۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

دستت را بمن بده




در این هنگام ها
که
سایه هیچ کاجی
به فراغت
آغشته نیست.

وباد
خروش رودخانه ها را با خود برده است
دیگر بهار
پیراهن سبزش را به کدام ترانه بیاویزد؟

نه
نه
دیگر
پرده های ابهام
شرمگینی پنجره ها را نمی پوشاند
دستت را به من بده
پیش از آنکه
صبح هایمانرا در روزنامه بپیچند.


هژبر- روتردام
جولای 08

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

مدرسه

- مدرسه -

در اولین نگاه احساس کردم که می شناسمش. در میان آن همه پدر و مادری که توی حیاط مدرسه چشم به پنجره ها دوخته بودند، مرتب نگاهم به طرف او کشیده می شد. درحالی که پاکت سیگارش را باز می کرد، از آن دوراتفاقی نگاهی به من کرد و زود سرش را برگرداند. مثل آنکه برای مهمانی آمده باشد حسابی صورتش را تراشیده و پیراهن سفیدش را اتوکرده بود. اگرچه از من فاصله داشت، مطمئن بودم که بوی ادکلن ارزانی هم می داد. اما برای من چه فرقی می کرد. روز اول مدرسه بود و من هم پیراهن سرمه ای ام را که از همه نوتر بود پوشیده بودم.
حیاط پُر از اولیائی بود که بچه هایشان را به مدرسه آورده بودند. گروه گروه با هم گرم صحبت بودند. فقط من و او مثل غریبه هایی تنها ایستاده بودیم. شاید همین دلیل توجه ام به او شده بود. گاه برمی گشت و نگاهمان با هم تلاقی می کرد. خیلی نگاهش آشنا بود. این چشمها، این نگاه را قبلن دیده ام.
صدای قهقهه های زنی که بافاصله کمی کنار من ایستاده بود توجه همه را بخودجلب می کرد. چند قدم به عقب رفتم تا از او که تمرکزم را بهم می ریخت فاصله بگیرم. می خواستم پسرم را ازپشت پنجره نگاه کنم تا ببینم روز اول مدرسه را چطوری شروع می کند.
توی کلاس خانم معلم کنار تخته سیاه ایستاده بود و داشت چیزهایی می گفت. پسرم ساکت نشسته بود و فقط می توانستم نیمُرخش را ببینم. بچه های دیگر شیطنت می کردند. اولین باری نبود که این مسئله آزارم می داد. همیشه همینطور بوده. ای کاش مثل بچه های دیگر کمی شلوغ بود و اینقدر خجالتی و گوش بفرمان نبود. توی جمع غریبه ها ساکت می نشیند و جیک نمی زند. توی سرش هم که بزنند سرش را بر نمی دارد. در این فکرها بودم که دور و برم خالی شده بود همه رفته بودند. او هم.
چند هفته ای گذشت و هر روز مثل همیشه همان آدمها، همان قهقهه های گوشخراش آن زن و همان چهره ها و همان انتظار و...
در حالیکه اسم هیچکدام را نمی دانستم. همه را می شناختم. برای هرکدام نشانه ای را در نظر گرفته بودم. یکی را با کاپشن آلبالوئیش و دیگری را با موی مش کرده اش و آنیکی را با دوچرخه زنانه اش و دیگری را با سگ سفید و پشمالویش و ... او را هم با پیراهن سفیدش.
چهارشنبه بود و مثل هرچهارشنبه که خانمم سرکار می رفت، من می بایست پسرم را از مدرسه بیاورم. مثل همیشه می رفتم و زیر درخت سیبی که برگ و بارش ریخته بود می ایستادم. چند قدم آنطرفتر مردی ایستاده بود و سعی می کرد تادر ورای باد پائیزی سیگارش را روشن کند. فندکش روشن نمی شد. به من نگاهی کرد. سیگار رالای انگشتانم دید و با تبسمی بر لب بسویم آمد. هنوز به من نرسیده بود که فندکم را از جیب درآوردم. بسویش دراز کردم. سیگارش را روشن کرد و با نوک انگشت بعنوان تشکر روی دستم زد و همانجا کنارم ایستاد. پُک عمیقی به سیگارش زد. درحالیکه دودش را بیرون می دادگفت:
- آخه اینم کشور بود ما اومدیم اینجا.
- چطور؟
- سال دوازده ماه باد و بارون و ابر.
- کجایی هستی؟
- من کُرد ترکیه ام. شما؟
- ایرانی.
- حیف نیست ایران را گذاشتی و اومدی اینجا؟
- دیگه برا این حرفا دیر شده.
- نه دیر نشده. ما داریم میریم کانادا.
- جدی؟
- بله. کارهامونو کردیم.
- پس چرا بچه هارو اینجا ثبت نام کردی؟
- بچه ها فعلن چند ماهی هستند. اول من میرم.
- حالا چرا کانادا؟ اونجاهم که آب و هواش مثل اینجاست.
- بله، حداقل آدم هاش سرد نیستن.
زنگ مدرسه زده شد و با تبسمی از من جدا شد و جلوتر رفت. دقایقی بعد بچه ها بیرون آمدند. دودختر با لباسهای یکرنگ و موهای با دقت بافته شده که روبانهایی صورتی روشن روی سرشان زده بودند بسویش دویدند و درحالیکه دست دخترکوچکتر را گرفت از آن دور با تبسمی از من خدا حافظی کرد و بسوی ماشین اش رفت.
ازلابلای پدر و مادری که ایستاده بودند با نگاهم دنبال پسرم می گشتم. مرد پیراهن سفید داشت با آن نگاههای آشنایش مرا می نگریست. تا نگاهش کردم سرش را برگرداند. چند هفته ازسال تحصیلی گذشته بود و او هنوز پیراهن سفیدش را می پوشید. اتو کرده و تمیز. دلم می خواست جلو بروم و سر صحبت را باهاش باز کنم. اما هر روز آن مرد کُرد میامد و با تعریف هایش از کانادا این فرصت را از من می گرفت. آنروز هوا ابری بود و باد سردی می وزید. با خودم گفتم این مرد سردش نمیشه. شنیده بودم که آدمهای چاق در مقابل سرما قوی ترند. اما من یک پلیور هم روی پیراهنم پوشیده بودم. صبح خانمم گفته بود که بارانیم را بپوشم. ای کاش حرفش را گوش کرده بودم.
توی این فکرها بودم که یکی به شانه ام زد. مرد کُرد بود. مثل همیشه با گلایه از سرما شروع کرد تا به من بگوید که کارش دیگر قطعی شده، ماشین اش را فروخته، بلیطش را هم گرفته و پس فردا پرواز دارد. چه می توانستم بگویم بجز اینکه بگویم خوب بخیریت.
خانم خوش خنده با آن هیکل چاق و کوتاهش درحالیکه موهایش را رنگ زده بود و سیگاری لای انگشتانش بود جلوآمد. بی آنکه حرفی بزند از پشت به شانه ی مرد کُرد زد. فندکش را از جیب در آورد و در حالیکه بسوی زن دراز کرد رو به من گفت:
- خانم بنده.
زن در حالیکه به سیگارش پک عمیقی زد سرش را بعنوان سلام تکان داد. دستش را بسویم دراز کرد. چربی دستش کف دستم ماند. بی آنکه میلی به صحبت داشته باشد رو به شوهرش گفت:
- وسایل منو از تو ماشین برداشتی؟
- آره همه چیز رو برداشتم.
زن از ماجدا شد و بسوی چند زنی که همیشه با آنها خش و بش می کرد رفت. دقایقی بعد صدای قهقه هایش بلند شد. مرد کُرد از همانجا به کُردی چیزی به او گفت. زنها همه خندیدند. مرد کُرد رو به من گفت:
- خدا رو شکر که مدتی از این قهقه هاش راحت می شم.
