۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه



بحران رهبری در ادبیات یا رهبران بحرانی
از پروانه ای به عقاب


در دهه های گذشته و اخیر، بارها از جانب اهل نظر، تحت عناوین مختلف به بحرانهای گوناگون ادبی درجامعه ی روشنفکری ی ایران اشاره شده است
اخیرا هم عده ای بعد ازمرگ بسیاری ازچهره‌های هنری و ادبی ایران مانند احمدشاملو یا اخوان ثالث، هوشنگ گلشیری، از پدیده ای بنام بحران ادبی درجامعه روشنفکری ایران سخن میرانند.
اما این اولین بارنیست که درجامعه ی ادبی ایران ازبحران ادبی ( روشنفکری) سخن رانده میشود. درچنددهه ی پیش تر نیز جلال آل احمد ، فقدان چهره های شاخص ادبی راعامل ِبحران ِروشنفکری می دانست. می گفت که چهره های شاخصی می بایست در ادبیات ما ظهورکنند تا رهبری جامعه روشنفکری را بدست گیرند..
براهنی نیزدرمصاحبه اش با اکبر رادی ، درتأیید وجودِ بحران ِ ادبی می گوید:« .. به نظر من، اين"بحران"، هست؛ و به اين سادگي هم از بين نمي رود. درجهان ديناميك امروز، هرچيزي براي تثبيت شدن، نيازمند ديناميسم است. ادبيات ما نيازمند ِ ديناميك بودن است
اگر چه آقای«براهنی» علت بحران را نه در فقدان چهره های ادبی (آدم یا پیشوا) بلکه در شعر، درنقد ادبي، و بطوركلي، بحران رهبري درانديشه ي ايراني می بیند، اما آنچه این دو دیدگاه ِ «آل احمد و براهنی» را به هم نزدیک می کند اعتقاد به مقوله ی«رهبری »، خواه از نوع ِ « ژانر» و خواه از نوع ِ« فرد یا آدم »، همواره اعتقاد به آن و تأکید برضرورت ووجود ِآن ، بر آسمان ادبی ی ایران سایه انداخته و جامعه روشنفکری را دچار چالش جدی نموده است
اصولا طرح این مسئله ی(بحران رهبری)آنهم در این عصر ِ بخصوص ، ازجانب ِ افرادی که عمری خود داعیه ی رهبری ی ادبیات را داشته اند، نکته ای ست که توجه جدی و کنجکاوی هراهل قلمی را برمی انگیزد. از این رو نوشته ی حاضر برآنست تا بطور ِ اجمال به این مقوله بپردازد. لازم به ذکر است که پرداختن به این مقال ، به هدف بازشناسی وکنکاشی هرچند مختصر پیرامون روند تحولات ادبی درگذشته وحال ، نقش رهبری و یا رهبران ِادبی ، چه مؤلف و چه اثر در بحران ِاحتمالی ست
اما ابتدا لازم ست تا نگاهی به تعریف ِ بحران ، بحران ادبی وسپس به مقوله ی رهبری داشته باشیم.
«بحران » پیشامدی ست که بصورت ناگهانی و گاهی فزاینده رخ می‌دهد و به وضعیتی خطرناک و ناپایدار برای فرد ، گروه و یا جامعه می‌انجامد. بحران باعث ِبوجود آمدن شرایطی می‌شود که برای برطرف کردن آن نیاز به اقدامات اساسی و فوق‌العاده است. بحران‌ها برحسب نوع و شدت ، متفاوت اند:
بحران یک فشارزایی بزرگ و ویژه است که باعث در هم شکسته شدن انگاره‌های متعارف و واکنش های گسترده می شود و آسیب ها، تهدیدها، خطرها و نیازهای تازه‌ای به وجود می‌آورد.
-          معمولا غیر قابل پیش‌بینی ست، اما غیرمنتظره نیست. بیشتر یک وضعیت اضطراری وآنی ست تا یک حالت ماندگارو پویا و متغیر است
-          انواع مختلف دارد ازجمله: بحران شخصی، بحران اجتماعی، بحران اقتصادی، بحران سیاسی، بحران بین‌المللی، بحران زیست محیطی.
-          دلائل بحران در هر پدیده می توانند متفاوت و فراوان باشند. در تعریف اقتصادی آن آمده است که بروز ِاختلال در توازن تولید و مصرف ، زمانی رخ می دهد که رابطه ی تولید و مصرف بهم می خورد. در بحرانهای مادی صحبت ازکمیت است، اما در بحرانهای غیر مادی بخصوص فرهنگی و ( ادبی) موضوع ، کیفیت است که درظهور و یا رفع بحران نقش اساسی دارد.ما اصولا زمانی می توانیم از بحران ِ ادبی سخن بگویم که رابطه ی منطقی ی هنرمند با مخاطب ، مختل شود و این دو نتوانند حرف همدیگر را بفهمند یعنی اینکه یکی از دو طرف یا جلوتر از دیگری میرود و یا عقب تر می ماند. و این فاصله به حدی میرسد که صدای همدیگر را نمی شنوند. درچنین حالتی است که بحران خود را نمایان می کند. و رفع بحران زمانی میسر می شود که یکی تسلیم دیگری شود.

