۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه



-         یک روز از زندگی یک طالع بین–


آر. کی. نارایان – هند
ترجمه: هژبرمیرتیموری

        رأس ساعت دوازده کیفش را بازکرد. وسایلش را بیرون آورد، چند دانه صدف، یک روبان چهارگوش با نقشهای جدولی، دفترچه یادداشتی وسپس یک صندوقچه چوبی محکم، همه را جلویش پهن کرد. وسط پیشانیش را که با خاکسترمقدس قرمز کرده بودبرق میزد.درچشمان رازآلودش هرلحظه رنگی تازه میدرخشید. تصویرمشتریان ساده ای که مقابلش برای شنیدن پیش گویی های که آرامشان می کرد نشسته بودند.
 نقش پیشانی و ریش بلندی که ازچانه استخوانی اش آویخته بود، تأثیرشعله های جادوئی نگاهش را شعله ورترمی کرد. فقط با ظاهری اینچنینی می توانست اعتماد آدمهای ساده راجلب کند. برای اینکه ابهت ظاهریش را کامل کند، امامه ای به رنگ زعفران راهم به سرش گذاشته بود. بااثری که این ظاهر رنگار نگش داشت، مردم را مثل زنبورهایی که به سوی گل کوکب هجوم می برند به سوی خودش می کشاند. زیرسایه پهن یک درخت تمر هندی که برگذرگاهی درحاشیه پارکی که درنزدیکی ساختمان شهرداری بود نشسته بود. محل نشستنش رابا ذکاوت انتخاب کرده بود، چراکه ازهرطرف قابل دیدبود. ازگذرگاهی که کنارش نشسته بود، ازصبح زود تا تاریکی هواهمواره مملوازجمعیتی پرجنب و جوش بودکه درحال عبور ومرور و یاخرید درهم می لولیدند. سراسرپیاده رومملوازفروشنده ها و دکه های متنوع و سرگرم کننده ای مثل عطارهای دستفروش، دلال ها، سمسارهای و کهنه فروشها بساط پهن کرده بودند.
ازهمه مهمتردونفر، یکی فروشنده پارچه های ارزان فیمتی بود که با فریادهای حراج، حراجش درتمام روزنظرهرعابری را به خود جلب می کرد و دیگری فروشنده بادامهای بوداده ای بود که هرروزبامهایش رانامی تازه میداد، یک روزآنها رابستنی بمبئی و روزدیگربادام دهلی و یا غذای راجا و ...صدا می کرد. با این لقب هایی که به بادامهایش میداد خوب می توانست مردم را به سوی خودش بکشاند. با وجود آنها طالع بین هم درجذب مردم به سوی خودش موفق بود. زیرشعاع مشعل بادام فروش که بالای کومه بادامهایش زبانه می کشید به کارش مشغول بود. خاموش شدن چراغهای برق خیابان و نورهای مغازه های برجادوئی بودن فضای محفلش می افزود.
بعضی ازفروشنده ها چراغ توری و بعضی مشعلی و یاچراغ نفتی را روشن کرده بودند. چندفروشنده ازجمله طالع بین می بایست ازشعاع نورهمسایه شان استفاده می کردند چراکه خود وسیله روشنایی نداشتند. نورهای کوچک و بزرگ وسایه هایی متحرکی که درهم آمیخته بود، فضای خاصی به آنجا داده بود.
 وقتی که بدنیا آمده بودهرگزنمی دانست که آینده خودش را پیش بینی کند. اما امروزبه طالع بینی تبدیل شده بودکه می توانست آینده دیگران راپیش بینی کند. درزمان کودکی و نوجوانیش مثل مشتری های ساده لوحش خود نیزازستاره های چیزی نمی دانست. اماحالاچیزیهایی می گفت که آنان رابه وجد می آورد. وقتی فکرش رامیکردی زیادهم شغل فریبکارانه ای نبود.اگرچه پیشگویی و طالع بینی هم کارساده ای نبود ودانشش رابه سادگی بدست نیاورده بود. سالها مطالعه و شاگردی و تمرین کرده و ریاضت کشیده بود. حالا اوهم آخرشبها مثل بقیه با مبلغی که حاصل کاری شرافتمندانه بود به خانه می رفت.
سالها پیش روستایش رابدون هیچ قصدخاصی ترک کرده بود. اگردرروستایشان می ماند می بایست کاراجدادیش کشاورزی را ادامه میداد. ازداوج می کرد و تشکیل خانواده میداد و درخانه پدریش پیرمی شد. اما تصمیم گرفته بود تا راه دیگری را انتخاب کند. بی خبرخانه پدری را ترک کند و صدها کیلومترازکش وکوه و کمررا پشت سربگذارد وخودش را به شهری دوربرساند. برای یک روستایی این مسیر واین انتخاب کارساده ای نبود. تصمیم گرفته بود تا خودش را ازقید و بندهای مادی و معنوی زندگی و روابط پیچیده بشری رها سازد. درکنارتمریناتش برآن شده بود تا وسعت دیدش را گسترش دهد. کم کم به درک مشکلاتی ازروابط و زندگی انسانها پی برده بود. برای پاسخ گفتن به هرسؤال مشتری سه روپیه می گرفت. تا مشتری داستانش را تمام نمی کرد لب به سخن نمی گشود. بعد که ازلای داستانها و تعریف های مشتری به اندازه کافی موضوع پیدا می کرد تا اورا راهنمائی کند و به او مشاوره بدهد. هرچه بیشترمشتری رابه وجد می آورد مزد بیشتری دریافت می کرد. اما بعضی اوقات مشتریهایی پیدا می شدند که حرفهایش را نادرست می دیدند وبه همین علت کمتربه اوپول میدادند. درچنین شرایطی می پرسید:«آیا زن دیگری درخانواده شما هست؟
و یا مثلاً برای اینکه شخصیت مشتری را بشناسد و او را وادارکند تاازخودش بگویدمی گفت:«تمام مشکلاتتان مربوط به خصوصیات خاصتان است.» و یا می گفت:«ممکنه علتش تغییرموقعیت ستاره بختتان باشد؟ و یا شما طبیعت سرکشی دارید و یا هیکل درشتی و. ... به هرطریقی بود،راهی می یافت تا مشتری را دوباره به خودش بکشاند و مانع به شک افتادنش شود.
بادام فروش وسایلش راجمع کرده بود و داشت آماده می شد تا باغروربه خانه اش برود.  با رفتن بادام فروش طالع بین هم دیگرماندن نداشت، چون بدون شعله مشعل بادام فروش درتاریکی فرومیرفت، پس می بایست اوهم بساطش را کم کم جمع می کرد. تا قبل ازخاموش شدن مشعل برخاست و صدف ها و دیگر وسایلش را جمع کرد و درکیفش گذاشت. سرش را که برداشت مردی را مقابلش دیدکه به اوخیره ایستاده است. به نظرمی رسید که یک مشتری احتمالی باشد. گفت:«شماچقدرنگران به نظرمیرسید. بهتره که کمی بنشینید و طالع تان را ببینم.»
وقتی به مردکه داشت چراغ دستیش را فوت می کرد اصرارکرد، او درجوابش گفت: توهم اسم خودت را گذاشتی طالع بین؟
