۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه



دیکانستراکشن در متن


دکانستراکشن درفارسی به ساختار زدایی، شالوده شکنی، واسازی، بنیان فکنی، ساختار شکنی و بن فکنی ترجمه شده است
 و که یکی از شاخه های مهم فلسفه پست مدرن محسوب می شود و نقدی است به بینش ساختارگرایی و همچنین تفکر مدرن.
 شاید دکانستراکشن وکثرت معانی اش به دلیل آن باشدکه ازیک طرف نگرشی چند وجهی و چندمعنایی به دال و مدلول و هرنوع متنی دارد. و ازطرف دیگرمبانی اش مستقیما ازفلسفه دکانستراکشن استخراج شده است که به اصطلاحات معماری (که دراینجا بحث مورد نظر ما نیست) نزدیکتر است. در ابتدا برآنیم تا این فلسفه و مهم تر از آن ، زمینه های نظری این نحله ی فکری را که درنیمه دوم قرن بیستم مهم ترین مکتبی بودکه فلسفه مدرن (فلسفه اصالت وجود) و ساختارگرائی را به نقد کشیده بود بشناسیم.
اصطلاح Déconstruction را ابتدا « ژاک دریدا » به عنوان نقد و رویکری تازه در مقابل اندیشه های ساختارگرایی که خود مکتب جدیدی بود بامفهومی نه چندان صریح مطرح کرد.
برای شناخت بهتر این نوع نگرش جا دارد تا ابتدا و بطورگذرا به فلسفه مدرن و نگرش ساختارگرایی برگردیم.
از نیمه دوم قرن بیستم، فلسفه مدرن و مکتب « اصالت وجود» و «خرد باوری» از طرف مکتب ساختارگرایی که توسط فردیناند دو سوسور، زبان شناس سوئیسی و لوی استراوس، مردم شناس فرانسوی، مطرح شده بود مورد پرسش قرارگرفت.
 ساختارگرایی درحقیقت واکنشی بود درمقابل خرد استعلایی و ذهنیت مدرن. آنان (ساختارگرایان) معتقد بودندکه عاملی مهم تر از ذهن وجود داردکه پیوسته مورد بی مهری قرارگرفته و آن ساختار زبان است. از نظرآنان می باید ساختار های ذهن بشری را مطالعه کنیم و این ساختارها بسیارمهم هستند.  معتقد بودند که ساختار ذهن، مبنایش زبان است. انسان بوسیله زبان  است که با دنیای خارج مرتبط می شود .اگر به عقیده «دکارت» همه چیزآگاهانه شکل میگیرد، به نظر استراوس، ساختارهای فرهنگ، اساطیر و اجتماع آگاهانه نیست، همه آنها در ساحت ناخودآگاه شکل میگیرد و مؤلفی ندارد. استوارس استیلای سیصد ساله ذهن استعلایی را زیر سوال برد. اگر از دوره دکارت ، انسان موجودی خردورز است، از نظر استوارس موجودی است فرهنگی و ماهیت انسان در بستر فرهنگ شکل میگیرد. از این رو جهت ره یافتن به ماهیت بشر، باید زبان، فرهنگ و قومیت را مطالعه کنیم. به طورکلی روش ساختارشناسی، یافتن وکشف قوانین فعالیت بشری درچهار چوب فرهنگ است که با کردار وگفتار آغاز می شود. رفتار وکردار نوعی زبان است. به همین دلیل ساختارگراها، ساختار های موجود در پدیده ها را استخراج می کنند.
و از طرفی دریدا هم خردگرایی مدرن که توسط دکارت، کانت و سایر بزرگان مدرن مطرح و تبیین شده بود را اساس فلسفه خود قرارداد. و در راستای پژوهش هایی که درزمینه زبانشناسی انجام میداد، نظریه تازه و انتقادی خویش را درمقابل نظریه آنان که محصول نظریات سوسور بود، ارائه داد.
در فلسفه غرب مباحثی همچون روز و شب، مرد و زن ، ذهن و عین، گفتار و نوشتار، زیبا و زشت و نیک و بد مطرح بوده است. از زمان افلاطون تا کنون همواره یکی بردیگری برتری داشته است. در فلسفه غرب همیشه گفتار بر نوشتار به دلیل « حضورگوینده » ارجحیت داشته است . سقراط  یک فیلسوف شفا هی بود و هرگز به نوشتار روی نیاورد و همواره مطالبش را به زبان شفاهی بیان می کردو هرگز عقاید و اندیشه اش را به زبان نوشتار در نیاورد.و افلاطون که خود را شاگرد او می دانست نیز معتقد بود، که درنوشتار« شیطان» می تواند نفوذ کند وآن را تغییر دهد. به بیان دیگرنوشتار نمی تواند اصالت خودش راحفظ کند وخواننده ناگزیر برداشتی خلاف منظور و مقصود نویسنده از آن بدست خواهد داد.  از این رو افلاطون گفتاررا بر نوشتار ارجح میدانست، اندیشه ها وگفتار سقراط را بصورت مکتوب درآورد.