چیزی نگفتم. هفته ی بعد زنش را دیدم که آرایش نکرده و غمگین گوشه ای کزکرده بود و سیگارمی کشید. انگار قهقهه هایش را شوهرش با خود برده بود. مرد پیراهن سفید هم گوشه ی دیگری کزکرده بود و مثل همیشه سیگار می کشید.
از زمانیکه مرد کُرد رفته بود کسی بامن حرف نزده بود. مردپیراهن سفیدحالادیگر کاپشن طوسی کمرگی پوشیده بود. داشت پنجره کلاس را نگاه می کرد. کمی جلوتر رفتم و چند قدمی اش ایستادم. سرش را برگرداند و چیزی گفت. احساس کردم با من بود. جلوتر رفتم و پرسیدم:
- چیزی گفتید؟
سرش را بعنوان نه تکان داد. حالامرا می دید. نمی شد نگاهش کنم. اما از توی شیشه پنجره مدرسه هم می توانستم او را ببینم و هم زن کُرد را که سیگار پشت سیگار روشن می کرد. امروز با شلوارگرمکن آمده بود. از زمانی که شوهرش رفته بود کمتر بخودش می رسید. آرایش نمی کرد و بی حوصلگی ازسر و رویش می ریخت. بچه ها دیگر روبان به سرشان نمی بستند. پسرم گرم صحبت باپسرلاغر اندام و رنگ پریده ای بیرون آمد. پسر بسوی مرد پیراهن سفید دوید. دستش را گرفت و باهم ازحیاط مدرسه خارج شدند. از پسرم پرسیدم: "دوست گرفتی.
گفت" نه فقط همکلاسیمه.
- اسمش چیه؟
- عبداله.
چند ماهی گذشت و دیگر برایم اهمیتی نداشت که مرد پیراهن سفید که دیگر فقط ژاکتی کهنه زیر کاپشنش می پوشید کیست و کجا او را دیده ام. اما می دیدم که دیگر ریشش را نمی زند و جلو چانه اش همه سفید شده. توی سرش هم دانه های سفید پیدا بود. به سن و سالش نمی آمد. روز اول که دیده بودمش نشان نمی داد که اینقدر سنش بالا باشد. شاید بخاطر اینکه ریشش را می زد. حالا زن کُرد موضوع من شده بود. که دوباره قهقه هایش داشت بالا می گرفت. خنده هایش دیگر مرا آزار نمیداد، شاید بخاطر اندوه خاصی بود که بعد از رفتن شوهر در چهره اش می دیدم. هفته ای بود که دیگر با بیژامه نمی آمد و به خودش میرسید. حدس زدم که خبریست. حتمن کارشان درست شده و به زودی رفتنی هستند. سر وضع بچه ها اینطور نشان نمی داد. حتا سرشان را شانه نمی کردند. بعضی روزها می دیدم که در انتظار مادر گوشه حیاط کز می کردند. دیگر به موقع مادر دنبالشان نمی آمد. گاه می دیدم که زنهای دیگری آنها را با خود می برند. بخودم می گفتم شاید همسایه اند. شاید با هم قرارگذاشته اند که هر روز یا هفته یکی بچه هارا ببرد یا بیاورد. به من چه.
بیشتر از ماهی به آخر سال تحصیلی نمانده بود. از دور دیدم که مرد پیراهن سفید گرم صحبت با کسی که من نمی دیدمش دارد می آید. از خم خیابان که گذشت دیدم که تنهاست.
همچنان که می آمد با خوش صحبت می کرد. از دست تکان دادن هایش به نظر می رسید که از این گوشی های جدید موبایل توی گوشش است. بی آنکه متوجه من شده باشد. آمد و به ماشینم تکیه داد. ازتوی آینه سمت راست صورتش را می دیدم. چیزی توی گوش هایش نبود. اما چرا با عصبانیت دستش را تکان می هد؟! با این بلندی حرف می زد؟از کنار ماشین جدا شد و چند قدم آنطرفتر رفت. دحالا دیگر از توی آینه داخل می تونستم ببینمش.در حالیکه با عصبانیت حرف می زد، با لگد به تنه ی درخت کنار پیاده رو زد. لحظه ای به چشمهای خودم در آینه ماشین نگاه کردم. " توبا مردم چکار داری پسر؟