طالع بین که ازاین حرف مرد خوشش نیامد گفت:« شما طبیعتی دارید که ... »
مرد توی حرفش پرید و گفت:« برو ببینم بابا...چرت و پرت نمی خوام بشنوم.»
طالع بین با خونسردی مچ دستش را گرفت وگفت:« من فقط سه روپیه برای جواب به هرسؤالت می گیرم و نتیجه اش را می بینی.»
مرد دستش راعقب کشید ویک دهم آننا* بیرون آورد نشانش داد و گفت:« من چند سؤال دارم. اما به شرطی میدم طالعه ام را ببینی که اگردیدم حرفهایت دروغ بود، باید بهره آننایم راهم بدهی واگرواقعاً راست گفتی من به جایش پنج روپیه بهت میدهم.»
طالع بین گفت:«نه، اگه راست گفتم هشت آننا بهم بده.»
مردقبول کرد و گفت:«امابه شرطی که اگردروغ گفتی دوبرابر هرچی که بهت میدهم پس بدی.»
پس ازچانه زدنهای بسیاردوطرف قبول کردند. طالع بین که مشغول خواندن وردی شد، مشتری سیگاری روشن کرد. شعله کبریت مشتری که روی صورتش افتاد، طالع بین تبسمی کرد. درحالی که مشتری به اوکه درتاریکی صورتش به زحمت پیدا بود و هرازگاه با نورماشین هایی که ازخیابان رد می شدند برای لحظه ای روشن می شد خیره مانده بود. بین شان سکوتی خاص حاکم شد. تنها بوق اتومبیل ها و گاه خروناس اسبان گارچی ها بگوش می رسید. مشتری گوشه ای نشست و درحالی که پُکهای عمیقی به سیگارش میزد، با خونسردی به طالع بین خیره مانده بود.
طالع بین سرش رابرداشت. چشمهایش را گشود و دستش را به سوی مشتری درازکرد وگفت:«بگیر، پولهایت را بگیر. من به این شرط بندی عادت ندارم.»
مشتری مچ دستش را محکم گرفت و گفت:« راه برگشتی نیست. باید سرحرفت بمانی. خودت خواستی واصرار داشتی. حالا هم باید تا آخرش بری.»
طالع بین که تن صدایش ازترس به لرزه افتاده بود گفت: «امروز نمی توانم. من قول میدهم فردا طالعت را ببینم»
مرد دستانش را به طرف صورتش پس زد و گفت:«خیر، باید همین امشب ببینی.»
طالع بین که دید چاره ای ندارد، با گلوی خشک و صدای گرفته ای گفت:« خوب، پای یک زن درمیان است...
مشتری حرفش رابرید و گفت:«وایسا، حالا وحوصله چرت و پرت شنیدن ندارم. فقط بگوببینم درجستجویی که شروع کرده ام موفق می شوم یا نه، بعد می توانی بروی وگرنه تا قران آخر را ازت نگیرم نمی گذارم بروی.»
طالع بین هم ازروی ناچاری یک سری ادای جادوگرها را درآورد و زیرلب وردهایی خواند و گفت:«خیلی خوب. بگذارببینم چه می توانم برایت بگویم. حالا پس اول یک روپیه بده تا اولی را بگم وگرنه هیچ نمی گویم وتوهم هرکاری که دوست داری میتوانی بکنی.»
مرد اندکی فکرکرد وقبول کرد. طالع بین هم گفت:«تو روزی مثل یک جسد درجایی رها شده ای. درسته یا نه؟
مشتری که  نمی خواست خیلی زود اعتمادش را به طالع بین نشان دهد، گفت:« کافی نیست. بیشتربگو.»
طالع بین گفت:«می بینم که چاقویی توی شکمت فرو رفته. درسته؟
مشتری پیراهنش را بالا زد وجای زخم چاقو را نشان داد وگفت:« این یکی درسته مشتی. اما بعد چی؟
«بعد، ترا توی چاهی که کنارمزرعه ای بود، مثل یک مرده جا گذاشت و رفت.»
«درسته، اگریک رهگذراتفاقی ازآنجا عبورنمی کرد و نجاتم نمی داد حالا من مرده بودم.» پرسید:«خوب حالا بگو ببینم میتوانم او را پیدا کنم؟
طالع بین گفت:«متاسفانه هیچ وقت. چرا که چهارماه پس ازآنکه به شهر دوری فرارکرد، همانجا مُرد والان هم تودیگر نمی توانی پیدایش کنی.»
مرد ازتأسف اینکه نمی تواند ضاربش را پیدا کند از روی عصبانیت آه بلندی کشید و طالع بین ادامه داد:« ببین گورو نایا....
مردبا تعجب توی حرفش پرید و گفت:« تواسم مراهم میدانی!
طالع بین ادامه داد:«همانطوری که من چیزهای دیگررا میدانم بهت توصیه میکنم که با اولین قطاربه روستایتان که فاصله دوروزدرشمال اینجاست برو چرا اگر دورازخانه ات بمانی خطر بزرگتری ترا تهدید می کند.»
بعد با نو دوانگشتش مقداری خاکستر مقدس را برداشت و توی پیشانی مرد کشید و گفت:« بروبه خانه ات و هرگزبه جنوب نیا و مطمئن باش که صد ساله می شوی.»
مرد پرسید:«چرا باید ازخانه ام دوربشوم؟ من فقط آمده بودم تا این مرد را پیدا کنم و به سزای عملش برسانمش.»
سرش را مقابل طالع بین بعنوان عذرخواهی ازبرخوردش خم کرد و گفت: امیدوارم که حالا سزای عملش را دیده باشد.»
طالع بین سرش را تکان داد و گفت:«بله همینطوره. او بطور وحشتناکی توسط یک کامیون له و لورده شد.»
حالا دیگرهمه بساطشان راجمع کرده و رفته بودند و دور و برشان خالی شده بود، درتاریکی مطلق فرو رفته بودند. مرد مشتی سکه توی دست طالع بین گذاشت و درتاریکی گم شد.
شب به نیمه رسیده بود که طالع بین به خانه بازگشت. دید که زنش دم درمنتظرش ایستاده است. زن با دیدن شوهرپرسید که چرا دیربه خانه آمده. طالع بین مشت پول را کف دست زنش گذاشت وگفت:«ازاینها بپرس. همه اش مال یک مشتری بود.»
زن سکه ها را شمرد و با خوشحالی گفت:« دوازده ونیم آننا. حالا فردا می توانم به اندازه کافی خرما و نارگیل بخرم. این طفل معصوم ازصبح برا یه ذره خوراکی نق زده. حالا می توانم فردا برایش چیزی درست کنم »
طالع بین گفت:«خوک کثیف گولم زد. اول قول داد که یک روپیه بهم بده.»
زن نگاهی به شوهرش کرد و گفت:«نگران به نظر میرسی. چیزی شده؟
« چیزی نیست.»
بعد ازصرف شام برای زنش توضیح داد وگفت:« میدونی که امروز بارسنگینی از روی دوشم برداشته شده؟ تمام این سالها فکرمی کردم که دستانم به خون کسی آلوده است. این دلیلی بود تا ازخانه و روستای خودم فرارکنم و به این خراب شده بیایم و با تو ازدواج کنم و این همه سال آواره بشوم. امشب متوجه شدم که او زنده است و نمرده.»
زنش با تعجب پرسید:«می خوای بگی که کسی را کشته ای؟
طالع بین گفت:« بگیر بخواب دیر وقت است.»

