۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه


- رقص رنگها -



پائیز
لحظه های سبز باغ را
با خود بُرد
و شاخه پرازغیبت
قناری شد.


درپراکندگی سرد ِخاک
حُزن برگ
درتنهایی گنجشکان
تکرارشد.


و من
درشبهای رودخانه هنوز
رقص رنگها را
خواب می بینم.

اکتبر٠٨روتردام



۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

- برگشت ماهی سیاه کوچولو از دریا -

.... ماهی پیر قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:
" دیگر وقت خواب است بچه ها بروید بخوابید".
بچه ها و نوه ها گفتند:
" مادر بزرگ نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد".
ماهی پیر گفت:
" آن هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب است. شب بخیر".
یازده هزار و نُهصد و نود نُه ماهی کوچولو شب بخیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادر بزرگ خوابش برد اما ماهی سرخ کوچولو هر کاری کرد خوابش نبرد. شب را تا صبح همه اش در فکر بود....
با خودش گفت:
" هر طور شده باید بروم و ببینم که آخرش این ماهی سیاه کوچولو چه به سرش آمده".
صبح که شده از بقیه گروه شان جدا شد و رفت و رفت به هرگروه جانور دریائی که می رسید می پرسید که آیا ماهی سیاه کوچولو را می شناسند؟ کسی او را نمی شناخت. بعضی ها هم می خندیدند:
" مگرماهی سیاه هم هست؟".
نا امید نشد. با خودش گفت:
" مادر بزرگ که الکی نگفته بود. و آن قصه را که از خودش در نیاورده بود. باید هر طور شده پیدایش کنم".
به یک دسته فرشته ماهی رسید از آنها پرسید:
" کسی از شما ماهی سیاه کوچولو را ندیده؟".
همه سرشان را بعنوان نه تکان دادند. از آنها گذشت و رفت به سفره ماهی بزرگی رسید از او پرسید.
سفره ماهی گفت:
" نمی دانم این ماهی سیاهی که میگی همان باشد یا نه. اما من یکی را می شناسم که سیاه است اما کوچولو نیست".
پرسید:
" خوب الان کجا است؟ شاید خودش باشد".
سفره ماهی گفت:
" من کنار ساحل دیدمش. از من مسیر رودخانه را پرسید. که منم به لاک پشت پیر معرفی اش کردم تا دهانه ی روخانه را نشانش بدهد".
ماهی سرخ کوچولو پرسید:
" خوب لاک پشت پیرکجاست؟".
سفره ماهی گفت:
" برو به سمت ساحل آنجا حتمن می بینی ش".
به طرف ساحل رفت. دید که لاک پشت روی سطح دریا دارد شنا می کند. جلو رفت و ازش پرسید:
" شنیدم که شما دیروز ماهی سیاه کوچولو را دیده اید؟".
لاک پشت گفت:
" آها منظورتان ماهی سیاه است؟".
" بله. ماهی سیاه".
لاک پشت گفت:
" بله از من می خواست تا دهانه ی رودخانه را نشانش بدهم".
ماهی سرخ کوچولو پرسید:
" دهانه ی رودخانه را می خواست چکار؟".
لاک پشت گفت:
" نمی دانم می خواست تا به زادگاهش برگردد. می گفت که اینجا دنیای او نیست. می گفت می خواهد به همان برکه ی کوچک خودشان بین دوستان و آشنایان با محبت خودش برگردد".
ماهی سرخ کوچولو میان حرفش پرید و پرسید:
" خوب بگو ببینم الان رفته یا هنوز اینجاست؟".
لاک پشت پرسید:
" برای چه می خواهی بدانی؟".
ماهی سرخ کوچولو گفت:
" من هم می خواهم باهاش بروم و ببینم که زندگی در رودخانه و برکه چگونه است".
لاک پشت دستش را تکان داد و گفت:
" پس خوب موقه ای آمده ای. فکر کنم هنوز نرفته باشد".
با هم بسوی ماهی سیاه رفتند. آنجا که رودخانه ای از دریا جدا می شد ماهی سیاه را دیدند که گوشه ای کز کرده بود. ماهی سرخ کوچولو وقتی ماهی سیاه را دید سلامی کرد و گفت:
