۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

- پشت لحظه ها -

تاسیگارم را می پیچیدم، درخت پشت خانه مان می شکند. عابری وحشت زده دست بچه اش رامی گیرد و به سردی دیوارپناه می برد. سیگارم را به لب میگیرم، کلاغی سرسخت توی آسمان کوچه هنوز درجا می زند. کمی آنطرفتر پنجرة خانه ای متروک بهم می خورد. و باد سرفه هایم رادر هوا می پراکند.
پُکی که به سیگارم می زنم. زنی تصمیم خودش را می گیرد. دود را بآرامی بیرون می دهم. برگی از شاخه را بادمی کند. تا چند پُک دیگر به سیگارم میزنم، چهار دست بیگناه و دوپای گِلی و خسته در روانادا قطع می شوند. و خانه ای توی غزه فرومی ریزد. به آسمان غبار گرفتة شهر می نگرم. بی آنکه ببینم، کسی خودش را به دار می آویزد. و دو روز آنطرفترِ ابرها، سیل، زنی حامله را با خود می برد. و در همسایگی شانه، دخترکی زیبا برای آینه می خواند. چند خانه پایین تر از شب، پیرمردی ناامید آخرین نفسش را می کشد. و توی باغچة همسایه جوانه ای می شکفد و ایوانی در مصر پُر بوی باران می شود.
سیگارم را روی کف ناموزون بالکن له می کنم. با جیب هایی پُربادداخل میآیم. در فاصله ی پنجره و میز، قراردادی برای تحویل آهن بسته می شود. و در مکزیک ماری لای خزه ها می پیچید. به ساعت روی دیوار نگاه می کنم. هنوز تا انتهای امید فاصله هست. جورابهایم را بر می دارم، لباسهایم چقدرکهنه شده اند. در سایة ابرهای دلتنگی کرکس ها هنوز در انتظارند.
در فاصلة پوشیدن جورابهایم، لیوانی شور درجنوب می شکند و در نپال اتوبوسی به عمق خیس دره می غلطتد و در مسیر صبح آلود نور دستی لاغر چیزی مینویسد. زیر کپری حصیری کودکی نیمه عریان هم چنان پستان آویختة مادرش را میک می زند. لباسهایم را از چوب لباسی می گیرم. درکُنج تاریک ابو قریب مردی تنومند گریه می کند و در خیابان غربی زمین سپوری برگهای روزنامه را جارو می کند و در انتهای قدیمی شرق هندویی پیر به خواب میرود. در فاصله ی کت و شلوارم مادرم سرش را به مُهر می گذارد. و شوفری سیاه پوش شیشة لیموزینش را پاک می کند. آماده ی رفتن می شوم. کفشهایم را که میپوشم در بولیوی زمین جابجا می شود و زنی برشانه ی گِلی خانه ای که دیگر نیست شیون می کند. و در امتدادتجاوز بمب ها هم چنان می افتند. و بچه های پابرهنه تانکهای سوخته را می شمارند. خیابانی دورتراز بغداد با وزش باد دفترمشقی از زیرآوارسرک می کشد. ابرها هم چنان درحرکتند. نه آنها می دانند کجا میروند و نه من. با هر قدم که بر می دارم کودکی می میرد. و در سبزترین گوشه ی خاک دو جعبه فشنگ پُر می شود و چند متر خاک آسفالت می شود. به در حیاط می رسم. از فاصله ی خاکی خانه تا در،کسی شعری می خواند و در خیابان مجاور، مترویی لبالب سکوت از پیچ روزمرگی می گذرد. و ماهی توی تُنگ مدتهاست که بی حرکت است. هنور پایم را توی کوچه نگذاشته ام که در زندانی نمور بسته می شود. و جوانی ورقه ای را امضا می کند. براه می افتم چراغهای چهارراه سبز است. پلیس سوتی می کشد. در حوصله ی خیابان فقط ماشینها هستند که میروند. در فاصله عبوریک دوچرخه کودکی بدنیا آمد. و درتبت کائنی پیرمشتی گندم به کبوترمی دهد.
رودخانه هم چنان می رود. از خیابان که عبور می کنم، در پشت گرم زمین اناری روی شاخه می ترکد و زردآلوئی کال به زمین می افتد. و درکوهی ناشناس گرگی می زاید. و مگسی در تار عنکبوت گرفتار می شود. هنوز راه مانده است تا بروم. سرم را برمی گردانم. مادرم هنوز جانمازش پهن است. و پدرسالهاست که مرده است. به فاصله ی چند مغازه صدها پدر مُردند. و عروسی یتیم گفت بله. زیر درخت شهر بی آنکه کسی بداند گربه ای جان می کند. و مورچه ها در سکوت ملخی را با خود می برند.
وارد کوچه که می شوم پنجره ای باز بسته می شود. و در صفحه ی آخر روزنامه کودکی گرسنه گریه می کند. در خلوت آبی کوچه کلاغها سیمهای برق را نوک میزنند. بوی نان تازه می آید.


