۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه



-         روز تولد –

لی کوک لیان- مالزی
ترجمه هژبرمیرتیموری
وقتی که نوزاد باچشمان درشتش به پنجره نگاه میکرد. لوپهایش قرمزمی شد. باچندلکه چرب روی رانهای توپولش با خودش گفت، چه بچه شیرینی. زیرلب گفت، زیادی تمیزهم خوب نیست. شاید اگرمادرم بود بهترازاین تمیزش میکرد. هرچه باشه او بهترازمن بچه داری بلد است.
بچه روی کف موکت بابلوک های کوچک چوبی بازی می کرد وگاه خرده های خوراکی را ازروی موکت برمی داشت و به دهان می برد. همچنان که به بچه خیره شده بود، توی ذهنش گفت، آه، اگرمی تونست ازخودش مواظبت کند. مادرش اگرچه شنیده بود که بچه های کثیف چاق می شوند وبچه های تمیزلاغر، با این حال بازهم ازاومی خواست تا همیشه بچه اش را مثل بشقاب غذا تمیز باشد.
مادربزرگ ازپایین صدایش کرد. پرده کرکره ها را پایین کشید و قبل ازآنکه پرده کاملاً پایین بیاید به بیرون پنجره نگاهی انداخت بچه ای را دید که پشت زن ماهی فروشی بسته شده بود. بعد به سرعت ازپله ها پایین رفت. مادربزرگ درحالی که توی دهنش برگهای سیری* را مثل آدامس می جوید. پاهایش را روی هم انداخته بود، گوشه نیمکت چوبی محکمی کنارمهمانش نشسته بود و هرازگاه دامنش را روی پاهایش مرتب می کرد.
«نگاش کن. اونهاش اومد، بیا اینجا دخترم. این عمو ِتنگه ازشمال اومده.» بعد با دست به بچه اشاره داد تا بغل عمو ِتنگ برود. بچه هم رفت و روی زمین سرد نشست و دستانش رابعنوان بغل شدن به سوی عموِتنگ بلند کرد. عموِتنگ که روی قسمت باقیمانده ازنیمکت نشسته بود به بچه نگاه می کرد. سپس خنده ای کرد و چروکهای صورتش عمیق شد و دندانهایش که ازجویدن سیری قهوه ای تیره شده بود نمایان شدند. خم شد و بچه را از زمین برداشت و بغل کرد و به حالتی که صورت بچه روبروی مادربزرگ باشد او را روی زانوهایش نشاند.
مادربزرگ با همان حالت جویدن مرتب حرف می زد و ازاوضاع کشت و برداشت می پرسید و می خواست بداند که امسال چقدرنارگیل توانسته اند برداشت کنند. یااینکه آنها هم ازآفت مورچه های سفید زیان دیده اند. به عمو ِتنگ پیشنهاد میکردکه به دکان مردموقرمزی برود وسم مخصوص دفع آفت را بخرد. حتا به اوگفت که اگردست وبالش ِتنگ است اومی تواند بهش قرض بدهد. مادربزرگ که مشغول صحبت کردن بود، بچه به رویش خنده ای کرد. عمو ِتنگ هم از روی مهربانی به بچه چشمکی زد.
وقتی مادربزرگ حرفش تمام شد، عموِتنگ گفت:«با برادرانم وقتی که می خواستیم چندتا کلبه کناررودخانه بسازیم، یکی ازبرادرام نمیدونی چقدر ُپزپسرش را میداد. به خودش می بالید که پسرجوان و رشید بیست وسه ساله ای داره که کمکش می کنه. البته حق هم داشت، چون واقعاً جوان قوی وشجاعیه. هم سخت کارمی کنه وهم آدم صرفه جویه.» همزمان که عموِتنگ ازپسربرادرش تعریف میکرد مادر بزرگ چشمکی زد و تبسمی به لب آورد. عمو ِتنگ هم به همان شیوه چشمکی زد و تبسمی کرد.
صبح هوا مثل الان آنقدرگرم نبود. وقتی که ظرفها را شستند و آب کوزه ها داغ شده بودند. بهرطریق مادربزرگ وعمو ِتنگ تا دم غروب همانجا نشستند وازهردری حرف زدند. هرازگاه صدای خنده های آرام عموِتنگ رامی شنیدی. اوکسی نبودکه مادر بزرگ دست کمش بگیرد.
آفتاب رو به غروب کردن میرفت. مادربزرگ هنوزبرگ سیری را توی دهنش می جوید. آب شیره قرمزرنگ سیری ازکنار لبانش بیرون زده بود.
 امروزبیست و پنچمین سال تولدش بود، تاکنون کسی تولدش راجشن نگرفته بود. بعدازاینکه وسایل روی میز راجمع کرد، به اتاق زیرشیروانی رفت و جعبه تیره رنگی راکه با پوست نارگیل درست شده بود آورد. ته جعبه چند تکه تناب قرمزرا که توی جعبه بود برداشت. آنها را شمرد، بیست و چهارتکه بود. توی جیب بلوزآبی رنگش تناب دیگری یافت که مجموعاً بیست و پنچ عدد شدند. فضای اتاق زیرشیروانی تاریک بود اما اگربه آسمان نگاه می کردی هنوزآبی روشن بود. نورآفتاب غروبی که به زحمت ازپنجره کوچک اتاق به داخل می تابید ذرات غباررا که هوامعلق بودند نمایان میکرد. قراربود هفته بعد تارعنکبوتهایی که همه جای اتاق دیده میشد را پاک کند. یواشکی ازپله پایین آمد و به اتاق خودش رفت. چون مادربزرگ برق راممنوع کرده بود، شمعی را روشن کرد، شمع راجوری گذاشت که بتواند خودش را بخوبی درآینه ببیند.
احساس کرد که چشمهایش به مادربزرگ و چانه اش به پدربزرگش می برد. یک قدم جلوترگذاشت روی تخت چوبی نشست. موهایش بهم ریخته بود. می بایست مقداری روغن نارگیل به موهایش بزند. از زیر پیراهنش می شد سینه هایش را دید. با خودش گفت که باید کاری بکنم که سینه هایم اینقدربرجسته نشان ندهند. اگرکاری نمی کرد که برجستگی سینه هایش را پنهان کند مادربزرگ حتماًعصبانی میشد ودیگردستبردارنبود.اصلاً حوصله سرزنشهای مادر بزرگ را نداشت.
مادربزرگ درحالی که به جلوخم شدتاهمراه با صرفه  سیری توی دهنش را تف کند، گفت:«برو سی بی را برام صدا کن بیاد.»
عمو ِتنگ خواست که مادربزرگ را کمک کند که دوباره بنشید که مادربزرگ کمرش را راست کرد و نشست. سی بی توی اتاقش خوابیده بود. وقتی شنیدکه مادربزرگ صدایش می کند چشمایش را بازکرد وهمراه باخمیازه ای بدنش راکش داد و برخاست. به اتفاق ازپله ها پایین آمدند. سی بی مثل همیشه شورت سفیدش با پوشیده بود و صدای دمپائی هایش روی پله های چوبی مثل صدای کوبیدن لباس خیس روی سنگ های رودخانه بود. به طرف مادربزرگ رفت. دید که عموِتنگ با تبسمی برلب کنارمادر بزرگ نشسته است. به شوخی گفت: مثل اینکه مادربزرگ تو این وقت سال تعدادی پیروپاتال را دورخودش جمع کرده.»
عموتنگ هم خندید. اما مادربزرگ بهش گوشزد کرد که چرت و پرت نگوید. سی بی رفت و کنارشان نشست. عمو ِتنگ پرسیدکه چندسال دارد و چه جور زنی می خواهد بگیرد و...سی بی گفت:«من از زنهای مدرن که دامن های کوتاه قرمزمی پوشند وپاهای براق دارند و....، مادربزرگ توی حرفش پریدتا بیشتر ازاین حرف بی ربط و مزخرف نگوید.
سی بی هم ادامه داد:«منظورم اینه که لبهای قرمزی مثل مادربزرگ نداشته باشند.»
عمو ِتنگ و سی بی می خندیدند. مادربزرگ با چشم غره سری تکان داد. موقع شام بود وعمو ِتنگ قول داده بود که برای صرف شام بماند. غذای خوشمزه تدارک دیده بودند. با اشاره مادربزرگ بلند شدند و رفتند روی چهارپایه های چوبی دورمیز نشستند و وسط اتاق یک شمع بزرگ روشن بود. دیوارها توی تاریکی فرو رفته بودند. وقتی که خم می شد تا آتش اجاق را گرکند سایه آنها را روی دیوارمی دید که تکان می خوردند. سایه سرکوچک سی بی را روی دیوار بخوبی می شناخت که مرتب می جنبید. مادربزرگ که هم چنان فکش می جنبید، مثل گربه پیری با نوک زبان دوردهنش رامی لسید. سایه عمو ِتنگ آرام و با وقار بود، دماغ دراز و چانه فرو رفته اش به خوبی روی دیوار دیده می شد که کمترتکان می خورد. ناگهان سوسک بزرگی از روی سایه های روی دیواربه سرعت عبورکرد و سپس روی چند تکه هیزم کنار اجاق افتاد.
خودش را با فوت کردن به هیزمهای اجاق مشغول کرد. آتش اجاق که حسابی گرگرفت، سایه ها تغییرشکل داند. دماغ عمو ِتنگ کوتاه شد و چانه اش به کلی محو شد و پس کله اش انگارباد کرد و قیافه مادربزرگ لاغرشد و وقتی دهنش را بازمی کرد تاب می خورد. بین آنها سایه سی بی دیگرشکل مشخصی نداشت. سرش را برگرداند و حواسش را متمرکزآشپزی کرد. با کفگیر دیگ برنج رابهم زد. بخارقابلمه ها روی صورتش می نشست. سوسک هنوز روی هیزمها بی حرکت ایستاده بود. دقت که کرد، دید که دوتا هستند که بهم چسبیده اند. دقایقی به آنها خیره شد. با نوک قاشق تکه ای غذا برای سوسکها پائین ریخت. اما ازهم جدا شدند و پا به فرارگذاشتند. پس ازدقایقی برگشتند به غذایی که برایشان روی زمین ریخته بود نوک زدند وگویی هرکدام تکه ای را با خود بردند و به طرف گوشه تاریک اتاق دویدند. سوسکها کنکجکاوش کرده بودند. هرکجا که می رفتند با نگاه پیدایشان می کرد. هرچند دقیقه یک جای اتاق ظاهرمی شدند. گاه کف اتاق و گاه روی دیوارو... حالا روی سایه سرمادر بزرگ ایستاده بودند. تا سایه مادربزرگ تکان می خورد حرکت می کردند و درقسمت دیگری ازصورتش می رفتند. کم کم متوجه شد که سوسکهای زیادی وارد اتاق شده اند. همه از آن نوع قهوه ای روشن و قرمز.
حالا دیگرتا دم کشیدن برنج چیزی نمانده بود. امشب برنجش را ساده درست نکرده بود. سوس کاری و فلفل هم به به لیست برنامه غذائیش افزوده بود. نگران بودکه زیادی فلفل توی سُس نریخته باشد و مادربزرگ را به صرفه بیندازد. سی بی پیش خودش غرمیزد و سعی می کرد که ناخشنودی اش را پنهان کند. عمو ِتنگ مهمان مخصوصی بود که امشب به خانه شان آمده بود، پس می بایست هیچ اشتباهی نکند و خوب به آشپزی اش توجه کند. با تبسمی دیس برنج را روی میزگذاشت. یکی پس ازدیگری همه غذاهایی که پخته بود را روی میزچید.
سوسکی که روی لبه پنجره نشسته بود به پرواز درآمد. دعا کرد که توی قابلمه داغ سُس نیفتد. باعجله خواست تا قابلمه را جابجا کندکه سُس داغ روی انگشتانش ریخت. قابلمه ازدستش افتاد.
عمو ِتنگ که با سی بی گرم صحبت بود، سُس کاری روی شلوارش ریخت. مادربزرگ بادیدن این موضوع از عصبانیت رنگش پرید. عمو ِتنگ به سرعت ازجا برخاست و آخ و آخ کنان به سوی مطبخ رفت تا دستمالی پیدا کند. بعد با غر وغر کردن مشغول پاک کردن سُس از روی شلوارش شد.
اوهم روی زمین خم شده بودتا به بهانه پاک کردن سُس ازکف اتاق خودش را ازنگاههای غضبناک مادربزرگ و سرزنش های نیشدارهمیشگی اش پنهان کند.
...دخترم توچرا اینقدر دست و پا چلفتی هستی... بعد رو به عموِتنگ گفت:«میدونی ِتنگ این بچه مثل اینکه کوربدنیا اومده وانگشتاش چوبیند. بعد سرش رابه سوی دختربرگرداند وگفت:« مجازاتت امشب اینه که توغذا نمی خوری. حق نداری چیزی بخوری.
غمو ِتنگ خواست پا درمیانی کند که اتفاق مهمی نیفتاده. امامادربرزرگ گفت:«نه به هیچ وجه عمو ِتنگ، حق نداره امشب چیزی بخوره. تمام.»
دختررفت و روی کومه هیزمی که گوشه اتاق بود نشست. درحالی که آنهامشغول خوردن غذا بودند، سایه هایشان روی دیوار هرلحظه بزرگتر و آرامترمی شد. درحالی که کز کرده بود با نوک انگشتان پایش ورمی رفت وسعی میکردتا درآن تاریکی اشکهایش را پنهان کند. احساس کرد چیزی لای پاهایش بالا می آید. یک سوسک بود. باحرکت دست اورا ازخودش پرت کرد. و با لگد روی زمین لحه اش کرد.
وقتی عمو ِتنگ رفت، تند و تند ظرفها را شست، شمع ها را خاموش کرد و ازپله ها بالا دوید. صدای مادربزرگ را شنید که صدایش می کرد، اما خودش را به نشنیدن زد.
حالادیگرتوی اتاق خودش بود. جلوی آینه رفت ونگاه کرد تا ببیندکه چشم هایش قرمزشده اند. صدای قدمهای مادربزرگ شنیده می شد که از پله ها بالا می آمد. وارد اتاق شد و نگاه معنا داری به اوکرد وگفت:«همه چیزهمونطور که من می خواستم پیش میرفت تا توآن آبروریزی را براه اندختی. تو با این بی دقتی ات تا آخرعمربد بخت و بیچاره خواهی بود.
دختربه آینه خیره شد وگفت:«چشم های من به مادرم می بره. به سیاهی و براقی او درست مثل جوانی هاش.»
*( نوعی گیاه تند فلفل مانند جنگلی)

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه


-          شورش -

خوشوانت سینگ – هند
ترجمه: هزبرمیرتیموری

            درسکوت گرگ و میش مه آلود صبحی بهاری شهر در سکوتی آرام گرفته بود. مغازه ها بسته و درخانه ها از داخل قفل شده بود. چراغ برق های خیابان های خالی بزحمت دیده میشد. بجزسربازان آبی پوش پلیس با کلاهخودهای آهنی که تا ته سرشان فرو رفته بود و تفنگهایی آویخته ازشانه شان کسی دیده نمی شد. هرلحظه سکوت سنگین خیابان با صدای چکمه های سربازان شکسته می شد.
هوای گر و میش کم کم به تاریکی گرائید. نسیم ملایم بهاری تکه ای روزنامه را به وسط خیابان کشید و در هوا پیچاند و دوباره برگرداند. باد سردی بود که بوی تازگی بهار را با خود داشت. تعدادی سگ ولگرد از خیابان تاریکی بیرون آمدند و زیرتیر برقی تجمع کردند. دو سربازکه از کنارشان می گذشتند، زیر خنده زدند. یکی از آنها چیزی گفت. آنیکی برای اینکه سگها را بترساند، خم شد بی آنکه  سنگی از زمین بردارد با دست خالیش را بسوی سگها پرتاب کرد. سگها هرکدام بسویی فرار کردند و اما پس از دقایقی دوباره دورهم جمع شدند.
رانی سگ دورگه ای بود. درهرخیابان و کوچه ی شهرتوله هایی از او را میدیدی. سگ لاغر و پر افاده ای بود که پشم سفید کثیف و گر مانندی داشت. پستانهای خشکش زیر دنده هایش آویزان شده و موقع راه رفتن به این ور و انور تاب می خورند.همیشه از روی چاپلوسی و برای مطیع بودن دمش را میان دورانش می گذاشت. سالها پیش اگر رام جوایای بقال سرکوچه بدادش نرسیده نبود، موقع زایمانش با هشت توله ای که آورده بود از گرسنگی هلاک شده بودند. خانواده جوایای بقال بهش غذا داده بودند و با توله هایش بازی کرده بودند. با نکهداری کردنش کمکش کرده بودند تا توله هایش بزرگ شوند و خوشان مستقل مثل سگهای بزرگ دنبال غدایشان بگردند. به خاطر سخاوت بقال هندو حالا می توانست برای خودش دنبال غذا بگردد.
هر سال بهار سر و کله اش دور بر دکه رمضان میوه فروش مسلمان  پیدا می شد. رمضان سگی قوی و بزرگی بنام موتی داشت که هر سال رانی چند توله از نسل او را برایش می زاید. موتی سگی با خصوصیات دوگانه بود، وحشی و چاپلوس. اما رمضان عاشق کرکهای زبر و خشنش بود و بهش افتخار می کرد. از بچه گی گوشها و دمش را کوتاه کرده بود و اینقدر به او توجه کرده و بهش رسیده بودکه قویترین سگ شهر شده بود. رانی دشمن های زیادی داشت. بهترین روزهایش اول هربهار بود که پیش دکه رمضان می آمد و با تحت حمایت موتی قرار بگیرد و تا بعد از زایمان آنجا بماند.
حالا هم بهاربود، اما ترس از قیام مردمی و ساعات منع عبور و مروری که شهر را فلج کرده بود و حرکت هرجنبنده ای درآن ساعات خطرناک کار عاقلانه ای نبود. روزها مردم گروه گروه سرکوچه یشان  دور هم جمع می شدند و پچ و پچ می کردند. مغازه ها همچنان تعطیل بودند و قبل از آنکه ساعت منع عبور و مرور شروع شود، همه خیابانها را ترک می کردند و کسی دیگر بجز سگهای ولگرد و سربازان در خیابانها دیده نمی شدند.
امشب حتا موتی هم نبود.از زمانی که نا آرامیها و ساعت منع عبور و مرور تعین شده بود، رمضان موتی را توی حیاطش به پایه تختش می بست و نمی گذاشت که بیرون برود. در آن شرایط نا امن می توانست نگهبان خوبی برای خانه اش باشد در مقابل حمله مسلمانان باشد. رونی کنار دکه رمضان رفت و همه جا را بوکشید. خیلی زود دریافت که موتی چند روزی است که اینجا نیامده. ناامید شد و احساس کرد که بهار امسال را از دست خواهد داد. بهاری که برایش خوشی وهم نشینی و توجه را برایش به همراه داشت و از گزند بچه های شیطان و سنگ پراکنی مردم در امان بود. پریشان و التنگ  از کنار دکه تعطیل  رمضان دور شد و وارد خیابان شد تا به خانه رام جوایا برود. در بین راه گله ای سگ را دید که درهم می لولیدند. مقابل دروازه رام جوایا که رسید برگشت نگاهی دیگر به آنها کرد. دید که  سراینکه کی او را تصاحب شود،  با چنگ و دندان به جان هم افتاده اند. دقایقی منتظر ماند. دید که بالاخره قرعه بنام قویترین آنها سگ سیاهی افتاد  که از توله های قدیمی خودش بود. پس از پیروزی سگ سیاه بقیه که از او شکست خورده بودند راهشان را کشیدند و رفتند.
موتی توی خانه رمضان زیر تخت چوبی کز کرده بود و صاحبش را نظاره می کرد. نسیم بهاری مدتی بود که اورا هوایی کرده بود. پارس سگهای بیرون را می شنید و بوی رانی را با تمام وجودش حس می کرد. اما رمضان بهش اجازه خروج از خانه را نمی داد. طنابی که به گردنش بسته بود را مرتب می کشید تا خودش را آزاد کند، بی فایده بود. با عصبانیت شروع با پارس کردن کرد. رمضان که از پارسهای بی موقع موتی حوصله اش سر رفته بود، مشت محکمی به چانه اش زد. رونی زوزه ای از درد کشید و دوباره شروع به پارس کرد. رمضان که به خاطرنگهبانی های شبانه اش چند شبی نخوابیده بود، بعلت خستگی و بیخوابی تا سرش را روی بالش گذاشت به خوابی عمیق فرو رفت.  موتی که با بغض زوزه می کشید صدای عجز و ناله های معشوقه اش رانی که اورا صدا می کرد شنید. برخاست و گوش هایش را تیز کرد. درحالی که طناب را با قدرت تمام می کشید تا خودش را بازکند، پارس هایش را بلند ترکرد. رمضان که خشمگینانه از روی تختش پایین آمد تا دوباره با لگد و مشت به جانش بیفتد. تا رمضان از تخت پائین امد، ازموقعیت استفاده کرد و تخت را با خودش تا کنار در حیاط کشاند. طناب را به لبه شکسته در چوبی ساید و تا تناب را پاره کند اما نشد. با نوک دماغ در راباز کرد و خودش را توی کوچه انداخت .تخت از داخل به درگیر کرد و تناب دور گردنش پیچد. با فشار محکمی تناب را برید و آزاد شد و به سرعت بسوی خیابان دوید. رمضان به اتاقش برگشت و چاقوی تیزی را توی جیبش گذاشت و از خانه بیرون رفت تا حسابش را برسد.
مقابل خانه رام جاوایا ی بقال رانی و سگ سیاه مشغول عشقبازی بودند.  ناگهان هر دو متوجه قیافه حشمگین موتی شدند. موتی با خشم تمام و حرکتی برق آسا به سوی سگ سیاه حمله ورشد و به زمین کشید. سگهای دیگر به کمک سگ سیاه شتافتند و موتی را دوره کردند و جنگ سخت و نابرابری درگرفت.
رام جاوایا هم مثل رمضان چند شبی را به خاطر ناآرامیها و ناامنی های قومی اخیر که او مسببش را مسلمانان می دانست نخوابیده بود و نگهبانی داده بود. درحالی که زیرتختش را انبوهی قلوه سنگ و چماق جمع کرده بود و بالا سرش چند شیشه ی اسید گذاشته بود، با سر و صدای پارس و دعوای سگها ازخواب عمیقش سرآسیمه بیدارشد. قلوه سنگی را از زیر تختش برداشت و در را باز کرد. با غر وغرکنان سنگ را به سوی سگها پرتاب کرد. ناگهان مردی ازپیچ خیابان ظاهرشد و سنگ به فقسه سینه مرد برخورد کرد. رمضان که توی عمرش  آنچنان دردی را به خوش ندیده بود، فریاد زد:« ای قاتل هندو...» و باعصبانیت و به قصد حمله چاقویش را بیرون کشید. بی اخیتار جاوایای بقال و رمضان دکه دارلحظاتی درچشم هم خیره شدند و سپس هرکدام به شتابان سوی خانه شان فرار کردند.
ناگهان سکوت شهرمرده شکسته شد و شیپورجنگ از و ناقوس معبد سیکها بصدا درآمد.  مردم ازخانه یشان هراسان بیرون زدند و هرکسی ازدیگری می پرسید که چه اتفاقی افتاده؟
« یک مسلمان به یک هندو  حمله کرده....»
روز قبلش یکی ربوده شده و به قتل رسیده بود. عده ای گوندا هم می خواستند که حمله کنند. اما سگها با پارس کردنشان مانع آنها شدند. آنها قبلن زنی را به همراه بچه هایش با داس کشته بودند. اما حالا درمقابلشان ایستادگی کردند. ابتدا یک گروه پنچ نفره و سپس ده نفر و به اتفاق به گروهای بزرگترپیوستند. دیری نگذشت که  صدها نفربا داس و بیل و کلنگ و شیشه های نقت و بنزین  و اسید... به سوی خانه ی رام جاوانای هندو سرازیر شدند. هنوز نزدیک نشده بودند که از داخل باران سنگ بر سر و کولشان باریدن گرفت.
آنها هم سنگها را برمی داشتند و کورکورانه به سوی خانه رام بقال می اندختند. بعضی هم شیشه های بنزین را آتش میزدند و به سویش پرتاب می کردند. کوکتل مولوتف های آتشزا نه تنها خانه ی رام بقال را به آتش کشید، بلکه خانه ی همسایه هایش هم از آن آتش درامان نماندند. حالا اگرهندو بودند یا مسلمان و یا سیک دیگر فرقی نمی کرد تر و خشک با هم خانه شان آتش گرفته بود.
دیری نگذشت که کاروانی از ماشین های پلیس به کوچه سرازیرشد و به محض ورود به هرطرف شلیک می کردند. صدای آژیرماشینهای آتش نشانی  بیداد می کرد. ازهر طرف شیلنگ های آب را روی خانه های گزفته بودند. ازآنجا که درمحله های دیگرشهراتفاقات مشابه افتاده بود به اندازه کافی ماشین و نیروی  انسانی آتش نشانی نبود..
تمام شب  تا روزبعد شعله های آتش زبانه می کشید و دودی غلیظ و بوی گوشت سوخته ساکنین خانه ها آسمان شهر را تاریک کرده و متقن کرده بود. خانه رام جاوانی  تلی ازخاکسترشده بود و خودش به زحمت توانسته بود جان سالم بدرببرد.تا  چند روزی هنوزدود خانه های سوخته به هوا برمی خاست. چه شهرشلوغی بود که حالا به  خرابه تبدیل شده بود.
چند ماه بعد که وضعیت اندکی عادی شد رام جاوایای بقال به محله اش برگشت تا ببیند که چه ازخانه اش باقی مانده است. دید که جزتوده های ازقلوه سنگ چیزی برجای نمانده. درگوشه ای ازخرابه های خانه اش دید که رونی مشغول لیسیدن توله های تازه بدنیا آمده اش است. کمی آنطرفترموتی ایستاده بود و به همسر و توله هایش را نظاره میکرد.

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه


-          پودی نونا –

مارک بارتاولومیوسز – سری لانکا
ترچمه هژبرمیرتیموری




هیچ کسی مهربانی و صمیمت پودی نونا رانداشت. حتا من. درعین حال که معتقد به آداب و رسوم بود ازهمه لحاظ  زنی فروتن ومتواضع بود. حداقل من اینطورفکرمی کردم. همین فروتنی اش اورا به رسوم پایبند کرده بود. با وجود سن و سال و موهای خاکستریش صبح ها که بیدارمی شد اول صورتش را زیر تلمبه توی حیاط می شست و بعد تمیز و بشاش بدون روسری به اتاقش میرفت ومقداری روغن نارگیل را ازکوزه گلی توی طاقچه به موهایش می مالید. سپس عنبرخوشبویی را روشن می کرد توی گلدان باریکی می گذاشت و به معبد کوچکی گوشه حیاط می برد وکنارمجسمه بودا می گذاشت. با اعتقاد تمام وخلوص نیت به مجسمه خیره می شد بعد مقابلش دو زانومی نشست و دو دستش را به جالت ضربدر روی شانه هایش می گذاشت و دقایقی به همان حالت درحالی که لبانش می جنبید دعا عبادت بودائی اش را بجای می آورد. وقتی تمام می کرد. طبق معمول هرروزبه انبارمی رفت ومقداری هیزم خشک را به مطبخ می آورد خیلی زود آتشی روشن می کرد بعدکتری آبش را برای  چایش روی آن می گذاشت.
یک روز صبح بعد ازمراسم عبادت صبگاهیش که می خواست به انباربرود تا مثل هر روزمقداری هیزم بیاورد، دیدم که تلو تلو می خورد. من که کناریک درخت داشتم دوچرخه ام را تمیزمی کردم تا بخودم آمدم دیدم که وارد انبار شده. اهمیت ندادم تمام حواسم به دوچرخه ام بود که چقدر برق میزد ودوستش داشتم. ناگهان صدای جیغش وحشناکی شنیدم. ..،مادر بودا.! اینچنین جیغی از زنی به آن سن و سال که من می شناختم بعید به نظرمیرسید. اما خودش بود پودی نونا بود. ترسیدم که اتفاق بدی افتاده باشد. به سرعت بسوی انباردویدم. وارد که شدم با ناباوری دیدم که یک مارکبرای بزرگ و درازبا پوستی گره گره و برچسته با چشمان آتشینش غضبناک نگاه می کند.
تمام حواسم را جمع کردم تا خوب ببینم که  این زن که برای من همیشه سمبل نجابت بود چطوربه آرامی می خواهد که مار را ازانبار به بیرون هدایت کند. مثل آنکه با بچه ای حرف میزدف با لحن آرام ومادرنه ای به مار میگفت:« خوب برو بیرون... اینجا جای تونیست پسرم.. برو...اگه حرفم رو گوش کنی یک کاسه شیرتازه برات میارم. آفرین پسرخوب...
 ماردرحالی که زبان باریک و دوسرش را به سرعت بیرون میداد همچنان با شیطنت نگاهش می کرد. اما پودی نونا داشت همچنان حرف میزد.:« آفرینف بروف برو تا برات شیر بیارم...
من ازرفتار این زن با مار ناباورانه سرجایم حشکم زده بود. برایم جالب بود که ماررا پسرم صدا می کرد. تنها کاری که کردم فقط ایستادم و نگاه کردم. مارهمچنان روبروی نونا سوسه می کشید. ناگهان با یک حرکت برق آسا بسویش پرید و دورمچ دستش پیچید. آنقدرحرکت این کبرا سریع بود که من فرصتی نیافتم تاکاری بکنم. به اعتقاد من اگرهر زن دیگری بود از ترس درجا غش کرده بود. اما نونا با خونسردی مثل آنکه چند حلقه دستبند گرانقیمت را به مچش انداخته بود دستش را تا حد شانه بالا آورد و روی سکوی گلی مقابلش گذاشت. درچهره اش آرامش همیشگی اش را داشت و درچشمانش ذره ای از ترس دیده نمی شد.
من مثل آنکه پاهایم را به زمینن میخ کرده باشی، خشکم زده بود و فقط منتظربودم تا هرآن مارسرش را جلو ببرد و نیش های زهرآگینش را در سینه های نونا فروکند. به ذهنم رسید که تنها چاره رهایی ازاین ماریک تفنگ است. بدون معطلی بسوی اتاقم دویدم و دو لولم را برداشتم به سرعت برگشتم. تفنگ را از قبل فشگ گذاری کرده بودم. وقتی به انباربرگشتم دیدم که نونا هنوزبه همان حالت خونسرد دستش را روی سکو گذاشته و مارکله اش را اندکی ازآرنجش دورکرده. با خودم گفتم زدنش الان راحت است. اما وقتی نونا مرا با تفنگ دید ناراحت شد. وبا لحن تندی گفت:« نه، این کارو نکن مهاتمایا ...اون تنفگ رو بذارکنار...
تا آنروزهرگزبا آن لحن عصبانی با من حرف نزده بود. حسی در صدایش بود که مانعم شد تا کاری رامی خواست عملی کنم. تفنگ را کنار دیوارتگیه دادم و به نظاره اش نشستم. نونا به چشمان مارخیره شد. مارهم همچنان به چشمان اوذل زده بود. دوباره نونا شروع به صحبت کردن با مار کرد.: برات شیرتازه دارم. پسرم. حالا برو خواهش می کنم درصلح و آرامش برو....
مثل آن بودکه منم جادوی آن صحنه شده بودم. ناکهان گویی جادو بر مارکارگرنبود. نونا بایک حرکت ناگهانی دستش رامحکم به دیوارکوبید و مار ازدستش جدا شد. من سریع تفنگم رابرداشتم تابزنمش. اما دیدم دستی لوله تقنگم را گرفت و مانعم شد. نونا بود:« نکن مهاتمایا .. نکن بذار بره...
به حرفش توجه نکردم و ماررا نشانه گرفتم. تا خواست شلیک کنم نفهمیدم که مارچطوراز انباررفته بود. به نونا عصبانی شدم:« چه زن احمقی هستی. چرا نذاشتی بکشمش.؟
نونا با همان مهربانی همیشگی و مادرانه اش به من نگاه کرد و با آن لحن آرامش دهنده اش گف:ن بودا گفته که هرگز نکش...
مثل هر روز با بغلی هیزم از انبار به سوی مطبخ رفت تا آتش چای صبحانه اش را روشن کند.