" من فکر می کردم که شما خیلی کوچولو هستید. مادر بزرگم داستان شما را برای من گفته و من کاملن شما را می شناسم و داستان کشتن مرغ ماهی خوار را هم شنیده ام".
ماهی سیاه نگاهی به او کرد و گفت:
" آنهم روزگاری بود".
ماهی سرخ کوچولو پرسید:
" چطور؟".
ماهی سیاه گفت:
" فکر می کردم که با کشتن آن مرغ ماهیخوار ماهی ها برای همیشه از شرآنها خلاص می شوند. غافل از اینکه صدها هزار دیگر هستند و از آن بدتر هم صدها نوع ماهی خوار قوی تر و بزرگتردیگرهم هستند که مرغ ماهیخوار در مقابل شان هیچ است".
ماهی سرخ کوچولو گفت:
" شنیدم که می خواهی به برکه ی زادگاهت برگردی می شه بپرسم چرا؟".
ماهی سیاه گفت:
" از طرفی تحمل اینهمه ُکشت و ُکشتاری که اینجا توی دریا می شود را ندارم. آنجا توی برکه ی کوچک خودمان زندگی با صفاتر است. دوستی معنای دارد و کسی کسی را نمی خورد. و از طرفی چیزهایی از دریا آموخته ام که باید به اهالی برکه ام بگویم".
ماهی سرخ پرسید:
" می شه من هم با تو بیایم؟".
ماهی سیاه گفت:
" تو اهل دریایی آنجا مناسب تو نیست. همین جا بمان و در دنیای خودت زندگی کن".
ماهی سرخ کوچولو گفت:
" اما من هم از اینجا خسته شده ام دوست دارم با تو بیایم. دنیای دیگری را ببینم".
ماهی سیاه گفت:
" ماهی هایی از نوع من رودخانه ای هستیم و تا حدی بزرگ می شویم. اما ماهی های دریایی مثل شما آنقدر بزرگ می شوید که رودخانه برایتان کوچک می شود. و نمی توانید زنده بمانید. پس همین جا بمان و زندگی ات را بکن".
آفتاب دیگر به گرمی روی سطح دریا می تابید. ماهی سیاه گفت:
" خوب دوستان من دیگر باید بروم".
با هم خدا حافظی کردند و ماهی سیاه براه افتاد. لاک پشت و ماهی سرخ کوچولو او را تا دهانه ی رودخانه بدرقه کردند. ماهی سیاه هم چنان که دور می شد در پیچ رودخانه گم شد.
رفت و رفت و رفت. با دیدن چند جوی کوچکی که به رودخانه می ریخت و آبش را بیشتر می کرد فهمید که این همان رودخانه ای است که سالها پیش از آن به دریا آمده بود. پس مطمئن شد که راه را تا آنجا درست آمده است. اما دیگر شب شده بود و ماهی ها همه هر کدام در گوشه ای در عمق آب و لای خزه ها و خیزرانها آرام گرفته بودند. روشنی ماه را دید که روی سطح رودخانه شناور است. به سطح آب آمد. لحظه ای سرش را ازآب بیرون آورد. ماه روی سطح آب نشسته بود.
صدای جیر جیرکها و وق وق قورباغه ها همه جا پیچیده بود و از دور صدای پارس سگها می آمد. مدتها بود که این صداها را نشنیده بود. به ماه سلامی کرد و ماه به رویش تبسمی کرد و پرسید:
" سالهای سال است که ندیدمت. آخرین باری که دیدمت می خواستی بروی آخر رودخانه را پیدا کنی . بالاخره پیدا کردی؟".
ماهی سیاه گفت:
" بله پیدا کردم و ای کاش در همان برکه ی کوچک خودم مانده بودم".
ماه پرسید:
" چرا؟ مگر تو همین را نمی خواستی که آخر رودخانه را پیدا کنی؟".
ماهی سیاه گفت:
" چرا و حالا که آخر رودخانه را دیده ام فهمیدم که مهم مکانی نیست که درآن زندگی می کنی. بلکه مهم کسانی است که با آنها زندگی می کنی. و پرسید راستی ماه مهربان بالاخره آدمها آمدند روی تو بنشینند؟
ماه گفت:
" بله سالها پیش و حالا کرات دیگر را می گردند".
دوباره ابر سیاهی آمد و روی صورت ماه را پوشاند. و همه جا دوباره تاریک شد. خسته بود تصمیم گرفت تا از سطح آب پائین برود و لای تخته سنگی کف رودخانه بخوابد. توی خواب بود صدای کسی را شنید که صدایش می کرد. چشمانش را گشود هوا روشن شده بود و دید که کمی آنطرفتر یک ماهی سفید که تعدادی ماهی ریزه همراهی اش می کنند به او نزدیک می شود. ماهی سفید جلو آمد و سلامی کرد و گفت:
" خودتان هستید ماهی سیاه؟
"ماهی سیاه پرسید:
" شما مرا از کجا می شناسی؟ ".
ماهی سفید گفت:
" مرغ سقا یادت هست که باتفاق در کیسه اش گرفتار آمده بودیم؟. من همان ماهی ریز کوچولو هستم که گریه می کردم. و شما مرا ناز نازی نامیدی".
ماهی سیاه گفت:
" اما مرغ سقا که همه ی شما را قورت داد".
ماهی سفید گفت:
"درسته اما من به محض آنکه شما کیسه ی مرغ سقا را پاره کردید من هم با شما بیرون پریدم و پا به فرارگذاشتم. و می بینی که هنوز زنده ام و بزرگ شده ام و اینها هم بچه هایم هستند.
بعد پرسید:
" شما هم بزرگ شده اید. اما افسوس که ما نتوانستیم که با تو بیاییم. حالا بگو ببینیم بالاخره آخر رودخانه را پیدا کردی؟ از آنچه دیده ای برایمان بگو".
ماهی ریزه ها از روی کنجکاوی دورش را گرفتند و تا ببینند که ماهی سیاه چه تعریف خواهد کرد. ماهی سیاه آهی کشید و گفت:
" من آنقدر ماجرا ها داشته ام و چیزها دیده ام که نمی توانم همه را برای شما تعریف کنم".
ماهی سفید گفت:
" حالا یک چیزی بگوید. مثلن اینکه در آخر رودخانه چطور بود؟".
ماهی سیاه گفت:
" من فقط می توانم بگویم که آخرش به دریا ختم می شود. و دریا به اقیانوس. و اقیانوس دنیایی دیگری است. که مناسب موجودات خودش است نه ما ماهی های رودخانه ای. آنجا نه از صدای وق وق قورباغه خبری هست و نه از پارس سگان و اهالی ده. هرکه کوچکتر است طعمه ی بزرگتر ها می شود.
اگر اینجایک مرغ ماهی خوار هست آنجا هزارها هست و از آن گذشته نهنگ و کوسه و نیزه ماهی و اختاپوس و.. هم هست و آنقدر درنده و ماهیخوار عظیم الجثه هست که مرغ سقا به اندازه ی پلک چشمشان هم نمی شود.
ماهی سفید پرسید:
" پس با اینهمه خطر بزرگ ماهی ها چطور می شوند؟".
ماهی سیاه گفت:
" آنجا هر گروهی بطور جمعی با هم هستند و این با هم بودن آنها را حفظ می کند. نه مثل ما ماهی های رودخانه ای که همیشه تنها حرکت می کنیم".
و ادامه داد:
" خوب دوستان من دیگر باید بروم و تا تاریک نشده از دره بگذرم".
ازماهی سفید و بچه هایش خدا حافظی کرد و براه افتاد. به بیشه ای که رودخانه از آن می گذشت رسید. جلو تر رفت و به برکه ای رسید که پُر از که وچه ماهی ها بود. که لای خزه ها با شیطنت همدیگر رادنبال می کردند. با دیدن او ایستادند و به تماشای او نشستند. یکی از آنها گفت این دیگر کیست. قورباغه ای گنده که روی برگ پهنی نشسته بود گفت:
" ماهی سیاه است".
ماهی سیاه سرش را از آب بیرون آورد و پرسید:
" شما مرا از کجا می شناسی؟".
قورباغه با خنده ای گفت:
" من سالها پیش یه که وچه ماهی بودم که شما را دیدیم می خواستی بروی آخر جویبار را پیدا کنی. دیدی که آخرش به همین جا ختم می شود؟".
ماهی سیاه چیزی نگفت. پیش خودش گفت بگذار در همین نادانی خودشان بماند و براه افتاد. از بیشه که گذشت به مقابل آبشار رسید. با خودش گفت:
" اگر بتوانم یک جوری از این آبشار بالا بروم دیگر تا برکه ی خودمان راهی نیست". اندیشید:
" چطور؟ من که نمی توانم پرواز کنم".
تصمیم گرفت تا سعی خودش را بکند. یاد دلفین های دریا افتاد که چطور به هوا می پریدند. هر چه پرید آبشار او را دوباره به عقب برمی گرداند. دیگر خسته شده بود. یک دفعه چشمش به مارمولک پیری افتاد که آمده بود تا آب بخورد. جلو رفت و سلام کرد. مارمولک با تعجب پرسید:
" خودت هستی ماهی سیاه؟".
ماهی سیاه گفت:
" بله خودم هستم".
مارمولک گفت:
" چقدر بزرگ شده ای. و پرسید : خوب بگو ببینم بالاخره آخر جویبار را پیدا کردی؟ اصلن چطور از خطر مرغ سقا گذشتی؟".
ماهی سیاه گفت:
" دست به دلم نزار که خون است".
مارمولک پرسید:
" چی شده پس چرا برگشتی؟".
ماهی سیاه گفت:
" آخر حویبار دریاست و آنجا همه به جان هم افتاده اند. هر کسی آنیکی را میدرید و می خورد. رفاقت و برادری وجود نداشت. هر کسی فقط بفکر خودش است.کسی ، کسی را نمی شناسد. و ...".
مارمولک پرسید:
" خوب حالا هم حتمن می خواهی برگردی به برکه ی خودت؟".
ماهی سیاه گفت:
" بله اما نمی توانم از ارتفاع این آبشار بالا بروم. نمی دانم چکار باید بکنم؟".
مارمولک اندکی فکر کرد و گفت:
" من فکری به سرم زده اما نمی دانم عملی است یا نه".
ماهی سیاه گفت:
" چه فکری؟. بگو شاید عملی باشد".
مارمولک گفت:
" اگر چند دقیقه بتوانی دوام بیاری من می توانم تورا کولم بگیرم و از صخره بالا ببرم ات".
ماهی سیاه گفت:
" راه دیگری نداریم. هروقت دیدم دارم خفه می شوم می پرم توی آب".
مارمولک دمش را توی آب کرد و گفت:
" خیلی خب پس دم مرا بگیر تا تو را روی کولم بگذارم".
ماهی سیاه گفت:
" اما می ترسم که دم شما را زخم کنم".
مارمولک خنده ای کرد و گفت:
" ما مارمولک ها پوست کلفتر از این هستیم".
ماهی سیاه دم مارمولک را با دهانش گرفت و مارمولک اورا از آب بیرون کشید و روی کولش گذاشت. به هر زحمتی بود از آبشار بالا آمدند. رو به مارمولک کرد و از او تشکر کرد و بسوی برکه شان براه افتاد.
وقتی بعد از سالها دوباره چشمش به برکه افتاد. از اینکه بزودی مادر و دوستانش را دوباره خواهد دید، شادی سراپای وجودش را دربر گرفت. با شوق جلو رفت هنوز آفتاب غروب نکرده بود که به برکه رسید. هر چه نگاه کرد ماهی آشنایی را ندید. هر چه ماهی می دید نمی شناخت. عده ای با دیدن او بسویش آمدند و بادیدن رنگ سیاهش به خنده افتادند و شروع به تمسخرش کردند.کم کم ماهی های زیادی آمدند و دورش را گرفتند. یکی از پشت سر همه جلو آمد و پرسید:
" تو خودتی ماهی سیاه؟ دیدی دوباره برگشتی!".
ماهی سیاه او را از لکه ی سفیدی که روی شکم اش بود شناخت. همسایه ی قدیم شان بود. احوال مادرش را پرسید و او گفت:
" چند سال بعد از رفتن تو توی قلاب بچه چوپانی گیر کرد و ُمرد". و ادامه داد:
" چرا برگشتی؟ من که به ات گفته بودم که اگر پشیمان بشوی و برگردی دیگر توی برکه راهت نمی دهیم".
یکی دیگر درحالی که ماهی کوچکی را به دهان داشت و می خورد جلو آمد وگفت:
" منهم به ات گفتم که اینها هوس های دوران جوانی است".
سومی گفت:
" منهم به ات گفتم که دنیای دیگری در کار نیست و دنیا همین جاست".
چهارمی گفت:
" دوستان اگریادتان باشد آنزمان منهم گفتم که اگر روزی سرعقل آمد و برگشت دیگر ماهی عاقلی است و باید قدرش را دانست."
پنجمی گفت:
" منهم به ات گفتم که به دیدنت عادت کرده ایم نرو و اینجا بمان".
ماهی پیری بزحمت خودش را جلو کشید و خطاب به همه گفت:
" دوستان ما باید خوشحال باشیم که ماهی سیاه سالم و عاقل با باری از تجربه ی مفید به برکه برگشته. برگشت او برای همه ی ما سودمند است. او می تواند تجاربش را به دیگران انتقال دهد تا دیگر بچه های ما هوس تنهایی سفر کردن را نکنند. و به سرعت بسوی ماهی ریزی جهید و با یک حرکت تند قورتش داد.
ماهی سیاه بی آنکه چیزی بگوید از میان آنها رد شد و به آرامی لای خیزرانها خرید و گوشه ای آرام گرفت. از راه طولانی که آمده بود خسته بود. سعی کرد تا کمی بخوابد. شنید کسی صدایش می کند. سرش را برگرداند ماهی سرخ کوچکی را دید که دارد با تکه ای نی خنجر می سازد.

