۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه


- آلبوم خیال -


آلوئی آغشته به روزهای کودکی را به دهان برد. گازکه زد، چند قطره خاطره ازگوشة لبش چکید. با لبهای دلتنگ هستة اش را توی سینی فوت کرد.
بلند شد و آلبومی را که توی طاقچه پوسیده بود برداشت. مثل اینکه درِ قفسی را بازکند، دسته، دسته نگاههای آشنا توی خیالش پرکشید. آلبوم پُرخنده های فراموش شده بود. توی ورق دوم هنوزآقاجان داشت برای پروانه قصه می گفت و او سراپاگوش روی زانویش نشسته بود. پشت سرآقاجان، هنوز درخت سیب برگهایش سبزبود.
توی هرصفحة آلبوم آدمها با هم بودند و دستها روی شانة هم. زمان زندگی بود و مرگ هنوز پایش را توی آلبوم نگذاشته بود.
آلبوم را بست. سرش را برداشت. توی آینه، پرده داشت تکان می خورد.سرش را برگرداند. گلدانی توی پنجره داشت خمیازه می کشید. مچ عصایش را محکم گرفت. بلند شد و کنارپنجره رفت. پرده را اندکی کنار زد. حوض خالی با لبهای ترک خورده، چند برگ برباد رفته را به آغوش کشیده بود.کمی آنطرفتر شاپرکی سرگردان گوشة حیاط دورخودش می چرخید. و باد درهای پوسیده را بهم می کوفت.
خودش را دید درحالیکه رختهای کودکیش را پوشیده بود، از پله های آجری ایوان پایین رفت و از درحیاط خارج شد.
کوچه پُرآفتاب بود و پنجره ها پرآسمان و طاق ایوان همسایه پرآواز پرستوها. درخم نا موزون کوچه، بوی کاهگل و یاس بهم آمیخته بود. از مقابلش زنی که لب چادرسیاهش راگازگرفته بود، با نانی برشته و زنبیلی پرحرفهای داغ میگذشت.
جلوتر پیر مردی کنار دیوار، روی پیتی خالی نشسته بود و زیر تلا لو گرم آفتاب سالهای سوخته اش را می شمرد و آرزوهایش را یکی یکی دورمیانداخت و باد بارامی دلتنگی هایش را نوازش می کرد.
درخنکای سایة کوچه رعنا را دید درحالیکه دوریقة پلاستکی سفیدش را زده بود،کیفی دردست، مادرش او را با خود می برد. چقدربه دستهای مادرش حسودیش می شد. به دنبال نگاههایش کوچه را تا پیچ پر ازاضطراب مدرسه پیمود.
درکنج گرم اتاق کتری روی اجاق جیغ کشید. پرده از دستش غلتید. اتاق دوباره پرتنهایی شد. کتری را برداشت. قوری پر را باآن پیراهن زرینش روی کتری گذاشت. چایی که دم کشید یک استکان تنهایی برای خودش ریخت و به نقشهای نرم پشتی تکیه کرد و پاهایش را روی گلهای وحشی فرش رها کرد و به قاپ عکسی که مقابلش به دیوارآویخته بود، خیره ماند. رعنابا آن چادر سفیدگلدارش درحالیکه دست پروانه راگرفته بود، روی پاهای خودش شانه به شانة او ایستاده بود. پشت سرشان تصویربارگاه سیاهی از امام معصوم که گویی با باد می جنبید، آویخته بود.
با هرجرعة چایی که می نوشید تصویر در ذهنش رنگ می گرفت. رعنا از میان تاریکی حَرَم بیرون آمد. نزدیک که شد، همة چراغهای حرَم توی چشمهایش بود و حرفهایش آغشته به گلاب و دودة شمع .
در انتهای سرد شب خودش را دید که در شعاع نور آبی آمبولانسی سفید پوش، در پیچ حزن آلود جاده ای ناشناس روی سنگی سرد کزکرده بود و ماشین واژگون شده شان را نظاره می کرد.
حجم قیرآگین شب باتمام سیاهیش با ضجه های پروانه می لرزید. و دراندوه نا روشن صبح آمبولانس رعنارا با خودش برد. و او پروانه را بر تنهایی شانه هایش نهاد.
ساعتی که به لبة آلبوم تکیه کرده بود، چندضربة تکراری در حجم طاقچه نواخت. به ساعت نگاه کرد. خیلی از تنهایی گذشته بود.
باکمک عصایش بلند شد. قاپ عکس را از دیوارگرفت و عکس را از توی آن بیرون آورد و پیش بقیه، توی آلبوم فرستاد. کنار پنجره رفت. پرده را به تمامی کنار زد. قناری بازیگوشی لای برگهای مو جفتش را می جست.



هژبرمیرتیموری
سپتامبر ٠٨
روتردام

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

- در ا نتهای پا ک -
در انتهای پاک این موهوم
پرهای مَخملی مرگ
آشفتگی مسافران را شانه می کند.

وکودکی
در کوچه های شوق
می دود

ویادِ ماه
در شب های حوض
خواهد خندید.
و دیوار
پژواک ستاره ها را
خواهد افشاند
و من
درذائقة درخت
جوانه خواهم زد.

تا بار دیگر
درغربت این طاقها
کسالت پرستوها را نقاشی کنم.

هژبر
اکتبر۰۸روتردام
- پا ییز مبهم -



در حجم ملتهب افق
شبح ناآرام یک دلتنگی
می کشاند مرا
همواره
به ساحلی که باد
بی اعتمادی موج را
بر لحظه های شن می کوبد.

ومن
در بغض ابرها
آغشته به یاد تو
به تنهاترین لحظه ی نگاهت
تکیه می کنم
تا عبور پنجره را
در خیال صبح نظاره کنم.

هژبر
تکتبر 08
روتردام