اما دریدا برخلاف آنها اهمیت خاصی به نوشتار میداد و معتقد بود که، معنای متن راگوینده تعیین نمی کند ، بلکه شنونده و یا خواننده متن است که با توجه به ذهنیت و تجربه خود این معنا راکه می تواند متفاوت از منظور و غرض گوینده یا مؤلف باشد مشخص می کند. لذا لزوماگفتار بر نوشتار ارجح نیست چراکه نوشتار باعث به تعویق افتادن معنا و تکثر معنا و تکمیل نوشتار می گردد. دریدا با نقد «تقابل دوتایی» معتقد است که هیچ ارجحیتی وجود ندارد . او این منطق سیاه و سفید و مسئله ی « یا این و « یا آن » را رد  و مردود می داند. اما سوسورمعتقد بودکه: «زبان واصولا هرنوع علامت، ایده ای را ازذهنی به مخاطب منتقل می کند، که این معنی در هر زبان ثابت است و به راحتی قابل تغییر نیست، مثلاَ در یک نوع « معنی گراست» که حاصل ذهن است و موجب تداعی معنی در ذهن است، که این معنی درهر زبان ثابت است و براحتی قابل تغییرنیست. مثلاً هنگامیکه کسی واژه «گل» را بکار می برد، شنونده بی تردید منظورگوینده در ذهنش تداعی می شود. بنابراین با یک علامت که در این مثال زبان می باشد، ایده ذهنی ازگوینده به شنونده منتقل می شود، و همچنین این مفاهیم ذهنی به راحتی قابل تغییر نیستند و از آنجا که زبان یک پدیده اجتماعی است، نمی توان حجمی برای آن توافق کنند تا بتوان از یک معنی گر مفاهیم استعاره ای دیگر برداشت کرد. این مسئله در مورد متن نیز صادق است.» از افلاطون تا هگل و از سوسور تا دانشمندان ساختارگرای مدرن، همه معتقدندکه گفتار همیشه بر نوشتار ارجح است و این علت توانائی زبان است .
اما دریدا برخلاف نظریه ساختارگرائی که دریافت معنا را درگفتار و نوشتار( متن) یعنی درهردو قابل دسترس میداند، با اعتقادش بربه تعویق افتادن معنا میگوید« در یک گفتار «آوا محور» طرفین می توانند به دلیل مشخص بودن معنا همدیگررا قانع کنند. یعنی اینکه درگفتار رابطه نزدیکترین معنی گر و معنی شده برقرار می شود وگوینده می تواند براحتی منظورش را به شنونده انتقال دهد.» بطور مثال اگر هم شنونده درآن گفتگو با ابهامی هم مواجه شود، می تواند از گوینده پرسش کند. پس در این نوع گفتاری مانعی برای به تعویق افتادن معنا نیست. چرا که معنا در درسترس مخاطب قرار می گیرد. اما دریک متن، هرگز «مفهوم واقعی»  خودش را آشکار نمی کند ، زیرا مؤلف آن متن حضور ندارد و هرخواننده و یا هرکه آن را قرائت کند، می تواند دریافتی متفاوت از قصد و هدف مؤلف داشته باشد. « نوشتار مانند فرزندی است که از زهدان مادر ( مؤلف ) جدا شده. هر خواننده ای می تواند برداشت خود را داشته باشد. از نظر دریدا ، نوشتارابزارخوبی برای انتقال مفاهیم نیست و یک متن هرگز دقیقاً همان مفاهیمی را که درظاهر بیان می کند ندارد. متن به جای انتقال دهنده معنا، یک خالق است. به همین دلیل دربینش دکانستراکشن، ما دریک دنیای چند معنایی زندگی می کنیم هر معنایی و استنباطی متفاوت با دیگران از پدیده های پیرامون خود قرائت می کند.»