هژبرمیرتیموری
دسامبر٠٨ روتردام


۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

- ما نده ها ی پد رم -

تنها ارثیه ای که از او بجای ماند، یک کاسه پُرِته سیگارهای له شده بود و دفتری رنگ و رو رفته از بدهکاریهایش که این اواخر دائم دستش بود. مرتب می نوشت و خط می زد. گاه که سُرفه می کرد، چند لکه خِلت روی دفترش می افتاد. با پَرآستین پیراهنش آنرا پاک می کرد. بعد با آهی عمیق دفتر را می بست و آنرا زیر لبه ی پتویی که روی آن نشسته بود فرومی کرد.
لباسهایش هم مانده بود که کسی حتی زنش هم جرات دست زدن به آنها را نداشت. و کفش های صاحب مرده اش که دم درمنتظر دور انداختن بودند. و در ذهن من خاطراتی دردآورکه باید تا آخر عمر با خودم حمل می کردم.
صدایش را هنوز توی گوشم می شنیدم. داشت به زندگی فحش می داد. برای او زندگی مثل کسی بود که عمری آزارش داده بود. مثل معشوق بی وفایی که همة عمر در آغوش رقیبان لمیده بود.
مثل همیشه خیلی عصبانی بود. ما هم که به این فحش هایش عادت کرده بودیم، مدتها بود که دیگر نمی پرسیدیم چی شده؟ او کار خودش را می کرد و ما هم کار خودمان را. گاه که مهمانی ناشناس به خانه مان می آمد. با شنیدن فحش هایش بلند می شد و کنارش می رفت و مسئولانه می پرسید:
" چیزی شده آقای .."
اما خیلی زود می فهمید که پدرم سرریزکرده. با اشاره به مهمان می فهماندیم که اوضاع از چه قرار است. مهمان با تعجب سر جایش برمی گشت. با تعارف کردن چای یا میوه ای که مادرم برایش آورده بود، سعی می کردیم که حواسش را از موضوع پرت کنیم. اما مهمان خیلی زود می فهمید که این مرد مشکل دارد. به رویمان نمی آورد. و من می دانستم که دارد به پدرم که کمی آنطرفتر نشسته فکرمی کند.
پدرم دیگر قادر به درد دل نبود. قفل کرده بود و انگار دیگر کسی را نمی دید. فقط خودش بود و گذشته ی پر رنجی که او را تا به آن حال در هم شکسته بود.
گاه که تنها بودیم. نگاهش می کردم. می دیدم که دقایق طولانی به پنجره خیره می شود. انگارمنتظربازشدن پنجره بود تاکسی یا چیزی داخل بیاید.گاه پرستویی، گنجشکی بی آنکه داخل اتاق را نگاه کند ازآن پشت می گذشت. بعد مثل آنکه با پنجره قهرکند سرش را باز می گرفت و با عصبانیت نصفة سیگارش را ازگوشة زیر سیگاری برمی داشت و به لب می گرفت و روشنش می کرد. دفترش را بر می داشت و چیزی می نوشت یا نوشته ای را خط می زد.
تا بعد از مرگش هرگز نمی دانستم که توی آن دفترش چی می نویسد. همیشه دفتر را با خودش داشت و اورا از خودش جدا نمی کرد. حتی وقتی که می خوابید آنرا زیر پر تشکش می گذاشت. وقتی هم که بیدار بود، ماجرأت نداشتیم که دفتر را برداریم و نگاهش کنیم. در حقیقت هم برایمان مهم نبود که چی می نویسد. شاید خودش هم می دانست که ما هیج کنکجاوی نسبت به دفترش و یا هرچه که به او مربوط بود نداریم. آخر پدری که سالها بیکار و بی درآمد بود و جز فقر برای بچه هایش به ارث نگذاشته بود و حالا فقط مصرف کننده ای بی خاصیت شده بود، که گاه با کوچکترین بچه خانواده هم لج بازی و دعوا می کرد، پدری که دیگر در زندگی خانوادگی ما حضوری نداشت، چه کنجکاوی و یا توجهی را می طلبید؟.
سالها بود که دیگر رفقایش هم رهایش کرده بودند و به سراغش نمی آمدند. هرگزنفهمیدم که شغلش چی بوده. هیچ وقت ندیدم که پدرم مثل پدرهای دیگر هرروزصبح بیدار بشود و برای کار از خانه بیرون برود. این خودش برای من عقده ای شده بود که همیشه آزارم میداد و تا امروز روی دلم مانده. تا زمانی که حالش خراب نشده بود میدیدم که زیاد کتاب می خواند. و خیلی شبها را تا نیمه های شب می نشست و می نوشت. صبحها که بیدارمی شدم تا به مدرسه یروم میدیم که دور وبر رختخوابش پر از ورق های سیاه شده است. هیچوقت نپرسیدم که چه می نویسد. کارتونهای پُر نوشته داشت که توی انباری خاک می خورد. سالها پیش گاه می رفت مقداری از آنها را می آورد و باز نویسی یا پاکنویس می کرد.
حالا مدتها بودکه دیگر نگاهشان نمی کرد. هر وقت که اتفاقی چشمش به آنها می افتاد فقط می دیدم که آه عمیقی می کشد. اما مادرم دیگر آه نمی کشید عصبانی می شد و با خشم آنها را گوشه ای پرت می کرد. پدرم هم چیزی نمی گفت.
روزی که خواستیم وسایلش را دور بیندازیم مادرم کیسه ای را پر کرده بود و دست من داد تا بیرون ببرم و توی آشغالهای توی کوچه بیندازم. مادرم گفته بود که خالی کنم و کیسه را برگردانم. وقتی کیسه را خالی کردم، دوسه کتاب کهنه شده و مقدار زیادی دست نوشته هم بیرون افتاد. چشمم به نوشته ی روی جلد یکی ازکتابها افتاد. نام پدرم و اسم فامیلی خودمان بود. برش داشتم. نگاهش کردم دلم نیامد که نام خانوادگیمان را توی آشغالها بریزم.. هرچه بود نوشته های پدرم بود. هرسه کتاب را برداشتم و با پرآستینم پاکشان کردم و بی آنکه مادرم بداند به خانه آوردم و توی کتابهایم پنهان کردم. تاسرصبر یکی کی شان را بخوانم.
هژبرمیرتیموری
نوامبر٠٨روتردام

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه


- آلبوم خیال -


آلوئی آغشته به روزهای کودکی را به دهان برد. گازکه زد، چند قطره خاطره ازگوشة لبش چکید. با لبهای دلتنگ هستة اش را توی سینی فوت کرد.
بلند شد و آلبومی را که توی طاقچه پوسیده بود برداشت. مثل اینکه درِ قفسی را بازکند، دسته، دسته نگاههای آشنا توی خیالش پرکشید. آلبوم پُرخنده های فراموش شده بود. توی ورق دوم هنوزآقاجان داشت برای پروانه قصه می گفت و او سراپاگوش روی زانویش نشسته بود. پشت سرآقاجان، هنوز درخت سیب برگهایش سبزبود.
توی هرصفحة آلبوم آدمها با هم بودند و دستها روی شانة هم. زمان زندگی بود و مرگ هنوز پایش را توی آلبوم نگذاشته بود.
آلبوم را بست. سرش را برداشت. توی آینه، پرده داشت تکان می خورد.سرش را برگرداند. گلدانی توی پنجره داشت خمیازه می کشید. مچ عصایش را محکم گرفت. بلند شد و کنارپنجره رفت. پرده را اندکی کنار زد. حوض خالی با لبهای ترک خورده، چند برگ برباد رفته را به آغوش کشیده بود.کمی آنطرفتر شاپرکی سرگردان گوشة حیاط دورخودش می چرخید. و باد درهای پوسیده را بهم می کوفت.
خودش را دید درحالیکه رختهای کودکیش را پوشیده بود، از پله های آجری ایوان پایین رفت و از درحیاط خارج شد.
کوچه پُرآفتاب بود و پنجره ها پرآسمان و طاق ایوان همسایه پرآواز پرستوها. درخم نا موزون کوچه، بوی کاهگل و یاس بهم آمیخته بود. از مقابلش زنی که لب چادرسیاهش راگازگرفته بود، با نانی برشته و زنبیلی پرحرفهای داغ میگذشت.
جلوتر پیر مردی کنار دیوار، روی پیتی خالی نشسته بود و زیر تلا لو گرم آفتاب سالهای سوخته اش را می شمرد و آرزوهایش را یکی یکی دورمیانداخت و باد بارامی دلتنگی هایش را نوازش می کرد.
درخنکای سایة کوچه رعنا را دید درحالیکه دوریقة پلاستکی سفیدش را زده بود،کیفی دردست، مادرش او را با خود می برد. چقدربه دستهای مادرش حسودیش می شد. به دنبال نگاههایش کوچه را تا پیچ پر ازاضطراب مدرسه پیمود.
درکنج گرم اتاق کتری روی اجاق جیغ کشید. پرده از دستش غلتید. اتاق دوباره پرتنهایی شد. کتری را برداشت. قوری پر را باآن پیراهن زرینش روی کتری گذاشت. چایی که دم کشید یک استکان تنهایی برای خودش ریخت و به نقشهای نرم پشتی تکیه کرد و پاهایش را روی گلهای وحشی فرش رها کرد و به قاپ عکسی که مقابلش به دیوارآویخته بود، خیره ماند. رعنابا آن چادر سفیدگلدارش درحالیکه دست پروانه راگرفته بود، روی پاهای خودش شانه به شانة او ایستاده بود. پشت سرشان تصویربارگاه سیاهی از امام معصوم که گویی با باد می جنبید، آویخته بود.
با هرجرعة چایی که می نوشید تصویر در ذهنش رنگ می گرفت. رعنا از میان تاریکی حَرَم بیرون آمد. نزدیک که شد، همة چراغهای حرَم توی چشمهایش بود و حرفهایش آغشته به گلاب و دودة شمع .
در انتهای سرد شب خودش را دید که در شعاع نور آبی آمبولانسی سفید پوش، در پیچ حزن آلود جاده ای ناشناس روی سنگی سرد کزکرده بود و ماشین واژگون شده شان را نظاره می کرد.
حجم قیرآگین شب باتمام سیاهیش با ضجه های پروانه می لرزید. و دراندوه نا روشن صبح آمبولانس رعنارا با خودش برد. و او پروانه را بر تنهایی شانه هایش نهاد.
ساعتی که به لبة آلبوم تکیه کرده بود، چندضربة تکراری در حجم طاقچه نواخت. به ساعت نگاه کرد. خیلی از تنهایی گذشته بود.
باکمک عصایش بلند شد. قاپ عکس را از دیوارگرفت و عکس را از توی آن بیرون آورد و پیش بقیه، توی آلبوم فرستاد. کنار پنجره رفت. پرده را به تمامی کنار زد. قناری بازیگوشی لای برگهای مو جفتش را می جست.



هژبرمیرتیموری
سپتامبر ٠٨
روتردام

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

- در ا نتهای پا ک -
در انتهای پاک این موهوم
پرهای مَخملی مرگ
آشفتگی مسافران را شانه می کند.

وکودکی
در کوچه های شوق
می دود

ویادِ ماه
در شب های حوض
خواهد خندید.
و دیوار
پژواک ستاره ها را
خواهد افشاند
و من
درذائقة درخت
جوانه خواهم زد.

تا بار دیگر
درغربت این طاقها
کسالت پرستوها را نقاشی کنم.

هژبر
اکتبر۰۸روتردام
- پا ییز مبهم -



در حجم ملتهب افق
شبح ناآرام یک دلتنگی
می کشاند مرا
همواره
به ساحلی که باد
بی اعتمادی موج را
بر لحظه های شن می کوبد.

ومن
در بغض ابرها
آغشته به یاد تو
به تنهاترین لحظه ی نگاهت
تکیه می کنم
تا عبور پنجره را
در خیال صبح نظاره کنم.

هژبر
تکتبر 08
روتردام

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

- حکا یت ا یرا نی و خد ا -




یک روز خدا به یک اروپایی گفت:
- چه می خواهی بهت بدهم.
" اروپائی گفت:
- یک تن سالم و یک عقل درست و حسابی.
خدا بهش داد.
سراغ یک عرب رفت و گفت:
- تو چه می خواهی بهت بدهم؟
عرب گفت:
- چهارتا زن خوشگل. که فقط پسر بزایند.
خدا بهش داد.
سراغ یک ایرانی رفت و پرسید:
- تو چه می خواهی بهت بدهم.
ایرانی گفت:
- هیچی. من ده هزار گوسفند دارم دیگر چیزی نمی خواهم.
خدا گفت:
- میدانم. اما بالاخره من خدا هستم و هر چه در دلت هست برایت برآورده می کنم.
ایرانی گفت:
- خوب حالا که اینطور است می گویم.
گفت:
- ببین در این شهر یک ایرانی دیگر هست که فقط یک بز دارد، آن یک بزش را هم بکش.

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

سؤ ا ل شا ها نه ، جو ا ب شا ها نه




- سؤال شاهانه، جواب شاهانه –


ناصرالدين شاه اولين پادشاه ايران است كه به قصد تفرج و سياحت به كشورهاي اروپائي سفرمي كند و مي توان گفت در دوران حكومت وي بواسطه آشنائي با مدنيت غربي تفكر اصلاح طلبانه رشد و نضج مي گيرد .
روزی که برای اولین بار به اتفاق هیئتی از وزرا و درباریانش به انگلیس می رود. به محض ورودش با مشاهدة سرزمین مدرن و آباد انگلیس. انگشت تعجب به دهان می برد و درضیافت شامی که ملکه انگلیس بخاطر او و همراهانش درکاخ سلطنتی ترتیب داده ، از ملکه می پرسد.
شما چکارکردیده اید که مملکت تات اینطور مرتب و منظم وآباد و سرسبز است؟
ملکه نگاهی معنی دار به شاه ایران می کند و پس از مکثی طولانی می گوید:
- جواب سؤالتان را فردا می دهیم، اعلاحضرت.
فردا ملکه دستور می دهد تا در محوطة سرسبز و وسیع کاخ، مسابقه ای ساختن یک دیوار راترتیب بدهند. ناصرالدین شاه هم گمان می برد که بخاطر تفرج و سرگرمی اواین مراسم را برپاکرده اند.
باتفاق همراهانش با درشکة سلطنتی که ملکه در اختیار آنها گذاشته، از اقامتگاهش به محل برگزاری مسابقه می روند.آنجا با استقبال ملکه درجایگاه اختصاصی شاهانه می نشیند. درحالیکه نوک سبیلش را می چرخاند به دور بر نگاه می کند. مقابل زمین وسیع و سرسبزی است که دور تا دورش را پله کانی از صندلی های چوبی که جمعیتی بی شمار روی آنها نشسته اند. وسط زمین دو کوپة بزرگ خاک و کنار هرکوپة خاک چند بشکة چوبی آب و بیل وسایل بنایی و..
ناصرالدین شاه رو به ملکه می پرسد:
- موضوع چیست علیا حضرت؟
ملکه می گوید:
- ما دستور داده ایم تا یک مسابقه بین آدمهای شما و آدمهای خودمان برگزار کنند.
- چه مسابقه ای ؟
- مسابقة ساختن یک دیوار پنج متری. هرگروه که دیوار را زودتر و بهتر تمام کرد برندة مسابقه خواهد شد.
ناصرالدین شاه تبسمی به چهره آورد و با غرور خاصی نوک سبیلهایش را تاب داد. و به انتظار شروع مسابقه می نشیند.
دیری نمی گذرد که ده نفر ایرانی در سمت راست و ده نفر انگلیسی در سمت چپ قرار می گیرند و بعد داور مسابقه با اشارة سر ملکه طپانچه را بعنوان شروع مسابقه شلیک می کند.
ناصرالین شاه می بیند که هنوز دود طپانچه توی هواست که ایرانیها با عجله به وسایل بنایی حمله می برند. یکی مچ بیل را می گیرد و دیگری ماله را. تعدادی سر شاقول و مالة بنایی به جان هم می افتند. یکی زیر پا افتاده و دست وپا می زد و... هرکسی می خواست تا او بناشود.
تماشاچیان با مشاهده ایرانیها می خندند. قلب ناصرالدین شاه بسرعت طپش می گیرد. اما او با آنچنان غروری نگاه می کند که انگارمطمئن است که ایرانیها برنده خواهند شد. پس از دقایقی جنگ و گریز و قهرکردن دو نفر و زخمی شدن یکی از آنها بالاخره ایرانیها مشغول درست کردن ملات می شوند. دونفر که از همه قویترند شاقول و ماله به دست منتظر آمدن آجر و ملات می ایستاند. خیلی زود چند ردیف را می چینند.
ناطرالدین شاه تبسم رضایت بخشی به لب میآورد و با همان غرور ایرانی اش به ملکه نگاه معنی دار می کند. ملکه هم باتبسمیجوابش را می دهد. ایرانیها دیوار را یکی دومتر کج و کوله بالا میآورند. ناصرالین شاه می بیندکه انگلیسها هنوز شروع نکرده اند. دورهم نشسته اند ودر حالیکه همه دارند به یکی گوش می دهند، مشغول برنامه ریزی و تقسیم کار هستند.
بالاخره انگلیسها هم شروع می کنند. ایرانها وقتی می بینند که انگلیسی ها شروع کردند، حول می شوند و بر سرعتشون میافزایند. تند و تند روی هم آجر می چینند. دیوار در حالیکه از وسط شکم زده فرو می ریزد. یکی بدو میآید و به شاه شکایت می کندکه آنیکی نمی گذارد من کارکنم. او که می رود، دیگری می آید و شکایت می کند و ...
ناصرالدین شاه عصبانی از جایش بلند می شود:
- برو گم شو، پدر سوخته.
ملکه با خونسردی خودی خودش را با بادبزن چینی باد میزند. در حالیکه انگلیسی ها دیوار را یکی دو متر بالا میآورند، ایرانی هنوز داشتند با هم دعوا می کردند. برای بار دوم دیوار ایرانیها فرو می ریزد. ناصرالدین شاه. دیگرسرجایش بند نمی شد. دلش می خواهد خودش داخل میدان برود و آستین هایش را بالا بزند وکاری بکند.اما می بیند که توی عمرش این کار را نکرده. دیوار ایرانیها به چهارمتری می رسد. انگلیسها هنوز دومتر هم نچیده بودند.
بالاخره. دقایقی مانده به وقت پایان دیوار ایرانها به هر قیمتی به پنج متر مورد نظر می رسد. در حالیکه انگلیسی ها هم آخرین ردیف را می چیدند، داور طپانچه اش رابرای شلیک بالا می برد.
با شلیک طپانچه دیوارکج و بد قوارة ایرانیها که حسابی از چند جا شکم زده بود فرو می ریزد. ناصرالدین شاه نگاه می کندکه دیوار انگلیسی ها چقدر دقیق و راست و محکم بالا رفته.
داور به تیم برنده اشاره می کند. همة تماشچیان برایشان دست می زنند.
ملکه رو به ناصرالین شاه می کند ومی گوید:
- امیدوارم که جواب سؤالتان را دریافته باشید اعلاحضرت.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

دستت را بمن بده




در این هنگام ها
که
سایه هیچ کاجی
به فراغت
آغشته نیست.

وباد
خروش رودخانه ها را با خود برده است
دیگر بهار
پیراهن سبزش را به کدام ترانه بیاویزد؟

نه
نه
دیگر
پرده های ابهام
شرمگینی پنجره ها را نمی پوشاند
دستت را به من بده
پیش از آنکه
صبح هایمانرا در روزنامه بپیچند.


