۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

-اعتراف پنهان -


«اعتراف پنهان »

..چطورمی توانم به ات بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و نای ادامه ندارم. چطورمی توانم به ات بگویم که دراین فکرم که توی این دنیای بی رحم و نا برابر تنهایت بگذارم. کاش می توانستم به ات بگویم که از به دنیا آوردنت سخت پشیمانم. اما چطورمی توانم به ات بگویم و دلت پاک و معصومت را بشکنم.
وقتی که می بینم با شیطنت کودکانه ات  سرزنده و شاد مقابل چشمانم به هوا می پری تا تحسین مرا برانگیزی، چطور می توانم به ات بگویم که اصلاً توی این دنیا نیستم وشیرین کاری هایت را  نمی بینم.
وقتی که ازمن می خواهی تا وقت خواب برایت داستانی بخوانم چطورمی توانم به ات بگویم که همه اش دورغ است پسرم. و زندگی وحشتناکتر از این نوشته هاست.
شبها که بغلم می خوابی نمی دانی که بوی رؤیاهای کودکانه ات چقدر دلتنگم می کند. چطورمی توانم به ات بگویم که واقعیت چیزدیگری؟
کاش می توانستم به ات بگویم که هرچه تا کنون درمورد خودم به توگفته ام دروغ بوده. آخر چطور می توانم  به ات بگویم که درجوانی هم هیچ گُهی نبوده ام و هرگز سینه پهن و بازوان قوی و پرعضله نداشته ام و همیشه هشتم گرو نه ام بوده. نمی خواستم که اعتماد به نفس ات خُرد شود.
 کاش می توانستم به ات بگویم من ترسوتر از آنم که پیش تو بلوف کرده ام و وقتی که به سن تو بودم از تاریکی و سایه خودم هم می ترسیدم و گاه شبها از ترس رختخوابم را خیس می کردم. بیچاره مادرم.
هنوزهم می ترسم. دلشوره اضطراب دائم دارم. ازهمه بدتر دلتنگی مداوم و وحشت ازعبورسنگین این روزهای تاریک ، ترس از اینکه بالاخره خودم را راحت کنم و تنهایت بگذارم و دیگر نباشم تا وقتی که زمین می خوری بغل ات کنم و دلداریت بدهم. چون دیگر به آخر رسیده ام.
کاش بزرگتربودی و می توانستیم مثل دوتا مرد با هم به بنشینیم و صحبت کنیم  و من به ات بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و بقیه اش را خودت تنها برو.
حتماً می پرسی که چه شده است؟ چرا به آخر رسیده ام؟ کاش می توانستم به ات بگویم. اما بگذار وقتی خودت به سن من رسیدی خواهی فهمید.   
وقتی یادم می افتد که به خاطرچیزهای پوچ باهات بد رفتاری می کردم و گاه دستم بشکند کتکت میزدم، قلبم می گیرد. به خودم و هرآنکه اینها را از او یاد گرفته ام لعنت می فرستم.   
چرا توقع داشتم که همه کارهایت مطابق میل من باشد؟ ازکجا اینقدرمطمئن شده بودم که هرآنچه من فکرمی کنم درست است؟ 
فقط آنزمانی دوستت داشتم که به حرفهایم گوش میدادی. آه من چه پدربدی هستم. برای همین است که  دلم گرفته و نای ادامه ندارم. کاش می توانستم اشتباهاتم را اصلاح کنم. اما می ترسم که دوباره اشتباه کنم چرا که انسانم...



  



هیچ نظری موجود نیست: