۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه


- یک لحظه -

روبین باریرو ساگوآیر پاراگوئه
ترجمه: هژبرمیرتیموری

نمی توانست چشم هایش را بازنگه دارد. درتاریکی ته ذهنش لکه ها وخطوطی را می دید که به هم می آمیخنتد وسپس به رنگ قرمز، سبز، آبی و  زرد تغییر می کردند. وقتی پلکهایش را می گشود، تصاویر درمقابل چشمانش میرقصیدند و حرکت موجی ازهوای داغ رادرنگاهش بازمی تاباند. دراثرایستادن طولانی زیر تابش آفتاب، احساس می کرد که هوای سنگین و داغ از بدنش نفوذ می کند و استخوانهایش را گرم می کند. ازتابش آفتاب برگوشهایش احساس درد می کرد، مثل پژواک انفجاری که تازه رخ داده بود می مانست، پژواک خبری که صبح به آنها اعلام شده بود.
سرجوخه باخونسردی تمام وبدون لرزشی درصداحکم را برایشان خوانده بود. به راحتی اینکه انگارفرمان میداد تا افراد در دریاچه شناکنند و یا برای یک سواری کوتاه اسب هایشان را زین کنند. اما آنها خوب می دانستند که این یک سواری کوتاه نخواهد بود، بلکه رکاب زدن درمسیری دائمی و غوطه زدن درعمق بی بازگشت دریاست.
مثل آن بود که توی ذهنش صدای دست وپا زدن طولانی زیرآب رامی شنید وحالا یادآوری آن برایش دردآور بود. با خودش اندیشید:«زنم کجاست؟ آیا توانسته ازاین سیل آتش و نفرتی که از کوهها سرازیرشده و دره و مزرعه رادرکام خود فرو برده بود رهایی یابد؟ به یادآوردکه زیرسایبانی پوشیده ازبرگ درختان مستانه میرقصید. دریکی ازاین جشنها زیرچنین سایبانی با اوآشنا شده بود. درحالی که پیراهن قرمزی پوشیده بود، با آن بدن سفت و پوست برنزه اش با تبسمی تحریک آمیز برلبانش، زیرشعاع کم نورچراغ نفتی ایستاده بود.  رایحه عطر وحشی ای که به خودش زده بود به اطراف می پراکند ودرنگاهش عطش سوزان موج میزد.
وقتی سرجوخه حکم را خواند،  سرگروهبان بعداز آنکه نگاه رضایت مندانه ای به اوکرد، نفس عمیقی کشید وگفت:«خیلی خوب همه بایدآماده شوید، فقط... دراین حوالی ماکشیشی نداریم... پدرکریستوفیل همه عروسکهای سخنگو را با خودش برده است...
توی روستا جشنها و مراسم راهمیشه درسالن درمدرسه برپا می کردند. بچه ها درقسمت جلویی سالن سکویی  برای ارکستر و نمایشات درست کرده بودند، پس ازدیدن نمایش عروسکی وقتی دیده بودکه عروسک رنگ پریده چطورازشمشیرهلالی شکل مرگ می گریخت و چطور درحال فرارمرتب خودش را به این طرف وآن طرف می اندخت، آنچنان رویش تاثیر گذاشته بود که هرگز او رافراموش نکرده بود. پدرکریستوفیل به عروسکها اشاره کرده و گفته بود:«رازمقدس رنج ومرگ...،» اما اوهرگز نفهمیده بودکه منظورش چی بود.
جوخه تازه سرجایشان رسیده بودند و داشتند آماده می شدند. ناگهان متوجه هیکل درشت و تنومندی شد که میان آنها می جنبد. دیدن آن مرد برایش مثل این بود که خنجری درسینه اش فروکرده باشی. با وجود تابش تندآفتاب درچشمانش، حرکات آشنای آن هیکل عضلانی وقوی راشناخت. یادیکشنبه هایی افتادکه آن مردبا وقاری خاصش درحالی که اوراکه چندسال بیشترنداشت جلویش بغل کرده بود، روی زین اسب قهوه ای زیبایش نشسته بود و پشت سرشان تعدادی سواره همراه با موزیک می آمدند. درآن بعدازظهرهای یکشنبه که مراسم اسب دوانی بود، اورامیدیدی که همیشه با انگشتری عقیق قرمزی که به انگشت داشت جام شرابی پُراز دانه های یخ را به کف گرفته و می نوشید.
مردقوی هیکل ازآن دورچشمش به جوان افتاد. لحظاتی بی حرکت ماند. سپس ازدسته جدا شد و به سویش آمد. وقتی که نزدیک شد، با اخمی که درپیشانی داشت به جوان خیره شد. جوان به احترامش یک قدم جلو آمد. کلاه خیالی اش را ازسربرداشت و به دائی اش و قیم اش احترام نظامی داد. سپس دستانش رابرای دعامقابل سینه اش گرفت.  دائی درحالی که تفنگی رابدست داشت، مثل کشیش ها برایش دعا خواند وطلب آمرزش کرد:«خدا ازسر تقصیرتان بگذرد فرزندم... » بقیه دعایش را توی بینی اش زمزمه واربه پایاین برد. سپس تفنگ رابه دست دیگرش داد و دو انگشتش را تا مقابل صورت جوان بالا آورد و درآسمان ضربدری بعنوان صلیب کشید. بعدبه جوان دست داد وخیلی زود دستش راپس کشید. حالادیگراخمش را بازکرده بود. سپس باهمان لحن آرامی که دعا خوانده بود پرسید:«کجا اسیرشدی پسرم؟
جوان بااشاره سرازاوخواست تا کناری بروند وخصوصی صحبت کنند. چند قدم ازبقیه اسراکه تحت فرمان جوان به این روزگرفتارآمده بودند دورشدند. درجواب دائی گفت:«دیروزوقتی که واردکاندا کاندی شدیم، می خواستیم تا ازرودخانه شنا کنان عبورکنیم که...» دائی متفکرانه حرفش راقطع کرد وگفت:«آها...!
با صدایی که گویی به خاموشی می رفت پرسید:«عمو، حالا چی میشه؟ با ما چکارمی کنید؟.
دائی سرش رابلندکرد ونگاه ناخوشایندی به جوان کرد وگفت :« این دسته تحت فرمان منه. پسرم»
دقایقی سکوتی برآنها حاکم شد. مرد به دوران کودکی جوان فکرکرد. روزهایی که روی شانه هایش با اواسب سواری میکرد، یادگریه هایش درروزمرگ پدرش که توسط باجناقش درانقلاب قبلی کشته شده بودافتاد. آنزمان به اوگفته بود، دریک انقلاب هر کسی دردسته خودش می جنگد واگرقراراست کشته شود، می شود.
دائی سرش رابرداشت ومثل آنکه داشت باخودش حرف میزد، باصدای بلند گفت:«نه، هیچ کاریش نمیشه کردهیچ کاریش نمیشه کرد.»
خواهرزاده همچنان مثل همان دوران کودکی که اورا با آن وقارخاص روی اسب میدید، با شیفتگی نگاهش می کرد. باد گرم صدای همهمه زندانیان دیگررا بسویشان می آورد. ازلای نور تند آفتاب به زحمت می شد حرکت مگسها رادید. درچشم انداز دورتر نفراتی که مثل مگسهای سبزرنگ به چشم می آمدند با آن اسلحه های آویخته ازشانه شان دیده می شدندکه ازجاده های قرمز و باریک بالامی رفتند.  پشت سرشان چین و چروک زمین خشک و چمن سوخته و در دور دست ها چشم اندازبی نظیرجزایرمملو از درختان بی ثمر. درسمت دیگرسراشیبی کوهها و تپه ها و آسمانی آبی و پاک.
مرد و جوان باکمی فاصله ازهم ایستاده بودند. آفتاب مستقیم برکله شان می تابید. انگارپاهایشان داشت سایه هایشان را به درون می مکید. دودرخت در وسط محوطه کاشته شده بود، ازهمان نوع درختی که موجب جذب رعد و برق می شود. درتابش خیره کننده آفتاب بعدازظهر، مثل آن بودکه هرلحظه جرقه آتشینی برفرق یکی ازآنها مثل شلاق فرو آید.
جوان با نگاهی مستمندانه که به ارتفاعات دوخته بود وبا صدای  بغض آلودی گفت:«دائی، زنم،...»
«نگران او نباش پسرم. فردا مسیرم ازطرف خانه شماست. سعی می کنم هرطورشده پیداش کنم. اگرچیزی لازم داشت میتونه روی من حساب کنه. »
فقط به حالت قدردانی به دائی نگاه کرد. ناگهان بوی عطر زنش را احساس کرد. پوست برنزه و آن اندام زیبایش را به یاد آورد. باخودش گفت. این غیرممکنه. حتا اگه شده زمین رامی شکافم و بیرون می آیم. حتا اگه تبدیل به یک زنبور یا باد بشوم باید پیش زنم برگردم. اما دائیش درست گفته بود. ازآخرین روز سینت یانسن تا کنون خودش را در آینه نگاه نکرده بود.
دائی پرسید:«پیغامی برای مادرت نداری؟ چون من شخصاً باید خبررا بهش بدم.»
جوان من و منی کرد وگفت:«عه...هیچی...فقط بهش بگو منو فراموش نکنه و پس ازمن ازپسرم مراقبت کنه. اگرچه دیگه پدرنخواهد داشت، اما صاحب دومادرمی شود.
«چقدربه تولدش مونده؟
«تقریبا یه سه ماهی مونه.»
شب بعدازعروسی یادش آمده بودکه درصبح روزعروسیش بادخترخوشبو به عطرگلهای وحشی، وقتی که سرش را شانه کرده بود به آینه نگاه نکرده بود و این نشانه خوبی نبود.
مثل آنکه باخودش حرف میزد باصدای آرامی گفت:«اگرچه من هرگزپسرم را نخواهم دید... اما میدانم وقتی بدنیا بیاد شبیه خودم خواهد بود. با صدای بغض آلودی ادامه داد:«پدرم حتماً از من راضی خواهد شد، چرا که نسلش ازبین نخواهد رفت.»
دائی درحالی که تفنگش راکه مثل کودکی به خواب رفته در آغوش گرفته بود، به نگاههای مستمندانه جوان نگاه می کرد که گویی با آن طرزنگاه کردنش چیزی می خواست به اوبگوید. با صدایی که ازته گلو بیرون می آمد گفت:«پسرم، هیچ کس قبل از موعد خودش نمی میرد...»
آفتاب همچنان برزمین سرخ رنگ می تابید و جیرجیرکهای گرمازده سکوت کشنده برآن بعدازظهربی انتها را تکه تکه کرده بودند. جوان هم چنان غرق دریاد زنش فرورفته بود. به زمان کوتاهی که باهم زندگی کرده بودند، به جوانی و دلربایی زنش، فکراینکه بعدازاودرآغوش مرددیگری درخواهدآمد برایش دردآور بود. اماچه فرقی می کرد وقتی اوجزمشتی استخوان زیرخاک نبود. به بچه توی شکمش فکرکرد. دوباره مثل آنکه باخودش حرف میزد، باصدای بلندگفت:«راستی اگه زنده میماندم ومی تونستم پسرم را ببینم ،اون لحظه زنم چی می گفت؟
«هم شکلش وهم رفتارش به خودت می بره. درست مثل خودت که پدرت برده ای. چون ازطریق خون تمام خصوصیات به ارث میرسد»
جوان دوباره به یاد کله عروسکی افتاد که به این ور و آنور غلط می خورد واورا تعقیب می کرد. همان رازرنج و مرگ.. همان چیزی که پدرکریستوفیل باصدای تودماغیش گفته بود.
آفتاب غروب کرده بود و نورنارنجی بابوی باروت درهم آمیخته بود. دائی به خواهرزاده اش نگاه کرد. سپس آرام دست چپش راکه روی تفنگش برداشت و روی شانه یکی ازنفراتش زد. درچشمانش میل به زندگی موج میزد. نگاهش را ازدرختان دور دستی که باباد تکان می خوردند برگرداند و رو به جوخه با صدای رسا و محکم گفت:« آماده..»
صدای گامهای یکنواخت و ترق وتروق برخورد تفنگها بر خاست. ناخودآگاه نگاه دائی با نگاه خواهرزاده تلاقی کرد:«خوب حالاچی دائی؟..
«نگران نباش پسرم، مرگ یک لحظه است...