از آن روز به بعد دیگر ندیدمش. زنش برای بردن عبداله می آمد. با خودم گفتم حتمن سرکار رفته. زن کُرد با همان اندوهی که در چهره ی آرایش کرده اش داشت، درحالیکه دامن کوتاه حنائی و بلوز کاهوئی آستین کوتاهی پوشیده بود، دست در دست مردی که من او را تا حالا ندیده بودم، وارد حیاط مدرسه شدند.
آنروز به پسرم قول داده بودم که بعد از مدرسه به ساندویچی ببرمش. زنگ مدرسه زده شد باتفاق به ساندویچی رفتیم. توی محوطه رستوران داشتم ماشینم را پارک می کردم که چشمم به مرد بی خانمان و ژولیده ای با ریش بلند افتاد. در حالیکه با خودش حرف میزد روی سطل زباله ی آنجا خم شده بود و چیزهایی درمیآورد و به دهان می برد. نگاهی به من کرد. نگاهش کردم. چشم هایش چقدر آشنا بود و پیراهن سفیدش از چرک سیاه شده بود.

هژبرمیرتیموری
لاهه

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

درمسیر راه




- در مسیر راه -
دست پدرش را گرفته بود و از سینه ی برآمده ی کوچه ای پیر بالا می برد. هرچه جلوتر می رفتند، پدر توی خیالش به عقب برمی گشت و می رفت تا ته فراموشی کوچه ها. درپیچ خاک گرفته ی کوچه ای قدیمی می دید پدرش دستش را گرفته و از ناهمواری ها عبورش می دهد.
از شیب مقابل، دختر ی سیاه پوش سرازیر بود. به آنها که رسید، بادِ بازی گوشی که همیشه توی کوچه ویلان بود و همه او را می شناختند، با شیطنت پَرچادر ش را کنار زد. پسر با خودش گفت:
این همه پروانه!
پدر پروانه ها را نمی دید. با توقف پسر، پدر هم ایستاد. فکرکرد بازمانعه ای سر راهشان است. پسر همچنان خیره به چشمان دختر بی حرکت مانده بود. این اولین باری نبود که برای دیدن آن چشمها ایستاده بود تا هرچه بیشتر در آبی شان نگاه کند. یک آن به سرش زد که برود شاخه ای گل را بهش بدهد.
پدر با سر عصا از پشت به شانه اش زد:
- چرا نمی ری؟
راه افتاد. دختر خیلی پائین رفته بود. پروانه ها هم چسبیده به دامنش. اما چشمهایش هنوز در هوای پسر پَرپَر می زد و او را نگاه می کرد. پدر پرسید:
- می شناسیش؟
- کیو؟
- این آقایی که با من سلام و احوالپرسی کرد.
سرش را به عقب برگرداند. مردی با نانی آویخته به آرنجش درآن پائین می رفت. چشمها از جلو می رفتند و نگاه پسر بدنبالشان. پدر گفت:
- احساس می کنم همراه مونه و داره با ما می یاد.
- کی؟
- مادرت.
پسر چیزی نگفت و به چشمها نگاه کرد که درآبی آسمان محو شدند. با نگاهش دنبالشان گشت. لبه ی تیز دیواری آجری گربه ای بچه اش را به دهن گرفته بود و آنها را می نگریست.
- هیچ مادری این کارو با بچه اش نمی کنه.
- کی؟ مادرت؟
- نه. این گربه ی روی دیوار. گردن بچه شو با دهن گرفته و داره می برش.
پدر تبسمی کرد:
- خوب پس دستشو بگیره؟ حتمن می خواد جای امنی ببرش. شاید می خواد بارون بیاد. می بینی که چقدر سرد شده.
دست پدر چقدرگرم بود. درحالیکه نفس های خراشیده ی پدر، سنگین سنگین به پشت سرش می خورد، به دختر اندیشید. به چشمهایش. به پروانه ها. با خودش گفت:
- اگر مال من می شدن.
ماشینی که از کوچه می گذشت. بوق زد. زنی که عقب نشسته بود دست تکان داد. پسر تبسمی کرد.
- بابا عزت خانم اینا بودن. سلام کردن .
پدر چیزی نگفت. صدای ماشین که دور شد، اورا هم با خودش برد.
- اون دخترو فراموش کن پسرم. مناسب تو نیس.
چیزی نگفت. پدرش ادامه داد:
- من نظرم روی عزت دختر حاج محموده.
- اما من اونو نمی خوام پدر.
- چرا؟ مگه چشه.
- مث خودمه.
- یعنی چی ؟
- از بچه گی اونو می شناسم. تمام سلیقه ها و اخلاقش مث خودمه.
- خوب این کجاش بده.
- اما من می خوام با پوران زندگی کنم.
- چرا؟
- چون با من تفاوت داره..
- ببینم این حرفارو تو فرنگ یاد گرفتی؟
- چه فرقی می کنه آدم کجا یا از کی یاد گرفته؟.
- پس هر چه تا حالا یاد گرفتی، بریزدور. گوش به حرف این پدر دوران دیده ات بده.
- پدر من دیگه بچه نیستم که دستمو بگیری و راهم ببریم.
پشت به پدر کرد و از اتاق بیرون رفت. پدر چند قدم دنبالش رفت.
از پشت با صدای خشدارش گفت:
- وایسا.
- داری اشتباه می ری.
- نه پدر من دارم درست می رم. مگه نباید مستقیم بریم.
- نه پسرم. از اینور بریم زودتر می رسیم .
- راهشان را به سمت چپ کج کردند و وارد زمین خاکی انتهای کوچه شدند. پدر به عینک دودی اش دستی زد و گفت:
- من اینقدر این راهو اومدم که می دونم کجام. بعد ازاون تصادف لعنتی، ازحس های دیگم کارکشیدم. الان باید درختای تبریزی رو ببینیم. درسته؟
- آره. اونجان.
- دیدی پسرم؟
- یه لحظه وایسا پدر. دستمو ول کن... خوب حالا اون یکی دستتو بده... نه اون یکیو.
- این چه دستاییه پسر؟، نگاه کن، تورو خدا نگاه کن. اینقدر چرک گرفته، کیسه که هیچی با سنگ پا هم نمیره. تو چکار می کنی پسر. مگه دستاتو نمی شوری؟ خیلی خوب حالا برگرد پشتتو بکشم.
- باباجون یواش. پوستمو کندی.
- پوست اینجوری رو بکنیش بهتره. تکون نخور بچه... خیلی خوب وایسا آب بریزم.
- چی شد در رفتی؟
- خیلی داغه آقاجون.
- آهای مشد نعمت. سطل آبو بیار... بردنش.
صدای کسی توی سالن پیچید:
- خشک.
- آوردم.
- وایسا ولرمش کردم.
- نرو کجا میری پسر؟
به سمت راست که پیچید. پدر از پشت دستش را کشید.
- داری رد می شی. همین جاست. بشمار. جلو ردیف چندمیم؟
- یک..دو... ردیف نهم.
- سه تای دیگه بشمار، اون خاکیه اس.
- می شه ندونم بابا؟
- سرتو خم کن بابا. شاخه درخته.
- خوب رسیدیم.
- منو ببر پیش پاش.
چند قدم جلوتر رفتند.
- خوب همین جاست باباجون.
- یواش، یواش. اونجا نشین. گِلیه..
- می خوام جلو پاش باشم پسرم.
- خوب یه کمی بیا اینطرفتر.
دستش را دراز کرد. پسر پرسید:
- چیه؟ چیزی می خوای؟
- آره. چند شاخه از اون گلا رو بده من.
- می خوای چکار؟ همه رو گذاشتم پیشش دیگه.
- نه، من می خوام جلو پاش بزارم.
- بیا بگیر.
- آخ، این سوزن چی بود رفت تو دستم.
- خار گلاست.
- این همه مدت دستت بودن و هیچی نگفتی؟
باز هم چیزی نگفت. به پیروی از پدر انگشت اش را روی سنگی که تا نیمه در خاک بودگذاشت. لکه خونی روی سنگ نشست.



