۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه



بحران رهبری در ادبیات یا رهبران بحرانی
از پروانه ای به عقاب


در دهه های گذشته و اخیر، بارها از جانب اهل نظر، تحت عناوین مختلف به بحرانهای گوناگون ادبی درجامعه ی روشنفکری ی ایران اشاره شده است
اخیرا هم عده ای بعد ازمرگ بسیاری ازچهره‌های هنری و ادبی ایران مانند احمدشاملو یا اخوان ثالث، هوشنگ گلشیری، از پدیده ای بنام بحران ادبی درجامعه روشنفکری ایران سخن میرانند.
اما این اولین بارنیست که درجامعه ی ادبی ایران ازبحران ادبی ( روشنفکری) سخن رانده میشود. درچنددهه ی پیش تر نیز جلال آل احمد ، فقدان چهره های شاخص ادبی راعامل ِبحران ِروشنفکری می دانست. می گفت که چهره های شاخصی می بایست در ادبیات ما ظهورکنند تا رهبری جامعه روشنفکری را بدست گیرند..
براهنی نیزدرمصاحبه اش با اکبر رادی ، درتأیید وجودِ بحران ِ ادبی می گوید:« .. به نظر من، اين"بحران"، هست؛ و به اين سادگي هم از بين نمي رود. درجهان ديناميك امروز، هرچيزي براي تثبيت شدن، نيازمند ديناميسم است. ادبيات ما نيازمند ِ ديناميك بودن است
اگر چه آقای«براهنی» علت بحران را نه در فقدان چهره های ادبی (آدم یا پیشوا) بلکه در شعر، درنقد ادبي، و بطوركلي، بحران رهبري درانديشه ي ايراني می بیند، اما آنچه این دو دیدگاه ِ «آل احمد و براهنی» را به هم نزدیک می کند اعتقاد به مقوله ی«رهبری »، خواه از نوع ِ « ژانر» و خواه از نوع ِ« فرد یا آدم »، همواره اعتقاد به آن و تأکید برضرورت ووجود ِآن ، بر آسمان ادبی ی ایران سایه انداخته و جامعه روشنفکری را دچار چالش جدی نموده است
اصولا طرح این مسئله ی(بحران رهبری)آنهم در این عصر ِ بخصوص ، ازجانب ِ افرادی که عمری خود داعیه ی رهبری ی ادبیات را داشته اند، نکته ای ست که توجه جدی و کنجکاوی هراهل قلمی را برمی انگیزد. از این رو نوشته ی حاضر برآنست تا بطور ِ اجمال به این مقوله بپردازد. لازم به ذکر است که پرداختن به این مقال ، به هدف بازشناسی وکنکاشی هرچند مختصر پیرامون روند تحولات ادبی درگذشته وحال ، نقش رهبری و یا رهبران ِادبی ، چه مؤلف و چه اثر در بحران ِاحتمالی ست
اما ابتدا لازم ست تا نگاهی به تعریف ِ بحران ، بحران ادبی وسپس به مقوله ی رهبری داشته باشیم.
«بحران » پیشامدی ست که بصورت ناگهانی و گاهی فزاینده رخ می‌دهد و به وضعیتی خطرناک و ناپایدار برای فرد ، گروه و یا جامعه می‌انجامد. بحران باعث ِبوجود آمدن شرایطی می‌شود که برای برطرف کردن آن نیاز به اقدامات اساسی و فوق‌العاده است. بحران‌ها برحسب نوع و شدت ، متفاوت اند:
بحران یک فشارزایی بزرگ و ویژه است که باعث در هم شکسته شدن انگاره‌های متعارف و واکنش های گسترده می شود و آسیب ها، تهدیدها، خطرها و نیازهای تازه‌ای به وجود می‌آورد.
-          معمولا غیر قابل پیش‌بینی ست، اما غیرمنتظره نیست. بیشتر یک وضعیت اضطراری وآنی ست تا یک حالت ماندگارو پویا و متغیر است
-          انواع مختلف دارد ازجمله: بحران شخصی، بحران اجتماعی، بحران اقتصادی، بحران سیاسی، بحران بین‌المللی، بحران زیست محیطی.
-          دلائل بحران در هر پدیده می توانند متفاوت و فراوان باشند. در تعریف اقتصادی آن آمده است که بروز ِاختلال در توازن تولید و مصرف ، زمانی رخ می دهد که رابطه ی تولید و مصرف بهم می خورد. در بحرانهای مادی صحبت ازکمیت است، اما در بحرانهای غیر مادی بخصوص فرهنگی و ( ادبی) موضوع ، کیفیت است که درظهور و یا رفع بحران نقش اساسی دارد.ما اصولا زمانی می توانیم از بحران ِ ادبی سخن بگویم که رابطه ی منطقی ی هنرمند با مخاطب ، مختل شود و این دو نتوانند حرف همدیگر را بفهمند یعنی اینکه یکی از دو طرف یا جلوتر از دیگری میرود و یا عقب تر می ماند. و این فاصله به حدی میرسد که صدای همدیگر را نمی شنوند. درچنین حالتی است که بحران خود را نمایان می کند. و رفع بحران زمانی میسر می شود که یکی تسلیم دیگری شود.

محمد مختاری درتعریف «بحران ادبی» میگوید:«...كارآیی و توانایی هردستگاه فكری و ایدئولو ژیك محدود است و در برخورد با پدیده های تازه، یا حدود این كارآیی گسترش مییابد (كه البته نیازمند پیش شرط‌ ها و بایستگی های متعدد است) یا ثابت می ماند. در حالت دوم معمولاً دستگاه فكری ناتوان ازتوضیح و تبیین دقیق و پذیرفتنی ی پدیده های تازه می شود. اگركسی این حالت را «بحران» بخواند نامگذاری دقیقی كرده است.» 
افرادی مانند براهنی و... که هنوز ازدیدگاه ِمدرنیسم و کلاسیسم وساختارگرایانه به ادبیات می نگرند، بدیهی ست که به ادبیات نیز مانند نظام ِدینی و نظام سیاسی و اقتصاد ی و ارتشی بنگرند. یعنی تشکیلاتی نظامند با سیستم فرماندهی و فرمانبری بدانند ، که بدون رهبر پیشرفت ممکن نیست
سیستمی که « ژیل دلوز» آنرا سیستمی ، عمودی ، درختی (گیاه ساقه) می نامید. درسیستم ساقه درختی، همه عناصر(شاخه و برگ و..) تحت امر ِ مرکزیت وکنترل ساقه اند . در این سیستم عناصر درخت بدون وابستگی به هرم قدرت (ساقه) فاقد استقلال حیات بوده و خارج از آن ادامه حیاتشان غیر ممکن ست.
براهنی در باره ی رهبری ی ادبی می گوید:« در مقطع پيش از انقلاب، فكر مي كرديم كه شعر ما رهبر ادبيات ماست.اين تصور ناحق هم نبوده است.ما در دوران همزماني زندگي مي كرديم و فكر ميكرديم هرچه فردوسي و حافظ و سعدي و مولوي گفته اند، بايد چشم بسته بپذيريم.بايد از اينان چشم بسته تبعيت كنيم. زيرا اينان رهبران ِادبي و رهبران ِتاريخي و فرهنگي ی ما هستند
او با تاکید بر وجود ِبحران ، علت را نبود ِ رهبری ی قابل ِ قبول و تاثیر گذار میداند و معتقد است که چون این رهبری ی ( ژانر) وجود ندارد، پس ادبیات ما دچار بحران و رکود شده است
اودر توضیح خویش به جهت ِ تأکید بر وجود ِ رهبری ، می گوید:« ..اغلب اين تصور پيش مي آيد كه وقتي من نوشته ام ، بحران رهبري ی ادبي يا بحران رهبري ی نقد ِ ادبي در ايران، قصد م اين بوده كه بگويم آنان كه تا حال رهبري ادبي كرده اند، بايد جانشيني داشته باشند و چون من گوينده ي اين سخن بوده ام، پس مي خواهم كه اين رهبري به نام من باشد. اين، از بنياد غلط است. منظور من از رهبري در ادبيات ، آدم ها نيستند؛ ژانرها و انواع ـ مختلف ادبي هستند كه دچار بحران رهبري شده اند.
آقای براهنی فراموش کرده اند که تفاوتی دراصل قضیه نمی کند. چرا که ما وقتی از رهبری می گوییم، خواه فرد ( آدم) یا بقول ایشان ( ژانر) باشد. نتیجه هردو یکی است.فرضاً ،اگرشعری را بعنوان مرجع و رهبر بپذیریم ، بدون شک شاعر ِآن شعر نیز بعنوان رهبر معرفی و پذیرفته خواهد شد. ، از این گذشته این همان چیزیست که پس از دوران مشروطه تاکنون بر رشد و حرکت بالنده ادبیات ما سایه انداخته است. و نه تنها به رفع بحران کمکی نکرده بلکه این حرکت ، جامعه ی ادبی ایران را بحرانی تر و دچار تشتت بیشتری نموده و آنرا بار دیگر بسوی یک دستی، تک صدائی و ساختارگرائی و سیستم ِمُرید و مقلدی و بزبان دیگر ولایتی سوق داده است.
از طرفی دیگر وقتی ما به رهبری اعتقاد بیاوریم. هم جوهره عناصر ِ مستقل دیگر، خواه فرد و خواه اثر را نادیده گرفته ایم و هم دمکراسی درسخن ادبی را. یعنی اینکه بر صدای مشخص و مطلقی بعنوان نمونه و الگوی ادبی تأکیده نموده و راه را برخلاقیت ِ عناصرِ دیگر وگونه های نوشتاری دیگر بسته ایم. می شود همانی که در دهه های 20 و 30 و بعد ازآن توسط گروههای رهبری کننده ، که خود شما هم عضوی از آنها بوده اید وبر ادبیات و هنر ما حاکم نمودید ه اید.
مختاری میگوید:«آنچه من نمی فهم معنای «بحران رهبری روشنفكری» و «بحران رهبری نقادی ادبی»است.چون مفهوم رهبری در اندیشه ی انتقادی و كار روشنفكری (از جمله در نقد ادبی) بی معنا است.كنش نقادانه در بنیاد خود ، استوار به بینش و بصیرت فردی ست، بر اساس پیش فهم های ناقد منجر به ارائه تاویل و تعبیر اثر می شود و بیان آن لزوماً منش سوبژكتیو (ذهنی و فردی) دارد. این همه نفی وجود رهبر به معنای تعیین كننده جهت حركت یا به معناهایی شبه نظامی‌ نظیر فرمانده و تعیین كننده ی مسیر حركت هستند. نیاز متفكر و ناقد به كسب دانش ، امری انكارناپذیر است اما هرگز به معنای پیروی فكری یعنی پذیرش رهبری ی یك دانای خبره نیست. اگر این رابطه ی ارباب/بنده ، شكل بگیرد، خیلی ساده ما با فضای گفتمان انتقادی یا با منش نقادانه ی كار فكری بدرود گفته ایم. اگر بحران رهبری را به معنای فقدان اصول راهنما یا بیخبری اندیشمندان و ناقدان از این اصول بدانیم (كه در این صورت نیز باید بپذیریم كه اصطلاح «بحران رهبری» نامناسب است و موجب گیجی و بدفهمی ‌میشود) بحث تازه ای آغاز میشود. این اصول چه هستند و چه كسانی بنا به كدام خواست قدرت ، آنها را تنظیم و تدوین میكنند یا از ضرورتشان دفاع میكنند و فقدانشان را بحرانی در اندیشه و فرهنگ مینامند. شما میپرسید كه آیا اعتقاد به ضرورت ِ وجود رهبری ی روشنفكری ، ارتجاعی است یا نه. من میگویم بی شك استبدادی است و از این رهگذر ِ واپسگرایانه ست.
براهنی اگرچه بارها درمقالات و نوشتارهای اخیرش برپست مدرنیسم بودن خود تأکید نموده، اما درعمل راه دیگری را در پیش گرفته است.که نشان ای ست از تناقض ِ دریافتش از مقوله ی پُست مدرنیسم ، که همانا مرکز زدا و کثرت گرا و اصل عدم برتری ی عنصری ، بر عنصر ِ دیگر بنا شده و خلاف سیستم ِ عمودی -درختی است .
این اولین بار نیست که آقای براهنی با طرح موضوعات جذاب و ایجاد شبهه با جلب افکار ِقشری ، ازاهل قلم به سوی خویش، برآن می شود تا مستقیم و یا غیرمستقیم داعیه ی رهبری جامعه ی روشنفکری ِ ایران را طلب ( که درادامه بیشتر توضیح خواهد داد) نماید. او درچندین دهه گذشته همواره توانسته است با نقد های دگرگونه اش و طرح دیدگاههای خاص و عمداً تند و در مواردی افراطی ، نه تنها بر سمت وسوی جریان روشنفکری تاثیر بگذارد، بلکه برکرسی ی رهبری (حداقل در نقد ادبی) تکیه زند و به راحتی جمع کثیری از روشنفکران ِجوان و غیر جوان را نیز به دایره ی حکومت ِخویش کشانده و با خود همراه کند. امروزه هم کم نیستند کسانی که با او و اندیشه هایش همراه و موافق بوده و او را پیشواو ولایت فقیه خویش درعرصه سخن میدانند.
او درخطاب به پروانه ها که به نقد شعر شاملو می پردازد و الحق هم خوب شعر شاملو را می شکافد. با این که نیمی ازکتاب را با تفاسیر ِفنی ، علمی و تکنیکی نقد می کند ، برآن می شود تا شعر شاملو را به لحاظ روائی، تاریخی و اعتراضی بودنش آنرا شعر ندانسته و فقط با معیار ِساختارمند امروز خویش، تعدادی را به عنوان«شعر ناب»ارزیابی کند. او با ارائه ی تئوری ی ساختارگرایانه اش به تعریف ِ«شعر ناب» می نشیند و هر سروده ای را خارج از آن تعریف، شعر نمی داند. در حالی که شاید بهتر بود علاوه بر تفسیر نوع شعر شاملو آن را هم یک صدایی می داسنت که با صدای مورد نظر او و دیگران متفاوت است. همانطور که بین شعر ِنیما و شاملو تمایز قائل می شود
او با طرح ِ چنین رویکرد و تعاریف، به نوعی با معیار سازی خود، روشنفکر و شاعران جوان را دچار تشتت نموده واین تشتت همان بحران و یا یکی از عوامل ِ بحران ساز است که می توان از آن نام برد.
او با نقد نیما و شاملو و با مقایسه این دو با هم و با تشریح زبان و ویژگیهای شعری این دو شاعر برآن می شود تا آن نتیجه ای رابدست بدهد که به دنبالش بوده و هست. یعنی اینکه نیما و شاملو ( و سپس طاقت نمیاورد تا بقیه را هم از تیغش برهاند، فروغ و سپهری وغیره را نیز به میان می آورد) شاعر نبوده اند بلکه نویسنده ی نثرهایی به زبان خویش بوده اند و با یک تیر همه را مردود می شمارد. برای اینکه هیچ کدام از اینها «شعر نابی» که او دستورالعمل و ساختارش را در همان کتاب آورده نیافریده اند.
جا دارد که این سؤال را از آقای براهنی بکنیم که آیا می شود ، کسی را که هنوز به دنبال ساختارسازی و یک دست نمودن ِ شعرو نوشتارست ، پُست مدرن اش بنامیم؟ او به اعتقاد خود ساختار شکنی کرده است و بارها به صراحت از آن با افتخار نام برده ست. اما نمیداند که تمام هم و تلاش خویش را در بنانهادن ساختاری من درآوردی برای چیزی به نام شعرناب نهاده است.
ما بر این اعتقاد نیستیم که آن چیزی را که او شعر ناب می نامد شعر نیست و یا هست. اما هرچه هست، نمی تواند مرجع شعر ما باشد بلکه صدای اوست و این صدا نیز می تواند در کنار دیگرصداها و همنشین آنهاباشد. و ما مثل خود ایشان ، این صدا را حذف نمش کنیم ومردودش نمی دانیم. چه بسا که از آن هم لذتی ببریم ، همانطور که از دیگر صدا ها در زبان فارسی چه کهن و چه نو ، کم و بیش لذت برده و می بریم.
یک فکر متفاوت هم همیشه برای خود حق حیات دارد اما وقتی بخواهد حق حیات فکرهای دیگر و راههای دیگر را نفی کند دیگر خود یک فکر مفیدو بی زیان نیست ، بلکه یک بیماری ی مهلک ست.
مسئله همین ست. نفی و رد دیگران. خفه کردن صدای دیگران. تعیین کردن معیار و الگو برای خوب و بد وارجح کردن یکی بر دیگری، واین تقابل های دوگانه را در عرصه ی سخن بکار گرفتن ست.