هژبر- روتردام
جولای 08

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

مدرسه

- مدرسه -

در اولین نگاه احساس کردم که می شناسمش. در میان آن همه پدر و مادری که توی حیاط مدرسه چشم به پنجره ها دوخته بودند، مرتب نگاهم به طرف او کشیده می شد. درحالی که پاکت سیگارش را باز می کرد، از آن دوراتفاقی نگاهی به من کرد و زود سرش را برگرداند. مثل آنکه برای مهمانی آمده باشد حسابی صورتش را تراشیده و پیراهن سفیدش را اتوکرده بود. اگرچه از من فاصله داشت، مطمئن بودم که بوی ادکلن ارزانی هم می داد. اما برای من چه فرقی می کرد. روز اول مدرسه بود و من هم پیراهن سرمه ای ام را که از همه نوتر بود پوشیده بودم.
حیاط پُر از اولیائی بود که بچه هایشان را به مدرسه آورده بودند. گروه گروه با هم گرم صحبت بودند. فقط من و او مثل غریبه هایی تنها ایستاده بودیم. شاید همین دلیل توجه ام به او شده بود. گاه برمی گشت و نگاهمان با هم تلاقی می کرد. خیلی نگاهش آشنا بود. این چشمها، این نگاه را قبلن دیده ام.
صدای قهقهه های زنی که بافاصله کمی کنار من ایستاده بود توجه همه را بخودجلب می کرد. چند قدم به عقب رفتم تا از او که تمرکزم را بهم می ریخت فاصله بگیرم. می خواستم پسرم را ازپشت پنجره نگاه کنم تا ببینم روز اول مدرسه را چطوری شروع می کند.
توی کلاس خانم معلم کنار تخته سیاه ایستاده بود و داشت چیزهایی می گفت. پسرم ساکت نشسته بود و فقط می توانستم نیمُرخش را ببینم. بچه های دیگر شیطنت می کردند. اولین باری نبود که این مسئله آزارم می داد. همیشه همینطور بوده. ای کاش مثل بچه های دیگر کمی شلوغ بود و اینقدر خجالتی و گوش بفرمان نبود. توی جمع غریبه ها ساکت می نشیند و جیک نمی زند. توی سرش هم که بزنند سرش را بر نمی دارد. در این فکرها بودم که دور و برم خالی شده بود همه رفته بودند. او هم.
چند هفته ای گذشت و هر روز مثل همیشه همان آدمها، همان قهقهه های گوشخراش آن زن و همان چهره ها و همان انتظار و...
در حالیکه اسم هیچکدام را نمی دانستم. همه را می شناختم. برای هرکدام نشانه ای را در نظر گرفته بودم. یکی را با کاپشن آلبالوئیش و دیگری را با موی مش کرده اش و آنیکی را با دوچرخه زنانه اش و دیگری را با سگ سفید و پشمالویش و ... او را هم با پیراهن سفیدش.
چهارشنبه بود و مثل هرچهارشنبه که خانمم سرکار می رفت، من می بایست پسرم را از مدرسه بیاورم. مثل همیشه می رفتم و زیر درخت سیبی که برگ و بارش ریخته بود می ایستادم. چند قدم آنطرفتر مردی ایستاده بود و سعی می کرد تادر ورای باد پائیزی سیگارش را روشن کند. فندکش روشن نمی شد. به من نگاهی کرد. سیگار رالای انگشتانم دید و با تبسمی بر لب بسویم آمد. هنوز به من نرسیده بود که فندکم را از جیب درآوردم. بسویش دراز کردم. سیگارش را روشن کرد و با نوک انگشت بعنوان تشکر روی دستم زد و همانجا کنارم ایستاد. پُک عمیقی به سیگارش زد. درحالیکه دودش را بیرون می دادگفت:
- آخه اینم کشور بود ما اومدیم اینجا.
- چطور؟
- سال دوازده ماه باد و بارون و ابر.
- کجایی هستی؟
- من کُرد ترکیه ام. شما؟
- ایرانی.
- حیف نیست ایران را گذاشتی و اومدی اینجا؟
- دیگه برا این حرفا دیر شده.
- نه دیر نشده. ما داریم میریم کانادا.
- جدی؟
- بله. کارهامونو کردیم.
- پس چرا بچه هارو اینجا ثبت نام کردی؟
- بچه ها فعلن چند ماهی هستند. اول من میرم.
- حالا چرا کانادا؟ اونجاهم که آب و هواش مثل اینجاست.
- بله، حداقل آدم هاش سرد نیستن.
زنگ مدرسه زده شد و با تبسمی از من جدا شد و جلوتر رفت. دقایقی بعد بچه ها بیرون آمدند. دودختر با لباسهای یکرنگ و موهای با دقت بافته شده که روبانهایی صورتی روشن روی سرشان زده بودند بسویش دویدند و درحالیکه دست دخترکوچکتر را گرفت از آن دور با تبسمی از من خدا حافظی کرد و بسوی ماشین اش رفت.
ازلابلای پدر و مادری که ایستاده بودند با نگاهم دنبال پسرم می گشتم. مرد پیراهن سفید داشت با آن نگاههای آشنایش مرا می نگریست. تا نگاهش کردم سرش را برگرداند. چند هفته ازسال تحصیلی گذشته بود و او هنوز پیراهن سفیدش را می پوشید. اتو کرده و تمیز. دلم می خواست جلو بروم و سر صحبت را باهاش باز کنم. اما هر روز آن مرد کُرد میامد و با تعریف هایش از کانادا این فرصت را از من می گرفت. آنروز هوا ابری بود و باد سردی می وزید. با خودم گفتم این مرد سردش نمیشه. شنیده بودم که آدمهای چاق در مقابل سرما قوی ترند. اما من یک پلیور هم روی پیراهنم پوشیده بودم. صبح خانمم گفته بود که بارانیم را بپوشم. ای کاش حرفش را گوش کرده بودم.
توی این فکرها بودم که یکی به شانه ام زد. مرد کُرد بود. مثل همیشه با گلایه از سرما شروع کرد تا به من بگوید که کارش دیگر قطعی شده، ماشین اش را فروخته، بلیطش را هم گرفته و پس فردا پرواز دارد. چه می توانستم بگویم بجز اینکه بگویم خوب بخیریت.
خانم خوش خنده با آن هیکل چاق و کوتاهش درحالیکه موهایش را رنگ زده بود و سیگاری لای انگشتانش بود جلوآمد. بی آنکه حرفی بزند از پشت به شانه ی مرد کُرد زد. فندکش را از جیب در آورد و در حالیکه بسوی زن دراز کرد رو به من گفت:
- خانم بنده.
زن در حالیکه به سیگارش پک عمیقی زد سرش را بعنوان سلام تکان داد. دستش را بسویم دراز کرد. چربی دستش کف دستم ماند. بی آنکه میلی به صحبت داشته باشد رو به شوهرش گفت:
- وسایل منو از تو ماشین برداشتی؟
- آره همه چیز رو برداشتم.
زن از ماجدا شد و بسوی چند زنی که همیشه با آنها خش و بش می کرد رفت. دقایقی بعد صدای قهقه هایش بلند شد. مرد کُرد از همانجا به کُردی چیزی به او گفت. زنها همه خندیدند. مرد کُرد رو به من گفت:
- خدا رو شکر که مدتی از این قهقه هاش راحت می شم.
چیزی نگفتم. هفته ی بعد زنش را دیدم که آرایش نکرده و غمگین گوشه ای کزکرده بود و سیگارمی کشید. انگار قهقهه هایش را شوهرش با خود برده بود. مرد پیراهن سفید هم گوشه ی دیگری کزکرده بود و مثل همیشه سیگار می کشید.
از زمانیکه مرد کُرد رفته بود کسی بامن حرف نزده بود. مردپیراهن سفیدحالادیگر کاپشن طوسی کمرگی پوشیده بود. داشت پنجره کلاس را نگاه می کرد. کمی جلوتر رفتم و چند قدمی اش ایستادم. سرش را برگرداند و چیزی گفت. احساس کردم با من بود. جلوتر رفتم و پرسیدم:
- چیزی گفتید؟
سرش را بعنوان نه تکان داد. حالامرا می دید. نمی شد نگاهش کنم. اما از توی شیشه پنجره مدرسه هم می توانستم او را ببینم و هم زن کُرد را که سیگار پشت سیگار روشن می کرد. امروز با شلوارگرمکن آمده بود. از زمانی که شوهرش رفته بود کمتر بخودش می رسید. آرایش نمی کرد و بی حوصلگی ازسر و رویش می ریخت. بچه ها دیگر روبان به سرشان نمی بستند. پسرم گرم صحبت باپسرلاغر اندام و رنگ پریده ای بیرون آمد. پسر بسوی مرد پیراهن سفید دوید. دستش را گرفت و باهم ازحیاط مدرسه خارج شدند. از پسرم پرسیدم: "دوست گرفتی.
گفت" نه فقط همکلاسیمه.
- اسمش چیه؟
- عبداله.
چند ماهی گذشت و دیگر برایم اهمیتی نداشت که مرد پیراهن سفید که دیگر فقط ژاکتی کهنه زیر کاپشنش می پوشید کیست و کجا او را دیده ام. اما می دیدم که دیگر ریشش را نمی زند و جلو چانه اش همه سفید شده. توی سرش هم دانه های سفید پیدا بود. به سن و سالش نمی آمد. روز اول که دیده بودمش نشان نمی داد که اینقدر سنش بالا باشد. شاید بخاطر اینکه ریشش را می زد. حالا زن کُرد موضوع من شده بود. که دوباره قهقه هایش داشت بالا می گرفت. خنده هایش دیگر مرا آزار نمیداد، شاید بخاطر اندوه خاصی بود که بعد از رفتن شوهر در چهره اش می دیدم. هفته ای بود که دیگر با بیژامه نمی آمد و به خودش میرسید. حدس زدم که خبریست. حتمن کارشان درست شده و به زودی رفتنی هستند. سر وضع بچه ها اینطور نشان نمی داد. حتا سرشان را شانه نمی کردند. بعضی روزها می دیدم که در انتظار مادر گوشه حیاط کز می کردند. دیگر به موقع مادر دنبالشان نمی آمد. گاه می دیدم که زنهای دیگری آنها را با خود می برند. بخودم می گفتم شاید همسایه اند. شاید با هم قرارگذاشته اند که هر روز یا هفته یکی بچه هارا ببرد یا بیاورد. به من چه.
بیشتر از ماهی به آخر سال تحصیلی نمانده بود. از دور دیدم که مرد پیراهن سفید گرم صحبت با کسی که من نمی دیدمش دارد می آید. از خم خیابان که گذشت دیدم که تنهاست.
همچنان که می آمد با خوش صحبت می کرد. از دست تکان دادن هایش به نظر می رسید که از این گوشی های جدید موبایل توی گوشش است. بی آنکه متوجه من شده باشد. آمد و به ماشینم تکیه داد. ازتوی آینه سمت راست صورتش را می دیدم. چیزی توی گوش هایش نبود. اما چرا با عصبانیت دستش را تکان می هد؟! با این بلندی حرف می زد؟از کنار ماشین جدا شد و چند قدم آنطرفتر رفت. دحالا دیگر از توی آینه داخل می تونستم ببینمش.در حالیکه با عصبانیت حرف می زد، با لگد به تنه ی درخت کنار پیاده رو زد. لحظه ای به چشمهای خودم در آینه ماشین نگاه کردم. " توبا مردم چکار داری پسر؟