زمستان ٢٠٠٧
دن هاخ


وقتی که رفتی

به فروغ فرخزاد





وقتی که رفتی
باد
در فراغ موهایت
به خود می پیچید
دیوانه وار

وکوچه
پژواک قدمهایت را
از دیوارها
تمنا می کرد

من و کوچه و باد
نبودنت را تا صبح
در بغض ماه
گریستیم


هژبر
ژانویه08
لاهه

آنسوی پنجره





- آنسوی پنجره -

نورتندی که از پنجره به داخل اتاق ریخته بود را روی پلکهایش حس کرد. چشم اش را گشود. هیچ صدایی نمی آمد. ازلای درختِ پشتِ پنجره، آبی آسمان را دید. احساس کرد که خواب مانده. به ساعت دیواری نگاه کرد. عقربه های ساعت روی دو ایستاده بودند. با عجله لحاف را کنار زد و از تخت پایین آمد. به دستشوئی رفت. تند و تند آبی به صورتش زد. بی آنکه به آینه توجه ای بکند صورتش راخشک کرد و حوله را سرجایش آویزان کرد. به آشپزخانه رفت. دکمه کتری برقی را زد و شتابزده دو قطعه نان از جانانی درآورد و توی ُتستر فروکرد. ازآشپزخانه بیرون آمد و کنار پنجره رفت. آن را بازکرد. باد خنکی توی پیراهن اش پیچید. سرش را بیرون برد و از آن بالا آسمان آبی و روشن شهررا نگاه کرد. هرروزآفتاب ازمقابل پنجره اش می تابید. نگاهش رادرآسمان چرخاند. خورشیدی ندید. هیچ پرنده ای پَر نمی زد. تاچشم کارمی کرد آبی آسمان بود و تیزی نورخورشیدی که معلوم نبود ازکدام طرف می تابد. از آن بالا به خیابان نگاه کرد. دیوارها سایه نداشتند. ماشینی عبورنمی کرد. زن همسایه هم دیگر مثل هر روز روی بالکن به پرنده ها خرده های نان نمی داد.
به داخل برگشت. بسوی چوب لباسی رفت. با دستپاچگی لباسش را پوشید. پنیر را از یخچال بیرون آورد و نانش را پنیری کرد. در حالیکه کیسه چای را توی لیوان می زد، لقمه را گاز زد و جرعه ای چای. هردو را نیم خورده کنار ظرفشوئی انداخت و ازخانه بیرون زد. تند و تند از پله های راهرو پایین رفت. از ساختمان که بیرون آمد. خیابان خالی از هرجنبنده ای بود. تعجب کرد. تنها ماشین او بود که کمی آنطرفتردرحالیکه لایه ضخیمی از فضله ی پرندگان رویش نشسته بود، کنارخیابان پارک شده بود. به مغازه ها با ویترینهای پُر و چراغهای روشن شان نگاه کرد. همه چیز سرجایش بود.
"یعنی چه.؟! پس مردم کجا رفته اند؟!
تلفن همراهش را بیرون آورد. شماره ای راگرفت. اما فقط بوق یکنواختی راشنید. دوباره و دوباره سعی کرد. بی فایده بود.
درسکوت سنگین خیابان براه افتاد. پژواک قدمهایش به دهانه ی مغازه هامی خورد. ازمقابل باد سردی می وزید. به چهارراهی درهمان حوالی رسید که هر روزشلوغترین خیابان شهرمی شد. ایستاد. به انتهای خیابان مجاورنگاه کرد. جزخلوتِ و سکوتِ ساختمان های خواب آلود چیزدیگری نبود. نه انسانی، نه ماشینی ... تنها چراغ زرد چهارراه بود که با وزش باد می جنبید. به سمت باجه تلفنی که کمی آنطرفتر بود رفت. سکه ای درآن انداخت. شماره ای راگرفت. همان بوق یکنواخت... گوشی را محکم سرجایش کوبید. از باجه که خارج شد، دستی به سر و رویش کشید. تابلوی نئون هتل آنطرف چهارراه هنوزچشمک میزد. ازعرض خیابان گذشت و جلو هتل رفت. دستگیره در را چرخاند و داخل شد. چراغهای قسمت اطلاعات روشن بود. جلو رفت و با کف دست روی زنگی که روی میز بود کوبید. دقایقی صبر کرد کسی نیامد. چند بار دیگر روی زنگ کوبید. داد زد:" هلوو! کسی اینجا هست؟
بسوی تلویزیونی که کنار پنجره بود رفت و روشن اش کرد. تصویرش فقط برفک بود خوب که دقت کرد، صدای شلیک گلوله های پی درپی می آمد و با صدای گریه های بچه ای و پارازیت درهم می آمیخت. هر کانالی می زد، صدای گریه های بچه بلندتر می شد. کانال دیگری زد. صداها بیشتر شد. بچه چیزی گفت که برایش نامفهوم بود. ولوم صدا را بیشتر کرد. صدای قیل و قال عده ای. بعد شلیک رگبارمسلسل، توپ. برخورد بمپ با زمین و بعد سکوت.
با کف دست روی صفحه تلویزیون زد. تصویر چند بار پرید. همچنان منتظربه آن خیره شده بود. برفکها قطع شد و تصویرکاملن سفید شد. ناگهان باصدای مهیبی خون غلیظی ازداخل روی شیشه تلویزیون پاشید. بی آنکه تلویزیون را خاموش کند به طرف راهروی نیمه تاریک هتل راه افتاد. صدای ضجه های کودک و قیل و قال زنها و شلیک همچنان توی راهروی هتل می پیچید.
به هراتاق سرکشید. تخت های مرتب و نامرتب. غذاهای نیم خورده و نخورده. بطریهای خالی و نیمه خالی و فنجانهای قهوه و…
سرکشیدن به آنهمه اتاق بی فایده بود. صدای ماشینی را شنید که ازخیابان رد می شد. سریع خودش را به نزدیکترین پنجره رساند. دوست قدیمی اش حسین را دیدکه پشت فرمان. درحالیکه صندلی شکسته و تشکی دو نیمه شده را روی سقف ماشین اش با طناب بسته بود، ازخیابان می گذشت. بسرعت بسوی درخروجی دوید. تا بیرون آمد او رفته بود. وسط خیابان چند قدم پشت سرش دوید. فریاد زنان دستش را تکان داد. اما ماشین در پیچ خیابان گم شد.
بسوی ماشین اش دوید. وقتی رسید دستپاچه کلید را به در آن انداخت. باز نمی شد. به این طرف و آنطرف چرخاند. بی فایده بود. به قفل ماشین نمی خورد."یعنی چه؟!
باعصبانیت لگدی به چرخ جلویی زد. سرش را روی سقف ماشین تکیه داد. عرعر الاغی که با پیچش باد کم و زیاد می شد را شنید. سرش را برداشت. گوش تیزکرد.
" صدای الاغ؟! اینجا ؟! توی این شهر؟!
سالها بود که صدای الاغی را نشنیده بود. بسوی صدا رفت. هر چه می رفت صدا از او دورترشد. ایستاد. دوباره گوش داد." نه از آنطرف می آید".
مطمئن بود الاغ تنها نیست. برگشت به طرف دیگر رفت. هرچه بود صدهامتر از او دور بود. اما کجا؟