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه


-  پنجره ها –


-    نوشته: محمود ترسونه – از تونس
-      ترجمه: هژبرمیرتیموری




ابرهای سیاه به آسمان شهرهجوم آورده بودند وگرمای آتشینی به دیوارخانه ها می کوبید. سکوتی محض برفضای مدرسه و تمام کسانی که درآن بودند سایه افکنده بود. درهای مدرسه و کلاس ها بسته بودند. هوای خنکی ازلای ترک دیوارها به درون کلاس که ازتنفس بچه ها دم کرده بود نفوذ می کرد. مثل آن بود که زنگ آخرقرارنبود تمام شود. وراجی های معلم هم گویی انتهایی نداشت. درحالی که بچه ها نوشته های روی تخته سیاهی که بالای میزی نصب شده بود" کار و تلاش  به زندگی لذت می بخشند"،" کار ورزش طبیعی وهنر است"واینکه " اتحاد وهمبستگی برای ملت تونس باعث وفورنعمت می شود"، بارها و بارها خوانده بودند، اما گویی درس تمامی نداشت. حتی جمله ای که یکی ازبچه های کلاس دزدکی با گچ زرد روی تخته به زبان فرانسه نوشت"( Je me sens si seul ) چقدراحساس تنهایی میکنم"راهم بارها خوانده بودند. معلم بی توجه به پیرامونش درحالی که نگاهش رابه سقف دوخته بود، درامتدا کلاس قدم میزد وصحبت می کرد. آنچنان درعالم  خودش و کلام خدا غرق شده بود که نه صدای بچه ها را می شنید و نه متوجه دودغلیظ ی بود که داشت آسمان را می بلعید:«ای آنان که ایمان آورده اید، شهادت بدهید خدای یگانه و رسول خدا را و اطاعت کنید فرمان خدا را و...غافل ازاینکه بچه ها بی توجه به سخنانش بربال خیالات خویش، پشت این دیوارها و پنجره های رنگ شده سیرمی کردند وبا هم گرم تعریف بودند.
می گفتند که بهارصحرا را شکوفا کرده و پرندگان  دانه های زیتون رانوک می زنند وچند روزیست که دریا سبز شده. می گفتند نسیم خنکی وزیدن گرفته است. وپروانه ها دربیابان به پرواز درآمده اند و زنبورها شیره گل ها را می مکند...می گفتند درشهر بچه ها خوشی می کنند، آواز می خوانند و می رقصند.
معلم همچنان مشغول سخنرانی بود.
می گفتند: درکشورهای آنطرف آب بچه ها رئیس بزرگترها هستند. ازکسی دستورنمی گیرند.عاشق جادو وهنر وعشق هستند.
معلم گفت:«بهشت فقط نسیب مؤمنین میشود.»
یکی ازبچه ها پرسید:«آقا بهشت کجاست؟
« ساکت، بچه ی کافربی ایمان.»
معلم بی آنکه جواب بدهد به نفسیر آیات ادامه داد. بچه ها هم دوباره سرشان رابهم نزدیک کردند و خیالپردازی هایشان را ادامه دادند. تصورکردند که بیرون ازکلاس هستند. دزدکی سواریک َبلَم شدند و به دریا زدند. وسط دریا بلم را رها کردند و توی دریای عمیق شیرجه زدند. دراعماق دریا با ماهیها همبازی شدند. بعد بالا آمدند وبربال پرندگان دریایی سوارشدندو دوباره به شهرباز گشتند.
معلم همچنان مشغول تفسیر آیات بود.
هوا بدتر و خقه کننده ترمی شد و بچه ها ناآرامتر. یکی از بچه بیهوش برزمین افتاد. اما معلم همچنان درمورد بهشت و جهنم می گفت. درمورد گوش به فرمان بودن به ندای الهی و اطاعت و پیروی از پیامبرو صاحبان قدرت. اصلا ًپایین را نگاه نمی کرد. درطول تمام سخنرانیش فقط به سقف خیره شده بود و موقع راه رفتن محکم پایش رابه زمین می کوفت. نه کسی را میدید، نه صدایی می شنید ونه بویی حس می کرد. هیچ توجهی به بوی عجیبی که درکلاس هرلحظه بیشترمی شد نداشت، حتی متوجه نشد که بچه ها اصلا ًبه حرفهایش گوش نمی دهند ونگران حال همکلاسی شان هستند.  
بچه ی دیگری ازهوش رفت و روی زمین افتاد. بقیه ترسیدند. معلم همچنان غرق سخنرانیش درموردآخرت و بهشت و دوزخ و عاقبت کفر و گناهکاری و عدم اطاعت ازحاکم و...
حرکت ابرها سیاه درآسمان زخیم ترمی شدند. انگار گله گوسفندی بودندکه باد باخود به آنطرف افق می برد. بیرون تاریک شد. خیابانهاخالی شد ودرخانه هارا بستند. ابتدا نم نم بارانی باریدن گرفت، سپس رفته رفته به طوفانی شدیدازتگرگ تبدیل شد. دراثر شدت برخورد تگرگ به شیشه همه پنجره ها می لرزیدند. ناگهان شیشه ها یکی پس ازدیگری منفجرشدند. جیغ و دادبچه ها با صدای تگرگ درهم آمیحت. بچه ها درحالی که ازسر و کول هم بالا میرفتند. معلم را با تفاسیر فلسفی و عالمانه اش، با رؤیای بهشت و وحشت دوزخش وآن کتابهای دینی تنهاگذاشتند و باسرعت تمام ازپنجره خود را به بیرون پرتاب کردند. بیرون سعی کردند با نفسهای عمیق هوای تازه را به ریه هایشان فرو کنند. هیاهویی برپا کرده بودند. همدیگرراصدا می کردند. دنبال هم می گشتند. زیرباران دست بهم دادند و شروع به رقصیدن و آوازخواندن کردند.  
از پشت پنجره دیدند که معلم شل شد وروی زمین افتاد.