از آن روز به بعد دیگر ندیدمش. زنش برای بردن عبداله می آمد. با خودم گفتم حتمن سرکار رفته. زن کُرد با همان اندوهی که در چهره ی آرایش کرده اش داشت، درحالیکه دامن کوتاه حنائی و بلوز کاهوئی آستین کوتاهی پوشیده بود، دست در دست مردی که من او را تا حالا ندیده بودم، وارد حیاط مدرسه شدند.
آنروز به پسرم قول داده بودم که بعد از مدرسه به ساندویچی ببرمش. زنگ مدرسه زده شد باتفاق به ساندویچی رفتیم. توی محوطه رستوران داشتم ماشینم را پارک می کردم که چشمم به مرد بی خانمان و ژولیده ای با ریش بلند افتاد. در حالیکه با خودش حرف میزد روی سطل زباله ی آنجا خم شده بود و چیزهایی درمیآورد و به دهان می برد. نگاهی به من کرد. نگاهش کردم. چشم هایش چقدر آشنا بود و پیراهن سفیدش از چرک سیاه شده بود.

هژبرمیرتیموری
لاهه

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

درمسیر راه




- در مسیر راه -
دست پدرش را گرفته بود و از سینه ی برآمده ی کوچه ای پیر بالا می برد. هرچه جلوتر می رفتند، پدر توی خیالش به عقب برمی گشت و می رفت تا ته فراموشی کوچه ها. درپیچ خاک گرفته ی کوچه ای قدیمی می دید پدرش دستش را گرفته و از ناهمواری ها عبورش می دهد.
از شیب مقابل، دختر ی سیاه پوش سرازیر بود. به آنها که رسید، بادِ بازی گوشی که همیشه توی کوچه ویلان بود و همه او را می شناختند، با شیطنت پَرچادر ش را کنار زد. پسر با خودش گفت:
این همه پروانه!
پدر پروانه ها را نمی دید. با توقف پسر، پدر هم ایستاد. فکرکرد بازمانعه ای سر راهشان است. پسر همچنان خیره به چشمان دختر بی حرکت مانده بود. این اولین باری نبود که برای دیدن آن چشمها ایستاده بود تا هرچه بیشتر در آبی شان نگاه کند. یک آن به سرش زد که برود شاخه ای گل را بهش بدهد.
پدر با سر عصا از پشت به شانه اش زد:
- چرا نمی ری؟
راه افتاد. دختر خیلی پائین رفته بود. پروانه ها هم چسبیده به دامنش. اما چشمهایش هنوز در هوای پسر پَرپَر می زد و او را نگاه می کرد. پدر پرسید:
- می شناسیش؟
- کیو؟
- این آقایی که با من سلام و احوالپرسی کرد.
سرش را به عقب برگرداند. مردی با نانی آویخته به آرنجش درآن پائین می رفت. چشمها از جلو می رفتند و نگاه پسر بدنبالشان. پدر گفت:
- احساس می کنم همراه مونه و داره با ما می یاد.
- کی؟
- مادرت.
پسر چیزی نگفت و به چشمها نگاه کرد که درآبی آسمان محو شدند. با نگاهش دنبالشان گشت. لبه ی تیز دیواری آجری گربه ای بچه اش را به دهن گرفته بود و آنها را می نگریست.
- هیچ مادری این کارو با بچه اش نمی کنه.
- کی؟ مادرت؟
- نه. این گربه ی روی دیوار. گردن بچه شو با دهن گرفته و داره می برش.
پدر تبسمی کرد:
- خوب پس دستشو بگیره؟ حتمن می خواد جای امنی ببرش. شاید می خواد بارون بیاد. می بینی که چقدر سرد شده.
دست پدر چقدرگرم بود. درحالیکه نفس های خراشیده ی پدر، سنگین سنگین به پشت سرش می خورد، به دختر اندیشید. به چشمهایش. به پروانه ها. با خودش گفت:
- اگر مال من می شدن.
ماشینی که از کوچه می گذشت. بوق زد. زنی که عقب نشسته بود دست تکان داد. پسر تبسمی کرد.
- بابا عزت خانم اینا بودن. سلام کردن .
پدر چیزی نگفت. صدای ماشین که دور شد، اورا هم با خودش برد.
- اون دخترو فراموش کن پسرم. مناسب تو نیس.
چیزی نگفت. پدرش ادامه داد:
- من نظرم روی عزت دختر حاج محموده.
- اما من اونو نمی خوام پدر.
- چرا؟ مگه چشه.
- مث خودمه.
- یعنی چی ؟
- از بچه گی اونو می شناسم. تمام سلیقه ها و اخلاقش مث خودمه.
- خوب این کجاش بده.
- اما من می خوام با پوران زندگی کنم.
- چرا؟
- چون با من تفاوت داره..
- ببینم این حرفارو تو فرنگ یاد گرفتی؟
- چه فرقی می کنه آدم کجا یا از کی یاد گرفته؟.
- پس هر چه تا حالا یاد گرفتی، بریزدور. گوش به حرف این پدر دوران دیده ات بده.
- پدر من دیگه بچه نیستم که دستمو بگیری و راهم ببریم.
پشت به پدر کرد و از اتاق بیرون رفت. پدر چند قدم دنبالش رفت.
از پشت با صدای خشدارش گفت:
- وایسا.
- داری اشتباه می ری.
- نه پدر من دارم درست می رم. مگه نباید مستقیم بریم.
- نه پسرم. از اینور بریم زودتر می رسیم .
- راهشان را به سمت چپ کج کردند و وارد زمین خاکی انتهای کوچه شدند. پدر به عینک دودی اش دستی زد و گفت:
- من اینقدر این راهو اومدم که می دونم کجام. بعد ازاون تصادف لعنتی، ازحس های دیگم کارکشیدم. الان باید درختای تبریزی رو ببینیم. درسته؟
- آره. اونجان.
- دیدی پسرم؟
- یه لحظه وایسا پدر. دستمو ول کن... خوب حالا اون یکی دستتو بده... نه اون یکیو.
- این چه دستاییه پسر؟، نگاه کن، تورو خدا نگاه کن. اینقدر چرک گرفته، کیسه که هیچی با سنگ پا هم نمیره. تو چکار می کنی پسر. مگه دستاتو نمی شوری؟ خیلی خوب حالا برگرد پشتتو بکشم.
- باباجون یواش. پوستمو کندی.
- پوست اینجوری رو بکنیش بهتره. تکون نخور بچه... خیلی خوب وایسا آب بریزم.
- چی شد در رفتی؟
- خیلی داغه آقاجون.
- آهای مشد نعمت. سطل آبو بیار... بردنش.
صدای کسی توی سالن پیچید:
- خشک.
- آوردم.
- وایسا ولرمش کردم.
- نرو کجا میری پسر؟
به سمت راست که پیچید. پدر از پشت دستش را کشید.
- داری رد می شی. همین جاست. بشمار. جلو ردیف چندمیم؟
- یک..دو... ردیف نهم.
- سه تای دیگه بشمار، اون خاکیه اس.
- می شه ندونم بابا؟
- سرتو خم کن بابا. شاخه درخته.
- خوب رسیدیم.
- منو ببر پیش پاش.
چند قدم جلوتر رفتند.
- خوب همین جاست باباجون.
- یواش، یواش. اونجا نشین. گِلیه..
- می خوام جلو پاش باشم پسرم.
- خوب یه کمی بیا اینطرفتر.
دستش را دراز کرد. پسر پرسید:
- چیه؟ چیزی می خوای؟
- آره. چند شاخه از اون گلا رو بده من.
- می خوای چکار؟ همه رو گذاشتم پیشش دیگه.
- نه، من می خوام جلو پاش بزارم.
- بیا بگیر.
- آخ، این سوزن چی بود رفت تو دستم.
- خار گلاست.
- این همه مدت دستت بودن و هیچی نگفتی؟
باز هم چیزی نگفت. به پیروی از پدر انگشت اش را روی سنگی که تا نیمه در خاک بودگذاشت. لکه خونی روی سنگ نشست.