سپتامبر ۰۶ لاهه

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

- چه کنم-

این همه آبی در آسمان
این همه شوق پرواز        
با با لهای شکسته چه کنم.

این همه کوچه
این همه خانه
این همه پنجره
با درهای بسته چه کنم.

این همه پله
این همه پل
این همه راه
با پاهای خسته چه کنم.

این همه شب
این همه ستاره
و باغی پُرماه
با چشمان بخون نشسته چه کنم.

این همه جور
این همه جفا
که می دهدم یار
با ابروان بهم پیوسته چه کنم.

این همه دست
این همه نگاه
گره خورده در هم
رشته های از هم گسسته را چه کنم.

دسامبر ٠٧

«اعتراف پنهان »
..چطور می توانم به ات بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و نای ادامه ندارم. چطور می توانم بهت بگویم که در این فکرم که توی این دنیای بی رحم و نا برابر تنهایت بگذارم. کاش می توانستم بهت بگویم که از به دنیا آوردنت سخت پشیمانم. اما چطور می توانم بهت بگویم و دلت پاک و معصومت را بشکنم.
  وقتی که می بینم با شیطنت کودکانه ات  سرزنده و شاد مقابل چشمانم به هوا می پری تا تحسین مرا برانگیزی، چطور میتوانم بهت بگویم که اصلاً توی این دنیا نیستم وشیرین کاریهایت را  نمی بینم.
وقتی که از من می خواهی تا وقت خواب برایت داستانی بخوانم چطور می توانم بهت بگویم که همه اش دورغ است پسرم. و زندگی وحشتناکتر از این نوشته هاست.
شبهاکه بغلم می خوابی نمی دانی که بوی رؤیاهای کودکانه ات چقدر دلتنگم می کند. چطور می توانم بهت بگویم که واقعیت چیز دیگری؟
کاش می توانستم بهت بگویم که هرچه تا کنون در مورد خودم به توگفته ام دروغ بوده. آخر چطور می توانم  بهت بگویم که در جوانی هم هیچ گُهی نبوده ام و هرگز سینه پهن و بازوان قوی و پر عضله نداشته ام و همیشه هشتم گرو نه ام بوده. نمی خواستم که اعتماد به نفس ات خُرد شود.
 کاش می توانستم بهت بگویم من ترسوتر از آنم که پیش تو بلوف کرده ام و وقتی که به سن تو بودم از تاریکی و سایه خودم هم می ترسیدم و گاه شبها از ترس رختخوابم را خیس می کردم. بیچاره مادرم.
هنوزهم می ترسم. دلشوره  و اضطراب دائم دارم. ازهمه بدتر دلتنگی مداوم و وحشت از عبور سنگین این روزهای تاریک ، ترس از اینکه بالاخره خودم را راحت کنم و تنهایت بگذارم و دیگر نباشم تا وقتی که زمین می خوری بغل ات کنم و دلداریت بدهم. چون دیگر به آخر رسیده ام.
کاش بزرگتر بودی و می توانستیم مثل دوتا مرد با هم به بنشینیم و صحبت کنیم  و من بهت بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و بقیه اش را خودت تنها برو.
حتماً می پرسی که چه شده است؟ چرا به آخر رسیده ام؟ کاش می توانستم بهت بگویم. اما بگذار وقتی خودت به سن من رسیدی خواهی فهمید.   
وقتی یادم می افتد که به خاطر چیزهای پوچ باهات بد رفتاری می کردم و گاه دستم بشکند کتکت میزدم، قلبم می گیرد. به خودم و هرآنکه اینها را از او یاد گرفته ام لعنت می فرستم.  چرا توقع داشتم که همه کارهایت مطابق میل من باشد؟ ازکجا اینقدرمطمئن شده بودم که هرآنچه من فکر می کنم درست است؟ فقط آنزمانی دوستت داشتم که به حرفهایم گوش میدادی. آه من چه پدر بدی هستم. برای همین است که  دلم گرفته و نای ادامه ندارم. کاش می توانستم اشتباهاتم را اصلاح کنم. اما می ترسم که دوباره اشتباه کنم چرا که انسانم.

« مانده های پدر»