-         در تاریکی -


راجرمایس- جامائیکا
ترجمه:هژبرمیرتیموری

قسمت هایی ازشهردرتاریکی فرورفته بود. به خاطر وضعیت جنگی و برای صرفه جویی چراغهای خیابانها را روشن نکرده بودند. و خانه ها درپس حصارهای شوم خود محو شده بودند.
زن جوانی درایستگاه اتوبوس ایستاده بود. به نظرنمی آمد شایعاتی که درمورد پروئی قاتلی که شبها با تجاوز و آزار زنان خیابانها را نا امن کرده است ابائی داشته باشد. چراکه فکرمی کرد درصورت هرحادثه ای کافی است تاباجیغی بلندساکنان ویلاهای مقابل را خبردار کند تا به یاریش بشتابند. علاوه براین او یک امریکائی بود و باورداشت که مثل زنان جوان امریکا هرگزبیم به دل راه نمی دهد، حتا زمانی که سایه ای مرموز و بی صدا از آن طرف خیابان به سویش می آمد، نترسید، فقط با اندکی کنجکاوی طبیعی دقت کرد تا بداند کیست و چه می خواهد.
جلوترکه آمد، دیدجوان سیاهپوست درشت هیکلی است که طبق معمول فقط پیراهن و شلواری بتن دارد و یک جفت کتانی پوشیده بوداست. احتمالا ًبه خاطرهمین کتانی هاراه رفتنش بی صدا بنظرمی رسید. شایدم به خاطراینکه نیم خیزشده بود. وقتی جلوتر آمد، متوجه اضطرابی که درنگاهش موج میزند شد. سیاهپوست بودنش ازهمه چیزبیشترنظرش راجلب کرد.
 اینکه یک چوان سیاه پوست آنهم درشب به یک زن بلوند نزدیک شود، این امری عادی نبود. پس دلیل کافی برای کنجکاوی زن بود. باخودش اندیشید:« پس اینکه می گفتند درجزایرهندغربی شبها پرازماجراهای عجیب وغریب است همینه.»
جوان مقابل خانم ایستاد وگفت:«خانم ببخشید، آتیش دارین؟
زن که تازه ته سیگارش را دورانداخته بود، به نظرش رسید که ته سیگارش راکه هنوزروی زمین روشن بود بردارد و به جای کبریت به جوان بدهد و بگویدکه کبریت ندارد. اماآیا جوان باورمی کرد؟
« معذرت میخوام، من کبریت ندارم.»
جوان ابروهایش را ازروی تعجب بالا برد و گفت:«ولی شما که سیگاری هستین.»
به نظرش رسید اگرچه احمقانه است، اما همان ته سیگار را بردارد و به جوان بدهد تاسیگارش راروشن کند. درچنین شرایطی می بایست به هرطریق اعتماد جوان را سلب نمی کرد. درحالی که باغرور و بی اعتنائی درنگاهش موج میزد، باشک و تردید به جوان سیاپوست خیره شده بود. سپس با  ُنک دو انگشت سیگارش را برداشت و به سوی جوان درازکرد.
« بگیرید، می تونید با این سیگارتون رو روشن کنید.»
جوان درحالی که سرش راجلوآوردتا سیگاری که به لب گرفته بود را روشن کند، به زن نزدیکترشد. زن گمان می کرد که جوان ته سیگاررا ازدستش می گیرد و خودش سیگارش را روشن می کند، اما سرش را روی دست زن خم کرد و سیگارش را روشن کرد.
قدش را راست کرد و ُپک عمیقی به سیگارش زد. سپس دود را به آرامی بیرون داد و مأدبانه گفت:« مرسی خانم.»
زن متوجه شدکه جوان نصف سیگاری راروشن کرده و نصف دیگرش را درجیبش فرو داد و می خواست تا براه بیافتد و برودکه دید زن سیگاررا به لب گرفته وبا اشتها پک میزند. از دور با خونسردی به زن خیره شده بود.
زن هم احساس می کرد که تمام قدرت بدنش را ازدست داده. نه ازترس آن جوان، چرا که آدم خطرناکی به نظرنمی آمد. پس چرا اضطراب دارد. اگرآن جوان حرکتی ناخوشایند کرده بود حرفی زده بود، اما اوخیلی مؤدب برخوردکرده بود. کاش اصلاً ًحرف زشتی میزد. آن موقع دلیل این عصبایت و اضطرابم را می دانستم. اماحالت نگاه و سکوتش یه جوری بود. معمولی نبود. با خودش درگیرشده بودتا تحلیل درستی ازماجرا داشته باشد، درسته، همینه، همینه، به چه جرأتی اینطورگستاخانه به سوی من آمد؟ می خواست تا به طریقی خودش را خالی کند. خطاب به جوان گفت:« دیگه برای چی وایستادین؟
« ببخشید خانم که برای من یک سیگار تمام را حرام کردی.»
زن به حال عصبی خندید:«مهم نیست، مهم نیست..»
دست و پایش راگم کرده بود. جوان پرسید:«شما احتمالاً انباری پرازسیگار دارید؟
زن جواب داد:«شاید.»
باخودش گفت، نه اینطوری نمیشه، تصمیم نداشت تمام شب توی این گوشه تاریک خیابان بماند و با یک سیاه پوست چرت و پرت بگوید. چرا دیگه نمیره این مرتیکه؟
 مثل آنکه جوان فکر زن را می خواند، گفت:«این یک مکان عمومیه خانم.»
ازپرروئی جوان ناراحت شد. باخودش گفت. کاش ازاول اصلا ًبهش محل نمیذاشتم. جوان ادامه داد:« شانس آوردی که زن هستی.»
« اگه مرد بودم چه غلطی میکردی؟
با صدای زمخت و آرامش گفت:«یه درس خوبی بهت میدادم که یادت نره.»
توی ذهنش گفت: توی امریکا آدمای مث اینو بدون محاکمه دار میزنند.
«مث اینکه امریکائی هستی.اینجاامریکا نیست خانم، درکشور ما فقط  زن و مرد وجود داره.»
«منظورتون چیه؟»
« بعدا ً می فهمی منظورم چیه.»
با خودش گفت، چه زن عجیبی! زن کنجکاو شد که منظورش چی بود؟ اما فکرکردوقتی به خانه رسید بپرسد. رو به جوان گفت: « پس توی این مملکت فقط زنها و مردها هستند؟
« درسته، والان اینجا فقط من و شماهستیم. کاری به صدها یا هزاران آدم مثل من وتو که توی این شهرهستند نداریم. همین جور که می بینی خبری هم ازدار زدن و سوزاندن و اینجور چیزها نیست.  درضمن شما واقعا ً فکرمی کنید که همه مردها مثل همند؟
« چه سئوال مسخره ای.»
« پس بنظرمیرسه که اینطورنیست. کافیه به خودمون نگاه کنی. نه اینکه بخوام شما را باخودم مقایسه کنم. منظورم را می فهمی؟ اما اگه بیشتراینجا بمونید خودتون متوجه می شوید که چی میگم.
زن نگاه معنا داری به اوکرد. جوان خندید وادامه داد: این طوری نیست که شما فکرمی کنید. شما تیپ من نیستید. پس لازم نیست که ازمن بترسید خانم.
زن سرش رابرگردان و گفت:«آهووو..
جوان با صدای لرزانی ادامه داد:«شما اینجا منتظراتوبوس وایسادین. اونهاش داره میاد. راستی ممنون ازآتیشتون.»
زن درحالی که خودش را برای توقف اتوبوس آماده می کرد، با صدای عصبی و خیلی کوتاه گفت:«تشکرلازم نکرده.»
مثل آنکه با آمدن اتوبوس جوان قصد رفتن نداشت ، مثل آنکه حرفهایش به زن اعتماد بنفس داده بود هم چنان با غروری خاص و مردانه ایستاده بود و سوارشدنش راتماشا میکرد.. وقتی که اتوبوس حرکت کرد، زن نگاههای جوان رابه خاطرآورد که چگونه اورا یک ریزبراندازمی کرد. درست مثل آدمهایی که همدیگر را از روی بی علاقگی براندازمی کنند. برخلاف معمول تصمیم گرفت تاسرش را برگرداند و ازپشت شیشه اتوبوس آخرین نگاهی بهش بیندازد. بی توجه به اینکه مسافران اتوبوس در موردش فکربدی بکنند.
جوان خم شده بود تا نصفه سیگاری که موقع سوارشدن پرت کرده بود را از زمین بردارد.