محمد مختاری درتعریف «بحران ادبی» میگوید:«...كارآیی و توانایی هردستگاه فكری و ایدئولو ژیك محدود است و در برخورد با پدیده های تازه، یا حدود این كارآیی گسترش مییابد (كه البته نیازمند پیش شرط‌ ها و بایستگی های متعدد است) یا ثابت می ماند. در حالت دوم معمولاً دستگاه فكری ناتوان ازتوضیح و تبیین دقیق و پذیرفتنی ی پدیده های تازه می شود. اگركسی این حالت را «بحران» بخواند نامگذاری دقیقی كرده است.» 
افرادی مانند براهنی و... که هنوز ازدیدگاه ِمدرنیسم و کلاسیسم وساختارگرایانه به ادبیات می نگرند، بدیهی ست که به ادبیات نیز مانند نظام ِدینی و نظام سیاسی و اقتصاد ی و ارتشی بنگرند. یعنی تشکیلاتی نظامند با سیستم فرماندهی و فرمانبری بدانند ، که بدون رهبر پیشرفت ممکن نیست
سیستمی که « ژیل دلوز» آنرا سیستمی ، عمودی ، درختی (گیاه ساقه) می نامید. درسیستم ساقه درختی، همه عناصر(شاخه و برگ و..) تحت امر ِ مرکزیت وکنترل ساقه اند . در این سیستم عناصر درخت بدون وابستگی به هرم قدرت (ساقه) فاقد استقلال حیات بوده و خارج از آن ادامه حیاتشان غیر ممکن ست.
براهنی در باره ی رهبری ی ادبی می گوید:« در مقطع پيش از انقلاب، فكر مي كرديم كه شعر ما رهبر ادبيات ماست.اين تصور ناحق هم نبوده است.ما در دوران همزماني زندگي مي كرديم و فكر ميكرديم هرچه فردوسي و حافظ و سعدي و مولوي گفته اند، بايد چشم بسته بپذيريم.بايد از اينان چشم بسته تبعيت كنيم. زيرا اينان رهبران ِادبي و رهبران ِتاريخي و فرهنگي ی ما هستند
او با تاکید بر وجود ِبحران ، علت را نبود ِ رهبری ی قابل ِ قبول و تاثیر گذار میداند و معتقد است که چون این رهبری ی ( ژانر) وجود ندارد، پس ادبیات ما دچار بحران و رکود شده است
اودر توضیح خویش به جهت ِ تأکید بر وجود ِ رهبری ، می گوید:« ..اغلب اين تصور پيش مي آيد كه وقتي من نوشته ام ، بحران رهبري ی ادبي يا بحران رهبري ی نقد ِ ادبي در ايران، قصد م اين بوده كه بگويم آنان كه تا حال رهبري ادبي كرده اند، بايد جانشيني داشته باشند و چون من گوينده ي اين سخن بوده ام، پس مي خواهم كه اين رهبري به نام من باشد. اين، از بنياد غلط است. منظور من از رهبري در ادبيات ، آدم ها نيستند؛ ژانرها و انواع ـ مختلف ادبي هستند كه دچار بحران رهبري شده اند.
آقای براهنی فراموش کرده اند که تفاوتی دراصل قضیه نمی کند. چرا که ما وقتی از رهبری می گوییم، خواه فرد ( آدم) یا بقول ایشان ( ژانر) باشد. نتیجه هردو یکی است.فرضاً ،اگرشعری را بعنوان مرجع و رهبر بپذیریم ، بدون شک شاعر ِآن شعر نیز بعنوان رهبر معرفی و پذیرفته خواهد شد. ، از این گذشته این همان چیزیست که پس از دوران مشروطه تاکنون بر رشد و حرکت بالنده ادبیات ما سایه انداخته است. و نه تنها به رفع بحران کمکی نکرده بلکه این حرکت ، جامعه ی ادبی ایران را بحرانی تر و دچار تشتت بیشتری نموده و آنرا بار دیگر بسوی یک دستی، تک صدائی و ساختارگرائی و سیستم ِمُرید و مقلدی و بزبان دیگر ولایتی سوق داده است.
از طرفی دیگر وقتی ما به رهبری اعتقاد بیاوریم. هم جوهره عناصر ِ مستقل دیگر، خواه فرد و خواه اثر را نادیده گرفته ایم و هم دمکراسی درسخن ادبی را. یعنی اینکه بر صدای مشخص و مطلقی بعنوان نمونه و الگوی ادبی تأکیده نموده و راه را برخلاقیت ِ عناصرِ دیگر وگونه های نوشتاری دیگر بسته ایم. می شود همانی که در دهه های 20 و 30 و بعد ازآن توسط گروههای رهبری کننده ، که خود شما هم عضوی از آنها بوده اید وبر ادبیات و هنر ما حاکم نمودید ه اید.
مختاری میگوید:«آنچه من نمی فهم معنای «بحران رهبری روشنفكری» و «بحران رهبری نقادی ادبی»است.چون مفهوم رهبری در اندیشه ی انتقادی و كار روشنفكری (از جمله در نقد ادبی) بی معنا است.كنش نقادانه در بنیاد خود ، استوار به بینش و بصیرت فردی ست، بر اساس پیش فهم های ناقد منجر به ارائه تاویل و تعبیر اثر می شود و بیان آن لزوماً منش سوبژكتیو (ذهنی و فردی) دارد. این همه نفی وجود رهبر به معنای تعیین كننده جهت حركت یا به معناهایی شبه نظامی‌ نظیر فرمانده و تعیین كننده ی مسیر حركت هستند. نیاز متفكر و ناقد به كسب دانش ، امری انكارناپذیر است اما هرگز به معنای پیروی فكری یعنی پذیرش رهبری ی یك دانای خبره نیست. اگر این رابطه ی ارباب/بنده ، شكل بگیرد، خیلی ساده ما با فضای گفتمان انتقادی یا با منش نقادانه ی كار فكری بدرود گفته ایم. اگر بحران رهبری را به معنای فقدان اصول راهنما یا بیخبری اندیشمندان و ناقدان از این اصول بدانیم (كه در این صورت نیز باید بپذیریم كه اصطلاح «بحران رهبری» نامناسب است و موجب گیجی و بدفهمی ‌میشود) بحث تازه ای آغاز میشود. این اصول چه هستند و چه كسانی بنا به كدام خواست قدرت ، آنها را تنظیم و تدوین میكنند یا از ضرورتشان دفاع میكنند و فقدانشان را بحرانی در اندیشه و فرهنگ مینامند. شما میپرسید كه آیا اعتقاد به ضرورت ِ وجود رهبری ی روشنفكری ، ارتجاعی است یا نه. من میگویم بی شك استبدادی است و از این رهگذر ِ واپسگرایانه ست.
براهنی اگرچه بارها درمقالات و نوشتارهای اخیرش برپست مدرنیسم بودن خود تأکید نموده، اما درعمل راه دیگری را در پیش گرفته است.که نشان ای ست از تناقض ِ دریافتش از مقوله ی پُست مدرنیسم ، که همانا مرکز زدا و کثرت گرا و اصل عدم برتری ی عنصری ، بر عنصر ِ دیگر بنا شده و خلاف سیستم ِ عمودی -درختی است .
این اولین بار نیست که آقای براهنی با طرح موضوعات جذاب و ایجاد شبهه با جلب افکار ِقشری ، ازاهل قلم به سوی خویش، برآن می شود تا مستقیم و یا غیرمستقیم داعیه ی رهبری جامعه ی روشنفکری ِ ایران را طلب ( که درادامه بیشتر توضیح خواهد داد) نماید. او درچندین دهه گذشته همواره توانسته است با نقد های دگرگونه اش و طرح دیدگاههای خاص و عمداً تند و در مواردی افراطی ، نه تنها بر سمت وسوی جریان روشنفکری تاثیر بگذارد، بلکه برکرسی ی رهبری (حداقل در نقد ادبی) تکیه زند و به راحتی جمع کثیری از روشنفکران ِجوان و غیر جوان را نیز به دایره ی حکومت ِخویش کشانده و با خود همراه کند. امروزه هم کم نیستند کسانی که با او و اندیشه هایش همراه و موافق بوده و او را پیشواو ولایت فقیه خویش درعرصه سخن میدانند.
او درخطاب به پروانه ها که به نقد شعر شاملو می پردازد و الحق هم خوب شعر شاملو را می شکافد. با این که نیمی ازکتاب را با تفاسیر ِفنی ، علمی و تکنیکی نقد می کند ، برآن می شود تا شعر شاملو را به لحاظ روائی، تاریخی و اعتراضی بودنش آنرا شعر ندانسته و فقط با معیار ِساختارمند امروز خویش، تعدادی را به عنوان«شعر ناب»ارزیابی کند. او با ارائه ی تئوری ی ساختارگرایانه اش به تعریف ِ«شعر ناب» می نشیند و هر سروده ای را خارج از آن تعریف، شعر نمی داند. در حالی که شاید بهتر بود علاوه بر تفسیر نوع شعر شاملو آن را هم یک صدایی می داسنت که با صدای مورد نظر او و دیگران متفاوت است. همانطور که بین شعر ِنیما و شاملو تمایز قائل می شود
او با طرح ِ چنین رویکرد و تعاریف، به نوعی با معیار سازی خود، روشنفکر و شاعران جوان را دچار تشتت نموده واین تشتت همان بحران و یا یکی از عوامل ِ بحران ساز است که می توان از آن نام برد.
او با نقد نیما و شاملو و با مقایسه این دو با هم و با تشریح زبان و ویژگیهای شعری این دو شاعر برآن می شود تا آن نتیجه ای رابدست بدهد که به دنبالش بوده و هست. یعنی اینکه نیما و شاملو ( و سپس طاقت نمیاورد تا بقیه را هم از تیغش برهاند، فروغ و سپهری وغیره را نیز به میان می آورد) شاعر نبوده اند بلکه نویسنده ی نثرهایی به زبان خویش بوده اند و با یک تیر همه را مردود می شمارد. برای اینکه هیچ کدام از اینها «شعر نابی» که او دستورالعمل و ساختارش را در همان کتاب آورده نیافریده اند.
جا دارد که این سؤال را از آقای براهنی بکنیم که آیا می شود ، کسی را که هنوز به دنبال ساختارسازی و یک دست نمودن ِ شعرو نوشتارست ، پُست مدرن اش بنامیم؟ او به اعتقاد خود ساختار شکنی کرده است و بارها به صراحت از آن با افتخار نام برده ست. اما نمیداند که تمام هم و تلاش خویش را در بنانهادن ساختاری من درآوردی برای چیزی به نام شعرناب نهاده است.
ما بر این اعتقاد نیستیم که آن چیزی را که او شعر ناب می نامد شعر نیست و یا هست. اما هرچه هست، نمی تواند مرجع شعر ما باشد بلکه صدای اوست و این صدا نیز می تواند در کنار دیگرصداها و همنشین آنهاباشد. و ما مثل خود ایشان ، این صدا را حذف نمش کنیم ومردودش نمی دانیم. چه بسا که از آن هم لذتی ببریم ، همانطور که از دیگر صدا ها در زبان فارسی چه کهن و چه نو ، کم و بیش لذت برده و می بریم.
یک فکر متفاوت هم همیشه برای خود حق حیات دارد اما وقتی بخواهد حق حیات فکرهای دیگر و راههای دیگر را نفی کند دیگر خود یک فکر مفیدو بی زیان نیست ، بلکه یک بیماری ی مهلک ست.
مسئله همین ست. نفی و رد دیگران. خفه کردن صدای دیگران. تعیین کردن معیار و الگو برای خوب و بد وارجح کردن یکی بر دیگری، واین تقابل های دوگانه را در عرصه ی سخن بکار گرفتن ست.
بحث بر سر قطعیت دادن و دستورالعمل ( تئوری) نوشتن برای شعر یا هر نوشتار ادبی دیگرست. چه به جهت تولید آن و چه به قصد رد آن. چرا که چیزی به نام شعر یکی از مقوله هایی ست که کسی نمی تواند بطور قطعی تعریفی از آن بدست بدهد. هرکس می تواند تعریف خودش را از شعر یا نوشتار ادبی داشته باشد. از آنجا که هر اثر خود مرجع است ، نمی توان آنرا با دیگرآثار چه پیش و چه پس از آن مقایسه و محک زد. نوع دید آقای براهنی به نوعی خواسته یا نا خواسته دلالت برارائه ی روایتی کلان می کندکه امروزه دیگر نقش خودش را از دست داده است

لیوتار معتقد بود که کلان روایت ها ناهمگنی وجود بشر را نادیده می گیرند، گوناگونی احساسات نهفته در انسان ها این امر را غیر ممکن میکند که همگی تحت آموزه های یکسان هدایت شوند
ناصر نجفی در این مورد می گوید
 « به گمان من ،درعصربطلان ِ همه ی " فرا" ها ، یا "کلان روایت " ها ، چه کسی قادرست فراسخنی را بیافریند، تا سخنی به نام شعر را ،به شناخت درآورد و تعیین کند،کدام نوشتار شعر است و کدام نثر؟
شعر،یک سؤتفاهم تاریخی و نوعی نژادپرستی درعرصه ی نوشتاراست."
، تقابل های دو تایی ِ شعر/نثر ، چونان دیگرتقابل های دوتایی "دوالیستی"، مستقل وجدا ازهمدیگر نیستند، بلکه در هم تنیده اند. به نظر من مشکل و سلطه ، اززمانی آغاز می شود ، که یک نظریه ی اخلاقی، بر یکی ازآن دو حاکم می شود و هدف و منظور ِ جدا سازی و برتری بخشیدن ِ یکی بر دیگری را به پیش می برد- و باسرمشق قراردادن ِ آن انتخاب ، به شیوه ای مستبدانه ، تعیین می کند، که کدام نوشتار ،"باید "شعر باشد وکدام نثر،و باز هم به نظر ِ من ، اعتقاد به حضور ِ چیزی به نام شعر ، در بین ِ پاره متن ها ودیگر انواع نوشتاری ، نوعی متافیزیک ِ حضورست.چراکه در بین ِانبوهی از گونه های مختلف و متفاوت و متمایز ِ نوشتاری ، امتیاز دادن ،
مطلق کردن وسرمشق قرار دادن ِ یک یا چند نوع از این گونه ها ،به نام شعر، بحران آفرین ست وشناخت ِ چیزی به نام شعر را دچار بحران ِتعریف می کند و موجودیت اش را مدام ،به تعویق می اندازد.>< 
براهنی یک عمر برای ما می گفت:« ادبيات، هرگز فقط به خاطر ادبيات نبوده است. ادبيات براي ارائه ی زندگي به وجود آمده است، نه براي ارائه ی خودش. و شعر كه حادترين، عاطفي ترين، انساني ترين و حتي بزرگترين فرم ادبي ست، هرگز تنها براي ارائه ی فرم خودش، براي حفظ خودش بوجود نيامده است. بوجود آمده است تا چيزي به نام محتوا را كه برا ساس تجربه هاي انسان در درون خود انسان و در بيرون از انسان در اجتماع و در تاريخ و در طبيعت ساخته شده است، ارائه دهد. اگر شعر، فقط از نظر ادبي و ازنظر زيباكردن زبان، ارزش داشت، بايد شعر حافظ را فقط شاعران مي خواندند و ما خوب مي دانيم كه چنين نيست.»
اما حالا فتوا صادر می کند که:« شعر هدفی جز خود ندارد .و... باید همه چیز در خدمت ِ نوشتن بیاید تا عمل نوشتن، فی نفسه، اتفاق بیفتد... هر جا که دراین کتاب و یا شعرهای دیگر ما، این نوع نوشتن اصل قرارگرفته باشد، ما به ذات شعر نزدیک شده ایم...»
مثل آنزمان که همان نظریه هایش را با قاطعیت می گفت و غیر آن را شعر نمی دانست. امروز نیز با همان شیوه عکس آنرا قطعیت می بخشد
اما آقای براهنی این حرف امروزتان هم حرف تازه ای نیست و دنیای امروز دنیا دیگری شده است. دیگر ما منتظر شما نیستیم تا مثل گذشته پای منبر تان بنشینیم و شما برای ما مسائل را توضیح دهید. امروز هر بچه ای از هر گوشه دنیا بی نیاز به رهبران اسطوره ای خود مستقلا به علوم و تجربیات و تولیدات ادبی و هنری روز دنیا دسترسی دارد. امروز ما دیگر به یمن دانش وزبان از ترجمه های انتخابی و اغلب سلیقه ای شما بی نیازیم. ما خود به یُمن عصر ارتباطات مستقیما به منابع اصلی علمی، ادبی، هنری و فلسفی دسترسی داریم. و ما دیگر برای انتشار نوشتارهایمان محتاج آن تعداد انگشت شمار مجلات سلیقه ای و گروهی شما و صافی و قیچی سانسور شما و قدرت های حاکمه نیستیم. در عصر ارتباطات همه ی ما با صفحات مجازیمان با همه ی دنیا ارتباط داریم. و هر وقت که بخواهیم آثارمان را به مخاطب مان میرسانیم. و یا از آثار دیگران بی هیچ واسطه وانحراف ِ تعابیر شما استفاده می کنیم و معناهای متکثرومقطعی ی خودمان را دریافت می کنیم
شما یک عمرتک صدائی و فرهنگ ِ مرید ومرادی را برای ما رواج دادید. از هر کسی برای ما اسطوره ای ساختید و همان تقدس گرائی را از دین به ادبیات و هنر آوردید. شما با ستیزه گری تان با غیر و دگریت ها به ما یاد دادید تا غیر از صدای شما صدای کسی دیگررا نشنویم. شما نوشتاررا به خوب و بد تقسیم کردیدوبین آنها مرزکشیدید. و این مرز بندی را به همه ی عرصه های هنری مابسط دادید از آن یک فرهنگ برای ما ساختید که هنوز هم راههای رشد وخلاقیت های فردی را بر ما بسته است. شما، یعنی شاملو، اخوان، گلشیری ها و دیگران هر کدام ساز خود را می زدید و علیه دیگری در ستیز بودید. هنوز هم هستید. هرگز صدای دیگری را خارج از ساختار و زبان خودتان تحمل نداشتید. شاملو و اخوان بقول خودتان نیم ساعت زیر یک سقف همدیگر را تحمل نکردند. در حالی که می توانستند برای صدای همدیگر احترام و تفاوت همدیگر را تحمل کنید.شما درحالی که ادعای مبارزه با دیکتاتوری و دفاع از دمکراسی را داشتید ، در عمل خود دیکتاتور بودید. و چه قلم ها را شکستید و چه صداهای تازه و جوان را به جرم دگر بودن از آنکه شما فکر می کردید یا شعر میدانستید خفه کردید. کم بودن کسانی که از زخم های شماجان سالم به در ببرند. شما یا از تحولات مدرن و پسامدرن دنیا بی خبر بودید و یا خبر داشتید و از ما پنهان کردید تا دایره ی قدرت و حکومت تان به خطر نیفتد. اگر شما اینگونه نمی کردید شاید ما امروز نه فط تک صدای شاملو و اخوان بلکه صدها صدای دیگر در ادبیات مان داشتیم. و شما این دارائی را از ما دریغ نمودید تا خود اسطوره و پیشوا بمانید. تصور شما این بود که مروارید اگر تک باشد ارزش دارد، اگر همه ی ریگ های بیابان مروارید شوند دیگر ارزش ندارد. و این عقیده ی غلطی بود.
در حالی که همان زمانها دریدا ، فوکو ، لیوتار ، دلوز و گاتاری و ... دنیا را تسخیر کرده بودند. شما بر طبل های پوسیده خویش می کوبیدید.و برای ما از هنر متعهد و وظیفه هنرمند می گفتید
درحالی که دنیا دوران مدرن را سپری کرده بود ، شما هنوزتقابل های دوگانه را در میان ما تبلیغ می کردید. با چوب نیک وبد تان قلم ها را شکسته و صداهای تازه و دیگری را خاموش می کردید. و فقط به آنها پر بال دادید که همسو و هم صدای تان بودند.اگر چه خود را ضد دیکتاتوری می دانستید واز دمکراسی می گفتید خود شیوه ی دیکتاتوری را پیشه داشتید. شما به ما یاد دادید تا تفاوت ها را تخاصم ببینیم. و با غیر خود به عناد برخاسته و بستیزیم
امروز ما پروانه ها می گوئیم که جزبا صدای " جنایت پیشه گان"
با هیچ صدائی ستیز نداریم. و زندگی و هرآنچه را که در اوست با تفاوت هایش می خواهیم. ما مرزهای ، ناب و غیر ناب را در هم ریخته ایم. ما همه گلها را دوست داریم به هر شکل و بو و رنگش. چرا که پروانه ایم.