بحث بر سر قطعیت دادن و دستورالعمل ( تئوری) نوشتن برای شعر یا هر نوشتار ادبی دیگرست. چه به جهت تولید آن و چه به قصد رد آن. چرا که چیزی به نام شعر یکی از مقوله هایی ست که کسی نمی تواند بطور قطعی تعریفی از آن بدست بدهد. هرکس می تواند تعریف خودش را از شعر یا نوشتار ادبی داشته باشد. از آنجا که هر اثر خود مرجع است ، نمی توان آنرا با دیگرآثار چه پیش و چه پس از آن مقایسه و محک زد. نوع دید آقای براهنی به نوعی خواسته یا نا خواسته دلالت برارائه ی روایتی کلان می کندکه امروزه دیگر نقش خودش را از دست داده است

لیوتار معتقد بود که کلان روایت ها ناهمگنی وجود بشر را نادیده می گیرند، گوناگونی احساسات نهفته در انسان ها این امر را غیر ممکن میکند که همگی تحت آموزه های یکسان هدایت شوند
ناصر نجفی در این مورد می گوید
 « به گمان من ،درعصربطلان ِ همه ی " فرا" ها ، یا "کلان روایت " ها ، چه کسی قادرست فراسخنی را بیافریند، تا سخنی به نام شعر را ،به شناخت درآورد و تعیین کند،کدام نوشتار شعر است و کدام نثر؟
شعر،یک سؤتفاهم تاریخی و نوعی نژادپرستی درعرصه ی نوشتاراست."
، تقابل های دو تایی ِ شعر/نثر ، چونان دیگرتقابل های دوتایی "دوالیستی"، مستقل وجدا ازهمدیگر نیستند، بلکه در هم تنیده اند. به نظر من مشکل و سلطه ، اززمانی آغاز می شود ، که یک نظریه ی اخلاقی، بر یکی ازآن دو حاکم می شود و هدف و منظور ِ جدا سازی و برتری بخشیدن ِ یکی بر دیگری را به پیش می برد- و باسرمشق قراردادن ِ آن انتخاب ، به شیوه ای مستبدانه ، تعیین می کند، که کدام نوشتار ،"باید "شعر باشد وکدام نثر،و باز هم به نظر ِ من ، اعتقاد به حضور ِ چیزی به نام شعر ، در بین ِ پاره متن ها ودیگر انواع نوشتاری ، نوعی متافیزیک ِ حضورست.چراکه در بین ِانبوهی از گونه های مختلف و متفاوت و متمایز ِ نوشتاری ، امتیاز دادن ،
مطلق کردن وسرمشق قرار دادن ِ یک یا چند نوع از این گونه ها ،به نام شعر، بحران آفرین ست وشناخت ِ چیزی به نام شعر را دچار بحران ِتعریف می کند و موجودیت اش را مدام ،به تعویق می اندازد.>< 
براهنی یک عمر برای ما می گفت:« ادبيات، هرگز فقط به خاطر ادبيات نبوده است. ادبيات براي ارائه ی زندگي به وجود آمده است، نه براي ارائه ی خودش. و شعر كه حادترين، عاطفي ترين، انساني ترين و حتي بزرگترين فرم ادبي ست، هرگز تنها براي ارائه ی فرم خودش، براي حفظ خودش بوجود نيامده است. بوجود آمده است تا چيزي به نام محتوا را كه برا ساس تجربه هاي انسان در درون خود انسان و در بيرون از انسان در اجتماع و در تاريخ و در طبيعت ساخته شده است، ارائه دهد. اگر شعر، فقط از نظر ادبي و ازنظر زيباكردن زبان، ارزش داشت، بايد شعر حافظ را فقط شاعران مي خواندند و ما خوب مي دانيم كه چنين نيست.»
اما حالا فتوا صادر می کند که:« شعر هدفی جز خود ندارد .و... باید همه چیز در خدمت ِ نوشتن بیاید تا عمل نوشتن، فی نفسه، اتفاق بیفتد... هر جا که دراین کتاب و یا شعرهای دیگر ما، این نوع نوشتن اصل قرارگرفته باشد، ما به ذات شعر نزدیک شده ایم...»