- آغاز –
نوشته: جاناتان کاریارا - از کامرون
ترچمه: هزبرمیرتیموری

          زیرسایه کپری حصیری که فاصله چندانی باقرارگاه کمپ نداشت، میراشی دلنگران کنارننوی پسرش که ازخیزرانهای وحشی بافته بودند نشسته بود.
بالبان فشرده به هم وموجی ازنگرانی درچشمانش به سینه لاغر و استخوانی تنها فرزندش ملپونی نگاه می کرد که باهرنفس به زحمت بالا و پائین میرفت. تشک کهنه ای که ازپرکاه وپشم پر شده بودرا زیرش انداخته بودند تا تیزی خیزرانها بدن نحیفش را نیازارد. روی تشک درحالی که بدن ضعیف ولاغرش راجمع کرده بود به خواب رفته بود.
اگرچه از بدوتولدهمیشه مریض و ضعیف ولاغربود، این مریضی هم بیشترلاغرش کرده بود. دورچشمانش حسابی گود رفته بود. دنده های سینه لخت وکوچکش که مثل شاخه های خشک وبی برگ بیرون زده بود، پدرش را به یاد کبوتران پَرکنده ای می انداخت که بچه های قبیله درفضای بازکباب می کردند.
 پس ازچهل روزکه ازختنه اش می گذشت هنوز زخمش خوب نشده بود. معلوم هم نبودکه خوب هم بشود. بچه هایی که امسال با اوختنه کرده بودند همه طبق معمول پس ازچند هفته خوب شده بودند، اما حال ملپونی هرروزبدترمی شد.
قراربود تاهفته آینده کمپ تعطیل شود و بچه هاکه دیگرپا به بلوغ گذاشته بودند، با بدنهای قوی مثل مردان واقعی به خانه هایشان برگردند. طبق باورقبیله برگشت بچه ها با زخم خوب نشده شوم تلقی می شد و معنایش این بود که برای قبیله مرگ به همراه خواهند آورد.
ماریشی یاد دوران بچه گی ملپونی افتاد. سالی که به لیندی رفته بود تا برای مسترآلیسون سفیدپوست که اکنون مدتهاست به کشورش برگشته آشپزی کند. چندسال پیش بود، یادش نمی آمد. وقتی که مردسفید پوست رفت، دوچیزرا برای ماریشی به یادگار گذاشت، یکی دین جدید و دوم میل به فردگرائی وقدرت تصمیم گیری فردی. اما وقتی به زادگاهش برگشت، امکان تصمیم گیری برایش غیرممکن بود. زمان آن رسیده بودکه پسرش ملپونی مراسم سنتی و قبیله اش را اجرا کند. ازطرفی او بزرگ قبیله واموکا بود می بایست به رسم اجدای قبیله شان عمل میکرد، ازطرف دیگراوخودش به آئین دیگری اعتقاد آورده بود. ته دلش می خواست که پسرش  به میل و رسم خودش مراسمش را بجا بیاورد. نمی دانست که چکارباید بکند وچه تصمیمی بگیرد. تااینکه بر خلاف میلش رسم اجدادی را برای ملپونی بجای آورده بود.
هرازگاه ملپونی که خیس عرق بود بیدارمی شد و با زوزه های رنجورش تکراروارمی پرسید:«پدرمن خوب می شم؟ چرا کاری نمی کنی؟...
بعد که خسته می شد، مثل آنکه پدرش را مقصربداند، با آن چشمان ازحدقه درآمده اش به پدرنگاه می کرد.«چرا کاری نمی کنی پدر؟ دارم از درد می میرم. یه کاری بکن»
پدربی هیچ چاره ای بااندوه تمام نشسته بود.هرچه فکرمی کرد هیچ راهی به ذهنش نمی رسید. ازاینکه مرتب یاد پیشنهاد ریش سفیدهای کمپ می افتاد ازخودش عصبانی بود. گفته بودند که، برای درمان ملپونی سراغ خواهرزن جادوگرش برود واز او بخواهد که فرزندش را شفا بدهد. اما میراشی قبول نکرده وگفته بود:«به هیچ وجه، پیش آن لکاته نمیروم. همه اش تقصیراین زن جادوگراست. ازاینکه با او ازدواج نکرده ام ازمن انتقام می گیرد و پسرم را مریض کرده، جادو وجمبل های این زن بدجنس پسرم را به این روز اندخته.»
با خودش گفت کاش حرفشان را قبول می کردم. حالا شاید ملپونی هم مثل بقیه بچه ها زخمش خوب شده بود. باخودش گفت:«واقعاًهیچ راه دیگری نیست؟ فکری به ذهنش رسید. برخاست و ازکپربیرون آمد. هوا کاملاً تاریک شده بود. ازدور ریش سفیدان کمپ رادید که مثل هرشب دورآتشی نشسته بودند. مثل عقاب به سویشان رفت. با دیدن اوهمه برخاستند وبا مهربانی به نشستن دعوتش کردند. هنوزننشسته بودکه دید دارند درگوشی با هم پچ و پچ می کنند.
با خودش اندیشید، شاید دارندمیگن که دیدی چطور زندگی میراشی با سرسختی اش زندگی اش را نابود...؟ شاید دارند می گن... اما ظواهرنشان میداد که ازحال و روزاوخوشحال نیستند. یکی پس ازدیگری ابرازهمدردی کردند. درمیان آنها ئومانیا را دید. یواشکی به ئومانیا گفت:«می خواهم باهات حرف بزنم.»
چند قدم که ازگروه دورشدند، بازویش راگرفت وگفت:« ئومانیا یه خواهش ازت دارم. می خوام تابرگشتنم ازملپونی مراقبت کنی.»
 ئومانیا یاباتعجب پرسید:«کجا می خوای بری ماریشی؟
«جای دوری نمیرم. خیلی زود برمی گردم.»
ازروی شانه های ئومانیا دیدکه ریش سفیدها کنجاوانه نگاهشان می کنند. بازوی ئومانیا را رها کرد و بدون آنکه چیزی بگوید. با چشمان گشاده به تاریکی جلوازمیان علفزارخشک گذشت وازتپه ی مقابل بالا رفت. اگرچه درتاریکی مقابلش چیزی دیده نمی شد، اما درذهنش تصویر روشن درخت مقابل خانه اش را میدید. با قدمهای محکم جلورفت و به درخت رسید. شاخه به شاخه ازدرخت بالا رفت و درآن بالا دستهایش را به هوا گشود وخطاب به خواهر زن جادوگرش گفت:«خواهش می کنم پسرمرا ببخش. او راعفوکن. اوبی تقصیراست، چرابه جای من اورا مجازات میکنی؟ می خواهی بچه خواهرت راجلوی چشمانش بکشی؟ التماس می کنم، بزاربچه ام مثل بقیه سالم به خانه برگرده. عاجزانه ازتو خواهش می کنم آرامش را به او برگردان.»
بااحساسی ازخجالت ازدرخت پائین آمد. ازاینکه غرورش راشکسته و به التماس این زن جادوگربدجنس افتاده بود از عصبانیت شروع به دویدن کرد. دربین راه فریاد میزد، مگرنباید برای رفع بلاقربانی کرد، ها؟ خوب من هم امشب غرورم را برای رفع بلای پسرم قربانی کردم، دیگرچه می خواهی عجوزه. باید سرم را درمان کنی.»
گویی این فریاد زدنهابه اوامیدمیداد که درخواستش پذیرفته می شود و پسرش بهبود میابد. به دره تاریکی رسید. ایستاد، با خودش گفت: نکنه کاری نکنه و من فقط خودم را کوچک کرده باشم؟ به ملپونی فکرکرد، نکنه درغیاب من مرده باشه؟ شروع به دویدن کرد. روی تپه ای رسید. ایستاد درحالی که نفس، نفس میزد. درمقابلش آن پایین چراغهای کمپ را دید که می درخشیدند و پشت سرش سوسوی شعله های آتش ده و پارس سگان ودرخت جادویی که غرورش را پایش ریخته بود.
 چهره رنجورملپونی جلوی نظرش می آمدکه با آن صدای ملتمسانه مرتب می گفت:«پدر کاری بکن. یعنی هیچ کاری نمی شه کرد پدر؟.. نه پسرم، هیچ کاری نمیشه کرد. چراکه قسمت است که توبدون دلیل زجربکشی وشکنجه ببینی ملپونی من. در حقیقت این منم که نیازبه کمک دارم پسرم ، تا از وحشت و گناهی که دراثرجاه طلبی ام باعث این حالا وروز توشده نجات پیدا کنم.
صدای زوزه روباهی برخاست. باخودش گفت، این همان نشانه مرگ است.احتمال داد که پسرش مرده باشد. ازتپه به سوی کمپ سرازیرشد. اماخونسردی خودش راحفظ کرد. وارد محوطه کمپ شد. هنوزریش سفیدان گرد آتش نشسته بودند. جلو رفت و بی آنکه چیزی بگوید وسط دو پیرمرد که مشغول کباب کردن سیب زمینی بودند نشست. دستانش را برشعله های آتش گرفت. خودش هم نمی دانست چرایکباره اینچنین آرام شده است. گویی تمام ناراحتی و دلنگرانی هایش دود شده بود. احساس سبکی میکرد. خنده ای به لب آورد و جریان خنده دارکاسی جوان هم قبیله ایش را تعریف کرد. اماکسی به تعریف هایش نمی خندید و متعجبانه فقط نگاهش می کردند.
درحالی که سیب زمینی برشته ای رابانوک چوبی زیر آتش فرو میداد با صدای آرامی پرسید:« ملپونی مرده، نه؟
همه همدیگررانگاه کردند. کی بهش گفته؟ اوازکجا فهمیده؟ او که اینجا نبود...
جوری نگاهش کردند که انگار آنها نمی دانستند. درحالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، شانه اش را به شانه بغل دستی اش زد و پرسید:«همینطوره؟ پسرم مرده نه؟ بگو، واقعیت را به من بگوئید..»
همه سرشان را به عنوان تایید تکان دادند. بغل دستی است با صدای گرفته ای گفت:« بله، متاسفانه همینطوره ماریشی.»
برخاست و روبه همه گفت:«پس شماباید کمکم کنید تا جسدش را به ده ببریم. مکثی کرد و ادامه داد:«نه، به ده نه، چون هنوززخمش خوب نشده، برای اهالی قبیله شگون ندارد، شوم است که جسد را به ده ببریم. تا قبل ازاینکه زنها بیدارشوند و قشقرق به پا کنند، همین امشب اورا بالای تپه می بریم و همانجا خاکش می کنیم. اینطوری بهتراست واگرفردا شما به مراسم عزاداری بیائید، طبق آئین خودم ازشما با آبجو و خوراکیهای لذیذ پذیرایی خواهد شد، البته من خودم فردا درمراسم حضورندارم اما نگران نباشید، قول میدهم که به خوبی ازشما پذیرایی خواهد شد.
همانطورهم شد و ماریشی به قولش عمل کرد. درحالی که خودش حضورنداشت، تا سه روزصدای بزن و بکوب عزاداری ازروستا بگوش می رسید. مرتب با بشکه های آبجویی که روی هم ریف شده بود، به همراه غذاهای متنوع ازمیهمانان پذیرایی می شد. خیلی هامست کرده بودند. همان شب بعدازاینکه جسد را روی تپه خاک کرده بودند به روستای خودش برگشته بود ترتیب مراسم را داده بود و بلافاصله برای کارمهمی به لیدنی رفته بود. این مسئله که مسترآلیسون درمحل مآموریتش نیست برایش اهمیتی نداشت. همین که زبان آن مردم سفید پوست را می دانست و نقطه اشتراکش با آنها و تجربه تحمل مرگ عزیزش کافی بود تابه لیندی برود. پس ازطی جاده های بسیار، درست سرسه روز، تا قبل از پایان مراسم خودش را رساند. قبل ازآنکه به ده برگردد، درحالی که صلیب چوبی را زیر لباسش حمل می کرد، روی تپه رفت و بالای قبرملونی ایستاد. صلیب را درآورد ودودستی بالای قبرفرو کرد. احساس خستگی و سنگینی می کرد. چند قدم آنطرفترازقبر خودش را روی سبزه هارها کرد و درازکشید. منتظرماند تا مراسم به بپایان برسد.


۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه




فرانسیس به بی

مجسمه ساز، موسیقیدان ، و نویسنده  کامرونی درسال 1929 درشهر دوالا متولد شد. سپس جهت تحصیل دردانشگاه سوربن به امریکا رفت. پس ازاتمام تحصیلات درسال 1957به  دعوت قوام نکرومه به غنا برگشت و به عنوان گوینده در رادیو مشغول بکار شد.
دراوایل سال  1960 به فرانسه مهاجرت کرد و به عنوان موسیقیدان، مجسمه ساز و نویسنده به کارهنری پرداخت، رمان معروفش پسر آگاتا مودیو(
 (Agatha Moudio's Son مورد استقبال جهانی قرار گرفت . او همچنین به عنوان مشاور یونسکو فعالیت می کرد.
 
-        پادشاه آلبرت افیدی –

فرانسیس به بی
ترجمه: هژبرمیرتیموری

روزیک شنبه پادشاه آلبرت افیدی مثل هرهفته کت شلوار سفیدش را که ازچرک به رنگ قهوه ای سوخته درآمده بود، برای رفتن به مراسم روحانیبه تن کرد. روی کفشهای بسکتبال سفیدش که مرور زمان وغبارجاده ها رنگشان را به زرد و قرمزتغیرداده بود، یک جفت روکش چرمی پوشید. کلاه خاکستریش که سالهای قبل ازاستقلال سمبل معروف نظامیان و اقشاربا کلاس جامعه بود و حالا ازمد افتاده بود را سرش گذاشت.
برسرنهادن این کلاه گویای دومعنا بود، یکی اینکه صاحب کلاه به دیگران نشان میداد که به اندازه کافی ثروتمندهست که چنین کلاه گرانی بخرد، و دوم اینکه بفهماند که اوهم مثل سفید پوستان لازم میداند تا این کلاه بادو پره سفید آویخته اش مانع تابش نورداغ آفتاب به صورتش بشود.
با پالتوی سفید و بلندی که روی کت وشلوارش پوشید و روبان سیاهی که به شکل پروانه بریقه اش گره زد بود، شبیه یک پادشاه واقعی شده بود. درمنطقه ای که اهالیش لباس مناسبی برتن نداشتند، اینگونه لباس پوشیدن آلبرت را از بقیه متمایزمی کرد.
ازبس که این لباس را درروزهای یکشنبه پوشیده بود، بچه های بی ادب روستای نکول ازروی تمسخرنام کلاغ افیدی را براو گذاشته بودند.هروقت که ازکلیسا بیرون میامد، درمحوطه بازجلوی کلیساگروهی ازبچه های شیطان نکول منتظرش بودند. تا اورا می دیدند قهقه کنان ریسه می رفتند وفریاد کنان هرکدام به سویی می دویدند«اونهاش، داره میاد. کلاغ افیدی داره میاد. ..»
 « مامان، مامان من دیدمش، من کلاغ افیدی را دیدم و..»
البته والدین ازبی هرمتی بچه هایشان به آلبرت آنهم درچنین روزمقدسی که رویش حساب کرده بود خرسند نبودند. بارها یقه ی بچه یشان رامحکم چسبیده وآنان را سرزنش کرده بودند وگاه با سیلی آنها را مجبوربه سکوت کرده بودند.
آلبرت به خاطرکارش درشهرنمی توانست درروزهای دیگر بجزروزمقدس خودش رامضحکه بچه های روستا قراردهد. خودش هم این رامی دانست که هریکشنبه درمسیرکلیسا توسط بچه ها مورد تمسخرقرارخواهد گرفت وکلاغ افیدی صدایش خواهند کرد. پس تصمیم گرفت که تمسخربچه های شیطان را نادیده بگیرد وازمجازاتشان چشم پوشی کند. شایدهم باخودش فکرمی کرد که بدون شک یک کلاغ پرنده شانس بهتری درآسمان بهشت دارد تا یک انسان. اصلاً ازکجا معلوم که تمسخراین بچه ها در روزهای یکشنبه برایش یه جوری ثواب به همراه ندارد تا روزی که دم دروازه بهشت میرسد به دادش برسد.
       ازآنروزبه بعد آلبرت آن تمسخرها را سندهای زنده ای میدید که رفتنش به بهشت وعمرجاویدانش راتضمین می کرد. شایدهم می بایست رفتاربی ادبانه آن بچه ها را تحمل می کرد تا دستورات کتاب مقدس که گفته بودرفتارهای زشت را بانیکی وصبرباید پاسخ داد، برای دیگران درعمل به نمایش بگذارد. پس باید هراحتمالی رادرنظرمی گرفت. هریکشنبه مثل یک پادشاه محبوب واجب میدید که به جمعیت حاضردرکلیسا بپیوندد ومردمداریش را ثابت کند. لقب پادشاهی را زمانی برگزیده بودکه هم ولایتی هایش فهمیده بودند که در اروپا پادشاهی به همین نام آلبرت حکومت می کند. از آنروزبه بعد به قالب پادشاه آلبرت درآمده بود. ازآنجا که تاجی نداشت، نقش تاجی را به چکمه اش چسباند و به مرورزمان چیزهای دیگری که درخوریک پادشاه بود را ازگوشه وکنارتهیه کرده بود.
علاقه اش به پادشاهی آنقدرعمیق وجدی بودکه نه تنها تمام رفتارش را تحت الشعاع قرارداده بود و ازاو فردی خاص ساخته بود، بلکه مشوقی شده بود تا بدون ازدست دادن نام فرزند افیدی درمرکزتجارت شهرشغلی آبرومند دست و پا کند.
دوسال پیش بعدازمرگ همسراولش هفته هاخودش را در خانه حبس کرده  بود ودیگرمرتب سرکارش نمیرفت. حتا یکشنبه هاهم دیگربه کلیسا نمی رفت تا مثل همیشه توسط کاچیس طلبه و نماینده کشیش درافیدی موعظه شود. دراین مدت غیبتش حالا احساس میکرد که روحش حسابی پرازگناه شده است .
اماحالا زندگی اش به طورمشخصی تغییرکرده بود. به مرور زمان نورآفتاب را دوباره به اعماق دلش بازتابانده بود تا نهال معطرشروعی تازه را درتنهایی اش برویاند واشتیاق یافتن جایگزینی شیرین به جای همسرازدست رفته اش رادرتمام وجودش دوباره بیدارکند.
       مادر، خواهران واقوامش همواره تلاش کرده بودند تا او را به هرزبانی قانع کنند تا به فکربچه ای باشد. گفته بودند که نباید فراموش کنی که یک مردبا روح وجسمی سالم و یک دارائی کافی این حق را دارد که درکنارش زنی زندگی کند که برایش وارثی بدنیا بیاورد. گفته بودند که داشتن وارث به مرد اعتبارمیدهد.
بااین حرفها پادشاه به یاداتفاقی که درگذشته برای همسرش رخ داده بود افتاد، یاد تمام مصائب و رنجهایی که درنتیجه ی آن حادثه براو وارد شده بود.
تازه بعدازهفت سال که ازازدواجشان گذشته بود، بعلت اصراراطرافیان زنش حامله شده بود وحالا قراربود تا وارثی برایش بدنیا بیاورد. اگرچه اغلب خانواده واقوام مذهبی و متصبش همیشه بابدبینی درمورد زنش غیبت میکردند.
بالاخره روزموعودفرا رسید. اما ازبخت بدپادشاه آنروز نه تنها وارثی بدنیا نیامد بلکه همسرش رانیزازدست داد، زایمان دچارمشکل شد و مادر و کودک هردوجان باختند. این حادثه برای پادشاه موجی پایان ناپذیرازسرزنش و تکفیررا ازجانب خانواده واقوام به همراه آورد.
همه تقصیررا گردن اومی انداختند که مسئول واقعی آن اتفاق ناگواراست. به خاطراین که اوهرگزدرزمان باداری به همسرش اجازه نمی داد تا به کارهای خانه دست بزند. حالا که این اتفاق افتاده بود، مردم می گفتند« خوب زن بارداری که دست به سیاه وسفید نزند وفقط بنشیند ومنتظرآمدن بچه اش باشد، عاقبتش همین است دیگر، چراکه دراثر بی تحرکی و کارنکردن مسلم است که ضعیف و زایمانش سخت می شود.»
اما پادشاه فکرکرده بود تا با منع زنش ازکارکردن درخانه آسیبی به او و بچه ی توی شکمش نرسد، خواسته بود تا زایمان هردودرآرامش کامل باشند. فکرمیکرد که نباید زنش کاری بکند که خسته بشود و انرزیش هدربرود. باید انرژیش را برای روز زایمان نگه دارد. اما مردم این حرفها حالی شان نبود. توی روستا هرروزدرغیاب پادشاه مردم گردهم می نشستند وغیبتش را می کردند. تا مدتها این غیبت ها دهن به دهن گشته بود.
یک شب بیکونوی مست ازبالای ماشین شراب گیری خرما خطاب به پادشاه شروع کرد به بد و بیراح گفتن. عده ای سعی کردند تا جلوی دهنش را بگیرند اما او ادامه داد:«توهم عین آن سفید پوستهای کثیف راه گم کرده ای و به اینجا آمده ای. تو اخلاق و رفتارآنها را گرفته ای، کی گفته که یک زن باردار نباید درخانه کار کند؟...باعصبانیت چیزی رابه سوی پادشاه پرت کرده و به سرش خورده بود، پادشاه چیزی نگفته و راهش کشیده و رفته بود. چند روزبعد با پادرمیانی کاچیس متولی کلیسا ونماینده کشیش، بیکونو به خاطربرخورد تندش ازپادشاه آلبرت عذرخواهی کرده بود و باهم آشتی کرده بودند. اما پادشاه مدتها این برخورد بیکونو را ازته دل نبخشید و فراموش نکرده بود.