-          غرور شکسته –

ماوتوزلی ماتشوبا- افریقای جنوبی
ترچمه: هژبرمیرتیموری

ثبت نام شدن برای شغلی موردعلاقه که برای هرمرد باعث افتخاراست را نبایدازکسی پنهان کرد. حالابعدازدوهفته کاربدون حقوق برای پیترقبول کردکه برایش کارکنم. روزدوشنبه نامه ای دستم دادکه نوشته بودکه می توانم بعنوان کشاوزدرمزرعه اش کار رسمی ام را شروع کنم. نامه رامی بایست به آدرس محله بدنامی درخیابان آلبرت شماره هشتاد ببرم. روزهای دوشنبه معمولا شلوغ ترین روزهفته است، چراکه دراین روزهمه به امید پیداکردن کاری ازخواب بیدارمی شوند و به اداره کارهجوم می آورند تا از روی ناچاری حتا اگرشده یک کارنیمه وقت و ارزان گیر بیاورند.
برای من این دوشنبه باروزهای دیگرفرق می کرد. ازکه خواب که بیدارشدم، با وجد خاصی زیربخاری زغالی رافوت کردم تابرای بقیه که هنوزخواب بودند اتاق گرم شود. حوله و مسواکم رابرداشتم وسردستشوئی رفتم. شیرآب را بازکردم و وقتی مشتی آب سرد راروی بالاتنه ام ریختم، ازسرما روی پوستم یخ میزد. با ستاره همسایه روبرویمان که اوهم مقابل شیردستشوئی شان خم شده بود وخودش رامی شست ازدورسلامی دادم. بعد سطل آب را برداشتم و به توالت رفتم تا پائین تنه ام را هم بشورم. وقتی تمام کردم و لباسهایم راپوشیدم، به همه خداحافظی گفتم و ازخانه بیرون زدم تا به سیل جمعیت کارگرانی بپیوندم که باعجله به سوی ایستگاه قطارسرازیرشده بودند. سمداله زودتررسیده بود و به اتفاق همراه باصدها نفردیگرکنارریل ایستگاه منتظرقطارمان ایستادیم. جوانترها روی پلی مشرف برایستگا منتظرایستاده بودند. به قیافه هایشان که نگاه می کردی، به بچه هایی که می مانستند که به زورازخواب بیدارشان کرده بودی تا به مدرسه بروند. اما دردلم برای آنهاهیچ احساس همدردی نداشتم. چون می دانستم که همین قیافه های رنجور و ناراضی به جایش روزهای یکشنبه مرخصی کوتاهشان رابا مشروب خواری دربارها می گذرانند وخستگی شان را بدرمی کنند.
ساعت حرکت قطارها با ساعات شلوغ صبح تنظیم شده بود. ازساعت چهارصبح بدون وقفه صدای غرش چرخ هایشان روی ریل های یخ زده وآهنی برمی خاست. برای ساکنین حوالی ایستگاه صدای پای هزاران مسافرعجولی که کنارخانه شان به سوی ایستگاه می دویدیند، خواب را برچشمانشان حرام میکرد. بارها با چشم خودم درخیابان موهاله دیده بودم که چگونه درصبح های مه آلود با قدم های محکم و بی ملاحظه سراسیمه ازکنارخانه هایشان به سوی ایستگاه می دویدند.
من ده دقیقه دیرتربه ایستگاه رسیده بودم. درحالی که ایستاده بودم، قطارشماره نودوپنچ به قصد جورج گوچ کنارسکوتوقف کرد. طبق برنامه روزانه این قطار یک برنامه صبگاهی مجانی را نمایش میداد. تعدادی مرد روی سقف قطاربا فاصله ای چندسانتی متری زیرکابل های هزاران ولتی برق می دویدند و به هراتصال که می رسیدند خم می شدند. با خودم فکرمی کردم که کوچکترین اشتباه برایشان گران تمام می شود. کسی ازما چیزی نمی گفت. تا جایی که مردم یادشان می آمداین نمایشات مرسوم و سابقه طولانی داشت.
بالاخره قطارمن به قصدجمعه درحالیکه انگارزیربارسنگینش نفس عمیقی کشید سررسید. قطارمملوازمسافر بود، حتمابین واگنها هم تعدادی ایستاده بودند. مجبورشدم به هرزحمتی که شده خودم را لای مردمی که به زور و بطورخطرناکی درحالی که دستهایشان را به لبه سقف قطارچقت کرده وخودرا آویزان کرده بودند جا بدهم وسوارشوم.
 درآن وضعیت که نوک پاهایمان به زحمت به لبه پاگرد واگن تماس داشت، و با هرتکان نفربغل دست رویت می افتاد وهرلحظه امکان این بودکه ازقطارپرتاب شویم. خطرناکترین وضعیت زمانی بودکه قطارتغیرمسیرمیداد ویا ازخم پیچی می گذشت. فشارآدمهای کناری که روی هم می افتادیم غیرقابل تحمل بود. به هرزحمتی بود با تن دادن به آن خطرات خودمان را به شهرجمعه رساندیم.
به اداره پیترکه واردشدم دیدم چهارتلفن اتوماتیک، دوتا قرمز تند و دوتا نارنجی. کنارآنها دوتا زیرسیگاری، یک جاقلمی طلائی باقلمی طلائی رنگ و براق که با زنجیری به قلمدان قلم وضل شده بود و دوجعبه پست پلاستیکی که یکی حروفIN  و دیگری حروف uit رویش حک شده بود، با سلیقه خاصی روی میزچیده شده بود. کف اتاق فرش زخیم و تمیزی زیرپایم پهن شده بود که به من این احساس رامیداد که تکه ای اشغال هستم که رویش ایستاده ام. به دیوارنرم و سبزرنگ سمت چپم متنی که شرایط مخصوص و قوانین اداره را با خط خوش درقاپ آویخته بودند و سقف رابا تصویرآسمانی روشن و پاک نقاشی کرده بود. پشت میز را به رنگ کره افریقایی رنگ کرده بودند. پیتردرحالی که پاهای لخت و مودارش را بازازهم روی لبه میزگذاشته بود. باشکم برآمده وعریانش که مرایاد قورباغه های رودخانه ای می انداخت به صندلی سلطنتی وقابل انعطافی تکیه داده بود و باژستی شبیه به مارشالها وکابوهای امریکائی درفیلمهای قدیمی وسترن میمانست. من باچشم های نیمه آبی وسرکم پشتم درمقابلش مثل آشغالی ایستاده بودم. پرسید:«شناسنامه همرات هست؟
«بله ارباب پیتر.»
دوست نداشت که ارباب صدایش کنم، پرسید:«بده ببینم، امیدوارم  واقعی باشه.»
درحالی که به شناسنامه نگاه می کرد پرسید:«اجازه داری که در ژوهانسبورد کارکنی؟
ازروی ادب دستهایم راپشت کمرم بهم قفل کرده بودم، گفتم: «من اینجا متولد شدم. آقا.»
«این تنها دلیل موجه نمی تونه باشه.»
پاهایش را ازروی میزبرداشت و کشویی را بازکرد و مقداری کاغذ تایپ شده را درآورد و روی میزگذاشت. چندتایاشان را امضا کرد و دست من داد. وگفت:«برو به اداره ثبت نام واگر بیشتراز دوروزغیب کنی، جات را کسی دیگه ای می گیره.»
مثل آنکه بخواهد نوزادی را بخنداند لحظه ای چشمکی زد و زبانش رادرآورد. ازاینکه می خواست مرا بخنداند، خودش نشانه خوبی بود. رفتارش به نظرم مثل بچه ها می آمد.
اداره ثبت درمجتمع آجری دوطبقه بودکه درخیابان آلبرت هشتاد واقع بود. مقابلش، آن طرف خیابان نصفه مجتمع آجر قرمزی بودکه هنوزدرحال ساخت بود. دراطراف ساختمان توده هایی ازآجر و مصالح روی هم انباشه بود و درکنارآن پارگینگ و آسایگاهی برای بی حانمانهای الکلی شهر. نشانی ازاداره نبود، فقط تابلویEsibayani . واین طبیعی بود چون به این اسم خوانده میشد. تمام سیاه پوستان ژوهانسبورگ و هرآدم تنهایی این مکان را می شناخت.
همانطورکه گفتم. روزهای دوشنبه اینجاتاچشم کارمی کردمملو ازآدمهای بیچاره بانگاههای ناامید بود. گروه گروه زیرسایه دیوارها ودرختان و بعضی زیر قسمت های آفتابگیرخیابان گرد هم ایستاده بودند وعده ای هم لای جمعیت می لولیدند و مرتب دررفت و آمد بودند. وقتی که سفید پوستی پشت فرمان وارد خیابان می شد، جهنمی برپا میشد، همه بخصوص آنهایی که درردیفهای عقبتر بودند، با زد وخورد وجنگ ودعوا و سر وصدای زیادهجوم می آورند تا شناسنامه هایشان به بدهند. بعدکه می فهمیدند اصلاً آن سفید پوست کاره ای نیست، تا ازچشم دورمی شد فحشهای رکیک راحواله اش می کردند.
کامیونی نزدیک شد تاعده ای رابرای کاری یک روزه باخود ببرد. نگهبان تعدادی ازافراد صدا کرد. تقریباً چهل نفریعنی دو برابرظرفیت روی کامیون پریندند. هرکاری کردند کسی حاضر نبودکه ازشانسش بگذرد و پیاده شود. کارفرما به ناچارهمه چهل نفررا قبول کرد به شرطی که همان مزد بیست نفررا بینشان تقسیم کند.همه بناچارقبول کردند.
کارفرماکه بعلت دوبرابرشدن کارگرانش، کارساخت و سازش را درنصف وقتی که برای بیست نفردرنظرگرفته بود تمام کرد خوشحال بود و بعنوان پاداش به هرکدام یک بلیط برگشت و ده سنت برای غذایی مکفی دررستوران محله هدیه کرده بود. آنهایی که با هوش بودند و راه و چاه کاررا بلد بودند چهل پنجاه سنت را لای ورقه های شناسنامه شان گذاشتند و تحویل سرکارگردادند. با این وسیله توانستند کار طولانی تری بگیرند.
طول صف به سوی در ورودی اداره هردم طولانی ترشده بود و از پیچ خیابان پاولی هم گذشته بود. یک ساعتی طول کشید تا به دم دررسیدم. پشت دیواربلندسه متری که روی لبه هایش را بالاستیک های کهنه چیده بودند تا محیط داخل را ازنگاه آدم های فضول حفاظت کنند، حیاط چهارگوش آسفالتی قرارداشت. در قسمت کوتاهتردیوارچندتوالت کناردرهای ورودی ساختمان قرار داشت. سه ساعت دیگرطول کشید تا به پنجره های بتونی ساختمان رسیدم. اگرتا ظهرمی توانستم شناسنامه ام راتحمیل دهم می شد تصورکرد که تا ساعت چهاریعنی تا پایان وقت اداری کارم تمام شود. خوشبختانه هنوزبیست سنت داشتم. چون می دانستم کارمندان زالوصفت آنجا مثل خودم گرسته و رشوه خوارند. یکی ازآنها نوبتم راجلوانداخت. پشت سرچهارمین نفرایستادم. عده ای که توی صف دیدند که من جلوتر رفتم شروع به غروغر کردند.
مردی که جلوی من ایستاده بودحرفهای کارمند سفید پوست را نمی فهمید. مردسیاه پوست هم فقط به زبان افریقایی حرف میزد. کارمند سفید پوست ازآنجا که حاضرنبود بجززبان خودش حرف بزندصحبت را قطع کرد و باعصبانیت مُهری به شناسنامه مرد سیاه پوست زد و توی صورتش پرت کرد وگفت:«مرتیکه کودن، برو به ساختمان بغلی.»
مرد سیاه پوست شناسنامه اش را برداشت وگفت:« ممنونم.» و بسوی درخروجی رفت. کارمندسفید پوست با لحن خشن و جنگ جویانه ای داد زد:« نفربعد.. باصورت پرازکک ومکش به من نگاه کرد وپرسید:« چی میخوای، به چی ذل زدی؟
نامه را دستش دادم. و توضیج دادم که کارت های E   و Fرا لازم دارم از آنجا که من زبان او راصحبت میکردم، به نظر میرسید که کمی آرام شد و شناسنامه ام راخواست. دستش دادم و شروع به ورق زدن صفحاتش کرد. بی آنکه سرش رابردارد گفت: « درسته. توحق کارکردن در ژوهانسبورگ را داری.» بعد دوتا کارت را ازمیان انبوه کارت هایی که روی هم انباشته بود برداشت و با دقت نام و شماره شناسنامه ام را روی آنها نوشت. ازطرز نوشتنش معلوم بودکه بیشترباید مدرسه میرفت تا بیشتر یاد بگیرد. کارتهارا مُهرکرد وبه من گفت که بایدبه اتاق شماره شش درمجتمع دیگربروم.
وقتی رسیدم دیدم آنجا دوازده نفرکارمند پشت میزهایی که به شکل نقل اسبی و به هم چسبیده چیده شده بودندکارمی کردند. مقابل شان جمعتی ازارباب رجوع اذهام کرده بودند که رسیدنم به یکی ازآن میزها کارساده ای نبود.
دم درورودی ساختمانی که درآن طرف خیابان بودتعدادی جوان بی ادب راه رابسته بودند. خواستم که وارد که شوم مانعم شدند:« کجا داری میری؟
«خوب معلومه، می خوام برم به اتاق شماره شش تا ثبت نام بشوم. برو کنارلطفن زیاد وقت ندارم.»
چشمانشن مثل گاو به رنگ خون شده بود. نفس هایش بوی تعفن فظله حیوانات رامی داد وبا رفتاربی ادبیانه اش گویی قصد همکاری بامن رانداشت. توی کف دستهایش تف کرد و دستاهایش را بهم ساید، برگشت و چوبی راکه پشت سرش به دیوارتکیه داده بودبرداشت، مثل آنکه تهدیدم بکند ودرحالی که سوراخهای دماغش گشاد شده بودند، باسراشاره داد:«خیلی خوب، اگه جرأت داری برو تو.»
نمی دانستم که چرابه جای اینکه ازرفتارش عصبانی شوم زبانم بند آمده بود. حدس زدم شاید مست است. شایدم هم مال این است که بهش رشوه ای نداده ام. آنقدربی ادب بودکه برای من توضیح ندادکه علت مخالفت و مانع شدندش چیست. به دلیلش هرچی که بوداهمیت ندادم و چند قدمی جلو رفتم. لحظه ای برگشتم تا ببینم کسی شاهد این برخورد خشن و بی دلیل این مرد با من شده یا نه. پیرمرد ژنده پوشی که بیشتر دندانهایش ریخته بود درحالی که پالتویی راروی شانه اش انداخته بود، با پاهای گنده و برهنه اش پشت سرم ایستاده بودگفت:«شما باید صبرکنید تا افراد بیشتری که می خواهند به اتاق شش بروند برسند و بعد با هم بروید.»
قبل ازآنکه ازاوتشکرکنم گفت:
«سیگارداری؟ازدیروزیه سیگارم  نکشیدم.»
سیگارلحه شده ای را که ته جیب پیراهنم پیدا کردم و بهش دادم. بعد گفت که کبریت هم ندارد. جیب هایم راگشتم وکبریتی راهم بهش دادم. سیگاررا کمی با نوک انگشتانش راست و روس کرد وبه لب گذاشت. وقتی کبریت میزد دستانش حسابی می لرزید. دود سیگار را بیرون داد وگفت:«خماری پدرم را درآورد.»
برای اینکه چیزی بگویم گفتم: «هی، چی بگم والله.» 
