۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه





- قاصدک-

قاصدکی دردست، برلبه ی خیالی سرد نشسته بود. نبض پاهایش در ورم کفش محکم میزد. در آسمان ِ خیالش باران ِ دلتنگی اندکی فروکش کرده بود. اما هنوز قطره، قطره از قندیل های پلک بر گل های دامنش می چکید.
درکوچه، غباری از زندگی را باد با خود می برد و برسنگ فرش خیابان حباب های تنهائی به آرامی می غلتیدند. 
و در امتداد روز درختان ِ غارت شده خمیازه می کشیدند و در ناهمواری زمین سایه های خواب آلوده کش می آمدند.
دو گنجشک به غبار ِ پنجره ی خیسِ همسایه نُک می زدند. و درحوصله ی بی عبور کوچه، کلاغی جسور با منقارش سکوت را خراش میداد. و در فاصله ی دو جدول ِ شکسته آب ِ باریکی تکه روزنامه ای داغ را با خود می برد و کمی آنطرفتر، قوطی خالی نوشابه ای در انتظار پای کودکی شیطان خم شده بود.

نگاهش را ازخیابان گرفت. دستش را به جیب برد و شانه ای را بیرون آورد. سرش را برداشت. به آسمان نگاه کرد. نه، غبارگرفته تر آز آن بود تا آشفتگی روزهایش را در آن شانه کند.
آمبولانسی لبالبِ دلشوره از پیچ روزمرگی شتابان گذشت و حبابی روی میز کافه ی مقابل ترکید. گارسونی جارو به دست خرده های یک ملاقات را جمع می کرد. زیر صندلی چوبی کافه گربه ای ولگرد بوسه ی جامانده را لیس میزد.

درغربت پیاده رو دست فروش عابری فاصله ها را فریاد می کرد. و کمی جلوتر نوازنده ای دوره گرد، دگرگونگی را می نواخت و در پیچ بعداظهر مغازه ای یکدستی را حراج کرده بود. و قصابی لاشه ی قطعیت را آویزان می کرد. 

در قضاوت خیابان، نویسنده ای متنی را قطعه قطعه می کرد.
جلوتر رفت. به میدانی رسید. فواره حوض رنگها را به آسمان می پاشید. حالا رنگ سیاه هم تماشائی شده بود. باید میرفت. براه افتاد. هنوز تا ایستگاه یقین راه مانده بود.

اذان شک از مناره ی مسجدی که دراعتقاد فرو رفته بود برخاست. و ناقوس کلیسایی تعطیل چند بار باور را نواخت. وارد بازار فلسفه شد. دخترکی جوان لای تکه های معنی به دنبال حقیقت می گشت. و نجاری پیر برجعبه های ابهام میخ میزد. و آهنگری با پتک بربغضی تفتیده می کوبید.

درهمسایگی آهنگر، برطبق سبزی فروش. پیازهای جوان بر خیسی برگی شعر همدیگر را به آغوش کشیده بودند و زنی با زنبیلی پر فلس های خالی ماهی لابلای مردانگی می گذشت، و پسرک زشتی، از نگاهِ دختران عابر، زیبائی می دزدید. پروانه ی سرگردانی روی گلهای فرشی آویخته نشست. 

از باراز که بیرون آمد، هیچ چیز نبود. قاصدک را در روشنی هوا رها کرد.

هژبر



نگاهت
خواناترین متنی است
که پر از انفجار معانی است
عجبا
که با هر زبانی می نویسم ات
انتهایی ندارد
این بازی هایم...

نگاهم کن
تا متن هستی را بار دیگر بچینم....

............................

هیچ مگسی
در اندیشه فتح ابرها نیست
و گنجشک
عقاب را سر مشق نمی کند
کلاغ میداند که
بالاترین رنگها را دارد
و هیچ لاک پشتی
به آهو حسادت نمی کند
مورچه هم
به گردی زمین فکر نمی کند

کوه از مرگ نمی ترسد
وهیچ سنگی
به فکر سفر نمی افتد

باغ
بهار را باور دارد
و درخت
درپائیز ناامید نمی شود
و شقایق
با هم بودن را خوب می داند
پروانه
مالکیت هیچ گلی را نمی خواهد

رودخانه مقصدش را
می شناسد
و ماه میداند که
آسمان مال دیگران هم هست
و زمین
در رویاندن
زشت و زیبا نمی کند.

.....................
نه
در این خانه چراغی نمی سوزد
هنر سالهاست
که درتنگی دارهایتان خفه شده است. 

طنابت را سفت نبند
گلوئی برای فریاد نیست
و این باغ زمستانی
خالی از قناری است
البرز هم با گرد و خاکتان کنار آمده است
حتا صرفه هم نمی کند.

در تاریخی که تکان نمی خورد
بر دار کن برادرم را
تا تکانی ببینیم.



هژبر

.......................

هنوز
تاب می خورد کودکی هایم
در قیل و قال 
این کوچه های بی درخت
و پای برهنه
می پرد خیال 
از هق هق
این دیوارهای فرسوده

بازی تمام نشده
هنور 
تابم می دهد زندگی
میان آدمها...


هژبر


............................................



نه هیچ کس 
خواندن روزنامه ای
را خواب نمی بیند
و
درنم تراسی نشستن
پاها را در امتداد خیابان 
درازکردن و
نوشیدن قهوه ای تلخ
اتفاق ساده ایست

درحوصله ی ابری که می گذرد
سیگاری گیراندن
و پکی به آسمان زدن
دیگر رؤیا نیست

نه
هیچ بعداظهری
با تو تمام نمی شود
باز به خوابم بیا.


............................

در دنیای من
نمی دانند مسابقه چیست
و کسی برنده نمی شود

و جام ها را
می شکنیم هر شب
تکه
تکه
در رقص هایمان


هژبر



مادر
انار دلم رسیده است
باغ ات آباد
دستی برای چیدن نیست
بگذارتا در سایه ات بیافتم.

هژبر



می شود کهکشان بود

ولی
هیچ نگفت

جیرجیرک بود
ودر گوش جهان
دادو فریاد بر آورد آهای ای مردم
عمق شب مال من است.

تکه ابری باشیم
به امانت ببریم
قطره ی باران را

می شود آدم بود
برگ خشکی را دید
در دل برگ گریست.

کودکی شد
با عروسک خندید.
از پس شیطنتی
سیب کالی دزدید.

می شود
پنجره را باز گشود
و به هوا دست کشید.

می شود روی زمین
خط پرواز کبوتر
افق سبز کشید.

می شود فیزیک خواند
اصل نسبیت را
بر تن باغ نوشت
با گیاهی رقصید.

می شود در اندوه
زردآلوئی کاشت
وبه رودخانه رسید.

می شودبا کیفی
فلس ماهی ها را
تا دم پنجره ی صبح دوید.

می شود عاشق شد
از لبی شورانگیز
قصه ی وصل شنید.

می شود نیمه شبی سرد
به درها کوبید
داد و فریاد برآوردآهای ای مردم
جشن یلداتان گرم
دست ما یخ زده است،
بیرون است.

می شود متن نوشت، چیزی گفت
می شود
داد بر آورد به دوست
که زمستان، عجب هرجایی ست.

می شودسایه ی بیدی خوش بود
ودل و باورخودرا
به قناری بخشید.

می شود با اندوه
آدمی بود و دمی آدم شد


هژبر- یلدای 1391 لاهه