زمستان ٢٠٠٧
دن هاخ


وقتی که رفتی

به فروغ فرخزاد





وقتی که رفتی
باد
در فراغ موهایت
به خود می پیچید
دیوانه وار

وکوچه
پژواک قدمهایت را
از دیوارها
تمنا می کرد

من و کوچه و باد
نبودنت را تا صبح
در بغض ماه
گریستیم


هژبر
ژانویه08
لاهه

آنسوی پنجره





- آنسوی پنجره -

نورتندی که از پنجره به داخل اتاق ریخته بود را روی پلکهایش حس کرد. چشم اش را گشود. هیچ صدایی نمی آمد. ازلای درختِ پشتِ پنجره، آبی آسمان را دید. احساس کرد که خواب مانده. به ساعت دیواری نگاه کرد. عقربه های ساعت روی دو ایستاده بودند. با عجله لحاف را کنار زد و از تخت پایین آمد. به دستشوئی رفت. تند و تند آبی به صورتش زد. بی آنکه به آینه توجه ای بکند صورتش راخشک کرد و حوله را سرجایش آویزان کرد. به آشپزخانه رفت. دکمه کتری برقی را زد و شتابزده دو قطعه نان از جانانی درآورد و توی ُتستر فروکرد. ازآشپزخانه بیرون آمد و کنار پنجره رفت. آن را بازکرد. باد خنکی توی پیراهن اش پیچید. سرش را بیرون برد و از آن بالا آسمان آبی و روشن شهررا نگاه کرد. هرروزآفتاب ازمقابل پنجره اش می تابید. نگاهش رادرآسمان چرخاند. خورشیدی ندید. هیچ پرنده ای پَر نمی زد. تاچشم کارمی کرد آبی آسمان بود و تیزی نورخورشیدی که معلوم نبود ازکدام طرف می تابد. از آن بالا به خیابان نگاه کرد. دیوارها سایه نداشتند. ماشینی عبورنمی کرد. زن همسایه هم دیگر مثل هر روز روی بالکن به پرنده ها خرده های نان نمی داد.
به داخل برگشت. بسوی چوب لباسی رفت. با دستپاچگی لباسش را پوشید. پنیر را از یخچال بیرون آورد و نانش را پنیری کرد. در حالیکه کیسه چای را توی لیوان می زد، لقمه را گاز زد و جرعه ای چای. هردو را نیم خورده کنار ظرفشوئی انداخت و ازخانه بیرون زد. تند و تند از پله های راهرو پایین رفت. از ساختمان که بیرون آمد. خیابان خالی از هرجنبنده ای بود. تعجب کرد. تنها ماشین او بود که کمی آنطرفتردرحالیکه لایه ضخیمی از فضله ی پرندگان رویش نشسته بود، کنارخیابان پارک شده بود. به مغازه ها با ویترینهای پُر و چراغهای روشن شان نگاه کرد. همه چیز سرجایش بود.
"یعنی چه.؟! پس مردم کجا رفته اند؟!
تلفن همراهش را بیرون آورد. شماره ای راگرفت. اما فقط بوق یکنواختی راشنید. دوباره و دوباره سعی کرد. بی فایده بود.
درسکوت سنگین خیابان براه افتاد. پژواک قدمهایش به دهانه ی مغازه هامی خورد. ازمقابل باد سردی می وزید. به چهارراهی درهمان حوالی رسید که هر روزشلوغترین خیابان شهرمی شد. ایستاد. به انتهای خیابان مجاورنگاه کرد. جزخلوتِ و سکوتِ ساختمان های خواب آلود چیزدیگری نبود. نه انسانی، نه ماشینی ... تنها چراغ زرد چهارراه بود که با وزش باد می جنبید. به سمت باجه تلفنی که کمی آنطرفتر بود رفت. سکه ای درآن انداخت. شماره ای راگرفت. همان بوق یکنواخت... گوشی را محکم سرجایش کوبید. از باجه که خارج شد، دستی به سر و رویش کشید. تابلوی نئون هتل آنطرف چهارراه هنوزچشمک میزد. ازعرض خیابان گذشت و جلو هتل رفت. دستگیره در را چرخاند و داخل شد. چراغهای قسمت اطلاعات روشن بود. جلو رفت و با کف دست روی زنگی که روی میز بود کوبید. دقایقی صبر کرد کسی نیامد. چند بار دیگر روی زنگ کوبید. داد زد:" هلوو! کسی اینجا هست؟
بسوی تلویزیونی که کنار پنجره بود رفت و روشن اش کرد. تصویرش فقط برفک بود خوب که دقت کرد، صدای شلیک گلوله های پی درپی می آمد و با صدای گریه های بچه ای و پارازیت درهم می آمیخت. هر کانالی می زد، صدای گریه های بچه بلندتر می شد. کانال دیگری زد. صداها بیشتر شد. بچه چیزی گفت که برایش نامفهوم بود. ولوم صدا را بیشتر کرد. صدای قیل و قال عده ای. بعد شلیک رگبارمسلسل، توپ. برخورد بمپ با زمین و بعد سکوت.
با کف دست روی صفحه تلویزیون زد. تصویر چند بار پرید. همچنان منتظربه آن خیره شده بود. برفکها قطع شد و تصویرکاملن سفید شد. ناگهان باصدای مهیبی خون غلیظی ازداخل روی شیشه تلویزیون پاشید. بی آنکه تلویزیون را خاموش کند به طرف راهروی نیمه تاریک هتل راه افتاد. صدای ضجه های کودک و قیل و قال زنها و شلیک همچنان توی راهروی هتل می پیچید.
به هراتاق سرکشید. تخت های مرتب و نامرتب. غذاهای نیم خورده و نخورده. بطریهای خالی و نیمه خالی و فنجانهای قهوه و…