دوسه سالی گذشت رفته، رفته حال عمومی پادشاه بهترشد ودیگرکمتر به زنش و حادثه زایمان فکرمی کرد. زندگی شخصی و اجتماعیش روال عادی به خود گرفت. برای همین اکنون می خواست تا به کلیسا برود. رفتن دوباره اش به کلیسا با توجه به بهبود اوضاع عجیب نبود، چرا که تصمیم گرفته بود تا پایبندی و اعتقادش را به پدرمقدس وهمسرش تجدید کند، چیزی که همیشه خانواده و اقوام از اوخواسته بودند.
این هفته برخلاف معمول گذشته، قراربود که برای اولین بارمراسم خاص و بی نظیری باحضورنمایندگان سفید پوست کلیسا که ازشهرقراربود بیایند برگزارشود. اولیا به بچه هایشان گوشزد کرده بودندکه مواظب رفتارشان باشند و درحظورکشیش سفید پوست ادب رارعایت کنند، چراکه کلیسای روستای نکول میبایست ظرفیت وکمال خودش رابه لحاظ اعتقادی شرکت کنندگانش بعنوان کلیسای نمونه ای ازکشورکه برشاهراه اصلی شهردفیدی واقع شده بود راثابت کند. گفته بودند که شما بچه ها هم می بایست به سهم خود به حفظ آبروی این شهرکمک کنید. امابه نظرمیرسید که در روستای نکول حتا اگربچه ها اوضاع را برهم نزنند، بزرگترها این کاررا خواهند کرد.
باتوجه به آمدن کشیش پیتربونسوت اهالی با ایمان روستا سرودهای مذهبی رابه زبان لاتین حسابی تمرین کرده بودند و ازاینکه توانسته بودند تعدادی سرود راحفظ کنند احساس غرور کرده و به خود می بالیدند.
فضای کلیسارا رایحه مشک وعبیرفراگرفته بود و حاضرین هماهنگ سرودمی خواندند. آمیختگی صدای زمت مردها با جیغهای بلند زنان و آواز نامطمئن کودکان  باهم یک هارمونی خاصی رابوجودآورده بود. کشیش پیتربا تبسمی آرام بخش برچهره درآستانه محراب روبروی جمعیت ایستاده بود.
 کاچیس متولی کلیسا میدید که حاضرین باچه خلوص وعشق قلبی سرود برگهای شادی و فرشتگان مقدس رامی خواندند. بابغضی ازشادی ورضایت درگلویش درحالی که دستهایش را جلوی شمکش بهم قفل کرده بود، جمعیت را نظاره می کرد.
حالت رضایتی که درچهره کشیش پیتراحساس می شد باعث شادی حاضرین بود، چراکه این اولین باربود که برای اجرای مراسم مذهبی کشیشی آنهم سفیدپوست به کلیسای نکول آمده بود.
پس ازاتمام سرود کشیش پیتر بالای منبر رفت. همهمه ها فرونشست و همه سکوت کردند و کنجکاوانه منتظرماندند تا کشیش برای این کلیسای مملو ازجمعیت مشتاق سخنرانی کند. اما چه می توانست بگوید.
... برادران وخواهران عزیز، هووم.. شما نباید بیشتراز این شخصیت خودتان را انکارکنید. مثل همین الان سرودهای برگهای شادی وفرشتگان مقدس را به زبان اصلی انجیل که همان لاتین است بخوانید.»
همه نفس هایشان را درسینه بند کردند. کشیش ادوارد پیتر انگشت نشانه اش را به سوی آسمان برد وادامه داد:«لاتین که زبان شما نیست. آیا می فهمید که چه می خوانید؟ بی آنکه معنی شان رابدانید، جملات ملت دیگری که حتی شما رانمی شناسند طوطی وارتقلید کرده ومی خوانید. آیا شما نمیدانید که پروردگار ملتهای دیگری راهم غیرازلاتین خلق کرده؟ آیا شماخودتان را جزو مخلوقات او نمی دانید؟ چرا ازملت دیگری تقلید می کنید و هویت و وجود خودتان را نادیده می گیرید؟
صدایش رامحکم ترکرد وادامه داد:«آیاهویت افریقایی شما نزد خداوند بی ارزش است؟
درحقیقت من باید به شما بگویم که اگربه زبان خودتان با خدا صحبت کنید، با رسم و رسوم خودتان برای خدا آواز بخوانید و دعا کنید خداوند شما را بهترمی شنود و به حرفتان گوش می کند، منظورتان رابهترمی فهمد. چراکه میداند هرچه با اوبگوئید ازته دلتان برمی آید. پس خواسته تان را جدی میگیرد چون میداند همین جوری ازروی باد معده چیزی را بی آنکه معنی اش را بدانید حفظ نکرده اید تا برایش بخوانید. و وقتی با اوبه زبان خوتان حرف زدید و او شنید پس حاجت تان را برآورده می کند...»
آنچنان سخنرانی را مردم افیدی تا آن روزهرگزنه به یاد داشتند ونه شنیده بودند. یک سخنرانی که تماماً درخصوص کاراکترانسان افریقایی بود. شاید این جورسخنرانی برای شهریهای عادی باشد و آنان عادت به شنیدن چنین سخنرانیهای آتشین وگاه سیاسی دارند. اما اینجا نکول یک روستای کوچک و دورافتاده درجنگل، جایی که انسان برای بقا و بودنش به خودش هم ظلم میکند. درموردحفظ هویت وکاراکترافریقایی وافریقایی ماندن سخنرانی کردن آن هم توسط کی؟ توسط یک کشیش سفید پوست!
بچه ها ازتعجب دهانشان بازمانده بود. اما بزرگترها سرشان را ازحجالت پایین انداخته بودند که چرایک غریبه ی سفید پوست از راه آمده و می بایست به آنها بگوید که کی هستند. تحمل آنچنان سخنانی کارراحتی نبود. امابه حرمت آن مکان وآن روز مقدس کسی به خودش اجازه نداد که به سخنان کشیش اعتراض بکند. درپایان مراسم برخلاف قبل همه بی سر و صدا سالن کلیسا را ترک کردند. تنها ماجرایی که پیش آمد توسط بیکونوبود که بیرون ازکلیسا درحالی که باعصبانیت سوار موتورگازیش می شد گفت:«این خلق والناس احمق را ببین که چطوربه خودشان اجازه میدهند تا توسط یک سفید پوست پیرمورد اهانت قراربگیرند، بدون اینکه حتا یک کلمه جوابش را بدهند.»
 توی کلیسا بیکونو درجواب سخنان کشیش غرغری نا مفهوم کرده بود که حتا بغل دستی هایش هم نفهمیده بودند چه گفت. ازآنجا که کارمند دولت بود نمی خواست به خاطربرخورد با یک کشیش سفید پوست موقعیت شغلیش را به خطربیندازد. کسی نمی دانست که این جوان کارمندچقدربه شغل و اتاق کارش دلبسته بود. پس ترجیح داد که ریسک نکند وبرخورد با کشیش رابرای دیگران بگذارد. بیکونوجزوانقلابیون بود. خوشبختانه کسی حرفهایش را نشنید. قبل ازاینکه همه بیرون بیایند باخشم پشت موتورش پریت وگازید و درحالی که گرد و خاکی به بپا کرد ازآنجا دورشد. عده ای که بیرون بودند و شاهد این حرکت نامناسب بیکونو بودند بی آنکه چیزی به هم بگویند فقط به علامت تعجب بهم نگاه کردند.
دقایقی بعد پدرپیتربا ریش بلند و قبای ساتان سفیدش درحالی که کمربندپهن سیاهی به کمرش بسته بود، با گونه های سرخ و شکمی برآمده درآخرجمعیت ازدرب خروجی کلیسابیرون آمد. پشت سرش کاچیوبه همراه طلبه سیاه پوستی درلباس خاکستری و دو راهبه سیاه پوست درلباس آبی تیره وکفشهای تخت کتانی و روسری های مشکی که موهایشان را ازنگاه نامحرم پوشانده بود بیرون آمدند. بچه ها با دیدن آنها از روی کنجکاوی دزدانه ازپشت سربه آنها نزدیک شدند. به دنبالشان بسوی میدان مقابل کلیسا با احتیاط قدم برمیداشتند. پدرپیترمتوجه حضوربچه های شیطان ِ پشت سرشان شده بود، اما خودش را به ندیدن زد. کنجکاوی بچه گانه شان را قابل درک می دانست.
آن چه ازهمه بیشترباعث تعجب و کنجکاوی بچه ها شده بود، چشم های سبز پدرپیتر بود.
وقتی که به میدان بازجلوی کلیسا رسیدند، زنان ومردانی که زودتر کلیسا را ترک کرده بودند تجمع کرده وگروهای دیگری دسته دسته ازراه میرسیدند. بگومگوهایی درگوشی زنان و مردان درمیدان حکایت ازآن داشت که مراسم اگرچه کسی ازسخنرانی کشیش راضی نبود اما تا به انتها طبق برنامه ازقبل تعین شده و بدون هیچ گونه مشکلی پیش خواهد رفت.
درمحوطه میدان ردیف هایی میز و صندلی چیده بودند. افرادیکی یکی سرجایشان رفتند و نشستند. خیلی زود زنها مشغول پذیرائی ازمردم با ظروف غذا و نوشیدنی و شراب شدند. سطل های پرشراب خرما حسابی خریدارپیدا کرده بود.
