۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه



خزانی
 بر باغ خیالم دمیده است
عجبا
که شاخه ای هنوز
بر جوانه زدن
پافشاری می کند

***


دوش
یاد تو در خیالم
و
تنها ستاره ای در پنجره
مراتا صبح
همدم بودند






اینجا
بجزموسیقی و باد و اندکی باران
کسی بامن نمی گوید
و تنها دیوارهای کاهگلی
مرا به یاد می آورند
فکرش را بکن که چقدرتنها هستم .
واگرتنها ئی پنجره ای
رو به دوست نداشت؟
چرا که
انسان همیشه تنهاست
و این تنهایی مرا امتداد می دهد
تا باشم
تا باشم دوست بدارم
و
گه گاه
رقص بابونه ها را
درخواب پروانه ها
نقاشی کنم