تنها ارثیه ای که از او به جای ماند، یک کاسه پُرِته سیگارهای له شده بود و دفتری رنگ و رو رفته از بدهکاری هایش که این اواخر دائم دستش بود و مرتب می نوشت و خط می زد. گاه که سُرفه میکرد،  چند لکه خِلط روی دفترش می افتاد. با پَرآستین پیراهنش آنرا پاک می کرد. بعد با آهی عمیق دفتر را می بست و آنرا زیر لبة پتویی که روی آن نشسته بود فرو می کرد.
 لباسهایش هم مانده بودکه کسی حتی زنش هم جرات دست زدن به آنها را نداشت. وکفش های صاحب مرده اش که دم درمنتظر دور انداختن بودند. و در ذهن من خاطراتی دردآورکه باید تا آخر عمر با خودم حمل می کردم.
صدایش را هنوز توی گوشم می شنیدم. داشت به زندگی فحش میداد. برای او زندگی مثل کسی بودکه عمری آزارش داده بود. مثل معشوق بی وفایی که همة عمر درآغوش رقیبان لمیده بود.
مثل همیشه خیلی عصبانی بود. ماهم که به این فحش هایش عادت کرده بودیم، مدتها بودکه دیگر نمی پرسیدیم چی شده؟ اوکارخودش را می کرد و ما هم کار خودمان را. گاه که مهمانی ناشناس به خانه مان میآمد. با شنیدن فحش هایش بلند می شد و کنارش می رفت و مسئولانه می پرسید:«چیزی شده آقای.»
اما خیلی زودمی فهمیدکه پدرم سرریزکرده. با اشاره به مهمان می فهماندیم که اوضاع از چه قرار است. مهمان با تعجب سرجایش بر میگشت. باتعارف کردن چای یامیوه ای که مادرم برایش آورده بود، سعی می کردیم که حواسش را از موضوع پرت کنیم. اما مهمان خیلی زود می فهمیدکه این مرد مشکل دارد. به رویمان  نمی آورد. و من می دانستم که دارد به پدرم که کمی آنطرفتر نشسته فکر می کند.
پدرم دیگر قادر به درد دل نبود. قفل کرده بود و انگار دیگر کسی را نمی دید. فقط خودش بود و گذشته ی پر رنجی که او را تا به آن حال درهم شکسته بود.
گاه که تنها بودیم. نگاهش می کردم. می دیدم که دقایق طولانی به پنجره خیره می شود. انگار منتظر باز شدن پنجره بود تا کسی یا چیزی داخل بیاید.گاه پرستویی، گنجشکی بی آنکه داخل اتاق را نگاه کند ازآن پشت می گذشت. بعد مثل آنکه با پنجره قهرکند، سرش را باز می گرفت و با عصبانیت نصفة سیگارش را ازگوشه ی زیر سیگاری برمی داشت و به لب می گرفت و روشنش می کرد. دفترش را بر می داشت و چیزی می نوشت یا نوشته ای را خط میزد.