ازآنجاکه کسی ازاهالی نکول ازعادات غذائی میهمانشان کشیش پیتراطلاع دقیقی نداشت، تا روزقبل ازمراسم نمی دانستند برای نهارچه غذائی باید درست می کردند. بعد ازروزها مجادله ی سخت و کشنده بالاخره دیشب به توافق رسیده بودند. مانوک با تمام امکانات توانسته بود تا خوراکی هایی بپزد، ازجمله جوانه گندم و مربای هویج و پوره بادام زمینی بوداده همراه با سوس های مختلفی با مزه ها و چاشنی های متفاوت. تمام غذاهایی که روی میزهاچیده شده بودمناسب معده ی مردم محلی بود. اما برای کشیش چه باید درست میکردند؟ بارها ازکاچیومتولی کلیسا پرسیده بودند، اما اوگفته بودکه متآسفانه فقط درخصوص مسائل مهم عمومی باکشیش حرف میزند ودرحقیقت اوهم ازعادت غذائی پدر پیتراطلاعی ندارد. تا اینکه بالاخره توتوموآ خودش را قاطی کرده بود وگفته بود:«سفید پوست ها؟... خوب معلومه که چی میخورند. سالاد وماکارونی؟و ادامه داده بود:«سعی نکنید که به من بقبولانید که این بلونده با بقیه فرق می کنه.»
       باتوجه به این توصیه توتوموآ یک ظرف بزرگ پراز ماکارونی همراه با سوسی که باگوجه و روغن زیتون آماده شده بود و ظرفی سالاد تازه بدون استفاده ازهرگونه ادویه که معمول آن منطقه بود راجلوی کشیش گذاشتند. کشیش با دیدن ظروف غذا وسالاد چند برگ کاهو را برداشت و برای شستوی کاهودرخواست آب کرد. روی دستش مقداری آب ریختند. پس ازشستشوی کاهوها برگ، برگش را توی سوس زد وبه دهان برد. مثل آنکه ازمزه سالاد خوشش نیامده باشد، اخمهایش را درهم کشید و به کاچیو اشاره داد تا برای جبران مزه تلخ کاهولیوانی شراب خرما برایش بریزد. کشیش یکی پس ازدیگری سرکشید. درحالی که لیوان پرازشرابی را تاحد پیشانی بالا آورده بود به توتوموآهم توصیه کردکه لیوانش رابردارد وبنوشد. سپس ازکاچیوخواست تا برای اوهم بریزد. کاچیوهم که مثل ساقی پارچ بزرگی شراب دردست ایستاده بود و برو بر نگاه می کرد به توتوموآ خیره شد. توتوموا بی آنکه لیوانش را بردارد خطاب به کاچیو گفت:«هی ببینم کاچیو، توکه به ماگفتی پدر مشروب نمی نوشد؟ نکنه مارا مسخره کردی؟ یا شایدم دروغی گفتی که حالا پته ات روی آب ریخت؟.
به افرادی که مقابلش نشسته بودند چشمکی زد و مثل آنکه دلش خنک شده باشد که درحضورکشیش به کاچیواین حرفها را زده بود، با ولع مشغول لیسیدن انگشتهای چرب وچلیسش شد. اما نه کاچیو و نه کشیش واکنشی به حرفها و متلک هایش نشان ندادند. تعدادی که شاهد این متلک پرانی توتوموآ بودند خوشایند نمی دیدند که او با فرد مهم و قابل احترامی که هم مرد خدا بود و هم مهمان اینگونه با این زبان نیشدارسخن بگوید. پس اغلب رویشان را از توتوموآ بعنوان تقبیح رفتارش برگرداندند.
اما بالاخره دیری نگذشت که شراب کارخودش را کرد. و کم کم سر و صداها بلند و بلندترشد. هنوزظروف غذاخالی نشده بودکه نوای موزیک بلند شد. صدای  دایره و تنبک بطورغیر منتظره ای توی فضا پیچید. تعدادی باسردادن آوازبا موزیک همراه شدند. دقایقی بعد تعدادی ازجا به رقص برخاستند و کم کم میز و صندلی ها راکنارزدند تا میدان رابرای رقاصه ها بازکنند. کشیش پیتردرحالی که توسط اصحابش احاطه شده بود، همچنان لیوان شرابی دردست، نگاه ازآن منظره ی جادویی که خودبخود شکل گرفته بود برنمی داشت. درچهره همه می شد اثرشراب خرما را بخوبی دید.
مراسمی که درصبح باسخنرانی تند وتلخ کشیش آغازشده بود، حالا میرفت تا به جشن و شادی تبدیل شود. کشیش پیتر می دید که چهره اهالی هرلحظه بشاش ترمی شود و آن همه بددلی و کینه ای که درابتدای روزبه دلها راه یافته بود، با جادوی رقص وموسیقی به عشق و دوستی مبدل می شود. گویی که انسانها دست دردست هم پایکوبان برگرده خوشبختی عبورزمان رابه تمسخر گرفته اند. مگرنه این شادی ولحظه های خوشبختی درحقیقت همان مؤجزه هستی بودن است.
نوازنگان سنتورباشورتمام می نواختند، مقابل میزکشیش ادوارد عده ای زن و مردنیمه عریان درنظمی هارمونیک با حرکات خاصی که گاه به هنرنمایی های فردی توام می شد می رقصدیند. جمعیت آوازخوانان دست میزدند. کشیش پیترمات و مبهوت درحالی که به هیاهوخیره شده بود، باخودش گفت، راستی چرا چنین رقص و شادی که اینگونه انسانها را بهم نزدیک میکند وچنین یگانگی وهارمونی زیبایی راخلق می کند، روح و جان آدمیان راصیقل میدهد ومملو ازخلاقیت وهنراست را باید حرام دانست؟ مگرنه این لحظات همان زلالترین حقیقت هستی است که بشرهمواره درجستجوی آنست؟ حقیقی که اصل جوهرواوج عشق درعالم نمازوعبادت است. نمازحقیقی همین است. اینجاست که جسم راباد می برد و باحرکات موزون رقص روح واقعی که جلوه خداست هویدا می شود، اینجا خود مسیح و اصحاب الهی را می توان دید.
آنچه ازهمه بیشترنظرتماشاچیان، بخصوص کشیش را به خودش جلب کرده بود، رقصیدن دختران توتوموا، نانی وکالی بود که هردو رقاصه های معروف افیدی بودند. درحالی که هردو تاجی ازپرهای رنگ شده را برسرگذاشته بودند، با آن بدنهای نیمه عریان وخوش تراش وسینه های سفت ولرزانشان با حرکات خارق العاده باعث حیرت همه حاضرین شده بودند. دقایقی بعد کم کم بقیه رقصنده ها میدان را برای آنها خالی کردند. حضورکشیش درآن شب هیجان رقص را دوبرابرکرده بود. درحالی که همه کنجکاوانه نگاهشان می کردند. صدای احسن وآفرین پی درپی مردم مرتب بلند می شد وآنها را بیشتر تشویق به حرکاتی می کرد که قبلاً ازهیچ رقاصه ای ندیده بودند.
وقتی دخترها با لرزاندن سینه های عریانشان به سوی کشیش رفتند، همه دیدند که پدر پیتر خجالت کشید ودست و پایش را گم کرد. دوطلبه سیاه پوستی که با او برای مراسم آمده بودند ازخجالت روی چشمان را گرفته بودند تاشاهد آن حرکات گناه آلوده نباشند. پادشاه آلبرت که کنارتوتوموآ نشسته بود بعنوان نارضایتی ازرقص دخترها سری تکان داد وتوتوموآگفت« دختران من استاد رقصهای سنی اند آقایان.
کمی آنطرفترفریاد کاچیو بلند شد:«کافیه، کافیه دیگه، بر گردین سر جاهاتون .»
تمام هیاهو فرنشست و سکوتی تلخ برقرارشد. همه نگاهها به سوی کاچیو رفت. کشیش با تعجب به کاچیو نگاه کرد. کاچیو گفت:«باعرض پوزش پدرشما نباید اجازه چنین رفتارهای گناه آلودی را بدهید. ما شمارا به مراسمان دعوت کردیم تادقایقی از حضورتان فیض ببریم. اماطوری که معلوم است شیطان نیزدر میان ما ظاهرشده اند...
توتوموآ میان حرفش پرید وگفت«می شنوید چی می گه؟ گناهان مارا ببخش پدر و... این چرت و پرتها چیه میگی کاچیوی پیر، جوری داری مقابل پدرحرف میزنی که فکرمی کنی توی کلیسا روی صندلی اعتراف نشسته ای و ما برای اعتراف پیش تو آمده ایم؟ کی گفته که ما می خواهیم توسط شما موعظه شویم؟
پادشاه آلبرت درحالی که ازجایش برمی خاست گفت:« راست میگه کاچیوهرچیزی به وقت خودش. دراین بعدازظهر قشنگ که ما دورهم جمع شده ایم زمان مناسبی برای موعظه های دینی نیست.
روبه کشیش کرد و گفت:«شماخودتان به ما بگوئید پدر، ازاین رقصی که این دو دخترروستایی برای ما اجرا کردند. چه لطمه ای به اعتقاد ما وارد می شود؟
کاچیوحرفهای پادشاه البرت راقطع کرد وگفت: آخ البرت، چی میگید؟ معلومه شما با توتوموآ موافقیت هستید. چون هم قبیله ات است. اما من مسئولیت پاسداری ازارزشهای معنوی ودینی این منطقه رابعهده دارم، برای همین ازپدر برای این برادران و خواهران طلب بخشش کردم.
صدایی ازمیان جمعیت گفتند:«آخرباید گناهی انجام شده باشد که برایش طلب بخشش کرد.»
