۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

- حکا یت ا یرا نی و خد ا -




یک روز خدا به یک اروپایی گفت:
- چه می خواهی بهت بدهم.
" اروپائی گفت:
- یک تن سالم و یک عقل درست و حسابی.
خدا بهش داد.
سراغ یک عرب رفت و گفت:
- تو چه می خواهی بهت بدهم؟
عرب گفت:
- چهارتا زن خوشگل. که فقط پسر بزایند.
خدا بهش داد.
سراغ یک ایرانی رفت و پرسید:
- تو چه می خواهی بهت بدهم.
ایرانی گفت:
- هیچی. من ده هزار گوسفند دارم دیگر چیزی نمی خواهم.
خدا گفت:
- میدانم. اما بالاخره من خدا هستم و هر چه در دلت هست برایت برآورده می کنم.
ایرانی گفت:
- خوب حالا که اینطور است می گویم.
گفت:
- ببین در این شهر یک ایرانی دیگر هست که فقط یک بز دارد، آن یک بزش را هم بکش.

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

سؤ ا ل شا ها نه ، جو ا ب شا ها نه




- سؤال شاهانه، جواب شاهانه –


ناصرالدين شاه اولين پادشاه ايران است كه به قصد تفرج و سياحت به كشورهاي اروپائي سفرمي كند و مي توان گفت در دوران حكومت وي بواسطه آشنائي با مدنيت غربي تفكر اصلاح طلبانه رشد و نضج مي گيرد .
روزی که برای اولین بار به اتفاق هیئتی از وزرا و درباریانش به انگلیس می رود. به محض ورودش با مشاهدة سرزمین مدرن و آباد انگلیس. انگشت تعجب به دهان می برد و درضیافت شامی که ملکه انگلیس بخاطر او و همراهانش درکاخ سلطنتی ترتیب داده ، از ملکه می پرسد.
شما چکارکردیده اید که مملکت تات اینطور مرتب و منظم وآباد و سرسبز است؟
ملکه نگاهی معنی دار به شاه ایران می کند و پس از مکثی طولانی می گوید:
- جواب سؤالتان را فردا می دهیم، اعلاحضرت.
فردا ملکه دستور می دهد تا در محوطة سرسبز و وسیع کاخ، مسابقه ای ساختن یک دیوار راترتیب بدهند. ناصرالدین شاه هم گمان می برد که بخاطر تفرج و سرگرمی اواین مراسم را برپاکرده اند.
باتفاق همراهانش با درشکة سلطنتی که ملکه در اختیار آنها گذاشته، از اقامتگاهش به محل برگزاری مسابقه می روند.آنجا با استقبال ملکه درجایگاه اختصاصی شاهانه می نشیند. درحالیکه نوک سبیلش را می چرخاند به دور بر نگاه می کند. مقابل زمین وسیع و سرسبزی است که دور تا دورش را پله کانی از صندلی های چوبی که جمعیتی بی شمار روی آنها نشسته اند. وسط زمین دو کوپة بزرگ خاک و کنار هرکوپة خاک چند بشکة چوبی آب و بیل وسایل بنایی و..
ناصرالدین شاه رو به ملکه می پرسد:
- موضوع چیست علیا حضرت؟
ملکه می گوید:
- ما دستور داده ایم تا یک مسابقه بین آدمهای شما و آدمهای خودمان برگزار کنند.
- چه مسابقه ای ؟
- مسابقة ساختن یک دیوار پنج متری. هرگروه که دیوار را زودتر و بهتر تمام کرد برندة مسابقه خواهد شد.
ناصرالدین شاه تبسمی به چهره آورد و با غرور خاصی نوک سبیلهایش را تاب داد. و به انتظار شروع مسابقه می نشیند.
دیری نمی گذرد که ده نفر ایرانی در سمت راست و ده نفر انگلیسی در سمت چپ قرار می گیرند و بعد داور مسابقه با اشارة سر ملکه طپانچه را بعنوان شروع مسابقه شلیک می کند.
ناصرالین شاه می بیند که هنوز دود طپانچه توی هواست که ایرانیها با عجله به وسایل بنایی حمله می برند. یکی مچ بیل را می گیرد و دیگری ماله را. تعدادی سر شاقول و مالة بنایی به جان هم می افتند. یکی زیر پا افتاده و دست وپا می زد و... هرکسی می خواست تا او بناشود.
تماشاچیان با مشاهده ایرانیها می خندند. قلب ناصرالدین شاه بسرعت طپش می گیرد. اما او با آنچنان غروری نگاه می کند که انگارمطمئن است که ایرانیها برنده خواهند شد. پس از دقایقی جنگ و گریز و قهرکردن دو نفر و زخمی شدن یکی از آنها بالاخره ایرانیها مشغول درست کردن ملات می شوند. دونفر که از همه قویترند شاقول و ماله به دست منتظر آمدن آجر و ملات می ایستاند. خیلی زود چند ردیف را می چینند.
ناطرالدین شاه تبسم رضایت بخشی به لب میآورد و با همان غرور ایرانی اش به ملکه نگاه معنی دار می کند. ملکه هم باتبسمیجوابش را می دهد. ایرانیها دیوار را یکی دومتر کج و کوله بالا میآورند. ناصرالین شاه می بیندکه انگلیسها هنوز شروع نکرده اند. دورهم نشسته اند ودر حالیکه همه دارند به یکی گوش می دهند، مشغول برنامه ریزی و تقسیم کار هستند.
بالاخره انگلیسها هم شروع می کنند. ایرانها وقتی می بینند که انگلیسی ها شروع کردند، حول می شوند و بر سرعتشون میافزایند. تند و تند روی هم آجر می چینند. دیوار در حالیکه از وسط شکم زده فرو می ریزد. یکی بدو میآید و به شاه شکایت می کندکه آنیکی نمی گذارد من کارکنم. او که می رود، دیگری می آید و شکایت می کند و ...
ناصرالدین شاه عصبانی از جایش بلند می شود:
- برو گم شو، پدر سوخته.
ملکه با خونسردی خودی خودش را با بادبزن چینی باد میزند. در حالیکه انگلیسی ها دیوار را یکی دو متر بالا میآورند، ایرانی هنوز داشتند با هم دعوا می کردند. برای بار دوم دیوار ایرانیها فرو می ریزد. ناصرالدین شاه. دیگرسرجایش بند نمی شد. دلش می خواهد خودش داخل میدان برود و آستین هایش را بالا بزند وکاری بکند.اما می بیند که توی عمرش این کار را نکرده. دیوار ایرانیها به چهارمتری می رسد. انگلیسها هنوز دومتر هم نچیده بودند.
بالاخره. دقایقی مانده به وقت پایان دیوار ایرانها به هر قیمتی به پنج متر مورد نظر می رسد. در حالیکه انگلیسی ها هم آخرین ردیف را می چیدند، داور طپانچه اش رابرای شلیک بالا می برد.
با شلیک طپانچه دیوارکج و بد قوارة ایرانیها که حسابی از چند جا شکم زده بود فرو می ریزد. ناصرالدین شاه نگاه می کندکه دیوار انگلیسی ها چقدر دقیق و راست و محکم بالا رفته.
داور به تیم برنده اشاره می کند. همة تماشچیان برایشان دست می زنند.
ملکه رو به ناصرالین شاه می کند ومی گوید:
- امیدوارم که جواب سؤالتان را دریافته باشید اعلاحضرت.