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه



- وقت رفتن است -

هستی از من گریخته است
و زندگی هرروز در من خودکشی می کند
و بادر های سرد این غروب
دیگر
سایه ام را نمی جنباند

تنها مانده ام.

وقت رفتن است رفیق
وقت رفتن است
بی کفش
و
بی صدا....

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه


-         نامه ای از خانه –


محمد دیاب -  مصر
ترجمه: هژبر میرتیموری

جایی درشرق کانال سوئز، بین ال کانتارا و پورسعید، کارآماده سازی با قدرت تمام پیش می رفت. صدها کارگرعرب با دشداشه وچفیه به سر و با پوستهای سوخته ازآفتاب داغ ژوئن، خیس عرق و با رنج تمام درنظمی خاص و خستگی ناپذیر با بیل و گلنگ مشغول حفاری بودند. گاه گلنگ ها که به سنگ و شن بر خورد می کردند چرقه ای ازآنها برمی خاست. سبدها را یک پس ازدیگری پرشن می کردند و هُل می دادند و سبد خالی دیگری پیش می کشیدند. بعدکسی سبد پرشده را با دستهای لاغر ودرازش برمی داشت و روی سرش می گذاشت وبه زحمت قدش را زیر سبد شن راست می کرد تا ازگودال عمیق برای لوریس بالا بیاورد.
باوجود خستگی وگرمای سوزان آفتاب، صدای آواز خواندن کارگران لحظه ای قطع نمی شد. ازته گودال صدای آوازعمیق و پرسوزکارگری ازهمه بیشتر به گوش می رسید، آوازی که بیشتر به ناله میماند، گویی که از ته عمیق کانال برمی خواست:
ازجنوب تا شمال امتداد دارم
فرزند دلبندم را تنها گذاشتم
تا برای نانش بردگی کنم
آه ای خدا...آه ای خدا...
کارگران دیگردرجوابش می خواندند:«تحمل، تحمل کن برادر...
کمی آنطرفترماشین لایروبی باسرصدای و دود زیاد مشغول کندن کانال بود. چرثقیل بزرگ بندری هم با چنگک های قوی و پنجه های پولادینش مشغول بیرون آوردن قطعات بزرگ آهن ازعمق آبی کانال بود. همه جا درکناره اسکله قدیمی درمیادین کار و زارپتک هارا میدیدی که بالا می رفت و محکم برسنگ ها فرود می آمد. ضربه های محکم و هماهنگ پتک  که برسنگ ها فرود می آمد غرشی یک صدا را تشکیل می داد که با صدای ضربات بلامقطع چکش نجارها و آهنگرها به هم می آمیخت. با این همه صدای متفاوت که درفضای اسکله می پیچید، یک ملودی هماهنگ و درعین حال ترسناک را احساس میکردی، گویی قطعه ای ازیک سنفونی انقلابی و خشن را اجرا می کردند که با آوازی آمیخته باعرق جبین پدرانی دورازفرزند با شن و آب دو دریا که درکانال به هم میرسید درهم می آمیخت.
ازهمه مهمترفریادهای سرکارگرهایی که گاه با شوخی و گاه با دشنام های دوستانه کارگران را تشویق می کردند. سرکارگر زومبای مرتب سرشان داد میزد، یالا پُرخورها، یالا...بعد آنها بی آنکه سرشان رابلند کنند مشغول کارلبخندی میزدند. هرازگاه کشتی های بزرگ و رنگارنگی به آرامی و بی تفاوت ازکانال می گذشتند و با عبورهرکشتی آشغالهای روی آب همراه با امواج به ساحل می آمدند و برصخره های سنگی کانال جایی که آنها کارمی کردند برخورد می کردند و سپس با چنگال آهنی جرثقیل بیرون کشیده می شدند. ازطلوع آفتاب یک نفس تا نیمه های شب کارادامه داشت و سروصدای پتک وچکش قطع نمی شد. فقط ظهرها برای صرف نهاریک ساعتی استراحت می کردند. بعد دوباره چرخ دنده ها به حرکت درمی آمدند و تحرکات شروع می شد.
اگرچه روز به سختی به آخرمی رسید، اما بالاخره شب فرا می رسید. هرچه هواتاریکترمی شدصدای آوازها آرامترمی شد. سختی کار رامی شد درچهره ی تک تک کارگران دید. سرکارگر کمترشوخی و تشویق می کرد و سر وصدای موتورجرثقیل هم کندترمی شد.
انگاردستی مهربان و نامرئی ازافق دور دراز شد و آفتاب را ازآسمان پائین کشید. و آفتاب که غروب کرد آوازهای کارگران نیزخاموش شد. دیگرنه همهمه ای و فریادی و نه غرش پتک و چکشی. مثل آخرین بخش ازسنفونی فقط صدای برخورد موجهای بود که به ساحل سنگی کانال برخورد میکرد. به آرامی کارگران وسایل کارشان را زمین می گذاشتند و به سوی چادرهایشان که درامتداد کانال خیمه زده بودند می رفتند. مثل آنکه بعدازنمازاز مسجد بیرون آمده بودند، دربین راه گروه، گروه پچ وپیچ کنان بسوی استراحتگاهشان می رفتند. تاریکی شب به آرامی برچادرها یشان درگستره افق خرامید و کم کم ستاره ها درآسمان پاک و تیره به سوسوافتادند. دراطراف چادرها دسته دسته ازخستگی و بی حالی روی شنها درازکشیدند. بعضی ها توتونهای ارزانشان را ازجیب درآوردند و سیگاری روشن می کردند و بعضی با لیوان های زنگ زده شان جرعه ای چای می نوشیند. نسیم خنک تابستانی بدنهای خسته وکوفته شان را نوازش می کرد و گویی جانی تازه درکالبدشان میدمید. سایه آدمها و اشیا و چادرها و حتا جرثقیل روی زمین شنی تاعمق تاریکی کشیده شده بود و به اشباهی ناشناخته می مانستند. هرازگاه یک کشتی مثل قصری متحرک با اتاقهای و پنجره های روشن درتاریکی کانال رد می شد.
بافرارسیدن سپیده دم فریادی برخاست. صدای کسی نبود که تمام شب را تا صبح یک ریزسرفه زده بود. صدا توسط صداهای دیگری پاسخ داده می شد. همه چیزبه حرکت درآمد. آفتاب به زحمت داشت ازپس افق بیرون می آمد. برای کارگران روز دیگری مثل همیشه آغازشده بود.همه چیز گواهی میداد که امروز هم یک روز معمولی است و اتفاق مهمی نخواهد افتاد.
 حوالی ظهر قایق موتوری ازسمت غرب شتابان پیش آمد و درکناره کانال پهلوگرفت. توی قایق رمزی افندی رئیس پروژه وسط قایق باقد راست واعتماد بنفس همیشگی اش ایستاده بود. کلاه ارزان آفتابگیری به سرگذاشته بود وکیف پری ازکاغذهای نه چندان مهم دردست داشت. با تکان دادن دستش به نگهبان و دو نفر ازسرکارگران که برلبه اسکله منتظرش ایستاده بودند سلامی داد و پیاده شد و یک راست به سوی مهندسان رفت. بدون تشریفات به طرف یکی ازسرکارگرها رفت وگفت:«میگم رییزک، آیا کسی به نام محمددین ابو ال ورید پیش توهست؟
«نه آقای رمزی، او پیش زومبای کار میگنه.»
«خیلی خوب، این کاغذ رو بگیربراش توسط پست اومده.»
سرکارگرنامه راگرفت و به طرف سرکارگر زومبای که روی کومه ای از شن درحالی که هیکل لاغر و بلندش را به چوب بلندعصامانندی تکیه داده بود و درحال داد و بیداد کردن برسر کارگران بود برد.
«هی محمد دین پیرمرد پرخور، بگیر، برات نامه ازشهر اومده.»
ازمیان گروهی ازکارگران با صورتهای سوخته، مردی با قیافه ای نحیف و لاغرجدا شد و پیش آمد. روی صورت استخوانی وعرق کرده اش گردی ازشن نشسته بود. دستی به ریش بهم ریخته اش زد و شن هایش را تکاند. گویی کمرش زیرگونی خالی که برای محافظت ازآفتاب روی سرش داشت خم شده بود. درحالی که  سبدخالی رابرشانه گرفته بودکه باد ذرات شن داخلش را به اطراف می پراکند، جلوترکه آمد سبد را زمین گذاشت و با دستهای سوخته واستخوانی و شن آلودش نامه را گرفت، نگاهی به آن کرد و سپس درجیب پیراهنش فرو داد ولنگان لنگان به سوی کامیونی که آن طرفترآماده حرکت بود رفت. با کمک کارگران دیگرکه سوارشده بودند بالا رفت و کامیون حرکت کرد تا آنان را به چادرهایشان ببرد تا با لباسهای و دستهای آلوده شان ساعاتی را آرام گیرند و برای روز کاری دیگری آماده شوند.
