۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

- پشت لحظه ها -

تاسیگارم را می پیچیدم، درخت پشت خانه مان می شکند. عابری وحشت زده دست بچه اش رامی گیرد و به سردی دیوارپناه می برد. سیگارم را به لب میگیرم، کلاغی سرسخت توی آسمان کوچه هنوز درجا می زند. کمی آنطرفتر پنجرة خانه ای متروک بهم می خورد. و باد سرفه هایم رادر هوا می پراکند.
پُکی که به سیگارم می زنم. زنی تصمیم خودش را می گیرد. دود را بآرامی بیرون می دهم. برگی از شاخه را بادمی کند. تا چند پُک دیگر به سیگارم میزنم، چهار دست بیگناه و دوپای گِلی و خسته در روانادا قطع می شوند. و خانه ای توی غزه فرومی ریزد. به آسمان غبار گرفتة شهر می نگرم. بی آنکه ببینم، کسی خودش را به دار می آویزد. و دو روز آنطرفترِ ابرها، سیل، زنی حامله را با خود می برد. و در همسایگی شانه، دخترکی زیبا برای آینه می خواند. چند خانه پایین تر از شب، پیرمردی ناامید آخرین نفسش را می کشد. و توی باغچة همسایه جوانه ای می شکفد و ایوانی در مصر پُر بوی باران می شود.
سیگارم را روی کف ناموزون بالکن له می کنم. با جیب هایی پُربادداخل میآیم. در فاصله ی پنجره و میز، قراردادی برای تحویل آهن بسته می شود. و در مکزیک ماری لای خزه ها می پیچید. به ساعت روی دیوار نگاه می کنم. هنوز تا انتهای امید فاصله هست. جورابهایم را بر می دارم، لباسهایم چقدرکهنه شده اند. در سایة ابرهای دلتنگی کرکس ها هنوز در انتظارند.
در فاصلة پوشیدن جورابهایم، لیوانی شور درجنوب می شکند و در نپال اتوبوسی به عمق خیس دره می غلطتد و در مسیر صبح آلود نور دستی لاغر چیزی مینویسد. زیر کپری حصیری کودکی نیمه عریان هم چنان پستان آویختة مادرش را میک می زند. لباسهایم را از چوب لباسی می گیرم. درکُنج تاریک ابو قریب مردی تنومند گریه می کند و در خیابان غربی زمین سپوری برگهای روزنامه را جارو می کند و در انتهای قدیمی شرق هندویی پیر به خواب میرود. در فاصله ی کت و شلوارم مادرم سرش را به مُهر می گذارد. و شوفری سیاه پوش شیشة لیموزینش را پاک می کند. آماده ی رفتن می شوم. کفشهایم را که میپوشم در بولیوی زمین جابجا می شود و زنی برشانه ی گِلی خانه ای که دیگر نیست شیون می کند. و در امتدادتجاوز بمب ها هم چنان می افتند. و بچه های پابرهنه تانکهای سوخته را می شمارند. خیابانی دورتراز بغداد با وزش باد دفترمشقی از زیرآوارسرک می کشد. ابرها هم چنان درحرکتند. نه آنها می دانند کجا میروند و نه من. با هر قدم که بر می دارم کودکی می میرد. و در سبزترین گوشه ی خاک دو جعبه فشنگ پُر می شود و چند متر خاک آسفالت می شود. به در حیاط می رسم. از فاصله ی خاکی خانه تا در،کسی شعری می خواند و در خیابان مجاور، مترویی لبالب سکوت از پیچ روزمرگی می گذرد. و ماهی توی تُنگ مدتهاست که بی حرکت است. هنور پایم را توی کوچه نگذاشته ام که در زندانی نمور بسته می شود. و جوانی ورقه ای را امضا می کند. براه می افتم چراغهای چهارراه سبز است. پلیس سوتی می کشد. در حوصله ی خیابان فقط ماشینها هستند که میروند. در فاصله عبوریک دوچرخه کودکی بدنیا آمد. و درتبت کائنی پیرمشتی گندم به کبوترمی دهد.
رودخانه هم چنان می رود. از خیابان که عبور می کنم، در پشت گرم زمین اناری روی شاخه می ترکد و زردآلوئی کال به زمین می افتد. و درکوهی ناشناس گرگی می زاید. و مگسی در تار عنکبوت گرفتار می شود. هنوز راه مانده است تا بروم. سرم را برمی گردانم. مادرم هنوز جانمازش پهن است. و پدرسالهاست که مرده است. به فاصله ی چند مغازه صدها پدر مُردند. و عروسی یتیم گفت بله. زیر درخت شهر بی آنکه کسی بداند گربه ای جان می کند. و مورچه ها در سکوت ملخی را با خود می برند.
وارد کوچه که می شوم پنجره ای باز بسته می شود. و در صفحه ی آخر روزنامه کودکی گرسنه گریه می کند. در خلوت آبی کوچه کلاغها سیمهای برق را نوک میزنند. بوی نان تازه می آید.


هژبرمیرتیموری
دسامبر٠٨ روتردام


هیچ نظری موجود نیست: