۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه



خزانی
 بر باغ خیالم دمیده است
عجبا
که شاخه ای هنوز
بر جوانه زدن
پافشاری می کند

***


دوش
یاد تو در خیالم
و
تنها ستاره ای در پنجره
مراتا صبح
همدم بودند






اینجا
بجزموسیقی و باد و اندکی باران
کسی بامن نمی گوید
و تنها دیوارهای کاهگلی
مرا به یاد می آورند
فکرش را بکن که چقدرتنها هستم .
واگرتنها ئی پنجره ای
رو به دوست نداشت؟
چرا که
انسان همیشه تنهاست
و این تنهایی مرا امتداد می دهد
تا باشم
تا باشم دوست بدارم
و
گه گاه
رقص بابونه ها را
درخواب پروانه ها
نقاشی کنم

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

- مسافر-
به آنجا که رسیدی
سبزه خواهد خندید
و اقاقی دیگر تنها نیست

وباران یک دیدار
خستگی راهت را خواهد شست

و در پنجره شب هایت
نمناکترین ماه را
خواهی داشت

و اگر صبح
آفتاب در آمد
مهتاب را از یاد نبر

هژبر
‏2010‏/11‏/17

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

- مرغ باغ لورسو -

به رضا سقائی

پرده یانه به کشید
تا کس نینه
مرغ باغ لورسوِدلش چی خینه

نشسه وولوحُشکش
یادخوش دایه دایه
ده چشش یه آسمونی وستاره که غمینه

اوکه گت برارونش
هزارهزارن
تو بین که عاقبت بی کس نشینه

موتورچی یواش برو
ده سرکیچه ش
حال روزبی کسی شهِ کس نینه

دالکه ش دوهارمیا
وارنگِ زرد ش
میکه ناله وزنه وه سر و سینه

خه ورشه بوریتو
سی ها لوانش
تا بینن بی براری آخرش چنینه

اسبی کوبکش خجالت
آسمو بوتیکه تیکه
کی دیه افتو چنی دلتنگ نشینه

آگوست 2010
روتردام



- در تنهائی -

(به مریم هوله)

گفتی جهان را تمام شده بدانم؟
چه می گوئی! ملکه ی فریادها؟
 جهان
مارا تمام شده می داند.
ما
فراموش شده ایم
در انحنای زرد و پُراز تشویش
این حیات.
و خسته
از تنفس سرد این کوچه های خاکستری
با پیراهنی که از آن ما نیست
نفس می کشیم هنوز
بی بودن

و در روزهای کهنه ی تاریخی
که می رود بی ما
نگاه می کنیم تب آلوده
که زندانبان شهر
هر روز
سر متعفن باطوم اش را
با پیراهن مادری مان پاک می کند.

و ما هنوز
در پی نگاهی می گردیم
که ببیندمان
که هستیم
و نفس می کشیم
که هستیم
و نفس می کشیم
در تنهایی.
لاهه - فوریه٠٧

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه


- بوی سیب-


سیب تمامی گناهان مان را
                   به گردن گرفت
 و هماغوشی
         داروی بردباری مان شد
                 تا ادامه یابیم دراین
                 پیچ و تاب بی نهایت

و من
گاز می زنم هنوز
دهانی را
که از بوی سیب اشباء است

هژبر
ژانویه ٠٨

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه


- در ا نتهای پاک-

در انتهای پاک افق
پرهای مَخلی صبح
آشفتگی مسافران را شانه خواهد کرد
و کودکی
درکوچه های شوق
خواهد دوید.
و
یاد ماه
در شب های حوض
خواهد خندید.
و من
دراندیشه ی درخت
آب خواهم شد.

تا بار دیگر
درغربت دیوارها
آمدن پرستوها را نقاشی کنم.



هژبر

اکتبر۰۸روتردام



۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه


- نشانه -

غارت برگ
بدست باد
و لحظه های زرد
با یاد تو
در افق خیس صبحی که تو خواهی آورد
لای گرمترین سنگ بهار
شقایقی را نشانه کرده ام.



هژبر
روتردام



- وقت آمدن -


سیاهی شب را می زدایم
نارنجی صبحگاهش را
توبیار

زمستان این کوچه های سرد را
آب می کنم برگونه
وقت آمدن پرستوهایش

را توبیار

کاشته ام دردل نهالی
برای وصل
وقت آمدن،برگ و بارش
 راتوبیار
ساخته ام در خیال خانه ای
برای دوست
وقت آمدن
پنجره های بازش را
توبیار

هژبر

زانویه ٠٨

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه


- قارچ های غربت -
با شیونی هزار ساله بر گونه هایم
اندک
اندک
نیست می شوم
زیر سایه ی مسموم
این قارچ های غربت
که می رویند
از آسمانی که تقسیم اش کرده اند
و دیگر، آبی نیست


ماه
از پس پنجره ای که از آن من نیست
می خندد
دشمنانه
به صندوقچه ی مادرم
که پُر از صدای شکستن است

فکر من پُر می شود از زمین
زمینی که از آن من باشد
زمینی که از آن من بود
زمینی که باید مال من باشد
زمینی که که خیالم در آن
بازی کند
و زمینی که رد پاهایم برآن بماند
برای همیشه
و تا عشق هست


نمی خواهم که نیست شوم
زیر سایه ی مسموم
این قارچ های غربت.

هژبر- روتردام

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه


- ای ایران -
« سویچ ماشین کو؟
« اونهاش رو تلویزیونه.»
« می خوای بری؟
«آره.»
« مگه صبونه نمی خوری؟
« نه. ببین زهرا اگه این یاروا زنگ زدن به این دختره بگو لب و لوچه شو جمع کنه و یه وخ حرف مُف نزنه وا. ازین پسره گُرگ ترگیرمون نمی آد.»
«باشه. هر چه خدا بخواد.»
«خیلی خوب ما رفتیم.»
دررا به هم کوبید و تِلپ تِلپ تِلپ ازپله هاپایین رفت. صدای قدم های سنگین اش توی راه پله پیچید. وارد پارکینگ که شد، دکمه ی دزدگیرماشین را زد. فیت فیت. چراغهای رهنما به علامت باز شدن درها خاموش و روشن شدند. در را بازکرد وکیف دستی اش را روی صندلی بغلی اش پرت کرد و سوار شد. درحالی که سویچ ماشین را در استارت می چرخاند توی آینه به خودش نگاهی کرد.
فورفورفورررر. هانگ، هانگ. شیشه را پایین داد و سرش را کمی بیرون آورد:
شهناز؟ شهناز؟ بیا این درحیاطو ببند.»
بیب بیب. وارد خیابان شد و به سمت راست پیچید. ای ایران این مرزپُرگهر، ای خاکت... «الو. الوو؟ بله؟بفریاین؟ نوکرم آی مهندس شما خوبین؟ آره اتفاقن همین سرصبونه زنگ زد. به اش گفتم که بیاد خدمتتون.»
« هاوو چه خبره َمشتی؟ انگاردنبالت کردن. »
«ببخشید با شما نبودم. یارو عینهو اسب رم کرده پرید جلوی ماشین. خوب می گفتی آی مهندس؟
«آره حتمن. نه، نه بابا از اون مدرک خریده ها نیس. به سر جدت مدرکش واقعیه. بابا مهندسه. آره ُپل مورخونده. پدرخدا بیامرزشم معمار بود. آره پل مورخونده.»
« چی؟ پلیمر؟
«آره همینه. حالا ما به زبون خودمونی گفتیم دیگه. چطورکارش تو راسته شما نیس؟.
« مگه شما تو کار ساخت و ساز نیستین؟.
«اینم ُپل سازی خونده. حالا یه کاریش بکنین دیگه آی مهندس. دستشو بن کنید، یه جورایی اونجا بپلکه. ما به مادرش قول دادیم. نه، ضعیفه دو تومن بیشتر نمی تونه جورکنه. حالایه کاری دستش بدین آی مهندس.»
«دِکی لعنتیا عینهو جن سرهرخیابون پیداشون می شه.»
«نه، نه، پلیس گرفتم. به ات زنگ می زنم. باشه خدافظ.»
دوبله توقف کرد. ماشین را خاموش کرد و پیاده شد و به طرف پلیس که حالا چندین متر عقب تر ایستاده بود رفت.
« سلام سرکار. »
«می دونم درست نیس. دخترم بود. مادرش غش کرده و بردنش امام خمینی.»
«نه وا.. همرام نیس. با عجله پریدم تو ماشین.»
« چی؟.
«کارت ماشینم همرام نیس متأسفانه.»
«حالا این دفه روصرف نظرکنین جناب سروان. به جون سرکارنباشه به سرجدم اصن تو ماشین تلفن ملفن .. حالا خودتون جریمه مون کنین سرکار بریم به این ضعیفه برسیم.»
«نه خدا سرشادته، گفتم که هیچ کاغذی همرام نیس. من فقط از این رنگی ها دارم.»
« بفرماین قابل شما رو نداره.»
« قربون شما، عزت زیاد.»
«ای کوفتت بشه بی معرفت مفخور.»
فوررفورررر، هانگ، هانگ، بیب، بیب. برو دیگه سربُرج! بکِش کنار ما رد شیم دیگه زگیل.
ای ایران ای مرز..
«بله. تو هنوز نرفتی؟.
«منتظرته پسر. ببینم مگه تو پُل سازی نخوندی؟.
«می گف راسته ی کار اونا نیس. ما رو ضایه کردی پسر.»
«چی؟.
«آره منم همینوگفتم ُپلمور. آره اونم گفت ُپلیمِر. حالا این پلیمِر چی هس؟. «چی؟.
«خوب تو اول منو حالی می کردی مَشتی. حالاخیالی نیس برو پیشش و نتیجه رو به من خبر بده. منتطرم. خدا فظ.»
سرعتش را بیشترکرد و وارد اتوبان شد. بیب بییییییب.
ای به گور ننه ت. انگارمریض اورژانسی داره.
8832 45 02
بلیللل. بیلیلللل. بیلیللل .بیلیللل... ای خبر مرگت چرا ور نمی داره. بیلیللل...
«باز حتمن این دختره... بر پدر اون کسی که این انترنتو درست کرد لعنت.»
« نیگاه اون خره رونیگاه کن. چراغ راهنماش روشنه. بیب بیب.
«چراغ راهنمات. روشنه. آره روشنه.. دِکی بیا و خوبی کن! بی معرفت بیلاخ می کشه!
پیچ رادیو را چرخاند:
...شنوندگان عزیز پای صحبت خانم صدیقه...درات غیرنفتی به نسبت سال گذشته رشد چهار و دودرصدی... ان الرئيسَ الأميركي جورج بوش سيستقبلُ زعيمَ 'المجلس الاعلى للثورة الاسلامية في ال... خفه شو. اصن نخواستیم.
... منم اون تک درختی هی هی هی، که در کامهِ توفان نشسته، همه شاخه هایه وجوووده هه هه م زخشمه طبیعت شکسته...
بیب بیب.« چند؟.
«برو بینم! فکر می کنه جنیفر لوپزه.»
بیب بیب. «چند؟.
«چی؟.
کنار اتوبان ایستاد. فورررفوررر دنده عقب.
«بیا بالا زودباش دیگه.»
« درو خوب نبستی. دوباره ببندش.»
خوب چندگفتی؟
«چی؟!! ده تومن؟!
ترمزکرد.« برو پائین. بروپائین بابا نخواستیم. اون یکی از تو جوونتربود، میگفت پَنش تومن.»
« نمی خواد، بروپائین.»
«یعنی چی دیگه سوار شدی؟ برو پائین نمی خوام خانم زورکه نیس؟
« من با بچه ات چکار دارم. برو پائین نمی خوام.»
« خرج می دی که می دی، من که ننداختم شون ! منم ده نفرو خرج می دم خانم. خدا جای دیگه روزی تو بده.»
«چی؟.
«زیاد که دور نشدی. پیاده برگرد. تازه برا توچه توفیری می کنه؟ ازحُجره ات که دور نشدی. همین جا وایسا کاسبی تو بکن.»
«خانم من که نمی تونم این همه راه رو دنده عقب برگردم. لااله الاالله! عجب بُزی آوردیم ما!
«نه من از اونور نمی رم. مسیرم جای دیگه اس.»
« چی؟.
«اما سر اولین خیابون می پری پائین ها؟ باشه؟.
ای ایران ای مرز پُرگهر... «بله؟
« شما کجائین؟»
« چرا این خطو اشغال می کنین؟ باز این دختره چشم مارو دور دید و دووید پشت اون کامپیوتر؟ چند دفعه بگم این دختره حق نداره ...»
«چی؟.
«خوب چی گفتن؟ کی میان؟.
« پسره رو ولش کن مادره چی گفت؟.
«خوب؟ خوب؟ می گفتی راضیه.»
« چی؟.
«غلط می کنه راضی نباشه. حالا من خودم شب میام به اشون زنگ می زنم.» «باشه.»
« نه، سری بزنم باغ و ازاونجا میرم بنگاه.»
« باشه می دم اسی بگیره. خدا فظ.»
«عجب دور و زمونه ای شده بخدا! دختره پر رو.»
«چیه خانم چرا اینطوری به ما ذل زدی؟.
«خوب که چی؟.
« می خواستی بااین سن وسال مون عزب باشیم؟.
«آره شونزده ساله شه. چطور؟ چی؟.
« اون باید به حرف پدرش گوش کنه خانم.»
«غلط کرده. ُصب تا شب مث سگ جون نمی کنم که جلو روم وایسه و برام تعین تکلیف کنه و پیش مردم سکه یه پولمون کنه. خواستگار براش پیدا کردم هاااا موووچ عینهو تام کروز. عمرن از او خوش تپپ تره. پولدار، زرنگ، نه ازاین جوونای پَخمه و صدتا سی شی، که صب تا شب ولیوونن دنبال کراک و ِشیشه و چه می دونم ازین زهرمارا... حالا داره برا من ناز می کنه.»
«می دونی خانم خدا سر شادته همین دوماه پیش، کلی دادم دماغشو عمل کرده. چند ماه یه بارموبیل جدید از من می خواد. فقط لباسای مارکدار می خواد. به هر سازی می گه می رقصیم دیگه باید چکارش کنم؟.
882104564.
« الووو. سلام مهدی، اسی هس؟.
«گوشی رو به اش بده.»
« الوو، اسی، اون پرایدو شستی؟.
« امروز میان ببننش ها.»
« کجا پارکش کردی؟.
نه پارکش کن جلو ویترین.»
« ببین چی می گم اسی، کارِت تموم شد با یه پیک برو ناصر خسرو پیش همون یاروگنده لکه وداروی اون دفه ای رو بگیر و بیار.»
« نه، اول میرم باغ، بعدازظهری میام بنگاه.»
«آره. ببین، به اش بگو از اون اصلی ها بده ها. بگو برا منه. زود برگردی ها. خدافظ.»
«بازچی شده؟.
« تورو خدا ببین، اینم وضع اتوبانای ما. هراشگولی ازپشت کوه اومده و ذرتی وامی گرفته و قارقارکی انداخته زیر پاش. حالا فکر می کنی اینا همه دارن میرن سرکار؟ عُمرن نه. همین طوری توخیابونا دورمی زنن و قارقارکاشونو به رخ هم می کشن. نیگاه کن چه وضعیه! نخیرگیرافتادیم حسابی.
« هی دادش، بازچی شده؟.
«چی؟.
«خوب چرا راه رو بستن؟ خوب ورش دارن دیگه.»
«نمی دونم این ملت ُپل قحتیه که میان اینجا و خودشونو می اندازن پائین. اینهمه کوه، اینهمه بلندی، اینهمه برج. آخه اونم وسط اتوبان! نیگاه کن این خلق الناسو، چرا دیگه پیاده می شن! چی رو می خوان ببینن! انگارتا حالا ندیدن!
خانم بیا ما که دیگه ِتلِپ شدیم تا شب، اینو بگیر و برو به کارات برس. خرِ ما از کُرگی دم نداشت.»
« ندارم خانم! بسته دیگه جونم. چه خبره؟ آش نخورده و دهن...»
«اگه نمی خوای بده من و بشین تا...»
«آخه خانم گناه که نکردیم. با این پول تا اونجا چهاردفه می تونی بری و برگردی.»
وقت چی؟»
« پس ما سیم کارتمون صلواتیه؟.
« بروخانم، بروخدا جای دیگه روزیتو بده.»
« چرا پرتشون می کنی؟.
«بسلامت.»
«یواش! دروشکستی! بی ام و اس ها.»
« خیال کرده مارگارت تاچره! وقتم تلف شده، وقتم تلف شده!
ای ایران ای مرز پر...«بله. بفرمائین؟ الووو؟ تویی منیژه؟چی شده؟ بلند ترحرف بزن بابا نمی شنوم. صدای آژیر پلیسا نمی ذارن. خوب رد شدن حالا بگو، خوب؟
« نه سرما نخوردم. یه کم صدام گرفته.»
«آره. کی؟ مسعود؟.
« خارج کجا؟.
« که چکارکنه؟. مگه تو مملکت خودمون دانشگاه قحتیه که می خواد بره خارج؟
«خوب چی گف؟.
« کی میگه؟
« به اش می گفتی اونای که رفتن، دارن برمی گردن. کنکور منکور همه بهانه س آبجی. به اش بگو اگه اون درس خون باشه، من با یک سوم اون پولی که می خواد خرج رفتنش کنه، همین جا بی کنکور میذارمش سرکلاس. کجاشو من دیگه نمی دونم. تو اول اونو راضی کن تا ببینم کجا ارزونتره. نه تهران مایه ش زیاده. شاید اراک. چه می دونم شایدم آمل. باشه. باهاش صحبت کن. اصن یه سربفرستش پیش خودم باهاش صحبت کنم. حتمن. باشه خیالت راحت باشه آبجی. باشه خدافظ.
ای ایران ای مرز....« بله؟.
«خوب چکار کردی؟.
«نتیجه رو بگو چی گف؟.
«خیالی نیس کس دیگه می شناسم خیلی خرش میره. ببینم تو واقعن مکانیک خوندی؟چی دیفرانسیل؟ یعنی از ماشین پاشین چیزی حالیته؟
«آره؟ خوبه قطع کن، یه ساعت دیگه بامن تماس بگیر. باشه خدا حافظ.
0912345602
«سلام حاجی عزیز.»
«تقبل الله.»
« ممنونم. التماس دعاحاجی. خانواده محترم خوبن؟.
«ماهم خوبیم، به لطف شما. رضای حق باشه. می گم حاجی زنگ زدم گفتم ببینم افتخار میدین افطارخدمت باشیم؟.
« خواهش می کنم قربان، فردا چی؟.
«خوب پس جمعه چطوره؟.
«واقعن؟.
« تعارف می کنین حاجی؟.
«آرزوداشتیم به خدا یه افطاری رو درخدمت تون باشیم.
« انشااله. انشااله. پس دیگه قول حاجی؟.
حتمن، سلامتی می رسونم. راستی حاجی یه بنده خدایی هس که مستحق توجه حضرتعالیه. وا... چطوری بگم؟ الان یه سالی می شه دانشگاشو تموم کرده. تنها فرزند هم هس. حیونکی دنبال کار می گرده. خیلی روحیه اش پس افتاده.»
«نه هنوز عزبه.»
«گفتم شاید یه جوری بتونین دستشو پیش خودتون بن کنین. ثواب داره بخدا حاجی. محض رضای خدا هم که شده یه فکری به حالش بکنین.»
«آره مهندسه، دیفرانسیل خونده.»
« ممنونم.»
«آره، یه دو سه تومنی می تونه جورکنه.»
«نه وا... حاجی بیشتر نمی تونه.»
«زنده باشی حاجی، خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه.»
«چَشم حاجی، باشه حتمن. التماس دعا. در پناه حق.»
09124321344
... بووووق، بوووق ... الووو. کجای الان؟
« ببین با طرف صحبت کردم.»
« نه بابا من به اش می گم حاجی. گوش کن حالا ببین چی می گم، دوشنبه یه ُتک پا بیا بنگاه تا به ات بگم که چکارکنی.»
«آره ردیفه. نه، نه باباخیالت تخت.
« مَشتی مارو دس کم گرفتی؟.
«باشه جونم.»
«خواهش می کنم. فقط سعی کن حتمن بیای ها.»
«ببین میگم اون ریشتم یه کمی بذار بیاد. اون فوکولتو هم کمی کوتاش کن خوبیت نداره.»
« نه، خدافظ.»
هژبر

روتردام - نوامبر٠٦

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه


                    



                                           همیشه بود
                             چرا که                           بوده
                   هرگز                                               هست و

        می گویمت                                                       خواهند بود

  زمین بگذارند؟                                                                جنگها    
    
          شود سلاح                                                        قیام ها

                و تو می پرسی                                برای آزادی

                                            برای وطن






                                        هژبر
                                 لاهه - اکتبر۰۶





۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه


- شبنم های سرخ -


شبنم های سرخ
برگونه برگ
وذرات باروت
بردامن باغ
زیر طاق های شب
می چک از گونه ام
تکه
تکه
یاد صبح
در انتظار پنجره

برخاک کوچه
جای قدم ها یم را مه گرفته است
و در آن سوی شهر
کلاغها
روشنی افق را درهم می درند.


کفش هایم
در کُنج امید
به هم تکیه داده اند.


هژبرمیر تیموری
می ٢٠١٠
روتردام



۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه



دوبیتی ١

به سوز و تیغِ سرمای شبانه                          شکسته قامتِ سبز جوانه

درین خانه نمی جنبد به شادی                       نمی خواند کسی دیگر ترانه

به کوچه رنگِ تار شب نشسته                    به هرخانه دری درهم شکسته

نمی جوید کسی دیگرکسی را                          همه گرد وغبارغم نشسته

توگویی آسمان ماتم گرفته                          فضای سینه اش را غم گرفته

نه از زهره اثرهست و نه ناهید                     دریغا که دلِ ماه هم گرفته

بخشکیده گلوی هر قناری                          نه آواز خوشی نه نوبهاری

درین ویرانه باغ آرزوها                         نمانده دیگرم صبر و قراری

***


غزل ١

چشم ما خیره بشد بر در وآن یار برفت                   نوگل آمده ای بود، زگلزار برفت

شهرمارا بود او لطف و صفا وکرمی                  گوییا و ز پی او رونق بازار برفت

به شب سرد منش بود همی بر بالین                    ای دریغا که طبیب دل بیمار برفت

دل به دریا زنم از ساحل بی پروایی                   که مرا مونس جان و دل غمباربرفت

زفراق رخ ماهش به خودم می پیچم               همچو مهتاب شد وزین شب تبدار برفت

به فغانم همه شب لیک ندانم که چرا                  اینچنین بی خبر وگفته و اظهار برفت

خاک بر سرکم و ناله برارم هیهات                که مرا شوکت جاه و سرو دستاربرفت

چون صبوگشت تهی جان من از رفتن او             نا روا از بر من مونس عیار برفت

***


غزل ٢


درهمه عمر بجز فکرِ توام کار نبود                         درنمازِ سحرم ذکرِ توام عار نبود

شب و روزم به هواداری توسوخت چو شمع               دلِ دیوانه زتو بهرهِ جز آزار نبود

به جفایِ دل سنگت پر و بالم بکشست                 چو زمین گیر شدم شکوه به گفتار نبود

برنیامد مه رویت به درم ای گل ناز                    عمر بگذشت و مرا فرصتِ دیدار نبود

گذری کن تو به کویم زکرم ای یارا                  که کسی همچو منت عاشق و دلدار نبود

هرگز از یاد تو غاقل نشدم لیک بدان                   که بجز وصل تو اندیشه و پندار نبود

گر تو بودی کرمت بهر دل دیوانه                          لاجرم خانه دل اینهمه غمبار نبود

این همه خون دل و ناله نبودم هرگز                      گر به زلف تو دل زارگرفتار نبود