محمد که به چادرش که رسید کیسه بزرگی راکه همه وسایلش ازلباس گرفته تا مواد غذائیش را درآن جا داده بود بیرون آورد. دست توی آن برد و قطعه ای نان سفت و خشک شده و تکه ای پنیر و دانه ای پیازرا بیرون آورد و درکیسه را بست. رفت وکنارچهارهم اتاقش پاهایش راضربدری روی هم انداخت و نشست. خوراکیش را روی دستمال کهنه ای که مقابلش پهن کرده بود و گذاشت و بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند مشغول جویدن شدند. درحالی که لقمه خشک را لای دندانهایش می جوید، به نامه که آنرا روی سینه اش احساس می کردفکر کرد. بعدازاینکه غذایش را خورد دستمال را تکاند و تا کرد و توی کیسه فرو داد. ازچادر بیرون رفت و ایستاد. درحالی که با یک دست پشتش را می خاراند به اطراف نگاه می کرد. سرکارگر رمزی را دید که با بقیه سرکارگرها مشغول گقتگو بود. جلو رفت و نامه را بازکرد و با احترام نامه را به سویش دراز کرد وگفت:«ببخشید قربان، میشه لطف کنید و این نامه را برای من بخوانید؟.
آقای رمزی نگاه معنی داری به او کرد وبا لحن تندی گفت: «مرتیکه، فکرمی کنی من بیکارم؟ کاردیگه ای ندارم؟
سرکارگردیگری که کنارش ایستاده بودتاکید کردکه:«اوه، فهمیدی که چی گفت؟.»
محمد چیزی نگفت و درمحوطه استراحتگاه براه افتاد تایکی ازکارگرانی راکه می دانست می تواندبخواند پیداکند. کنارچادر مهندسان اورا دید که مشغول خوردن غذایش بود. جلو رفت و نامه را دستش داد و مقابلش روی زمین نشست. مرد درحالی که که آخرین لقمه اش را می جوید شروع به خواند نامه کرد. محمد طوری ساکت نشسته بود به مرد خیره شده بود که گویی داشت به سوره ای ازکتاب مقدس گوش می داد. نوشته بود:
...به پسرم  محمد دین ال ورید همدان.
ما همه سلام میرسانیم و آرزومندیم که حالت خوب باشد. لازم است که به اطلاع برسانیم که زنت زبیده ابو ال موجود دو روز است که به رحمت خدا رفته و ما اورا با بجای آوردن همه مراسم لازم به خاک سپرده ایم. ازاین بایت نگرانی نداشته باشید ماهم از این دوربه توتسلیت می گوئیم. همه به تو سلام میرسانند بخصوص پسرت همدان که خیلی دلش برایت تنگ شده وهزارتان سلام برایت می فرستد. پسرم ما نیازمبرم به پولداریم. آیا میتوانی مقداری برایمان بفرستی؟ چون اوضاع مان خیلی خراب است و فقط خدا میداند که چه برسرمان میآید.
پدرت ابو ال ورید همدان
ریاض ال قیصر – از ناجیه کوث
مرد خواننده، تمام حرفهایی که روی نامه بود را خواند.
نوشته شده توسط خادم الله عمویت محمد دین موجود. تسلیت برادرزاده. مواظب خودت باش.
 بعد ازآنکه نامه راتمام شنید آنرا پس گرفت و باچشمانی پرازاندوه به اینور و انورنگاهی اندخت. برخاست و بی هدف توی محوطه چادرها به راه افتاد. نمی دانست که چه بایدبکند، تا آنزمان درچنین موقعیت دشواری گرفتارنیامده بود. باخودش اندیشید که آیا دردش را با بقیه درمیان بگذارد و یا نه و مردانگی اش راحفظ کند و بروی خودش نیاورد. توی این فکرهابود که خواننده نامه ازپشت سرگفت:«تسلیت میگم.غم آخرت باشه. ناراحت نباش زندگی همینه دیگه.»
محمد با صدای گرفته ای جواب داد:« ممنونم.»
محمد همچنان توی محوطه شنی بی هدف قدم میزد ومثل اینکه قدرت برداشتن پاهایش رانداشت. موقع راه رفتن مثل تراکتور زمین زیرپایش را شخم میزد. اما نامه کارخودش را کرده بود. خبرکمی نبود. زنش، مادر پسرش همدان مرده بود. خانواده درمذیقه مالی بودند. بی اختیاراشک ازگونه هایش سرازیرشد. چیزی که تعجب اورا برانگیخته بود این که هرگزنفهمیده بود که زنش مریض است. چطورممکن بود که بی دلیل و یک دفعه کسی بمیرد.
سعی کرد تا آخرین روزهایی را که با اوبوده به خاطر بیاورد. اما تصویرروشنی به نظرش نرسید. تمامی چیزی که از اوجلوی چشمش آمد ، یک زن سراپا سیاه پوش. به گونه ای که هیچ جای بدنش قابل دید نبود. صورت رنگ پریده با دوتا چشم ریز وهمیشه اندوهگین. تمام مدتی که با زنش زندگی کرده بود آنقدر نبود که خاطرات زیادی از او در ذهنش بماند.
دو سال پیش که برای جشن عید فطرمرخصی گرفته و به روستایشان بازگشته بود، پدرش اورابا نشان دادن زبیده دختر عمویش غافلگیرکرده بود. برایش خواستگاری کرده بود و خیلی زود ازدواج کرده و زبیده به خانه شان آمده بود تا علاوه بر همسری محمد درکارهای خانه به مادرش که بعدازعروسی خواهرانش تنها مانده بودکمک کند. محمد ازنه سالگی زبیده را ندیده بود. بهرحال توی همان ریاض ال قیصرازدواج کردند. پس ازشب عروسی توانسته بود که فقط سه روزپیش زنش بماند. چرا که می بایست به قطاری که ازکورث به شمال می رفت برسد تا سرکارش برگردد. سال بعد برای که برای عید فطرمی خواسته بود تا به خانه برگردد، درایستگاه قطارقاهره بعنوان هدبه پیراهن زرین سه پوندی و مقداری النگوی پلاستیکی ارزان قیمت را خریده با خوشحالی برایش برده بود. شنیده بود که برایش پسری بدنیا آورده و نامش را همدان گذاشته اند.
وقتی که به خانه رسیده بود درطول مدتی که پیش زنش بود کمتردرخانه می ماند. فرصتی پیش نمی آمد تا با همسرش خلوت کنند. فقط درتاریکی شبها بی آنکه بتواند صورتش را ببیند لحظاتی که اوبا دستان زبرش بدن نرم زنش را لمس می کرد هیچ نمی دید. پس ازآن شبهاهم چیزمشخصی ازاوبه خاطرش نمی آمد تا صورت و حالاتش را بیاد بیاورد. حالامی دانست که اگربه دیارش ال قیصربرود دیگرحتا ازآن شبهای تاریک و بدن نرم وهیجان برانگیزهم خبری نیست.
کشتی مسافری بزرگی ازکانال درحال عبوربود زنان و مردان مسافری که روی عرشه به لبه های نرده تکیه داده بودند، به سوی کارگران دست تکان میداند. اما کارگران بی تفاوت به آنها مشغول کارشان بودند. سرکارگرها شروع کاررا اعلام کردند. اما محمد به طرف دیگررفت. درحالی که همه به اونگاه میکردند دیدند که خیره به جلوپیش می رود. مثل آنکه چیزهایی از زن و پسرش را بیاد آورده بود، می رفت تا گوشه ای بنشیند و آنها را به خاطربیاورد. سرش را پائین انداخته بود و میرفت. سرکارگر رمزی صدایش کرد:«آهای پرخور بی خاصیت، کجا داری میری؟ چه مرگته محمد؟ یالا برو سرکارت.»
محمد بی آنکه چیزی بگوید، سبد پرشن رابا دستان ضغیف و لاغرش برداشت وروی دوشش گذاشت و همراه با دهها شن کش دیگرازته گورعمیق به سوی لوریس بالا آورد. بعد مثل همیشه سبد راخالی کرد و با سبد خالی یک طرف شانه اش انداخت و ازهمان راهی که بالا آمده بود به ته گوربرگشت. جرثقیل مثل هر روزغرید و صدای پتک ها برخاست و بعد صدای ضربه چکش نجاران و و آواز کارگران از سرگرفته شد
بی آنکه خودش بفهمد نامه ازجیبش سرخورد و ته گورافتاد. نامه درگل ولای زیرپای کارگران مدفون شد و بعدهمراه با سبدهای پرشده به بیرون برده شد تا توسط کامیون به مکانی نامعلوم برده شود.