مثل آنزمان که همان نظریه هایش را با قاطعیت می گفت و غیر آن را شعر نمی دانست. امروز نیز با همان شیوه عکس آنرا قطعیت می بخشد
اما آقای براهنی این حرف امروزتان هم حرف تازه ای نیست و دنیای امروز دنیا دیگری شده است. دیگر ما منتظر شما نیستیم تا مثل گذشته پای منبر تان بنشینیم و شما برای ما مسائل را توضیح دهید. امروز هر بچه ای از هر گوشه دنیا بی نیاز به رهبران اسطوره ای خود مستقلا به علوم و تجربیات و تولیدات ادبی و هنری روز دنیا دسترسی دارد. امروز ما دیگر به یمن دانش وزبان از ترجمه های انتخابی و اغلب سلیقه ای شما بی نیازیم. ما خود به یُمن عصر ارتباطات مستقیما به منابع اصلی علمی، ادبی، هنری و فلسفی دسترسی داریم. و ما دیگر برای انتشار نوشتارهایمان محتاج آن تعداد انگشت شمار مجلات سلیقه ای و گروهی شما و صافی و قیچی سانسور شما و قدرت های حاکمه نیستیم. در عصر ارتباطات همه ی ما با صفحات مجازیمان با همه ی دنیا ارتباط داریم. و هر وقت که بخواهیم آثارمان را به مخاطب مان میرسانیم. و یا از آثار دیگران بی هیچ واسطه وانحراف ِ تعابیر شما استفاده می کنیم و معناهای متکثرومقطعی ی خودمان را دریافت می کنیم
شما یک عمرتک صدائی و فرهنگ ِ مرید ومرادی را برای ما رواج دادید. از هر کسی برای ما اسطوره ای ساختید و همان تقدس گرائی را از دین به ادبیات و هنر آوردید. شما با ستیزه گری تان با غیر و دگریت ها به ما یاد دادید تا غیر از صدای شما صدای کسی دیگررا نشنویم. شما نوشتاررا به خوب و بد تقسیم کردیدوبین آنها مرزکشیدید. و این مرز بندی را به همه ی عرصه های هنری مابسط دادید از آن یک فرهنگ برای ما ساختید که هنوز هم راههای رشد وخلاقیت های فردی را بر ما بسته است. شما، یعنی شاملو، اخوان، گلشیری ها و دیگران هر کدام ساز خود را می زدید و علیه دیگری در ستیز بودید. هنوز هم هستید. هرگز صدای دیگری را خارج از ساختار و زبان خودتان تحمل نداشتید. شاملو و اخوان بقول خودتان نیم ساعت زیر یک سقف همدیگر را تحمل نکردند. در حالی که می توانستند برای صدای همدیگر احترام و تفاوت همدیگر را تحمل کنید.شما درحالی که ادعای مبارزه با دیکتاتوری و دفاع از دمکراسی را داشتید ، در عمل خود دیکتاتور بودید. و چه قلم ها را شکستید و چه صداهای تازه و جوان را به جرم دگر بودن از آنکه شما فکر می کردید یا شعر میدانستید خفه کردید. کم بودن کسانی که از زخم های شماجان سالم به در ببرند. شما یا از تحولات مدرن و پسامدرن دنیا بی خبر بودید و یا خبر داشتید و از ما پنهان کردید تا دایره ی قدرت و حکومت تان به خطر نیفتد. اگر شما اینگونه نمی کردید شاید ما امروز نه فط تک صدای شاملو و اخوان بلکه صدها صدای دیگر در ادبیات مان داشتیم. و شما این دارائی را از ما دریغ نمودید تا خود اسطوره و پیشوا بمانید. تصور شما این بود که مروارید اگر تک باشد ارزش دارد، اگر همه ی ریگ های بیابان مروارید شوند دیگر ارزش ندارد. و این عقیده ی غلطی بود.
در حالی که همان زمانها دریدا ، فوکو ، لیوتار ، دلوز و گاتاری و ... دنیا را تسخیر کرده بودند. شما بر طبل های پوسیده خویش می کوبیدید.و برای ما از هنر متعهد و وظیفه هنرمند می گفتید
درحالی که دنیا دوران مدرن را سپری کرده بود ، شما هنوزتقابل های دوگانه را در میان ما تبلیغ می کردید. با چوب نیک وبد تان قلم ها را شکسته و صداهای تازه و دیگری را خاموش می کردید. و فقط به آنها پر بال دادید که همسو و هم صدای تان بودند.اگر چه خود را ضد دیکتاتوری می دانستید واز دمکراسی می گفتید خود شیوه ی دیکتاتوری را پیشه داشتید. شما به ما یاد دادید تا تفاوت ها را تخاصم ببینیم. و با غیر خود به عناد برخاسته و بستیزیم
امروز ما پروانه ها می گوئیم که جزبا صدای " جنایت پیشه گان"
با هیچ صدائی ستیز نداریم. و زندگی و هرآنچه را که در اوست با تفاوت هایش می خواهیم. ما مرزهای ، ناب و غیر ناب را در هم ریخته ایم. ما همه گلها را دوست داریم به هر شکل و بو و رنگش. چرا که پروانه ایم.

هژبرمیرتیموری( یک پروانه)