بس کن این قصه په پو عمر برفت

که نصیب تو زگل بهره بجز خارنبود

***



غزل 3 


بیا تا کار خود از سر بگیریم                      نشان ره همی از در بگیریم

در این ویرانه کُنج عاقبت سوز               چو برخیزیم جلال و فر بگیریم

بیا تا در تب این کوچة داغ                           نشانی از هوای تر بگیریم

قدم در ره بنه با من تو ای دوست                 که باهم داغ خود بهتر بگیریم

چُنان پروانه های عاشق و مست                   سراغ شمع شعله ور بگیریم

بیا برکن خود ازاین خانه تار                   که پاداشی نکو چون زربگیریم

بیا تادر لباس عاشقی باز                         خیال روی او در سر بگیریم

***



دوبیتی٢
 


به امید وصال روی ماهت                    جوانی را نهادم من به راهت

برفت عمر و ندیدم ای دریغا                   نشانی من ازآن چشم سیاهت

زهجرت دائماً خاموش وسردم                بیا یارا ببین این روی زردم

دراین شبهای بی فرادی هجرت               نمی بینی تو آه و سوزودردم

بگو با من هنوزم یارهستی                       به یاد این دل بیمارهستی

زدرد و سوزهجران نگارت                   بگوتا صبح چومن بیدارهستی

بگوهرشب چومن آیا تبت هست               فغان و ناله نیمه شبت هست

به تنهایی و بیماری به بستر                  بخشکیده کلامی بر لبت هست

بگو یارا چه دراندیشه داری                  چنین تو جورما درپیشه داری

بگوای گل بگو بامن چراتو               چنین درخاک غربت ریشه داری


***

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

- در سکوت دشت -

چناری پیر به شانه ی تپه تکیه داده بود. درآسمان دور، عقابی سرسخت لای ابرها به دنبال آفتاب می گشت و باد زلف های گندمزارها را شانه می کرد. درشیب سبز تپه بابونه های تازه میرقصیدند. و درهمسایگی سنگی خیس، بچه ی مارمولکی بوی سبزه ها را مزه می کرد.

درفاصله ی تپه و دشت، تکه ابری داشت خودش را ازهجوم سایه ها میرهاند. کلاغی تنها ناله ای کشید و باد پژواک صدایش را برسنگها کوبید. لاله ای وحشی از لای دوسنگ سرک کشید. بچه ی مارمولک جستی زد.کلاغ برخاست و برشانه چنار نشست، به دور دست نگریست، تا چشم کار می کرد سکوت بود.

آفتاب که ازلای ابرها بیرون آمد. چنارخمیازه ای کشید. کلاغ خودش راجابجا کرد. مارمولک به مگسی که در سرخی لاله غرق شده بود خیره شد وکلاغ خیره به او.

پشت نیزه های آفتاب عقاب به سوی زمین آمد. صدای شیطنت بره ای بازیگوش سکوت دشت را شکست. پسرک چوپانی آواز قناری برلب می آمد. کلاغ حواسش را جمع کرد. مارمولک ساقه لاله را چنگ زد و مگس را با نوک زبان شکار کرد. کلاغ خیز برداشت و مارمولک را به منقار گرفت. عقاب شیرجه ای زد و کلاغ را با خود برد.

پسرک چوپان با احتیاط تیر وکمانش را ازگردن گرفت و ازپشت سنگ خیس سینه عقاب را نشانه گرفت. تیر که رها شد عفاب بر زمین افتاد.

چنار سری تکان داد وآفتاب پشت ابرها رفت. باد هم چنان زلف های گندمزار را شانه میکرد. پسرک چوپان شیطنت بره ها را با خودش برد.کلاغی تنها ناله ای کشید. باد پژواک صدایش را بر سنگها کوبید. به دور دست نگریست تا چشم کار می کرد سکوت بود.

هژبر
روتردام

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه


- به بهار -
تو می آیی
تا آغازکنی
شروع دیگری را
در ناتمامیِ این همه آغاز
که دردست هایمان شکسته اند.

 تو می آیی
با دامنی ازشقایق و شبدری
که فراموش شده بود
برپوست طاق های شیون

 تو می آیی
ومن هنوز
درحجم سوسن  تمام نشده ام
و پرستوها
هنوزدرسفرند.

تومی آیی
تا باردیگر
درنم های این شب دراز
بیافشانی زلف های سبزرویش را
درذهن انجماد.

تو می آیی
تا درخم دلتنگی کوچه
بخوانی باردیگر
عطر یاس را
برخراش این پنجره های یخی

 تو می آیی
تا باردیگرسنگها
دربوی بابونه
تکرارشوند
و من درنگاه آفتاب
بی تابی ام را
دوباره مزه کنم.

تومی آیی
و من دراندیشه
که آیا صبح
لاله بازداغدار خواهد ماند؟


هژبرمیرتیموری
اول فروردین ٨٨
روتردام