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

-    و باران بارید -


کراسی. آ. اوگوت – کنیا
ترجمه: هزبرمیرتیموری

رئیس قبیله ازدروازه ده گذشته بودکه دخترش اوگاندا اورا دیدکه داردمی آید. به سویش دوید. نفس، نفس زنان پرسید:« چه خبربابا؟ خوب یابد؟ همه اهل قبیله منتظرندکه بدانند بالاخره باران می بارد یا نه؟
لابونگوس دستان دخترش راکه به سویش درازکرده بود کنارزد وچیزی نگفت. اوگاندا بی اعتنا به برخورد سرد پدربه سوی قبیله دوید تا خبربازآمدن رئیس قبیله را به همه اعلام کند.
فضای قبیله ناآرام وهمه بی قراربودند. هرکسی بی هدف به اینطرف وآنطرف میرفت. زن جوانی درگوش هوویش پیچ وپچی کرد:«اگه مشکل بارون امروز حل نشه رئیس قبیله خل میشه.»
این اواخرهمه می دیدند که رئیس قبیله به علت فشارشدید و نگرانی که ازجانب مردم قبیله اش که مرتب شکایت می کردند، داشت لاغر و لاغرترمی شد. می گفتند:«گله مان دارد نفله می شود و زمین هایمان خشک و به زودی نوبت بچه هایمان هم خواهد رسید و بعد هم نوبت به خودمان...به مابگو که چه گلی باید سرمان بگیریم رئیس قبیله؟
برجسب مسؤلیت وراثتی که ازاجدادش به اورسیده بود، مؤظف بود تامثل یک رهبردانا و با تدبیرمردم قبیله اش را از بحران های موجود به سلامت عبوردهد. به جای اینکه خانواده خودش راجمع کند تا اول خبررا به آنها بگوید، یک راست به کلبه خودش رفت، این نشانه ای بود که نباید کسی مزاحمش بشود. داخل که رفت، پرده در را انداخت و به تنهایی درتاریکی کلبه به فکرنشست.
درحقیقت حفظ رهبریش برمردم قبیله ای که گرسنگی و خشکسالی و قحطی آنها را به کام خود کشیده بود دیگرقابل نجات نبود. زندگی دخترخودش هم درمعرض خطرجدی بود. هم چنانکه درتاریکی نشسته بود، اوگاندا دخترش رابه خاطرآورد که با آن زنجیرطلائی براقی برگردنش به پیشوازش آمده بود. پیش بینی هایش کامل شده بود«آره، همینه، اوگاندا، اوگاندا، دخترخودم که باید در این سن پائین بمیرد.
بی اختیاراشک برگونه هایش جاری شد و به گریه افتاد. رئیس قبیله که سمبل شجاعترین مردقبیله بود، نباید گریه می کرد. اما دیگر برای لابونگو چه اهمیتی داشت. حالادیگرفقط پدری بود که برای دختربیچاره اش گریه می کرد. اگرچه عاشق مردم قبیله اش لائو بود، اما دیگرلائو بدون اوگاندا دخترش چه معنی برای او می توانست داشته باشد. وجود اوگاندا جانی تازه درزندگیش دمیده بود. تا آنزمان خودش رابهترین رئیس قبیله ایی می دیدکه درگذشته به خودشان دیده بودند. زندگی درقبیله برای اوبدون دختر ُخشگلش چه معنی می توانست داشته باشد.
مثل آنکه اجدادش توی کلبه مقابلش نشسته باشند، باصدای بلند حرف می زد:«این همه زن جوان وپیردرقبیله هست، چراباید قرعه بنام اوگاندا بیافتد؟ او تمام چیزی است که من دردنیا دارم.»
شایدهم اجداش آنجا نشسته بودند و ازاومی خواستند تا به قولی که موقع انتخابش بعنوان رئیس قیبله داده بودعمل کند. مگردر مقابل بزرگان قبیله نگفته بودکه:«قسم می خورم برای سعادت قبیله درصورت لزوم جان خود وخانواده ام را فداکنم؟ حالا توی مغزش صدای اجدادش را می شنید. 
زمانی که بعنوان رهبرقبیله انتخاب شده بود، نوجوانی بیش نبود. بعدهم برخلاف اجدادش تا سالها به یک زن قناعت کرده بود، اما دراثرفشارمردم قبیله که شما زنت دخترنمی آورد باید زن دیگری بگیری، مجبورش کرده بودند تا زن دوم و سپس زن سوم و چهارم راهم بگیرد. ازدست قضاهمه هم فقط پسرزائیده بودند. تا این اینکه اززن پنچم صاحب دختری می شود وبه خاطرآنکه رنگ پوستش قرمز و براق بود نام اوگاندا را به معنی لوبیا براو می گذارند. اوگاندا تنها دخترش درمیان بیست فرزندی بودکه ازپنچ زن داشت. ازآنجا که یک دانه ونورچشمی رئیس قبیله بود، همه حتا زن پدرهای حسودش هم به اومحبت و توجه می کردند. چرا که فکرمی کردند بالاخره این دختراست ودیریا زود بزرگ می شود و با یک غیرازدواج می کند، پس تهدیدی برای پسرانشان نیست که جانشین پدرشان بشود.
رئیس قبیله درطول زندگیش هرگزبه یادنداشت که درچنین موقعیت دشواری برای تصمیم گیری گرفته باشد. اگربه خواست قبیله برای قربانی کردن جواب رد میداد معنی اش این بودکه او منافع شخصی اش را برمنافع قبیله ای که رهبری آنرا دارد ترجیح میدهد وازهمه بدتردل اجدادش را با سرپیچی ازوظیفه اش به درد می آورد وموجب خشم آنها می شد و باعث نابودی وازهم پاشیدگی قبیله لائومی شد. ازطرف دیگراگرهم قبول می کرد که جگرگوشه اش، تنها دخترش اوگاندا را قربانی قبیله کندکینه اش را از روحش نخواهد زدود و باقی خواهد ماند ونمی تواند مثل سابق به وظیفه اش بعنوان رئیس قیبله عمل کند. مطمئن بودکه به هرطریق دیگر آن کدخدای سابق نمی تواند باشد. حرفهای جادوگرقبیله نادیتی را هنوزتوی گوشش می شنیدکه گفت:«دیشب پاودو، پدرلائو به خوابم آمد و از من خواست تاچیزی به شما واهل قبیله بگویم.
نادیتی خواسته بودتا جلسه ای با حضورسران قبیله تشکیل دهند. بعد درجلسه ازقول پاودوگفته بود برای رفع خشکسالی و بارش باید دخترجوان و باکره ای راقربانی کنیم. همزمان که پاودو این حرفها به من میزد دخترکی را کناردریاچه دیدم که با قدی بلند واندامی باریک درحالی که دستانش را بالای سرش گرفته بودبا پوستی تیره مثل گوزن جوانی ایستاده بود. درچشمان خمارش حالت عجیبی داشت. مثل نگاه مادری که کودکش را گم کرده بود می مانست. درگوش چپش حلقه ای ودرگردنش زنجیری براق و طلائی آویخته بود. درعین حال که من خیره به زیبائی این دختر شده بودم، پاودوگفت:«ماازمیان تمام زنان قبیله این دختررا انتخاب کرده ایم. بگذارید که اوخودش را برای دفع شربه هیولای دریاچه بدهد. درروزی که این دخترقربانی شود، مطمئن باشید که باران باریدن خواهد گرفت وسیلی براه خواهد افتاد. پس به همه بگویید که درخانه هایشان بمانند تا ازخطرسیل درامان بمانند.
بعدوقتی که لابونگوس برخاسته بود تانظرش را اعلام کند، دیده بودکه تمام اعضای خانواده صورتشان خیس اشک است. گویی ازبغض زبانش بندآمده بود و نمی توانست لبش رابازکند. زنها و پسرهایش می دانستندکه خطرنزدیک است. شاید همه اش کاردشمنان شان بوده. چشمان لابونگوس ازاشک قرمزشده بود.