هژبرمیرتیموری( یک پروانه)

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه



دیکانستراکشن در متن


دکانستراکشن درفارسی به ساختار زدایی، شالوده شکنی، واسازی، بنیان فکنی، ساختار شکنی و بن فکنی ترجمه شده است
 و که یکی از شاخه های مهم فلسفه پست مدرن محسوب می شود و نقدی است به بینش ساختارگرایی و همچنین تفکر مدرن.
 شاید دکانستراکشن وکثرت معانی اش به دلیل آن باشدکه ازیک طرف نگرشی چند وجهی و چندمعنایی به دال و مدلول و هرنوع متنی دارد. و ازطرف دیگرمبانی اش مستقیما ازفلسفه دکانستراکشن استخراج شده است که به اصطلاحات معماری (که دراینجا بحث مورد نظر ما نیست) نزدیکتر است. در ابتدا برآنیم تا این فلسفه و مهم تر از آن ، زمینه های نظری این نحله ی فکری را که درنیمه دوم قرن بیستم مهم ترین مکتبی بودکه فلسفه مدرن (فلسفه اصالت وجود) و ساختارگرائی را به نقد کشیده بود بشناسیم.
اصطلاح Déconstruction را ابتدا « ژاک دریدا » به عنوان نقد و رویکری تازه در مقابل اندیشه های ساختارگرایی که خود مکتب جدیدی بود بامفهومی نه چندان صریح مطرح کرد.
برای شناخت بهتر این نوع نگرش جا دارد تا ابتدا و بطورگذرا به فلسفه مدرن و نگرش ساختارگرایی برگردیم.
از نیمه دوم قرن بیستم، فلسفه مدرن و مکتب « اصالت وجود» و «خرد باوری» از طرف مکتب ساختارگرایی که توسط فردیناند دو سوسور، زبان شناس سوئیسی و لوی استراوس، مردم شناس فرانسوی، مطرح شده بود مورد پرسش قرارگرفت.
 ساختارگرایی درحقیقت واکنشی بود درمقابل خرد استعلایی و ذهنیت مدرن. آنان (ساختارگرایان) معتقد بودندکه عاملی مهم تر از ذهن وجود داردکه پیوسته مورد بی مهری قرارگرفته و آن ساختار زبان است. از نظرآنان می باید ساختار های ذهن بشری را مطالعه کنیم و این ساختارها بسیارمهم هستند.  معتقد بودند که ساختار ذهن، مبنایش زبان است. انسان بوسیله زبان  است که با دنیای خارج مرتبط می شود .اگر به عقیده «دکارت» همه چیزآگاهانه شکل میگیرد، به نظر استراوس، ساختارهای فرهنگ، اساطیر و اجتماع آگاهانه نیست، همه آنها در ساحت ناخودآگاه شکل میگیرد و مؤلفی ندارد. استوارس استیلای سیصد ساله ذهن استعلایی را زیر سوال برد. اگر از دوره دکارت ، انسان موجودی خردورز است، از نظر استوارس موجودی است فرهنگی و ماهیت انسان در بستر فرهنگ شکل میگیرد. از این رو جهت ره یافتن به ماهیت بشر، باید زبان، فرهنگ و قومیت را مطالعه کنیم. به طورکلی روش ساختارشناسی، یافتن وکشف قوانین فعالیت بشری درچهار چوب فرهنگ است که با کردار وگفتار آغاز می شود. رفتار وکردار نوعی زبان است. به همین دلیل ساختارگراها، ساختار های موجود در پدیده ها را استخراج می کنند.
و از طرفی دریدا هم خردگرایی مدرن که توسط دکارت، کانت و سایر بزرگان مدرن مطرح و تبیین شده بود را اساس فلسفه خود قرارداد. و در راستای پژوهش هایی که درزمینه زبانشناسی انجام میداد، نظریه تازه و انتقادی خویش را درمقابل نظریه آنان که محصول نظریات سوسور بود، ارائه داد.
در فلسفه غرب مباحثی همچون روز و شب، مرد و زن ، ذهن و عین، گفتار و نوشتار، زیبا و زشت و نیک و بد مطرح بوده است. از زمان افلاطون تا کنون همواره یکی بردیگری برتری داشته است. در فلسفه غرب همیشه گفتار بر نوشتار به دلیل « حضورگوینده » ارجحیت داشته است . سقراط  یک فیلسوف شفا هی بود و هرگز به نوشتار روی نیاورد و همواره مطالبش را به زبان شفاهی بیان می کردو هرگز عقاید و اندیشه اش را به زبان نوشتار در نیاورد.و افلاطون که خود را شاگرد او می دانست نیز معتقد بود، که درنوشتار« شیطان» می تواند نفوذ کند وآن را تغییر دهد. به بیان دیگرنوشتار نمی تواند اصالت خودش راحفظ کند وخواننده ناگزیر برداشتی خلاف منظور و مقصود نویسنده از آن بدست خواهد داد.  از این رو افلاطون گفتاررا بر نوشتار ارجح میدانست، اندیشه ها وگفتار سقراط را بصورت مکتوب درآورد.
اما دریدا برخلاف آنها اهمیت خاصی به نوشتار میداد و معتقد بود که، معنای متن راگوینده تعیین نمی کند ، بلکه شنونده و یا خواننده متن است که با توجه به ذهنیت و تجربه خود این معنا راکه می تواند متفاوت از منظور و غرض گوینده یا مؤلف باشد مشخص می کند. لذا لزوماگفتار بر نوشتار ارجح نیست چراکه نوشتار باعث به تعویق افتادن معنا و تکثر معنا و تکمیل نوشتار می گردد. دریدا با نقد «تقابل دوتایی» معتقد است که هیچ ارجحیتی وجود ندارد . او این منطق سیاه و سفید و مسئله ی « یا این و « یا آن » را رد  و مردود می داند. اما سوسورمعتقد بودکه: «زبان واصولا هرنوع علامت، ایده ای را ازذهنی به مخاطب منتقل می کند، که این معنی در هر زبان ثابت است و به راحتی قابل تغییر نیست، مثلاَ در یک نوع « معنی گراست» که حاصل ذهن است و موجب تداعی معنی در ذهن است، که این معنی درهر زبان ثابت است و براحتی قابل تغییرنیست. مثلاً هنگامیکه کسی واژه «گل» را بکار می برد، شنونده بی تردید منظورگوینده در ذهنش تداعی می شود. بنابراین با یک علامت که در این مثال زبان می باشد، ایده ذهنی ازگوینده به شنونده منتقل می شود، و همچنین این مفاهیم ذهنی به راحتی قابل تغییر نیستند و از آنجا که زبان یک پدیده اجتماعی است، نمی توان حجمی برای آن توافق کنند تا بتوان از یک معنی گر مفاهیم استعاره ای دیگر برداشت کرد. این مسئله در مورد متن نیز صادق است.» از افلاطون تا هگل و از سوسور تا دانشمندان ساختارگرای مدرن، همه معتقدندکه گفتار همیشه بر نوشتار ارجح است و این علت توانائی زبان است .
اما دریدا برخلاف نظریه ساختارگرائی که دریافت معنا را درگفتار و نوشتار( متن) یعنی درهردو قابل دسترس میداند، با اعتقادش بربه تعویق افتادن معنا میگوید« در یک گفتار «آوا محور» طرفین می توانند به دلیل مشخص بودن معنا همدیگررا قانع کنند. یعنی اینکه درگفتار رابطه نزدیکترین معنی گر و معنی شده برقرار می شود وگوینده می تواند براحتی منظورش را به شنونده انتقال دهد.» بطور مثال اگر هم شنونده درآن گفتگو با ابهامی هم مواجه شود، می تواند از گوینده پرسش کند. پس در این نوع گفتاری مانعی برای به تعویق افتادن معنا نیست. چرا که معنا در درسترس مخاطب قرار می گیرد. اما دریک متن، هرگز «مفهوم واقعی»  خودش را آشکار نمی کند ، زیرا مؤلف آن متن حضور ندارد و هرخواننده و یا هرکه آن را قرائت کند، می تواند دریافتی متفاوت از قصد و هدف مؤلف داشته باشد. « نوشتار مانند فرزندی است که از زهدان مادر ( مؤلف ) جدا شده. هر خواننده ای می تواند برداشت خود را داشته باشد. از نظر دریدا ، نوشتارابزارخوبی برای انتقال مفاهیم نیست و یک متن هرگز دقیقاً همان مفاهیمی را که درظاهر بیان می کند ندارد. متن به جای انتقال دهنده معنا، یک خالق است. به همین دلیل دربینش دکانستراکشن، ما دریک دنیای چند معنایی زندگی می کنیم هر معنایی و استنباطی متفاوت با دیگران از پدیده های پیرامون خود قرائت می کند.»
از این رو دریدا می کوشد تا با واسازی متن ها نشان دهدکه معنی شده، خود، معنی گر شود. بنابراین نوعی تسلسل زنجیر وار« معنی گر » و « معنی شده » ناپدید می شود. بنابراین نمی توانیم از یک علامت معنایی خاص دریابیم « بلکه باید بالا و پائین رفتن مدام حضور و غیاب « معنای خاص » را بر تجربه آوریم. بنابراین خواندن یک متن در واقع تبعیت کردن ردپائی از «معنی شده» است که خود حضور ندارد اومی نویسد:« ما هرگز نمی توانیم به انتهای چیزی برسیم. اگر به فرهنگهای لغت مراجعه کنیم، می بینیم که هرکلمه با کلمات و بر حسب کلمات دیگر تعریف شده اند و از این رو اگر بخواهیم ببینیم واقعاَ یک کلمه چه معنی میدهد ، باید به دنبال معنای کلمات دیگر نیز بگردیم. و به دنبال کلمات گشتن هرگز به پایان نمیرسد، حتی اگر به پایان این جستجو برسیم به یافتن معنی کلمه نخست نزدیک شده ایم بخصوص کلماتی که به هر صورت واجد معانی متضاد هستند.» پس متن بسیار دَوَران ذهن، شکل و نفوذ ناپذیر است.
حالا به تعریف دکانستراکشن بر می گردیم تا به ارتباط و بکارگیری آن در متن بپردازیم.
دکانستراکشن:
اگرچه باید عنوان شودکه تعریف دقیق و مشخصی ازدکانستراکشن وجود ندارد، زیرا هرتعریفی ازدکانستراکشن می تواند مغایربا خود دکانستراکشن تفسیر و تاویل شود. معنی دکانستراکتیویسم در فرهنگ لغت «لیتره» در زبان فرانسوی در غالب سه معنا آورده شده است: اولین مورد اصطلاح دستوری آن است، به معنای بر هم زدن ساختار دستوری واژه‌های يك جمله. به عبارتی دیگر، اگر كلمات يك جمله را عوض كنيد، آن جمله را دكانستراك كرده‌ايد. معناي دوم، معناي باز كردن و پياده كردن است، يعنی باز كردن و پياده كردن قطعات يك دستگاه، براي حمل آن به جاي ديگر. اما معنايي كه خيلی ژاک دریدا بسیاربه آن توجه می‌كند، معناي «رفلكسيو»آن است؛ يعنی خود ساختار شكنی که از خارج تحميل نمی‌شود، بلكه ساختار، خود به خود تغيير پيدا می كند. او اینطور می گوید که: درحقیقت  دکانستراکشن پاسخی به متافیزیک حضور است، بدین معنی که معنا نه حاضر است و نه غایب، بلکه درکل متن یا گوشه های متن پراکنده است. به این علت هرمتن را هر بار در زمان و یا مکان دیگر بخوانی معنی دیگری از آن دریافت خواهد شد. و در خوانش های جدید معنا های جدیدتردریافت خواهد شد. که باز هم معنا به تعویق خواهد افتاد. و معنای نهایی هم هرگزبدست نخواهد آمد چراکه معنای نهایی اصلاً وجود ندارد.و اگر فکرکنیم که معنای واقعی را روزی بالاخره بدست خواهیم آورد متافیزیک راحضور بکار گرفته ایم.
دریدا با اشاره به قضیه متافیزیک حضور می گوید: اساس متافیزیك با این فرض بنیادین نشانه شناسی دانسته می شودكه هر دال، مدلول خود را همراه دارد یا موجب پیدایش آن می شود. متافیزیك استوار بر این فرض است كه معنا، به هر رو و همواره حاضراست و نشناخته ماندنش ناشی از ناتوانی ما دریافتن راه درست یا نادرستی ابزاری است كه برگزیده ایم.» دریدا می گوید «كه در تاریخ فلسفه غرب فرض همواره این بوده كه معنا دركلام و خرد (كه هر دو با واژه یونانی lgos بیان می شود) حاضر است. دریدا این باور به حضور مستقیم معنا را «متافیزیك حضور» خوانده است.» به این ترتیب می توان گفت تاریخ تفكر فلسفی تاریخ متافیزیك یا فلسفه حضور بوده است
دریدا در ادامه تعریف دکانستراکشن متن می گوید:« دکانستراکشن کردن یک متن به معنای بیرون کشیدن منطق ها و اسنتباطات مغایر با خود متن است . در واقع گسترش درک مجازی است». به طورکلی دکانستراکشن نوعی وارسی یک متن و استخراج تفسیرهای آشکار و پنهان از بطن متن است. این تفسیرها و تاویل ها می تواند با یکدیگر و حتی با منظور و نظر پدید آورنده متن متناقض و متفاوت باشد. لذا دربینش دیکانستراکشن، آنچه که خواننده استنباط و برداشت می کند واجد اهمیت است و به تعداد خواننده، برداشت ها، استنباطات گوناگون و متفاوت وجود دارد. خواننده معنی و منظور متن را مشخص می کند و نه نویسنده. ساختاری ثابت درمتن و یا تفسیری واحد از آن وجود ندارد. ارتباط بین دال و مدلول و رابطه بین متن و تفسیر شناور و لغزان است .
او درادامه اودرتشریح دکانستراکشن میگوید:«دکانستراکشن تخریب یا پنهان کاری نیست.» حال آنکه مشکلات ساختاری مسلمی را درون ساختارهای ظاهرا پایدارمی نمایاند. اما این ترکها به متلاشی شدن ساختار نمی انجام برعکس، دکانستراکشن تمامی قدرت خود را از راه به مبارزه طلبیدن ارزشهای قوی همانند: هماهنگی، وحدت و ثبات بدست می آورد و در عوض دیدگاه متفاوتی از ساختار راه پیش رو می نهد ...این نوع معماری نظریه بیان جدیدی نیست، بلکه بیشترافشاگرناشناخته های نهفته در درون است. شوکی است که ازضعف موجود درست بهره برداری می کنند تا آن را برآشوبند نه آنکه به دورش اندازند. بنابر این زیر سوال بردن و تردید در اصول به معنای نفی آن اصول در دکانستراکشن نیست، فلسفه دکانستراکشن در زبان شناسی واسازی یک متن، عبارت است از« بیرون کشیدن روابط منطقی متضاد ادراک و انبساط از آن متن به هدف نمایش اینکه یک متن برخلاف آنچه می گوید معنی می شود، یا بر خلاف آنچه معنی می شود میگوید.
برای ساده کردن منظوردکانتسراکشن می توانیم ایگونه بگوییم که دکانسترا کشن به نوعی اوراق کردن متن،  قطعه، قطعه کردنش و دوبار بهم ساختن اش با بافتی تازه است. بازکردن، تکه تکه کردن و مونتاژ دوباره متن به جهت پراکندن معنا در سطوح مختلف متن می باشد.
دکانسترکشن و واسازی را می تواند ابتدا به مارکس نسبت داد. مارکس 1-  با استفاده از نظریه های اقتصادی آدام اسمیت انگلیسی در خصوص ارزش اضافی 2-  دیالکتیگ هگی درفلسفه آلمان 3- سوسیالیسم تخیلی فرانسوی ها که نماینده آنها «سن سیمونو» و « فوریه» بودند. با قطعه قطعه کردن این سه مقوله و واسازی آنها ماتریالیسیم دیالکتیک را تدوین کرد.
یعنی اینکه ماتریالیسم الهی و ایدالیستی هگل را بهم ریخت وآنرا به ماتریالیسم دیالکتیک تبدیل کرد. فوکو دریکی از سخنرانی هایش می گوید که سه ساختار شکن بزرگ در تاریخ ما برجسته اند 1- مارکس 2- نیچه 3- فروید .
دریدا هم خودش می گویدکه: « من همواره از آموزه های مارکس ساختار شکنی و بنیان افکنی را آموخته ام. 1- او با اوارق کردن مذهب،  چیز تازه ای را از آن بیرون کشید، و 2- اساطیر را باطل کرد و 3- عرفان ملیت گرائی اروپائی را از ریشه خشکاند.
در شرایطی که از رنسانس تا آنزمان فرهنگ یونانی - رومی حاکم بر اندیشه اروپائیان بود و می رفت تا ناسیونالیسم کور به فاشیم بیانجامد،  مارکس با مطرح کردن اینکه ارزش انسان بالاتر از خاک است. و با مطرح کردن اینکه وحدت جمع اضداد یا همان تفاوتهااست، به مقابله با ملیت گرائی و ناسیونالیسم و یک پارچگی برخواست و تاکیدکردکه ارزش انسان ازمکان و یا جفرافیایی که در آن زندگی می کند بالاتر است. و انسان نباید فدای خاک بشود.
او براصل انتقاد برخودنیز تاکید داشت و می گفت که باید خود را اوراق کرد، قطعه قطعه کرد و نکات مثبت ومنفی خود را باز شناخت. و دوباره خود را مونتاژ کرد.
پس نتیجه می گیریم که دکانستراکشن خراب کردن و دور ریختن نیست بلکه بازکردن بافت موجود و دوباره بافی و باز ساخت آن است .



