۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه


- چهار چشم-


ای کاش می شد که ازت بپرسم که این همه چشم را از کجا آورده ای. مگر برای دیدن این زمین خوردنم که خودت هم می دانی دفعه اولم نیست، اینهمه چشم لازم بود؟. حتا اگر تو با این دریده چشمهایی که توی صورتت در آمده و مرا می ترساند به ام نمی خندیدی، فکر می کنی نمی دانم که چقدرزمین خورن درد ناک است و من چقدر بی دست و پا هستم؟. بخصوص که برای ترمیم زخم هایی باشد که تو روی شانه هایم گذاشته ای. حق هم بهت می دهم که اینگونه تمسخرم کنی. توهمیشه اینطور بوده ای. هیچ وقت مرا جدی نگرفتی. چون بی آنکه من ازت خواسته باشم، فکرمی کنی به خاطر آن چند قطره آبی یا چه میدانم خونی که در شبی پر از الکل برای من دردامان آن مادر بیچاره ام ریخته ای، می بایست همه عمر مثل غلامی حلقه بگوشت باشم.
حالا هم دست ازسرم برنمی داری. حتی درتاریکی زیرلحافم هم از بوی توتونت راحت نمی شوم. و آنقدر مشمئز کننده است که به سرفه ام می اندزد. آه این همه سیگاری که تو می کشیدی.
تو خیلی راحت می توانی خودت را ازهمه دیوارهای دور برم عبور دهی و مثل همیشه اعمالم را کنترل کنی. حرفهایت را توی زبانم بگذاری، و اگر اشتباهی کردم مثل همه ی عمری که با تو به اصطلاح زندگی کردم با آن زبان تند، نیشدار و دلشوره آورت سرزنشم کنی. مثل آنکه خودت هیچ اشتباه نکردی.
ای کاش می توانستم که من هم مثل خودت اشتباهاتت را به رُخت بکشم. حتماً مثل آنروزهایی که به جان مادرم می افتادی به سر کولم می پری و فحش های ناموسی به مادرم میدهی...
بیچاره مادرم.
با ترس و لرز می بایست به تو انتقاد می کرد. هیچ وقت بهش فرصتی ندادی تا حرف دلش را بزند. بودن، نبودنت در خانه فرقی نمی کرد. همیشه سایه ی اضطراب آورت روی سرمان سنگینی می کرد.
امروزدیگرنمی گذارم که طلوع آفتاب را بخاطر تو از دست بدهم. حتا اگر چهارچشم دیگررا توی صورتت بگذاری، از دیدن آفتاب نمی گذرم. می توانی بازهم به ام بخندی، اما بدان که من سرسختراز توام. این سرسختی را ازخودت به ارث برده ام. شاید مثل تو نتوانم ازدیوارها و آدمها عبورکنم. و این قدرت را ندارم که توی چند ثانیه از این گوشه به آن گوشه ی دنیا بروم. اما اینقدرهم احمق نیستم که مزه ی ریحان را از بوی توتونهای تو تشخیص ندهیم. فقط وقتی که دارم ریحان می چینم از بوی توتونت راحت می شوم. برای همین است که توی باغچه ام ریحان کاشته ام. بگذار خوب برسند...
گویا زن همسایه صدایم می کند. تا آمدن آفتاب فرصتی هست تا بروم و بدانم چه می خواهد. می بینی؟ تو فقط جرات نشان دادن خودت را به من داری. همیشه اینطور بودی. توی خانه زبانت دراز بود، اما بیرون مثل موش مرده بودی به زور می بایست حرف از دهنت بیرون می کشیدند.
حالا اگر از تو برایش بگویم، او هم بهم خواهد خندید. و تو خوب می دانی که کسی حرفهای مرا باورنمی کند. دلیلی هم برای گفتن شان ندارم. بیچاره، تو دیگر برای کسی وجود نداری. می فهمی چه می گویم؟ تو دیگر برای هیچ کسی وجود نداری.
من هم به کسی هیچ نخواهم گفت. حتا اگر چهار گوش هم لای سرت بگذاری فقط می توانی مرا بترسانی.
دیگر به حضور دائم و دلشوره آورت عادت کرده ام. نمی دانم. شاید اگرهم تو نبودی، روزها با کسی حرفی نمی زدم. شاید هم علتش حضور دائم توست که به هیچ وجه نمی توانم مثل چیزهای دیگر بیرونت بیندازم. چون می دانم که بی فایده است. و تو قدرت این را داری تا از هر دیواری عبور کنی.
دررا باز می کنم. زن همسایه از من سیر می خواهد. اول صبح چه کسی سیر می خورد؟!. می بینی؟ اینهم ازآدمهای دورو برم. خیال می کند که منهم مثل خودش آشپزخانه ی گرمی دارم و هرروز آشپزی می کنم. حق هم دارد. چه می داند که گوجه ای که می خورم به بوی توتونهای تو آغشته اند.
هنوز یادمه روزی که دستم را گرفتی و کنار باغچه ی کوچکمان ته خیاط بردی تا درچیدن گوجه های کال کمکت کنم. بامیه هم کاشته بودی. تا تو مشتی چیدی من درجادوی گل سرخی که از لای بوته ها سرک می کشید غرق شدم. بوی گوجه هایت محشر بود. و ظهرها مزه ی خورشت بامیه کوچه را پر زندگی می کرد.
توچقدر گوجه دوست داشتی. خام و تازه چیده اش را می گویم. پنچشنبه که شد میروم و برایت خوشه ای گوجه ی تازه می گیرم. اگرچه من اعتقادی به این حرفها ندارم و توهم دیگرنمی توانی بو کنی. امابا این همه چشمی که توی سرت درآمده حداقل می توانی ببینی که با همه زخمهایی که روی شانه ام گذاشته ای من باز بی اینکه بخواهم غلام حلقه بگوش ات هستم. مگر کار دیگری برایم گذاشته ای.

هژبر