بالاخره زبان به سخن گشود وگفت:«مامی خواهیم کسی راکه برای همه ماعزیزاست ازدست بدهیم. اوگانداباید قربانی شود ...صدای بغض آلودش آنقدرضعیف بودکه گویی خودش هم به زحمت می توانست بشنود، اما ادامه داد:اجدادما انتخابشان را کرده اند. تا با قربانی کردن اوگاندا برای هیولای دریاچه باران دوباره باریدن بگیرد...
دقایقی سکوت برجلسه حاکم شد. بدون شک اندوهی وجود همه را دربرگرفته بود. سپس مادراوگاندا باشنیدن خبر و تأییدآن توسط شوهرش غش کرد و به زمین افتاد، عده ای اورا برداشتند وبه کلبه اش بردند. اما بقیه اهل قبیله با خوشحالی به پایکوبی و رقص پرداختند و آوازخوانان می گفتند:«اوگاندا خوشبخت است که به خاطرسعادت قبیله فدامی شود...برای نجات قبیله بگذارید او برود.
اوگاندادرحالی که توی کلبه نیمه تاریک مادربزرگش نشسته بود، ازخودش می پرسید که این چه خبری است که خانواده ازاوپنهان می کنند؟!. کلبه مادربزگ با فاصله زیادی ازکلبه پدرش درته ده واقع بود، به این خاطرهرچه گوشش را تیزمی کرد تا چیزی بفهمد، بی فایده بود. باخودش اندیشید: شاید درمورد عروسی ام صحبت می کنند... با تبمسی که درچهره اش نشست یکا یک جوانان قبیله رابه نظرآورد که با شنیدن نامش آب دهانشان سرازیرمی شد. یکی ازآن جوانها ِکچ بود. جوان خوش هیکل با چشمانی نه چندان آرام وخنده هایی پرسروصدا. باخودش اندیشید. اومی تواند پدرخوبی باشد اما به خاطرقد کوتاهش نمی توانست شوهرمناسبی برای اوباشد. برایش خجالت آوراست که موقع حرف زدن مرتب خم شود و اورا نگاه کند. بعد به دینو فکرکرد. جوان قوی هیکلی که لقب شکارچی شجاع قبیله را به اوداده بودند. جوانی که درکشتی گیری تبحروشکست ناپذیربود. خوب میدانست که دینوهم عاشق اوست. اما با این حال اوگاندا اندیشید که دینوآدم خشنی است وخشونتش با روحیه لطیف اوسازگاری ندارد و نمی تواند یک همسرعمرانی برای اوباشد و اگربا او ازدواج کند تمام عمرشان رابا دعواکردن حرام می کنند. نه، ازدینو خوشش نمی آمد.هم چنانکه فکرمی کرد با نوک انگشت با زنجیرگردنش ورمی رفت که یاد ئوسیندا افتاد. سالها پیش که کوچکتربود ئوسیندا زنجیر را به اوهدیه داده بود. هرچه بیشتر به ئوسیندا فکرمی کرد احساس می کرد که قلبش تندترمی زند. چشمانش را بست و با صدای آرام دعا کرد وگفت:« بذاراونی که میخوان برای من انتخاب کنند تو باشی، تو ئوسیندا، بیا و منو با خودت ببرئوسیندای من.
توی خیال ِ جوانی که دل به او بسته بود غرق شده بود که ناگهان باکناررفتن پرده کلبه ازجا پرید:«آخ مادربزرگ، منو ترسوندی...
باخنده ای پرسید:«ببینم مادربزرگ، دارید راجه به عروسی من تصمیم می گیرید؟ بذاربهتون بگم که من هرگزبا اونایی که شما انتخاب کنید عروسی نمی کنم.»
سپس با لحنی به شوخی برآن شد تا به مادر بزرگ بفهماند که به ئوسیندا دل بسته است. بیرون ازکلبه درمحوطه  باز ده اهل قبیله درحال رقص و پایکوبی و آوازخوانی بودند. حالا کم کم به سوی کلبه می آمدند. هرکدام کادوئی را باخود حمل میکرد تا در مقابل پاهای اوگاندا هدیه کنند. وقتی جلوترآمدند، اوگاندا کم کم داشت متوجه متن آوازشان شد... بگذاربرای نجات قبیله اوگاندا برود... اگربا رفتن اوگاندا باران می بارد ... بگذار برود... بگذارید اوگاندا فدای سعادت و نجات قبیله شود....
باخودش اندیشید که اینها خُل شده اند که دارند درمورد من می خوانند؟ برای چی باید من بمیرم. من که چیزیم نیست؟!. بعد دید که مادربزرگ با آن قیافه لاغر و استخوانیش پرده ی دم کلبه را به تمامی کنار زد، دستانش را به دوطرف ورودی کلبه تکیه داد و راهش رابست. درچشمان مادربزرگ موجی ازخطر را احساس کرد که گویی به اوهشدارمیداد که اتفاق شومی درانتظارش است. هراسان رو به مادربزرگ پرسید:«مسئله عروسی من نیست؟
رنگ ازرویش پرید. مثل موشی که دراحاطه گربه ای گرسنه افتاده باشد، احساس خفگی کرد. به نفس، نفس افتاد. در حالی که می دانست کلبه فقط یک دردارد. ناخودآگاه وهراسان در تقلای یافتن راهی به بیرون شد. برای زنده ماندن باید با چنگ و دندان می جنگید. اما راه خروجی نبود و درتله افتاده بود.
مثل ببری خشمگین به سوی درهجوم برد و مادر بزرگ راکنار زد. مادربزرگ که روی زمین افتاد، ازکلبه خارج شد. بیرون دید که پدرش با لباس عزا درحالی که دستانش را پشت کمرش قفل کرده بی حرکت ایستاده است. مچ دست اوگاندا را گرفت وازمیان جمعیت عبورداد و به کلبه مخصوصی که به رنگ قرمزرنگ شده بود برد. وارد کلبه که شدند دید که مادرش هم آنجاست. پدرخبر را رسماً به دخترش اعلام کرد.
دقایق طولانی درحالی که هرسه دورهم نشسته بودند سکوتی ماتم آلوده برفضای نیمه تاریک کلبه حاکم بود. انگار زبانشان بند آمده بود، کسی چیزی نمی گفت. تا آنزمان مثل سه سنگ اجاق همیشه گرم و صمیمی دورهم نشسته بودند، اگر اوگاندا برود از آنها فقط دو سنگ ناقص و بی فایده باقی می ماند.
خبرقربانی کردن دختررئیس قبیله مثل بادبه همه جا رسید. غروب جمعیتی ازاقوام وآشنایان با کادوهایی که بهمراه آورده بودند دورکلبه آمدند تابه نوبت به اوگاندا تبریک بگویند. هرلحظه که آفتاب پائین ترمیرفت، برتعداد آنها افزوده می شد. آمده بودند تادرجشنی که به این مناسبت قراربود برگزارشود بارقص و پایکوبی و شادی شب را به صبح برسانند. بعد درطلوع آفتاب یک به یک با اوخداحافظی کرده و بدرقه اش کنند. اهل قبیله انتخاب شدن بعنوان قربانی توسط ارواح مقدس را برای قربانی و خانواده اش یک افتخارمی دانستند که هرکسی شانس اش را نداشت. با شادی و آوازخوانان فریاد میزدند:« نام اوگاندا برای همیشه زنده خواهد ماند...
البته یک افتخار بود. یک افتخار بزرگ برای زن جوانی مثل اوکه برای نجات ملتش می بایست قربانی شود. اما برای مادری که دخترش را ازدست میدهد چه؟. توی این کشور و حتا قبیله خودشان این همه دختربود، چرافقط اوگاندا، دختردلبند او؟ تنها فرزندش، جگرگوشه اش. واقعن زندگی آدم چه معنی دارد؟
مادرهای دیگرکلبه هایی پرازدخترریزودرشت دارند چرا اوکه تنها یک دختر دارد را انتخاب کرده اند؟!.