کشیش پیتراگرچه خودش مشکلی درآن رقصها نمی دید، مانده بود که چه بگوید. نه درست بودکه رفتار کاچیورا درانظار عموم محکوم کند ونه رقص آن دخترها را به لحاظ دینی و بعنوان یک کشیش عالی مقام تایید کند. چراکه نمی خواست اعتبار سخنرانیش در کلیسا راکه مردم روستای نکول و اطراف را تحت تاثیر قرارداده بود خراب کند. همچنان که به فکرفرو رفته بود تا حرف مناسبی دراعماق ذهنش پیداکند. صدای آلبرت بلندشد و خطاب به کاچیوگفت:« مزخرفه، من واقعا نمی فهمم، درحالی که خود ِ کشیش اینجا حاضرو ناظر درجمع ماست و می داند که همه این مراسم به خاطرحضور وخوش آمد اوبرپا شده، توچرا یکدفعه دستورمیدی که تمامش کنیم وهمه را متهم به ارتکاب گناه میکنی؟ فراموش کرده ای که بدون کمک و تاییدهمین مردم متولی کلیسا شده ای؟
همه زیرخنده زدند. کاچیوازاینکه میدید پدرپیترهم سکوت کرده و دردفاع ازاوچیزی نمی گوید، حسابی عصبانی شده بود. شایدکشیش هم به این نتیجه رسیده بودکه سکوت بهترازدفاع از یکی ازآن دوطرف است. پس همچنان سکوت کرده بود و به سحنان پادشاه آلبرت که گویی نه تنها خطاب به کاچیو بلکه گویی به همه تاخته بود گوش میداد.
«ازصبح امروز تا کنون همه اش حرفهای عجیب وغریب می شنویم. باید بگویم. پدرسخنرانی شما درکلیسا ....
کاچیومیان حرفش پرید:«شما این حق راندارید که در خصوص آن سخنرانی چیزی بگوئید. کلام خداقابل بحث نیست.....
پادشاه آلبرت حرفش راقطع کرد:«لطفاً ساکت باشید کاچیو، بذارید حرفم را بزنم. من که با شما حرف نمیزنم. خطابم به پدراست. اگرلازم باشد خودش جواب میدهد، نه کس دیگری. اماهمانطورکه کلام خدا قابل بحث نیست، درمجلس رقص هم جای موعظه های شما نیست.
پدرپیتردیگرسکوت راجایزندانست. ازجایش برخاست و خطاب به کاچیو گفت:« بگذارحرفش رابزند بوبیلو شاید نکته هایی شنیدنی درکلامش باشد.»
پادشا آلبرت خطاب به پدرادامه داد:«باید به شما بگویم که سخنرانی تان مرا تکان داد و به فکرواداشت. شما به ما گفتید که با زبان مادری مان سرود بخوانیم وعبادت کنیم. اما قبل ازهرچیزیک سوال دارم. آیا قبل ازاینکه امروزبه این روستا بیایید با بقیه هم مشورت کرده بودید؟.
کشیش با تعجب پرسید:«با بقیه؟ منظورتان از بقیه کیست؟
« با برادرانتان هموطن هایتان، همکارانتان...؟
کشیش سری تکان داد وگفت:«آها، فهمیدم. نه، نه، من قبل ازآمدن با کسی مشورت نکرده ام.»
«پس با این وصف سخنرانی امروزتان هیچ ارزشی ندارد پدر.»
همهمه ای درمیان جمعیت برخاست. آلبرت ادامه داد:« قبل ازشما کسان دیگری که اینجا آمده بودند تاکید داشتند که باید با زبان لاتین عبادت کرد و سرود خواند واگر به زبان خودمان بخوانیم گناهی بس بزرگ است. می گفتند که خدا فقط زبان لاتین را می فهمد. برای همین است که کتاب آسمانی به این زبان نازل شده. ماهم قبول کرده بودیم. با رنج و مرارت فراوان هرکسی به وسع خود چیزهایی از این زبان بیگانه را یاد گرفتیم. به ما تضمین داده شد که اگردعاهایمان را با لاتین انجام دهیم برآورده می شوند. الان شما ازراه رسیده اید و چیزدیگری می گویی. به نظرشما همه آن افرادی که قبل ازشما به اینجا آمده اند دراشتباه بودند؟ بگوئید که تکلیف ماچیست؟ به حرف کدامتان بایدعمل کنیم؟ بالاخره خدا چند زبان بلد است؟ آیا خدا واقعاً زبان ماراهم می فهمد؟ اگرما با زبان خومان عبادت کنیم وخدا مارا نفهمد، یا ازما ناراضی باشد، آیا حاضرید که روزقیامت گناه ما را به گرن بگیرید؟ گوش کن پدرروحانی. بگذاریک حقیقتی رابه شما بگویم. ملت ما واقعاً دیگر ازشما اروپائیهای سفید پوست و مسخره بازیهایتان به تنگ آمده است. ازبس که همواره به ماگفتید اینکاررا بکنید، آن کاررا بکنید. اینطور یا آنطوربکنید، دیگرخسته شده ایم. همیشه گوش به حرفتان بودیم، هرچه گفتید گوش به فرمان انجام دادیم. اما حالا برای ما روشن است که شما این دستورات را نه برای سعادت ما که برای اهداف خودتان اجرامی کنید. امادیگرنمی توانیداینگونه باما رفتار کنید. زمانه عوض شده، بهتراست که دیگردست ازسرما بردارید و مارا به حال خودمان بگذارید. ماهم آدم هستیم. بگذارید باهر زبانی که خودمان دوست داریم با خدای خود صحبت کنیم. نه با زبان و شیوه ای که ذیگران برما دیکته می کنند. 
سخنان پادشاه آلبرت درحقیقت نه فقط بیان یک معضل دینی، بلکه واکاوی برخورد دوفرهنگ غرب وافریقای بودکه برای خیلی ها پرسش هایی رابه همراه آورد. حکایتی بود ازشیوه و نگرش اربابانه اروپائیان به فرهنگ مردم افریقا ازگذشته تاحال.
«درطول تاریخ شیوه برخورد شما اروپائیان به اصطلاح متمدن درمقابل ما سیاه پوستان افریقایی به گونه ای بودکه با مهارت و فریب، توانستید زندگی، فرهنگ و زبان مارا با قوانین و معیارهای به ظاهرمدرنتان مطابق با اهداف سلطه طلبانه تان دگرگون کنید.
شما درآثارتجسمی نامتقارن افریقا، به بهانه خام ومبتدی بودن رعایت نظم ودقت رادرخطوط وفرم جایگزین کردید، درست به همان شیوه هنرمندان غرب. نتیجه اش آن شد که آن اصالت افریقایی را درآثارهنری ما نابود شد و جایش را نغمه های به ظاهر نرم اما وحشتناک مذهبی گرفت. 
شما آگاهانه بدعت وحس به طبیعت رادرکوچک و بزرگ کورکردید و سپس با مردود شمردن آداب و رسوم بومی واجدادی ما را متقاعد کردید که این آداب و سنت ها عامل عقب ماندگی ومانع پیشرفت ماست، همه را از بین بردید وفرهنگی تازه با آداب وقوانین تازه وباصطلاح مدرن رابرای پیشبرد مقاصدتان جایگزین کردید و مسلماً این همه اصلاحات بی هدف نبود.
اما بچه های این قاره هرگزطبق فرهنگ تازه شما که هرروزمارا فقیرترمیکرد تربیت نشدند و به تمامی تن به این فرهنگ بردگی ندادند.
حالا بخوبی می بینیم که غربیها بیشترازخود ما افریقایی ها به دفاع ازهنرو آداب و رسوم افریقایی می پردازند. درست مثل شما پدرپیتر که درسخنرانیتان به کاراکتراصیل افریقایی اشاره کردید.
برادران وخواهران عزیز، آن چیزی که موسیقی، هنر، فرهنگ و زبان مارا ازدیگرملل تمیزمیدهد وبه آن اعتبارمیدهد، همان اصالت افریقایی آنست. نه معیارهای دیکته شده بیگانگان. باحفظ و زنده نگهداشتن همین اصالت است که میتوانیم افریقایی بمانیم. بله، میتوان افریقایی ماند وهنرافرید، موسیقی نواخت، و عبادت هم کرد. امروزه بخوبی می بینید که صاحب نظران غرب و شرق هنر، فرهنگ و آداب افریقایی ما را به رسمیت می شناسند. شاید میتوان گفت که آنان بهترازخود مامی دانندکه هنر، ادب، و فرهنگ ماچه خصوصیاتی دارد وآن را بهترازخود ما می شناسند و قدرش رابهترمی دانند. اگرچه امروزه هنر، موسیقی، وفرهنگ ما در دانشگاه ها ومراکزعلمی تدرسی میشود، اما ما نباید بگذاریم که توسط آنها امرونهی شویم و یا مشق بگیریم که هنرافریقایی چگونه باید باشد. مشخصات بارزاصالت هنرماهمانا مردمی و بومی بودن آنست. برای کشف اصالت نیازی به جستجو وبازگشت به گذشته برای کپی برداری ازآن نیست، بلکه اصالت وجود دارد، حاضر و ملموس است. اصالت همین روزمرگی افریقایی ما است.
بدون شک دوران استعمار برهنر، فرهنگ و اندیشه ما بدون تاثیرات منفی ومثبتی داشته است. ما میتوانیم با استفاده از تآثیرات مثبت مثل رعایت موازینی فنی وعلمی خالق آثاری با اصالت افریقائی مان باشیم. حقظ اصالت این نیست که یک افریقای کنونی خودش راممنوع کند که ازقوانین و تجربیات دیگرانی که بهترمی دانند استفاده کند.