برگشت و لگان، لنگان مثل آنکه پاهای برهنه اش دردمیکردند ازمن دورشد. من به دیوارتکیه دادم و منتظرماندم. بعدکه تعدادی دیگرجمع شدند نگهبانها خواستند تا پشت سرشان واردشویم. وارد که شدیم آنجا تعدادی کارمند دون پایه سیاه پوست لیستی ازکارهای رده پایین موقت و یانیمه موقت رابا مزدی پنجاه سنتی می خواندند. همه ازسرو کول هم بالا می رفتند تاکارتهای اجازه کارشان را تحویل بدهند. همه ما با بی ادبی ازدالان سیمانی هجوم بردیم و به دربزرگ سبزرنگی رسیدیم. به گوشه که نگاه می کردی مملو از متقاضی کاربود. اما اینجاچند صف طولانی و نامنظم ازآدمهای بی انظباط که دائم درهم می لولیدند. و باجه ای درازو ال مانند و برنز کاری شده. پشت باجه هاکارمندان سفید پوست کراوات زده با همان تکبرمخصوص شان نشسته بودند ولی به نظرمی آمد اینها اندکی مؤدب ترازقبلی هاهستند. با لحن بی ادبانه به گفتند که هر کسی درکدام صف باید بایستد. بالاخره کارتهایمان رادریافت کردند و تحویل خانم منشی آمارگردادند. خانم منشی برای هرکدام ازما پرونده ای تشکیل داد.
همانطورکه همیشه فکرمی کردم. همه کارمندان مثل هم بودند. رفتارشان همه مثل هم بود. وقتی دم باجه آمدم. کارتم را از دریچه باجه به داخل سُردادم. پشت باجه مردی لاغراندام با موهای کوتاه کارتم رابرداشت. با دقت کارتم راوارسی کرد و با کپی اش مقایسه کرد. از پشت باجه با نگاه سرد و طلبکارنه ای پرسید«از ژانویه تا الان که سپتامبره کجا بودی؟
سعی کردم باداستانی ساختگی وشوخ مابانه جوابش رابدهم. گفتم:« دیوانه بودم. ارباب.»
گفت:« دیوانه؟ فکرمی کنی که من عموی توهستم. مرتیکه؟
گفتم:« خوب من دیوانه بودم ارباب.»
«شاهد دارم، همه می دونند که من دوانه بودم.»
کارمندسفید پوست که دهانش بازمانده بود و زبانش بندآمده بود. پرسید:«اگه دیونه بودی، پس حتماً بایدبستری شده باشی. نامه های دکترت کجاست؟
گفتم:«دربیمارستان بستری نشدم.توسط دکترجادوگر روستامان مداوا شدم، الان دیگه کاملا خوب شدم و کارپیدا کرده ام.»
با خودم گفتم این جورجواب دادن حقشان است، تا دفه دیگر مردم بدبخت را با سؤالات سخت شان عذاب ندهند.
پرسید:«پس تا حالا چه جور دوام آوردی؟
« باشوغی کردن و دنبال کارگشتن و تاکید کردم که ما سیاه ها بیکارنمی مونیم. بالاخره یه جوری گلیم خودمون را آب بیرون می کشیم.»
گفت: با دزدی کردن؟ آره؟باید قبل ازاینکه این شغل رو پیدا میکردی دستگیرت می کردند. مکثی کرد و ادامه داد:« می دونی تبصره 9و2 را به مدت نه ماه نقض کردی؟ میدونستی که اگه می گرفتنت می بایست دوسال زندان می رفتی؟ شانس آوردی که پلیس بی عرضه تراز این حرفهاست؟»
 بعد دیگرچیزی نگفت و سرش را روی ورقه های جلویش خم کرد و مشغول شد. می خواستم بهش بگویم که اگرمن فرصت دزدی می داشتم بدون شک انجام میدادم والان اینجا نبودم. اما سکوت کردم. عاقلانه بودکه درآن شرایط آرامش خودم راحفظ کنم. کارتم را مُهر زد و دستم داد. بعد نگهبان راهنمائیم کرد که از کدام راهرو باید بروم. توی راهرو مردهای زیادی را دیدم که به صف روی نیمکتهای انتظارنشسته بودند. آخرین نفرکمی خودش راجابجا کردتا اندکی جارابرای من بازکند. این دفعه صف سریعتر ازقبل جلومی رفت. همینطورکه روی نیمکت ها نشسته بودیم تیکه تیکه جلومیرفتیم. گاه که خسته می شدیم و می خواستیم لحظه ای بایستیم تا خواب پایمان دررود، نگهبان با تشرمی گفت بشین. حق نداشتیم بلند شویم. وقتی به دراتاق نزدیک می شدیم می بایست کم کم پیراهن هایمان را دربیاریم وتوی بقچه هایی که به بهمرا داشتیم بگذاریم و زیر بغل بزنیم و آماده باشیم.
به اتاق اولی که وارد می شدیم، می بایست با آمپولی واکسینه شویم. بعد به نوبت وارداتاق بعدی میشدیم وتوسط چندنفرسیاپوست دوره دیده لابراتورعکس برداری می شدیم ووقتی به قیافه های مات ومبهوت صف آدمهایی سیاه که به نوبت بازرسی بدنی می شدند یاد بازرسی های زندانیانی افتادم که درقبلاً دیده بودم. نمی دانم همیشه اینطور بوده و یاعمداً اینطورتحقیرت می کنند تا برای فرمانبری آماده ات کنند. هرچه بود برای کارکردن اینهمه تحقیر را لازم نمی دیدم. رفتارشان صرفا تحقیر و خرد کردن غرورماها بود. بعد ازآن همه فیلم و بازی و معاینه که سرما درآوردند. اجازه دادند که دوباره پیراهن هایمان را بپوشیم و به ته راهرو به اتاق دکتربرویم. ازاتاق که بیرون آمدیم، دیدم انبوهی از زن و مرد هنوزدرصف ایستاده اند. ما می بایست ازکنارآنها می گذشتیم. دم دراتاق دکترمردی که جلوی من ایستاده بودداشت با زیپ شلورش که گویاگیرکرده بود ورمیرفت. من مال خودم را بازکردم وشلوارم را درآوردم و وارداتاق شدم. دکترسفید پوست وچاق با آن صورتی گرد درحالی که روپوش سفیدی پوشیده بود پشت میزنشسته بود و باآن چشمانش که به جغد می ماند، به من که شلواری دردستهایم آویزان بود خیره شده بود.
گفت:« کارتت را بده.»
اززیرشلواردستم رابه سویش درازکردم و کارتم رابهش دادم. هنوزکارتم را نگرفته بود، باعجله گفت:« یالا، یالا، یالا.. تا آن مرحله به اندازه کافی غرورم را لحه کرده بودند. دیگردست خودم نبود هرکاری که می گفتند بی اختیارانجام میدادم. حالا می بایست خودم را برای دکتر کاملاً لخت کنم تا همه جایم را بازرسی کن. مردی که پشت سرم درنوبت بودمی دانست که بعدازمن نوبت خودش است. بعدازمعاینات دستورداد تا لباسهایم را بپوشم. دراین فاصله مُهرقهوه ای رنگی راتوی کارتم زده بود و دست داد. معنی اش این بودکه من برای کارمجوزپزشکی رادریافت کرده ام. بیرون که آمدم توی راهرو زنهایی که درانتظاراین معاینات مشابه بودند با دیدن من خودشان را به ندانستن میزدند. شاید به خاطر اینکه ما مردهاازاین تحقیر خجالت نکشیم. خانم های بلوند باکفش های پاشنه بلندکه توی راهرو مرتب دررفت و آمد بودند. باحالت های تحقیر کننده و متلک هایشان علناً می فهماندند که خوب میدانند که چه برسرما آورده اند. درآن وضعیت فقط به این فکرمیکردی که هرچه زودترساختمان راترک کنی وازنظرشان دورشوی و بعد ازآن هم مثل یک راز برای هیچ کس حرفش را نمی زنی.    



۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

وقت رفتن است

هستی از من گریخته است
و زندگی هر روز
در من خودکشی می کند
و این غروب دلتنگ
سایه ام را نمی جنباند
تنها مانده ام

وقت رفتن است رفیق
وقت رفتن است
بی کفش
و
بی صدا ...

هژبر

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه


-         بارتولوی کور –

پابلو آنتونیو کوآدرا – نیکاراگوئه
ترجمه: هژبرمیرتیموری

          .. چه بازی شیطنت آمیزی. تکه های نی پاپایا را می بریدیم  و برای اینکه لب هایمان را نسوزاند آن را بومی دادیم وازآن وسیله شکارپرندگان می ساختیم. پسرخاله ام لنچو از روی شیطنت شاخه ای را توی چشمم ترکاند. من مثل آنکه ستاره ها جلوی چشمم بازی می کردند، چشمم سوزش وحشتناکی گرفت. از درد داد زدم، آخ مادر. لنچو وحشتزده مرا تنها گذاشت و فرارکرد،...چه منطقه مزخرفی. با همان درد چشم بازی را تا به آخر ادامه دادیم. پس ازمدتی سوزش چشمم ازبین رفت اما درد امانم را بریده بود.
نیمه شب وقت خواب سوزش و درد دوباره به چشم هایم برگشت و تا صبح نمی توانستم بخوابم جراتش را هم نداشتم تا به مادرم بگویم. می ترسیدم که اگربشنود حتمن کتکم میزند. اما خودش دید که چطورتوی رختخواب به اینورو آنورچنگ می زنم و به خودم می پیچم. پرسید:«چته بارتولو؟ چرا اینقدر وول می خوری پسر. جات بَده؟
«چشمم مامان، چشمم، چیزی به چشمم خورده. خیلی درد می کنه.»
« بیا اینجا ببینم چیه.»
کف دستم را با فوت گرم کرد و روی چشمم گذاشت. چه احساس خوبی بهم دست داد. اما خیلی زود درد برگشت. صبح که بیدارشدم چشمم حسابی ورم کرده بود. ازآنجا که نورچشمم را اذیت میکرد. تمام روز را گوشه ای کزکردم. مادرم رفت و برایم مقداری عسل آورد، وقتی توی چشمهایم می چکاند سوزشش مثل این بود که آتش جهنم را توی چشمم میریختی، اما بعد احساس بهتری پیدا کردم. چند روزی همین طوردرحالی که توی آن گوشه نشستم سپری شد. تا اینکه پدربزرگم آمد. پرسید:«این پسرچراهمیشه این گوشه نشسته؟ مشکلی چیزی داره؟
مادرم گفت:«چشمش ورم کرده.»
پدربزرگ گفت:«بذارببینم چیه» با دودست صورتم رامیان دستانش گرفت وتوی چشمم نگاه کرد. ازبوی الکلی که میداد معلوم بود حسابی عرق خورده. بالحن نگرانی گفت:«وحشتناکه، برای چی اینطوری شده، این دیگه خوب شدنی نیست.»
بی آنکه منتظرجواب بماند ازآنجا رفت. مادرم با کاسه ای عسل جلو آمد و درحالی که دوباره چند قطره توی چشمم می ریخت گفت:«اینطورنیست. تو دوباره خوب میشی پسرم.»
مادربزرگم گفت:«بایدکیسه آب ولرم مانگو راروی چشمت بذاری. جوان باید تحمل درد داشته باشه.»
بعدازگذشت چند روزی داشتم به آن وضعیت عادت می کردم. اما ازآنجا که به نورحساسیت پیدا کرده بودم، چشم بندی را روی چشمم بسته بودم. تا اینکه متوجه شدم که دیگر با آن یکی چشمم نمی توانم ببینم.
«مامان، مامان، با این چشمی که درد می کنه نمیتونم هیچی ببینم.»
« این مال خونه پسرم. این کیسه آب مانگو حتمن کمکت می کنه که خوب بشی.»
اما نه آن کیسه آب ولرم مانگو و نه هیچ چیزدیگری کمکم نکرد و من ازیک چشم کورشده بودم. با آن وضعیت به مدرسه میرفتم. توی مدرسه توسط بچه ها مسخره واذیت می شدم. کور یک چشم صدایم می کردند.
«مامان، من دیگه نمی خوام برم مدرسه.»
« بیچاره، به خاطرحرف دوتا بچه که نمی خوای همه ی عمرت احمق باقی بمونی. یالله، همین الان میری مدرسه و گرنه تمام عمرت عذاب خواهی کشید.»
اما من به بجای مدرسه به تپه های پرازدرخت مانگو میرفتم و خودم را آنجا قایم میکردم. هروقت همکلاسی هایم مرا میدیدند صدایم می کردند:« کور یک چشم، یک چشم کثیف.»
پس ازچند ماه ناگهان دریک نیمه شب درد وحشتناکی به چشم سالمم هجوم آورد.غیرقابل تحمل بود. فکرکردم دارم می میرم. ازشدت درد فریاد زدم. مادرم باعصبانیت پرسید:«چی شده؟ نکنه میخوای بگی که همین بلا را سراون یکی چشمت هم آوردی؟
فریاد زدم:« من کاری نکردم مامان.»
ازسر و صدای ما زنان همسایه هم بیدارشدند و به کمک آمدند و تمامی شب را بالای سرم ماندند. هرچه ازدستشان آمد توی چشمم ریختند. باخره خودمم نفهمدیم که کی خوابم برده بود و تا روزبعد بخواب رفتم. وقتی بیدارشدم. ازوحشت نزدیک بود بمیرم. هیج نمیدیدم، هیچ. کور، کور.
درحالی که سرم را به دیوارمیزدمفریاد زدم:«مامان، مامان، من کورشدم. هیچی نمی تونم ببینم.»
همه بسویم دویدند. سرم را به دیوارتکیه داده بودم، مادرم زاری کنان کنارم آمد، شانه هایم را گرفت و گفت:« پسرم کورشده.» صدای پای مردم را می شنیدم که به داخل می دویدند و هرکسی چیزی می گفت:« این کارو بکن، اون کار رو بکن...
عمویم دستم را گرفت و مرا به بیمارستان برد. آنجا برایم آمپولهایی تزریق کردند و داروهایی هم بهم دادند، اما هیچکدام اثرنکرد. باورکنید دکترهیچ کس نمی تونه تصورکنه که اولین روزهای کوری چقدر وحشتناک است. زندگی ام را مختل کرده بود. به مادرم گفتم که می خواهم خودکشی کنم. مادر بیچاره هم رفته بود تمام چاقوی های خانه را قایم کرده بود. ازآن پس گوشه نشین شدم و دیگر بیرون آفتابی نشدم. بیرون نمی آمدم. وقتی پدر بزرگم ازکوهستان برگشت و با دیدن من زیرگریه زد، انگار روحم را تیغ می کشیدی. وقتی صدای گریه و زاریش را می شنیدم، احساس بدبختی می کردم.
یکبار با یک گیتاری به خانه مان آمد. گیتارش را به من داد وگفت:«شاید بتوانی با گیتار زدن خرج خودت را دربیاوری.»
بعدرفت و من دیگراو را ندیدم. بعد گفتند که به گلفیدو رفته وآنجا توسط یک مارزنگی گزیده شده و مرده. زمان گذشت و من مثل آدمی بی خیر و خاصیت بزرگترشدم. برادرانم مرتب می گفتند شاید بهترباشد به کلیسا بروم و آنجا بخوانم. روسندا زن همسایه مان می گفت به جای اینکه همه اش یک گوشه می نشینم ودستهایم را به هم می سایم، بروم گدایی کنم ونگذارم مادرم اینقدرمثل خرحمالی کند. مادرم درجوابش گفت:« پسرمن گدائی کنه؟مگه من مردم؟ مادامیکه هنوز مادری داره که غذا توی دهنش بذاره و از او نگهداری کنه؟
اگرچه زن همسایه ازحرف مادرم خوشش نیامد، اما من میدانستم که چه عاقبتی درانتظارم هست. میدانستم که اگرمادر پیرم بمیرد تنها راهی است که جلوی پایم است. وقتی مادرم مُرد زن برادرم به من گفت: گوش کن بارتلو،میدونم که گدایی برای تو کار ساده ای نیست واز این کارخجالت می کشی. اما چرا نمیری کاستاریکا؟ من پول سفرت رومیدم. چون توی یک کشورغریب راحت ترمیتونی دستت رو درازکنی.»
«اتفاقن برعکس.»
« اینطورفکرمیکنی؟
اگرچه زن برادرم به یک جادوگربد جنس می ماند، اما دیوانه نبود می گفت:« اونجا با جایی مثل اینجا که تورا می شناسند فرق می کنه، باور کن فرق می کنه.»
زن برادرم آدم دانایی بود. ببین ازبرادرم چه آدمی ساخته بود. با کاردانیش یک فرشگاه کفش در سان جویس براه انداخته بودند. او با حرفهایش مرا به این سفرتشویق کرد. منم خیلی زود گیتارم را گردنم انداختم و به سان جویس رفتم و مدت یکسال را درآنجا ماندم.
«چطور بود. خوش گذشت؟
« بد نبود.سرمای زیادی کشیدم. احساس بیهودگی عجیبی داشتم. حتا یک شب غارت شدم. اما آنچه مهمه، اینکه تونستم یاد بگیرم که ازخودم نگهداری کنم. روی پای خودم بایستم.»
« چطور شروع کردی؟
« زن برادرم مرا با پسری آشنا کرد که مرا بگرداند. پسربا هوشی بود، اما بمن خیانت کرد. یک شب که دستم راگرفته بود و مرا می گرداند ازم دزدی کرد. وقتی که من مچش را گرفتم تنهایم گذاشت و رفت. مجبورشدم که پلیس راخبرکنم. بعد تصمیم گرفتم که بی اطلاع زن برادرم برگردم. سواریک کامیون شدم. دربین راه راننده به من گفت:«بهتره به ریواس نری. اونجا کاری نمی تونی بکنی، بهتره که به ماناگوآ بری، چون اونجا درآمد کورها بیشتر ازراننده تاکسی هاست.»
اینکه او ازکجا این را فهمیده بود نمی دانستم. اگرراست بود که بهترازبرایم نمی شد. الان حدود بیست سال است که گدایی می کنم. و با گدایی بزحمت توانسته ام زنده بمونم چه برسد به اینکه تشکیل خانواده بدهم.
« چند تا بچه داری؟
«دوتا، ویکتوریو، به این آقا دست بده...این پسرکوچکترمه...اونیکی تو خونه به مادرش کمک می کنه.
« خانمت چکار میکنه؟
« توی بازارروزکارمی کنه. همونجا باهاش آشنا شدم. آدم خوبیه. دوست خانم جوزف صاحب خونه ام که اتاقی ازش اجاره کرده بودم بود. بعدازجدالهای زیاد بالاخره با هم به توافق رسیدیم و ...»
« پس تو دیگه ترست ازآدمها ریخته؟
«چی بگم، پندگرفتم. اما میدونی دکتر، یک چیزی رونتوستم ازدست بدم، ترس ازبچه های خیابانی رو. بدبختی من همینه. میدونی، وقتی وارد بازارمیشم، همه زنها با گرمی و دوستانه با من برخورد می کنند، مثل یک پادشاه ازمن پذیرایی می کنند. اما برای این بچه های بیکاره و شیطان خیابانی مثل یک مرده هستم. دستم میندازند واذیتم می کنند و هزارجورمسخرام می کنند و بارتو لوی خل صدام می کنند. چه آدمهای کثیفی هستند. منم تا دستم میرسه میزنمشون.»