قرص ماه به روشنی می درخشید ودرآسمان صاف هزاران ستاره سوسو میزدند. اهالی قبیله دردسته های سنی مختلف هم چنان می رقصیدند. اوگاندا باچشمانی خیس خودش رابه مادر چسبانده بود. این همه سال که با این قبیله زندگی کرده بود خودش را یکی ازآنهامی دانست که همه دوستش دارند، اماحالااحساس می کردکه غریبه ای است درمیان مشتی بیگانه. با خودش فکرمیکرد اینها که این همه سال به او ابرازعلاقه کرده بودند، چراحالا کسی برای او ناراحت نیست؟ پس این همه سال دروغ گفته اند؟ برای چی هیچ کاری برای نجاتش نمی کنند؟ آیا اینها نمی فهمند که چقدر دردناک است که اینطورجوان بمیری؟
وقتی که دوستان وهم سن و سالانش رادیدکه برخاسته اند تا برقصند، بغض اش ترکید ونتوانست جلوی گریه و زاریش را بگیرد. همه مثل اوجوان بودند و به زودی و بعد ازاوبه خانه بخت میرفتند وازدواج می کردند و بچه دارمی شدند... هرکدام صاحب مردی می شوند که دوستشان دارند وصاحب کلبه ای برای خودشان و مثل زنهای دیگربزرگ می شوند.
باعصبانیت به زنجیرگردنش چنگ زد و به ئوسیندا فکر کرد. دلش می خواست که ئوسیندا اینجا بود. دربین جمع دوستانش. بانگرانی اندیشیدکه نکند که مریض باشد؟. اگربمیرم این زنجیررا میخواهم با خودم زیرخاک ببرم و همیشه توی گردنم داشته باشم.
آفتاب که طلوع کرد، صبحانه مفصلی ازهمه نوع خوراکی برایش مهیا کردند و تا ازهرکدام که دلش خواست بخورد. «کسی که می خواد بمیره غذانمی خوره. بذارید این آدمهایی که خوشخالند بخورن.» به خوراکی ها دست نزد. فقط جرعه ای آب نوشید.
هرلحظه به موقع رفتنش نزدیک می شد. تا دریاچه یک روزراه بود. می بایست تمام شب را ازمیان جنگل های خشک راه برود. هیچ چیزنمی توانست به اوصدمه ای بزند. حتی اهالی جنگل و یاحیوانات وحشی، چراکه با روغن مقدس غسلش داده بودند.
ازلحظه ای که خبروحشتناک را ازپدرش شنیده بود مرتب منتظربودکه ئوسیندا پیدایش بشود تا اورا برای آخرین بارببیند. اما هرگزنیامد. یکی ازنزدیکانش گفته بود برای یک دیدارخصوصی ازقبیله رفته است. اوگاندا هم دیگرقبول کرده بود که ئوسیندا را نخواهد دید. بعدازظهربود، همه اهالی قبیله دردروازه روستا جمع شده بودند تا اوراموقع رفتن بدرقه کرده وآخرین نگاه را براو بیندازند. مادرش درتمام مدت گریه وزاری میکرد. رئیس قبیله با قیافه ای عزادار و گامهای سنگین خودش را به دروازه رساند و قاطی جمعیت شد. بازو بندش را درآورد، آنرا به دست دخترش کرد و گفت:«توبرای همیشه درمیان ماخواهی بوددخترم. روح اجدادمان با توست.»
اوگاندا درحالی که با ناباوری به حرفهای پدرگوش ایستاده بود به جمعیت خیره شده بود وهیچ نمی گفت. سرش را برگرداند و آخرین نگاه را به خانه پدریش کرد. این نگاه به معنی پایانی بود برهمه آن تخیلات و نقشه ها و آرزوهای کودکی و نوجوانیش. از روی دلتنگی صدای قلبش را ازتوی سینه اش می شنید. احساس میکرد که به غنچه گلی می ماند که درنطفه خفه اش کرده بودی و دیگرنمی توانست برای همیشه شبنم های صبحگاهی راببیند. به مادرگریانش نگاه کرد و یواشکی درگوشش گفت:«هروقت دلت برا من تنگ شد و خواستی مرا ببینی، به غروب خورشید نگاه کن، من اونجام...
مادرش رابرای آخرین باربه آغوش کشید وبه طرف جنوب برگشت تا راهش را به سوی دریاچه آغازکند. مادر، پدر، اقوام وهمه اهل قبیله به اوخیره شدند که ازدروازه روستا عبورکرد و کم کم دورشد ودورشد. همه دیدند که هیکل خوشتراش و زیبایش کوچکتروکوچکترشد پشت درختان خشک و بی برگ درافق روشن ناپدید شد.
وقتی درتنهایی و خلوت راه میرفت با خودش آوازی می خواند و صدایش تنها چیزی بود که همسفرش بود:
...اجدادمان گفته اند که اوگاندا باید بمیرد...
دختر رئیس قبیله باید قربانی شود...
اگرهیولای دریاچه ازگوشت من خوشش بیاید، باران خواهد بارید.
بله، آنقدر باران که سیلی به راه خواهد افتاد...
باد خواهد وزیدو رعد وبرق خواهد غرید..
و سیل تمامی خشکی و قحطی را اززمین با خود خواهد برد
اگر دختر رئیس قبیله در دریاچه قربانی شود...
باعث خوشحالی دوستان و هم سن و سالانش خواهد شد...
پدر، مادرم و اقوامم هم افتخارخواهند کرد...
هم بازیهایم برای ازدواج رسیده اند و می توانند با آنکه دوست دارند زندگی کنند... اما اوگاندا باید بمیرد...
اوگاندا باید درکنار اجدادش آرام بگیرد...
با نورنارنجی آفتابی که برسر و صورتش تابیده بود مثل شمع روشنی دربیابان وحشی به نظرمی آمد. رهگذرانی که دربین راه صدای خوش ِ آوازش رامی شنیدند سرراهش مات ومبهوت زیبائی اش می ایستادند. اماهمه تکرارمی کردند که بله اگربا رفتن توباران برزمینهای خشکمان می بارد، پس نگران نباش دخترزیبا ... نامت به یاد خواهد ماند و جاودانه خواهی شد...
نیمه شب خسته و کوفته از راه دوری که پیموده بود دیگر نای رفتن نداشت. زیردرخت خشک بزرگی رفت تادقایقی بنشیند. ازمشکش جرعه ای آب نوشید وسرش رابه تنه خشک درخت تکیه داد و بی اختیاربه خواب رفت. صبح که بیدارشدآفتاب وسط آسمان  بود. برخاست و پس ازپیمودن راهی دشوار و طولانی به محلی رسید که مرزمناطق قابل سکونت ومنطقه مقدس کارلاما بود. هیچکس ازاین منطقه جان سالم بدرنبرده بود. تادراین منطقه قدم می گذاشتند، با ارواح مقدس و روح بزرگ روبرو می شدند. اما اوگاندا می بایست از این منطقه مقدس عبورکند و مسیرش را به سوی دریاچه ادامه دهد. تابرای غروب درآنجاحاضرباشد. تعدادی ازمردمی که دربلندیهای دوردست صدایش رامی شنیدند، تلاش میکردند تاحتابرای یک لحظه هم که شده اورا ازدورببینند. صدایش گرفته بود وگلویش زخم شده بود، به زحمت آوازمی خواند. عده ای غروغرمی کردند که آوازش نامفهموم است، صدایش درنمی آید. عده ای هم اگرچه با اواحساس هم دردی داشتند اما کاری برای نجاتش هم نمی کردند. وقتی اوگاندا که حالا به کنارپرچین منطقه ممنوعه رسیده بود، می خواست تا پرچین را کناربزند و وارد بشود، پسربچه ای خودش را ازمیان جمعیت جدا کرد و به سویش دوید. به اوگاندا که رسید. گوشواره ای را با دستان لاغرش به اوداد وگفت:«اگربه اون دنیا رفتی، این گوشواره را به خواهرم بده. اوهفته پیش مرده. او گوشواره اش را فراموش کرده.
اوگاندا که بُغضی توی گلویش نشسته بود، مانده بود با درخواست بچه بخندد یا گریه کند. حلقه را ازپسرک گرفت و آب وغذایش را به پسرک داد. چون دیگرنیازی به آنها نداشت.