تا بعد از مرگش هرگز نمی دانستم که توی آن دفترش چی می نویسد. همیشه دفتر را با خودش داشت و او را از خودش جدا نمیکرد. حتی وقتی که می خوابیدآنرا زیر پَر تشکش می گذاشت. وقتی هم که بیدار بود، ماجرأت نداشتیم که دفتر را برداریم و نگاهش کنیم. درحقیقت هم برایمان مهم نبودکه چی می نویسد.  شاید خودش هم می دانست که ما هیج کنکجاوی نسبت به دفترش و یاهرچه که به او مربوط بود نداریم. آخر پدری که سالها بیکار و بی درآمد بود و جز فقر برای بچه هایش به ارث نگذاشته بود و حالا فقط مصرف کننده ای بی خاصیت شده بود، که گاه باکوچکترین بچه خانواده هم لج بازی و دعوامی کرد، پدری که دیگردر زندگی خانوادگی ماحضوری نداشت، چه کنجکاوی ویاتوجهی را می طلبید؟.         
سالها بودکه دیگر رفقایش هم رهایش کرده بودند و به سراغش نمیآمدند. هرگز نفهمیدم که شغلش چی بوده. هیچ وقت ندیدم که پدرم مثل پدرهای دیگر هر روز صبح بیدار بشود و برای کار از خانه بیرون برود. این خودش برای من عقده ای شده بودکه همیشه آزارم میداد و تا امروز روی دلم مانده.
 تا زمانی که حالش خراب نشده بود می دیدم که زیاد کتاب می خواند. و خیلی شبها را تا نیمه های شب می نشست و می نوشت. صبح هاکه بیدار میشدم تا به مدرسه بروم می دیدم که دور و بر رختخوابش پر از ورق های سیاه شده است. هیچ وقت نپرسیدم که چه می نویسد. کارتونهای پُر نوشته داشت که توی انباری خاک می خورد. سالها پیش گاه می رفت مقداری ازآنها را میآورد و باز نویسی یا پاکنویس می کرد.
حالا مدتها بودکه دیگر نگاهشان نمی کرد. هر وقت که اتفاقی چشمش به آنها می افتاد فقط می دیدم که آه عمیقی می کشد. اما مادرم دیگرآه نمی کشید عصبانی می شد و باخشم آنها را گوشه ای پرت میکرد. پدرم هم چیزی
 نمی گفت.
روزی که خواستیم وسایلش را دور بیندازیم مادرم کیسه ای را پرکرده بود و دست من داد تا بیرون ببرم و توی آشغالهای توی کوچه بیندازم. مادرم گفته بود که خالی کنم و کیسه را برگردانم.
 وقتی کیسه راخالی کردم، دوسه کتاب کهنه شده و مقدار زیادی دست نوشته هم بیرون افتاد. چشمم به نوشته ی روی جلد یکی از کتابها افتاد. نام پدرم و اسم فامیلی خودمان بود. برش داشتم. نگاهش کردم دلم نیامد که نام خانوادگی مان را توی آشغالها بریزم.. هرچه بود نوشته های پدرم بود. هرسه کتاب را برداشتم و با پرآستینم پاکشان کردم و بی آنکه مادرم بداند به خانه آوردم و توی کتابهایم پنهان کردم. تاسرصبر یکی کی شان را بخوانم.



نوامبر ٠٨ روتردام