پس از رفتن به چند مسیر ناموفق سرجای اولش برگشت تا از اول خوب گوش دهد. هر چه انتظار کشید دیگر صدا نیامد. ناچار درطول خیابان باریکی براه افتاد. باد تکه روزنامه ی سرگردانی را به سینه اش کوبید. روزنامه را که بوی باروت می داد، بزحمت از سینه اش جدا کرد. همچنان که به تیترهای آن نگاه می کرد از زیر پُل عریضی گذشت. صدای عبور قطاری را شنید. روزنامه را دست باد داد و بسرعت بیرون دوید. به بالای پل نگاه کرد. قطاری ندید. صدای چرخهایش را روی ریل که داشت دورمی شد هنوز می شنید. روی پل آمد. دیدکه طول مسیرراه آهن ماهی ریخته است. خم شد و یکی را که هنوز می جنبید برداشت. بوی نفت می داد. برخاست. به انتهای خط نگاه کرد که ازآن دور پشت مناره ی کلیسایی گم می شد. راه افتاد. نزدیک کلیسا که رسید دید که پیرمردی کناردیواردرحالیکه دو دستش را روی خم عصایش گره کرده، نشسته است. با خوشحالی پایین رفت. نزدیک که شد، سلامی کرد. پیرمرد بزحمت سرش را برداشت. عکس داراعدامی که پشت دستش خالکوبی کرده بود را خاراند و جواب سلامش را داد.
پرسید." چی شده پدر جان، مردم کجان؟
"منظورتون چیه؟
"من از صبح تا حالا هیج آدمی، جانوری، پرنده ای ، خزنده ای... ندیدم.
پیرمرد تبسمی کرد و گفت:" من در تمام عمرم ندیدم. بعد از مکث کوتاهی پرسید:
"دنبال کسی هستی؟
" آدما. دوستام آشناهام. مردم شهر. الاغ ، گربه، مورچه...
پیرمرد حرفش را قطع کرد:" خوب چرا از من می پرسی؟
"چه اتفاقی افتاده که من نمی دونم."مردم کجا رفتن؟
" چطور؟"
"مگه نمی بینی که هیشکی توشهر نیست.
"نه من نمی تونم ببینم"
" صدا هم نمی شنوی؟
" من صدای قلب خودم رو هم می شنوم پسرم."
"خوب پس صدای قطار رو شنیدی؟
"کدوم قطار؟
همین قطاری که چند دقیقه پیش از اینجا رفت.
"جا موندی؟
"نه. جا نموندم. می خوام بدونم قطار بود که رد شد یا نه.
"سالهاست من همین جا می شینم و هر روز به صدای عبور قطارهاگوش می دم.
صدای هواپیمائی بوضوح به گوش رسید. نفس اش را توی سینه حبس کرد. پیرمرد می خواست چیزی بگوید. گفت"نه، نه، ساکت باش. دستش را دور گوشش گرفت. تا بهتر بشنود. صدا نزدیکتر شد. پرسید: "خوب؟ این صدا رو می شنوی؟
"صدای هواپیما رو می گی؟
"آره، آره. پس می شنوی. منم درست می شنوم.
پیرمرد را تنها گذاشت و روی پل دوید. به آسمان نگاه کرد. هواپیما را می شد بخوبی دید که دارد آنطرف شهر فرود می آید. رو به پیر مرد کرد تا بگوید که هواپیما را می بیند. پیرمرد رفته بود.
در مسیر راه آهن براه افتاد. از پل سرازیرشدتا ازداخل شهربسوی فرودگاه میانبر بزند. در انتهای خیابانی که به بلوار مرکزی شهر می رسید از دور مردی را دیدکه به ماشینی تکیه داده و با زنی مشغول صحبت بود. باخوشحالی راهش را بسوی اوکج کرد. نزدیک که شد. دید پوستر تبلیغاتی بزرگی است که به دیوار نصب کرده اند. دو دستش را روی صورتش کشید. دستهایش را که پایین آورد، احساس کردکه نمی تواند روی پا بایستد. احساس سرگیجه می کرد. تلو تلو خوران بطرف خانه اش رفت. وارد آپارتمان که شد. بزحمت از پله ها بالا آمد. درحالی که می لرزید وارد خانه اش شد. یکراست به اتاق خوابش رفت خطی از نور روی تختش افتاده بود. خودش را روی تخت انداخت. به سقف خیره شد. ساعت دیواری چند بار صدا کرد. حتا نگاه نکرد که ببیند چه ساعتی است.


هژبرمیرتیموری
لاهه
مارت 08