منابع:
Deconstruction –Andreas Papadakis/ catherine Cooke & Anderw Benjamin
معماري ديكانستراكشن، معماري ديكانستراكتيويست. تهران: انتشارات پيام 
-     استاد ناصر نجفی
-   دکتروحید قبادیان- مبانی و مفهیم معماری معصرغرب
م



گذری بر تئوری ریزوم - « ژیل دلوز»


ژیل دولوز (Gilles Deleuze) (1925- 1995)  فیلسوف فرانسوی بود. او شاگرد و همکار پژوهشی ژاک لکان  بود و از فروید، نیچه و مارکس سخت تأثیر گرفته بود.  در 18 ژانویه 1925 و در پاریس به دنیا آمد. او پیش از آغازجنگ جهانی اول  وارد مدرسه دولتی شد، و هنگام تجاوز آلمانها برای تعطیلات بهنورماندی رفته بود. از 1944 تا 1948  درسوربن فلسفه خواند و در آنجا با میشل بورو و میشل  تورنیه و فرانسوا شاتله آشنایی دوستانه پیدا کرد.
در1956 با دنیز پل گرانژوان ازدواج کرد. در1957  شروع کرد به تدریس تاریخ فلسفه  در  سوربن، و از۱۹۶۰ تا ۱۹۶۴ به عنوان پژوهشگر با مرکز ملی پژوهش اجتماعی همکاری کرد. دولوز به مدت ۱۰ سال به عنوان استادیار در دانشگاه تدریس می‌کرد.
در این دوره بود که دوستی پایداری میان او و  میشل فوکو شکل گرفت. او از1964 تا 1060 در دانشگاه لیون درس می‌داد، سپس به واسطه فوکوبه سمت استادی داشگاه ونسن منصوب شد در1968  ، دولوز پایان نامه دکتری اش را که شامل یک بخش بزرگ تحت عنوان «تفاوت و تکرار»، و یک بخش کوچک به نام «اسپینوزا و مسئله بیان» می‌شد، منتشر کرد.
در1968 بروز نشانه‌های بیماری ریوی ای حاد او بود که تمام عمر او را رنج داد. وقتی فوکو در سال 1984 درگذشت، دولوز برای ادای احترام به او در سال1986 کتابی به نام «فوکو» منتشر کرد که حاصل مطالعاتش درباره آثار وی بود.



امروزه ما در جهانی زندگی می کنیم که همه چیز آن ، بر مداری از «مرکز محوری» و بر اقتدار و قدرت ِ قاهر ، مبتی است و همه شئونات حیات و عناصر حیاتی مان، با رشته هایی مرئی و نامرئی چه به لحاظ عینی و چه ذهنی به این مراکز وابسته و از آن پیروی می کنند. 
اکنون ما دردنیایی زندگی می کنیم که هنوز برق شمشیرها و غرش توپخانه های متخاصم و مقابله ی تفاوتها با هم لحظه ای باز نمی ایستند. در دنیائی که هنوز تلاش بریک دست بودن پدیده ها ، قومیت ها، تفکرها، فرهنگ ها، زبانها، و نوشتار ها اصرار دارد،آن هم در دنیائی که طبیعت آن در هیچ لحظه اش یکدست آفریده نشده و نمی شود. دنیائی که همواره در تغییر و تحول و نوشدگی ست.پس چگونه ست که هنوز هم ، اندیشه ی افلاطونی ی خیر و شر، خوب و بد، زشت و زیبا، زن و مرد و...بینش غالب بر اندیشه ماست و هنوزهم این بینشِ « سیاه و سفید» امنیت حیاتِ بشری را به چالش گرفته است و برای غلبه کردن یکی بر دیگری مدام قربانی می گیرد.