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه



-          بگذار برگهای افتاده در خاک غرق شوند -

غلام ربانی سیندی – پاکستان
ترجمه: هژبرمیرتیموری
 
          آنروز من توی مغازه نشسته بودم که دوباره پیدایش شد. نمی دانستم چراهروقت که اورا می دیدیم ترس ازشاه عبدل لطیف بهی تای به جانم می افتاد.
با پیراهن پاره و سرلخت
آه، خواهر! اینجا در این بهامبا هورچه می کنم.....
پای برهنه، و ساقهای گل آلود و لنگ سیاهی که درقسمت پایین مثل شاخه های درخت پاره پوره تا روی زانویش آویزان شده بود و جلیقه ای که فقط پشتش را پوشانده و دنده ها و شانه هایش پیدا بود و امامه ای مثل روحانی ها به سرش بسته بود. لکه های چربی و چرک امامه اش مرا به یاد سرگنبد مخروبه مناره مسجد قدیمی مان می اندخت. ریش نازکی داشت که آدم را با موهای وزش یاد ذرتی خشک می انداخت. درعمق چشمان گودافتاده اش که گویی شعله ضعیف یک چراغ نفتی سو سو میزد، غم و اندوهی خاص موج میزد.
وقتی دیدمش پرسیدم:«عموخیرال، اون کیه؟
مثل آنکه باورنمی کرد که او را نمی شناسم پرسید:«نمی شناسیش؟ 
سرم را بعنوان نه تکان دادم وگفتم:«نه.»
قلیان را به سوی خودش کشید وپُک عمیقی زد. درمیان دودی که ازدهان و سوراخهای دماغش بیرون میداد گفت:«یک شاعر گفته است، آه ای خدا، راه تو پرازمؤجزه است/ برگها را در زمین فرو می کنی سنگها را درآب شناور.
گفتم:« این شعر از بهی تایی است.»
با تواضعی خاص گفت:«من خودم را فدای نام نیک بهی تایی می کنم.»
گفتم:«اما عمو، این شعرچه ربطی به اون مردکه آنجاست  دارد؟
اشاره داد و گفت:«ببین پسرم، بدها و ظالم ها همیشه درثروت زندگی می کنند. درحالی که مستمندان و آنانی که  مثل من به نان شب محتاجند، به زحمت یک لقمه نان ذرت گیر میاوریم، همیشه دربدبختی زندگی می کنیم. بعضی وقتها ازخودم می پرسم، استغفرالله ، مثل اینکه خداوند هم عدالتی ندارد. چرا کاری نمی کند. می بینی؟ هر روزهم بدتر می شود.
قدیم، اگریک گوسفند یا یک بزمی مُرد، می گقتند باد سیاه او راکشت. یا اینکه شغال اورا توی جنگل دریده. حیوان که خودبخود نمی میرد. اما امروزپسرم، اگرانسانی در روز روشن کشته شود، مثل آنکه سگی مرده باشد، کک کسی را نمی گزد.
آهی کشید و ادامه داد:«دنیا وآدمهایش عوض شده اند، عشق و همدلی و ارزشهای انسانی اززندگی رخت بربسته و به جایش کینه و دشمنی زمین وآسمان را فرا گرفته. دیگرکسی به کسی فکرنمی کند و هرکس به فکرخودش است.»
ُپک دیگری به قلیانش زد وادامه داد:«پسرم، مردی که آنجاست سادورو است. روستای شان آنطرف رودخانه بود، یک روستای زیبا. همه اهل آبادی مثل یک خانواده باهم فامیل بودند. همه با هم سخت کارمی کردند و درغم و شادی هم سهیم بودند. هرغریبه ای که به روستایشان می آمد بدون دیدن سخاوت بی حد و مرزشان آنجا را ترک نمی کرد. خلاصه بگویم، مردمی صمیمی، زحمت کش و بی آزار بودند.
یک روز نامه ای ازشهردار قیم خان دریافت کردند که می خواهد آنها را قبل ازنمازصبح ببیند. رابطه مناسبی با شهردار نداشتند. به خاطراین که قبل از آن دزدان قبیله خاتونگاه تعدادی از گاومیش هایشان را دزدیده بودند و وقتی که آنها نزد شهردار شکایت کرده بودند ازآنجا که شهردار از قبیله خاتونگاه بود، قضیه را پیگیری نکرده و عدالت را زیر پا گذاشته بود. از روی ناچاری به پلیس شکایت می برند. بعد پلیس به خاتونگاه رفته بود و سه ، چهارنفرشان را دستگیر کرده بود. وقتی شهردارخبر را شنیده بود، با دادن رشوه با سرگروهبان پلیس آنها را آزاد کرده بود و روز بعدبه روستای آنها آمده بود وهمه را سیرفحش کرده بود. برخلاف قانون با حرف های زشت و بد بیراح آنها را تهدید کرده بود و گفته بود که اگرباردیگرشما اشراراینچنین کاری بکنید، شما راطبق قانون شماره صدو ده قانون اساسی متهم و دستور بازداشت تان را می دهم.
عموخیرال ادامه داد:«بله پسرم، اون مردم بیچاره نه تنها گاومیش هایشان را ازدست دادند، بلکه مورد دشنام و بی حرمتی قرارگرفتند و تهدید شدند. مردان قویشان هم بالجبار سکوت کردند. چونکه کسی نمی توانست مقابل چنین مرد قدرتمندی بایستد. از آنروز دیگر تمام ارتباطشان را با شهردار بریدند وحالا که آن نامه را ازاو دریافت کرده بودند هیچکدام حاضرنبودند تا به درخواستش عمل کنند و به دیدارش بروند.
عمو برات بگه ، پسرخوبم، روزبعد خود شهردارشخصاً به روستا آمده بود و بعدازآنکه همه را سیرفحش کرده بود، گفته بود که اگرشما فردا به همراه زنانتان به خانه من نیائید و به من رأی ندهید، خودتان خوب میدانید که چه عواقبی برایتان دارد.
اینجا بود که سادورو همین مرد که می بینی،  قدش را راست کرده و سینه اش را جلو داده بود و با صراحت گفته بود:« قربان، شما همیشه مارا آزار داده ای، حالا چطور از ما توقع داری که به شما رأی بدهیم و دوباره انتخابتان بکنیم؟ آمده ای که رأی جمع کنی ؟ جمع کن. کسی ازما که رأی نخواهد داد. برای ما فرقی نمی کند که کی به شما رأی بدهد یا ندهد. این مشکل خود شماست. این مناسب ریش سفید ما نیست که دست زنانمان را بگیریم و وسط مردم ببریم تا به شما رأی بدهند.
عموخیرال ادامه داد:«آه پسرم، گفتن آن حرفها برای سادورو کار راحتی نبود. آقای شهردار با شنیدن حرفهای سادورو خشمگین شده و فریاد زده بود که مرتیکه  پدر سوخته چطور جرأت میکنی این حرفها را توی صورت من بزنی؟ می خواهی که دستور بدهم بال بسته بازداشتت کنند؟ یا به من رأی می دهید و یا همه تان را پشت هلفدونی می اندازم.
بعد سادورو هم عصبانی شد و مقابل اش غریده و گفته بود:« بس کنید دیگرآقای شهردار، فکرمی کنید ما نوکرشما هستیم؟ نانمان را که نمی دهید، ما نان خودمان را می خوریم، ما به هرکی که دلمان بخواهد رأی می دهیم. از اینجا بروید و کسان دیگری را تهدید کنید. ما شرف وناموسمان را برای شما گرو نمی گذاریم و شما هم این حق را ندارید که همین طوری وارد روستای ما بشوید و ما را تهدید کنید.
شهردارکه دیده بود هوا پس است، کوتاه آمده بود و موقع رفتن گفته بود:«خیلی خوب به هم می رسیم، دوباره گذرتان برای گرفتن آرد به من می افتد.»
انتخابات برگزارشده بود و شورای شهر و روستا هم انتخاب شده بودند و جشنهای مختلفی با حضورمدیران دولتی و زمینداران و خانهای محلی برگزارشده بود. نه تنهاهیچکدام از مردم روستایی فقیرکه رأی داده بودند دعوت نشده و کسی احوالشان را نگرفته بود و دوباره مثل همیشه فراموش شده بودند، بلکه برعکس آنهایی هم که مثل همین سادوروی بیچاره که سرکشی کرده و حرف حقی زده بودند به بیست و چهارساعت کاراجباری به پذیرائی کردن از مهمانان جشن محکوم شده بودند.
عمو خیرال فوتی توی آتش قلیان کرد و ادامه داد:«هرچه بود گذشت والان باید ببینی که چه برسر روستایشان آمد. دار و ندار شان را به غارت بردند و ...
پک عمیقی که به قلیان زد، به صرفه افتاد ودرمیان صرفه هایش ادامه داد:«بعد زمستان سردی آمد و زمین یخ زد. سادورو به همراه همسر و دخترش توی خانه اش خوابیده بودند. ناگهان نیمه شب سر وصدایی را توی حانه اش می شنود. بیدارمی شود. با ناباوری می بیند که هفت مرد نقابداربا بیل و کلنگ وارد خانه اش شده اند. تا سرش را برمیدارد، آنها بهش هشدارمی دهند که تکان نخورد و سرجایش بماند. اما چه کسی میتواند بیکاربماند و شاهد دزدی درخانه اش بشود. می خواهد تا بلند شود و به سویشان حمله کند که هفت نفری اورا می گیرند و دست و دهنش را می بندند و هرآنچه درخانه دارد را با خود به بیرون می برند. موقع رفتن به او می گویند که این نتیجه ایستادگی درمقابل کسی است که ازتو قویتراست. بعد که همه دارو ندارش را ازخانه بیرون می برند، درمقابل چشمانش به همسرش ...
زن بیچاره اش آن موقع حامله بود چیزی به زایمانش نماده بود. سه روز بعد از آنشب زن بیچاره می میرد. ازآنشب به بعد سادوروی بیچاره عقل اش را ازدست میدهد و دیوانه می شود. امروزازخانه اش خاکستری بیش برجای نمانده. ازآن واقعه فقط دخترش جان سالم بدر می یرد.  می بینی  که دائم اورا توی سرما و گرما روی کولش به اینور و آنور حمل می کند.
عموخیرال داستانش راکه به آخربرد، سادورو رادیدم دخترکی بردوش داشت می گذشت. ناخودآگاه این شعر را توی ذهنم مرور کردم:
« بگذار برگهای افتاده درخاک غرق شوند....