سرکشیدن به آنهمه اتاق بی فایده بود. صدای ماشینی را شنید که ازخیابان رد می شد. سریع خودش را به نزدیکترین پنجره رساند. دوست قدیمی اش حسین را دیدکه پشت فرمان. درحالیکه صندلی شکسته و تشکی دو نیمه شده را روی سقف ماشین اش با طناب بسته بود، ازخیابان می گذشت. بسرعت بسوی درخروجی دوید. تا بیرون آمد او رفته بود. وسط خیابان چند قدم پشت سرش دوید. فریاد زنان دستش را تکان داد. اما ماشین در پیچ خیابان گم شد.
بسوی ماشین اش دوید. وقتی رسید دستپاچه کلید را به در آن انداخت. باز نمی شد. به این طرف و آنطرف چرخاند. بی فایده بود. به قفل ماشین نمی خورد."یعنی چه؟!
باعصبانیت لگدی به چرخ جلویی زد. سرش را روی سقف ماشین تکیه داد. عرعر الاغی که با پیچش باد کم و زیاد می شد را شنید. سرش را برداشت. گوش تیزکرد.
" صدای الاغ؟! اینجا ؟! توی این شهر؟!
سالها بود که صدای الاغی را نشنیده بود. بسوی صدا رفت. هر چه می رفت صدا از او دورترشد. ایستاد. دوباره گوش داد." نه از آنطرف می آید".
مطمئن بود الاغ تنها نیست. برگشت به طرف دیگر رفت. هرچه بود صدهامتر از او دور بود. اما کجا؟
پس از رفتن به چند مسیر ناموفق سرجای اولش برگشت تا از اول خوب گوش دهد. هر چه انتظار کشید دیگر صدا نیامد. ناچار درطول خیابان باریکی براه افتاد. باد تکه روزنامه ی سرگردانی را به سینه اش کوبید. روزنامه را که بوی باروت می داد، بزحمت از سینه اش جدا کرد. همچنان که به تیترهای آن نگاه می کرد از زیر پُل عریضی گذشت. صدای عبور قطاری را شنید. روزنامه را دست باد داد و بسرعت بیرون دوید. به بالای پل نگاه کرد. قطاری ندید. صدای چرخهایش را روی ریل که داشت دورمی شد هنوز می شنید. روی پل آمد. دیدکه طول مسیرراه آهن ماهی ریخته است. خم شد و یکی را که هنوز می جنبید برداشت. بوی نفت می داد. برخاست. به انتهای خط نگاه کرد که ازآن دور پشت مناره ی کلیسایی گم می شد. راه افتاد. نزدیک کلیسا که رسید دید که پیرمردی کناردیواردرحالیکه دو دستش را روی خم عصایش گره کرده، نشسته است. با خوشحالی پایین رفت. نزدیک که شد، سلامی کرد. پیرمرد بزحمت سرش را برداشت. عکس داراعدامی که پشت دستش خالکوبی کرده بود را خاراند و جواب سلامش را داد.
پرسید." چی شده پدر جان، مردم کجان؟
"منظورتون چیه؟
"من از صبح تا حالا هیج آدمی، جانوری، پرنده ای ، خزنده ای... ندیدم.
پیرمرد تبسمی کرد و گفت:" من در تمام عمرم ندیدم. بعد از مکث کوتاهی پرسید:
"دنبال کسی هستی؟
" آدما. دوستام آشناهام. مردم شهر. الاغ ، گربه، مورچه...
پیرمرد حرفش را قطع کرد:" خوب چرا از من می پرسی؟
"چه اتفاقی افتاده که من نمی دونم."مردم کجا رفتن؟
" چطور؟"
"مگه نمی بینی که هیشکی توشهر نیست.
"نه من نمی تونم ببینم"
" صدا هم نمی شنوی؟
" من صدای قلب خودم رو هم می شنوم پسرم."
"خوب پس صدای قطار رو شنیدی؟
"کدوم قطار؟
همین قطاری که چند دقیقه پیش از اینجا رفت.
"جا موندی؟
"نه. جا نموندم. می خوام بدونم قطار بود که رد شد یا نه.
"سالهاست من همین جا می شینم و هر روز به صدای عبور قطارهاگوش می دم.
صدای هواپیمائی بوضوح به گوش رسید. نفس اش را توی سینه حبس کرد. پیرمرد می خواست چیزی بگوید. گفت"نه، نه، ساکت باش. دستش را دور گوشش گرفت. تا بهتر بشنود. صدا نزدیکتر شد. پرسید: "خوب؟ این صدا رو می شنوی؟
"صدای هواپیما رو می گی؟
"آره، آره. پس می شنوی. منم درست می شنوم.
پیرمرد را تنها گذاشت و روی پل دوید. به آسمان نگاه کرد. هواپیما را می شد بخوبی دید که دارد آنطرف شهر فرود می آید. رو به پیر مرد کرد تا بگوید که هواپیما را می بیند. پیرمرد رفته بود.
در مسیر راه آهن براه افتاد. از پل سرازیرشدتا ازداخل شهربسوی فرودگاه میانبر بزند. در انتهای خیابانی که به بلوار مرکزی شهر می رسید از دور مردی را دیدکه به ماشینی تکیه داده و با زنی مشغول صحبت بود. باخوشحالی راهش را بسوی اوکج کرد. نزدیک که شد. دید پوستر تبلیغاتی بزرگی است که به دیوار نصب کرده اند. دو دستش را روی صورتش کشید. دستهایش را که پایین آورد، احساس کردکه نمی تواند روی پا بایستد. احساس سرگیجه می کرد. تلو تلو خوران بطرف خانه اش رفت. وارد آپارتمان که شد. بزحمت از پله ها بالا آمد. درحالی که می لرزید وارد خانه اش شد. یکراست به اتاق خوابش رفت خطی از نور روی تختش افتاده بود. خودش را روی تخت انداخت. به سقف خیره شد. ساعت دیواری چند بار صدا کرد. حتا نگاه نکرد که ببیند چه ساعتی است.


هژبرمیرتیموری
لاهه
مارت 08