می توان گفت که همه ی این مُعضلات ریشه در همان تفکر و سیستمی دارد که ژیل دلوز آن  را تفکر "ساقه درختی" یا رشد عمودی ی اندیشه ، می نامد. در این سیستم، "ساقه" همه ی عناصر ِدرخت را تحت فرمان خود دارد. و متکی بر تک مرکزی است. درحالی که درسیستم ( ریزوم) ی  عناصر و ریزوم ها هرکدام دارای ویژه گی های مستقل از دیگری هستند. در این سیستم مرکز ِقدرتی واحدو تمامیت خواه ، وجود ندارد.
 درسیستم ریزوم يا( زمین ساقه) برخلاف اندیشه ی (ساقه درختی)، ریزوم ها هرکدام مستقل ازهم هستند و ساقه ای بعنوان مرکز قدرت و یا فرماندهی وجود ندارد و از اطاعت کورکورانه، و مرزبندیها و قیاس های تفکرخطی خبری نیست. هر ریزوم فقط ازخودش دستور میگیرد. و مرکزمدار است، یعنی هر ریزوم با ویژه گیهای خاص و متفاوتش با دیگری درکنار بقیه ریزومها حضور دارد. حضور هر ریزوم حضور دیگری را تهدید نمی کند، بلکه درکنار هم و با تحمل دیگری و پذیرفتن دیگریت مجموعه ای را تشکیل می دهند. در سیستم ریزومی تفاوت ها با هم درتخاصم نیستند، بلکه مکمل همدیگرند و اگر ریزومی از بقیه جدا بشود، می تواند به حیات مستقل خودش ادامه بدهد و مرکز جدیدی را بوجود آورد. درسیستم چند مرکزی ی ریزومی، ریزومها قابل تکثیرند. از شکسته شدن هر ریزم، ریزم تازه تر و دیگری متولد می شود و این چرخه تا بی نهایت ادامه دارد. ریزم سیستمی بدون آغاز و پایان است.
«دلوز » و «گاتاری» نوع تفکر درختی را مشخصه ی روایت های کلان اندیشه ی مدرنیست و سرمایداری می دانند و در اعتراض به آن می گویندکه: « ما دیگر از درخت ها خسته شده ایم.
دلوز و گاتاری با طرح اندیشه ریزومی، بر آنند تا نظم تفکر درختی را ویران و اندیشه را بر حسب تفکرریزومی بنیان نهند.
استعاره ی ریزوم، نقدی ست برفرآیند و سیستم های تمامیت خواه، که می کوشند تا همه چیز را دریک چارچوب تفسیری یا کلید رمزگانی ی بایگانی شده ، توضیح دهند. آنان ستم فاشیستی را نتیجه ی ناگزیر تفسیرهای استعلایی می دانند. و تئوری ریزوم را راه حلِ برونرفت از این نوع تفسیر می شناسند، چرا که تئوری ریزوم به چندگانگی بها میدهد. دریک مجموعه ی ریزومی، اموری که با همدیگر لزوماً همرنگ و همگون نیستند، کنار هم قرار می گیرند و به زایش دست می زنند. در واقع تئوری ریزوم فرهنگ های گوناگون و متعدد را به هم وصل می کند و با هم همنشین می کند. و رابطه ای جدید می سازد. برهمین اساس اندیشه ی ماهم مثل ریزوم( زمین ساقه) آبشخور های متفاوت و رنگارنگ دارد و با چندگانگی و تفاوت همراه است نه یک پایگی و تضاد.
ازآنجا که تئوری ریزوم هماننددیگر تئوریهای ماقبل خویش به همه ی شئونات زندگی ما مربوط می شود، بدون شک نمود آن را می توان درمتون و زبان نوشتاری ، دیداری و شنیداری  ، که بطور اخص، ( منظور این بحث است) نیز بکار گرفت و آنرا در ادامه ی نظریات ِساختار شکنانه و بنیان افکنانه ی دریدا و دیگر نظریه پردازان پسامدرن و پسا ساختارگرا ، تا خود ِ دلوزوگاتاری بسط داد ، چیدمانی است که ، 



ریزوم Rhizome (زمین‌ساقه)در اصل از واژه یونانی Rhiza گرفته شده و در علم گیاه‌شناسی، ساقه زیرخاکی و ریشه دار گیاهان است که قابلیت رشد و نمو در تمام جهات را دارد و از آنها گره‌هایی پدید آمده و خود از غده‌هایی بیرون می‌آیند. ابداً نمی‌توان ریشه‌ی اصلی یک ریزم را پیدا کرد. مانند(زنجبیل، زردچوبه، زنبق معمولی، ریواس، سنبل الطیب...ریزوم دار هستند.)
(ريزوم ريشه‌های فرعی گياه است و در فاصله‌های ميانی ريشه اصلی گياه می‌رويد.)
گياه ريزوم دار به صورت افقی رشد کرده و ساقه اش در خاک قرار می‌گيرد.
با قطع بخشی از ساقه ریزوم، گياه نه می‌خشکد و نه از بين می‌رود، همانجا در زير خاک گسترش می‌يابد و جوانه های تازه ايجاد می‌کند.
ريزوم، برخلاف درخت حتی اگر تماماً شکسته يا از هم گسسته شود باز هم می‌تواند حيات خود را از سر بگيرد و در جهات ديگری رشد کند.
برخلاف ريشه اصلی درخت که اساساً رو به زمين در دل خاک در يک جهت خاص سير می‌کند، (ريزوم‌) به هر سو سَرک می‌کشد و روی خاک در جهات گوناگون پيش می‌رود
در بعضی گياهان ريزومهای قديمی خشک شده و می‌پوسند اما گياهان جوان که از رشد جوانه ها در روی ريزوم تشکيل می‌شوند، خود به خود جدا و مستقل به حيات خود ادامه می‌دهند.
گياهان ريزوم دار از طريق قطع ريزومها يا قلمه گرفتن از آنها تکثير می‌شوند.
ريزومهايی که به سرما مقاوم نيستند. در فصل پاييز از خاک بيرون کشيده می‌شوند تا در فصل بهار از هم جدا شده، مجددا کشت شوند.
ریزوم برخلاف درخت که با آداب و سلسله مراتب نشو و نما می‌کند و منطقی و عمودی پیش می‌رود و اگر ریشه اش را بزنند، می‌میرد، مجموعه ای بهم پیوسته است. رگ و ریشه اش سر به هوا نیست، «زمین ساقه» است و خاک و خل هوایش را دارد.
ژیل دلوز نظریه اش را بر اساس مقایسه درخت که همان رشد تقریباً عمودی و رو به بالا دارد  با ریزوم که افقی و درازکشیده روی خاک به هرسو پیش می‌رود از این گیاه ( ریزوم ) که فکر می کرد نمایانگر وضعیت نمادین پسامدرنیسم است، گرفت. و از آن مفهومی فلسفی ساخت.
می گفت: ما دو جورنحوه تفکر داریم. تفکر ریزومی rhizomatic thinking و تفکر درختی arbolic thinking و این دو با هم بکلی متفاوتند. تفکر ریزومی، فضاها و ارتباطات افقی و چندگانه و همه جانبه را تداعی می‌کند، اما تفکر درختی با ارتباطات خطی و عمودی و گوش به فرمان سر و کار دارد. (البته اندیشه افقی را نیچه باب کرد و ژیل دلوز به تشریح آن پرداخت.)
تفکر درختی نمایانگر فلسفهِ بودن (و درجازدن) است حال آنکه تفکر ریزومی، پویا و متکثر بوده و درعین اینکه نجابت دارد، «هرجایی» است و هرجا دلش خواست سیر و سیاحت می‌کند و برخلاف درخت پاگیر نیست ! تمامِ فرهنگِ درختی روی همین ریشه‌ها و بنیادها  بنا شده است، از زیست‌شناسی بگیرید تا زبان‌شناسی. انگار که هیچ‌چیزی نمی‌تواند جدا از ریشه‌های زیرزمینی و ساقه‌های هوایی‌اش، جدا از رشدِ تصادفی و ریزم‌ها، زیبا یا دوست‌داشتنی یا سیاسی باشد» از دید دلوز و گاتاری، روش درختی (که در اندیشه‌ی غربی مسلط و غالب است) روشی هژمونیک است که نظمِ پایگانی (سلسله‌مراتب) را طبیعی جلوه می‌دهد و اولویت را به روایت‌های اصلی و آغازین می‌دهد. اندیشه‌ی ریزمی اما روایت‌هایی چندگانه و بی‌پایگانی را عرضه می‌کند که هیچ خاستگاه یا ریشه‌ی اصلی‌ای ندارند که هم‌چون منبع و سرآغاز قلمداد شود.
تخریبِ اندیشه‌ی درختی همانا به‌چالش‌کشیدنِ تصوراتِ مدرن از سوژگانی انسانی است. اندیشه‌ی درختی، دنیا را بر حسبِ باشنده‌هایی می‌بیند که انتخابِ آزاد دارند و خودبنیاد (autonomous) و فرد هستند؛ درست مثل درخت‌ها که روی پای خود (free-standing) هستند. در چنین شیوه‌ی اندیشیدنی است که دوتایی‌های سوژه/ابژه زیاد به کار می‌روند. دلوز و گاتاری تاکید دارند که ما باید این نظم را با توسل به اندیشیدنِ ریزمی ویران کنیم. اندیشیدن ریزمی به دنیا برحسب رابطه و نامتجانسی می‌نگرد. دلوز و گاتاری مثال زنبور و گل ارکیده را می‌زنند. به جای این‌که با شیوه‌ی درختی پیش روند و اصطلاحات را پایگانی کنند و باشنده‌ها را برحسب ذاتِ متفاوت‌شان از هم جدا کنند، از ما می‌خواهند تا به روابط درونی و به نقاطی نگاه کنیم که ایده‌های فردیت و ذات در آن‌جاها دیگر کارکرد ندارند. برای همین است که می‌گویند «زنبور و ارکیده، مولفه‌های نامتنجانسی هستند که یک ریزم را شکل می‌دهند» (هزار فلات، ص ۱۰). نکته این‌جاست که: از دیدگاه ریزمی، زنبور و ارکیده با یک‌دیگر ارتباطی درونی دارند. زنبور بخشی از روند تولیدمثل ارکیده است و گَرده‌ها را به ارکیده منتقل می‌کند، و ارکیده هم برای زنبور غذا فراهم می‌آورد. آن‌ها سیستمی از باشنده‌ها یا غده‌هایی فردی را شکل نمی‌دهند، بل ریزمی را شکل می‌دهند که موقتی است و در چنان ارتباطِ درونی‌ای هستند که مرز بین زنبور و ارکیده مات و ناروشن می‌شود. برای فهمیدن این فرآیند، ما باید نه بر حسب باشنده‌هایی فردی، که بر حسب «زنبورِ ارکیده شدن و ارکیده‌ی زنبور شدن» بیاندیشیم. 

 تا قبل از ژیل دلوز در همه ی رشته های مطالعاتی اعم از هنر، ادبیات ، فلسفه، سیاست، گیاه شناسی، زیست شناسی، کالبد شناسی، الهیات، معرفت شناسی... مرکزیت و درخت گونگی، به این معنا که (شاخه ای تنومند و محوری و مرکزی ای وجود دارد که ساقه ها و برگ ها و... همه بدان وابسته اند)، مطرح بود. به عبارت دیگر تفکر ِ جوامع ِ متعدد ، قرن های متمادی در استیلای الگوی درخت وار بوده است. "ژیل دلوز "و "فیلیکس گاتاری"در کتاب «هزار سطح صاف» (هزار فلات) به تفصیل به این مساله می پردارند و آن را به باد انتقاد می گیرند...هر تفکر ریزومی پایانش آغاز تفکر دیگری است و نمی‌توان برای آن آغاز یا پایانی قائل شد.
این تفکر، هویتی چند شبکه ای برای انسان مدرن به ارمغان آورده است. هویتی که خود را بسیار و به تکرار می‌شکند و دوباره پیوند برقرار می‌کند. در واقع ریزوم‌ها ، مابین تفکرات خطی قرار گرفته و آن‌ها را به هم مرتبط می‌کنند.ژیل دلوز و فیلیکس گاتاری از ریزوم بهره گرفتند تا ورود و خروج غیر سلسله مراتبی و چندگانه را در دستورالعمل ِ برنامه‌ها یشان نشان دهند.ریزوم (همانطور که از شکل ظاهری اش هم پیداست)، فاقد مرکز و رده بندی، عاری از دلالت و بدون راهبر و مرکز فرماندهی است و برخلاف درخت به طور نامحدود گسترش می‌یابد و قادر است فعل بودن را به چالش گرفته و «شدن» را به نمایش بگذارد. گفته می‌شود ، دنیای ریزوم گونه ی اینترنت ، تجسم چنین فضایی است. تئوری ریزوم با مجازی سازی و بی مکانی همراه است و عصر جدید که با انقلاب ارتباطات به جهان مجازی و دنیای شبکه‌ای انجامیده و جهان اینترنت که با فشرده کردن زمان و مکان ِ تاریخی و کنارهم قرار دادن آگاهی‌های گوناگون، شبکه‌ای درهم تنیده از اطلاعات ایجاد کرده است. ترسیم کننده ی فضاهای پویا و سرزنده ی ریزومی است. دردنیای مجازی همه جا، همین جا است و مجازی سازی(نه در بعضی جاها، ونه با کُندی و با واسطه،)، بلکه همه‌جا،سریع و بی واسطه ، کارکرد دارد و اخبار و اطلاعات تازه را در اختیار همگان می‌گذارد. هر نقطه‌ای از ریزوم می‌تواند به هر نقطه ی دیگری پیوند بخورد. آنان نوشتند مجموعه ی تاریخ ِ تفکر از جمله تاریخ ِ فلسفه ، بر اساس الگوی درخت وارشکل گرفته است و سلسله مراتب ِ عمودوار، درخت گونه و مرکز مدار، شیوه ی تفکرعقلانی، یا سوژه، ابزاری شدن ِ عقلانیت، غرب را از نفس انداخته، دست و پایش را بسته و مانع رشد و نوآوری اش شده است.
« ژﯾل دلوز » درهمین کتاب (ھزار سطح صاف) بارها به استعاره ی "رﯾزوم "اشاره کرده است. حيات فکری فرانسه در دهه ٧٠ به او اختصاص داشت. حقير شمردن مخاطب و عظمت بخشيدن به چهره های فلسفی را برنمی تافت و جدا از تارﯾخ فلسفه، جغرافيای فلسفه را هم برجسته میکرد. بين «شارح» و «اندﯾشمند» فرق میگذاشت و معتقد بود هر ایده ای، فاشيسم را هم  دردل خود میتواند پرورش دهد. دلبستگی به اسپينوزا و فلسفه ی او ، همنشیننی، همدمی با ژاک لکان و ميشل فوکو و ژاک دریدا، نگرش فلسفی به هنر (به وﯾژه سينما)، غبارزدایی از نيچه و به نقد کشیدن ِ «خود نيچه بينان ِ» بی هنر و متکبر، ازجمله ویژگی های ژﯾل دلوز بود. ميشل فوکو در کتاب «تئاتر فلسفى» گفته است: «شاﯾد قرن آﯾنده از آن ژﯾل دلوز باشد.» واقعیت اش  این  است که ﯾکی از مهمترین و تاثيرگذارترین فلسفه های قرن بيستم فلسفه ی رﯾزومی یعنی"فلسفه ی ژﯾل دلوز" است که نه یک تئوری برای سینما، روانکاوی، هنر، و ادبیات بلکه تئوری زیستن است.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
منابع:
در باب فلسفه زیل  دلوز- استرید اس/ ویدینگ/
مفاهیم دلوزی- فلسفه، استعمار و سیاست، پل پاتون
.استاد ناصر نجفی
- ویکی پدیا