از این رو دریدا می کوشد تا با واسازی متن ها نشان دهدکه معنی شده، خود، معنی گر شود. بنابراین نوعی تسلسل زنجیر وار« معنی گر » و « معنی شده » ناپدید می شود. بنابراین نمی توانیم از یک علامت معنایی خاص دریابیم « بلکه باید بالا و پائین رفتن مدام حضور و غیاب « معنای خاص » را بر تجربه آوریم. بنابراین خواندن یک متن در واقع تبعیت کردن ردپائی از «معنی شده» است که خود حضور ندارد اومی نویسد:« ما هرگز نمی توانیم به انتهای چیزی برسیم. اگر به فرهنگهای لغت مراجعه کنیم، می بینیم که هرکلمه با کلمات و بر حسب کلمات دیگر تعریف شده اند و از این رو اگر بخواهیم ببینیم واقعاَ یک کلمه چه معنی میدهد ، باید به دنبال معنای کلمات دیگر نیز بگردیم. و به دنبال کلمات گشتن هرگز به پایان نمیرسد، حتی اگر به پایان این جستجو برسیم به یافتن معنی کلمه نخست نزدیک شده ایم بخصوص کلماتی که به هر صورت واجد معانی متضاد هستند.» پس متن بسیار دَوَران ذهن، شکل و نفوذ ناپذیر است.
حالا به تعریف دکانستراکشن بر می گردیم تا به ارتباط و بکارگیری آن در متن بپردازیم.
دکانستراکشن:
اگرچه باید عنوان شودکه تعریف دقیق و مشخصی ازدکانستراکشن وجود ندارد، زیرا هرتعریفی ازدکانستراکشن می تواند مغایربا خود دکانستراکشن تفسیر و تاویل شود. معنی دکانستراکتیویسم در فرهنگ لغت «لیتره» در زبان فرانسوی در غالب سه معنا آورده شده است: اولین مورد اصطلاح دستوری آن است، به معنای بر هم زدن ساختار دستوری واژه‌های يك جمله. به عبارتی دیگر، اگر كلمات يك جمله را عوض كنيد، آن جمله را دكانستراك كرده‌ايد. معناي دوم، معناي باز كردن و پياده كردن است، يعنی باز كردن و پياده كردن قطعات يك دستگاه، براي حمل آن به جاي ديگر. اما معنايي كه خيلی ژاک دریدا بسیاربه آن توجه می‌كند، معناي «رفلكسيو»آن است؛ يعنی خود ساختار شكنی که از خارج تحميل نمی‌شود، بلكه ساختار، خود به خود تغيير پيدا می كند. او اینطور می گوید که: درحقیقت  دکانستراکشن پاسخی به متافیزیک حضور است، بدین معنی که معنا نه حاضر است و نه غایب، بلکه درکل متن یا گوشه های متن پراکنده است. به این علت هرمتن را هر بار در زمان و یا مکان دیگر بخوانی معنی دیگری از آن دریافت خواهد شد. و در خوانش های جدید معنا های جدیدتردریافت خواهد شد. که باز هم معنا به تعویق خواهد افتاد. و معنای نهایی هم هرگزبدست نخواهد آمد چراکه معنای نهایی اصلاً وجود ندارد.و اگر فکرکنیم که معنای واقعی را روزی بالاخره بدست خواهیم آورد متافیزیک راحضور بکار گرفته ایم.
دریدا با اشاره به قضیه متافیزیک حضور می گوید: اساس متافیزیك با این فرض بنیادین نشانه شناسی دانسته می شودكه هر دال، مدلول خود را همراه دارد یا موجب پیدایش آن می شود. متافیزیك استوار بر این فرض است كه معنا، به هر رو و همواره حاضراست و نشناخته ماندنش ناشی از ناتوانی ما دریافتن راه درست یا نادرستی ابزاری است كه برگزیده ایم.» دریدا می گوید «كه در تاریخ فلسفه غرب فرض همواره این بوده كه معنا دركلام و خرد (كه هر دو با واژه یونانی lgos بیان می شود) حاضر است. دریدا این باور به حضور مستقیم معنا را «متافیزیك حضور» خوانده است.» به این ترتیب می توان گفت تاریخ تفكر فلسفی تاریخ متافیزیك یا فلسفه حضور بوده است
دریدا در ادامه تعریف دکانستراکشن متن می گوید:« دکانستراکشن کردن یک متن به معنای بیرون کشیدن منطق ها و اسنتباطات مغایر با خود متن است . در واقع گسترش درک مجازی است». به طورکلی دکانستراکشن نوعی وارسی یک متن و استخراج تفسیرهای آشکار و پنهان از بطن متن است. این تفسیرها و تاویل ها می تواند با یکدیگر و حتی با منظور و نظر پدید آورنده متن متناقض و متفاوت باشد. لذا دربینش دیکانستراکشن، آنچه که خواننده استنباط و برداشت می کند واجد اهمیت است و به تعداد خواننده، برداشت ها، استنباطات گوناگون و متفاوت وجود دارد. خواننده معنی و منظور متن را مشخص می کند و نه نویسنده. ساختاری ثابت درمتن و یا تفسیری واحد از آن وجود ندارد. ارتباط بین دال و مدلول و رابطه بین متن و تفسیر شناور و لغزان است .
او درادامه اودرتشریح دکانستراکشن میگوید:«دکانستراکشن تخریب یا پنهان کاری نیست.» حال آنکه مشکلات ساختاری مسلمی را درون ساختارهای ظاهرا پایدارمی نمایاند. اما این ترکها به متلاشی شدن ساختار نمی انجام برعکس، دکانستراکشن تمامی قدرت خود را از راه به مبارزه طلبیدن ارزشهای قوی همانند: هماهنگی، وحدت و ثبات بدست می آورد و در عوض دیدگاه متفاوتی از ساختار راه پیش رو می نهد ...این نوع معماری نظریه بیان جدیدی نیست، بلکه بیشترافشاگرناشناخته های نهفته در درون است. شوکی است که ازضعف موجود درست بهره برداری می کنند تا آن را برآشوبند نه آنکه به دورش اندازند. بنابر این زیر سوال بردن و تردید در اصول به معنای نفی آن اصول در دکانستراکشن نیست، فلسفه دکانستراکشن در زبان شناسی واسازی یک متن، عبارت است از« بیرون کشیدن روابط منطقی متضاد ادراک و انبساط از آن متن به هدف نمایش اینکه یک متن برخلاف آنچه می گوید معنی می شود، یا بر خلاف آنچه معنی می شود میگوید.
برای ساده کردن منظوردکانتسراکشن می توانیم ایگونه بگوییم که دکانسترا کشن به نوعی اوراق کردن متن،  قطعه، قطعه کردنش و دوبار بهم ساختن اش با بافتی تازه است. بازکردن، تکه تکه کردن و مونتاژ دوباره متن به جهت پراکندن معنا در سطوح مختلف متن می باشد.
دکانسترکشن و واسازی را می تواند ابتدا به مارکس نسبت داد. مارکس 1-  با استفاده از نظریه های اقتصادی آدام اسمیت انگلیسی در خصوص ارزش اضافی 2-  دیالکتیگ هگی درفلسفه آلمان 3- سوسیالیسم تخیلی فرانسوی ها که نماینده آنها «سن سیمونو» و « فوریه» بودند. با قطعه قطعه کردن این سه مقوله و واسازی آنها ماتریالیسیم دیالکتیک را تدوین کرد.
یعنی اینکه ماتریالیسم الهی و ایدالیستی هگل را بهم ریخت وآنرا به ماتریالیسم دیالکتیک تبدیل کرد. فوکو دریکی از سخنرانی هایش می گوید که سه ساختار شکن بزرگ در تاریخ ما برجسته اند 1- مارکس 2- نیچه 3- فروید .
دریدا هم خودش می گویدکه: « من همواره از آموزه های مارکس ساختار شکنی و بنیان افکنی را آموخته ام. 1- او با اوارق کردن مذهب،  چیز تازه ای را از آن بیرون کشید، و 2- اساطیر را باطل کرد و 3- عرفان ملیت گرائی اروپائی را از ریشه خشکاند.
در شرایطی که از رنسانس تا آنزمان فرهنگ یونانی - رومی حاکم بر اندیشه اروپائیان بود و می رفت تا ناسیونالیسم کور به فاشیم بیانجامد،  مارکس با مطرح کردن اینکه ارزش انسان بالاتر از خاک است. و با مطرح کردن اینکه وحدت جمع اضداد یا همان تفاوتهااست، به مقابله با ملیت گرائی و ناسیونالیسم و یک پارچگی برخواست و تاکیدکردکه ارزش انسان ازمکان و یا جفرافیایی که در آن زندگی می کند بالاتر است. و انسان نباید فدای خاک بشود.
او براصل انتقاد برخودنیز تاکید داشت و می گفت که باید خود را اوراق کرد، قطعه قطعه کرد و نکات مثبت ومنفی خود را باز شناخت. و دوباره خود را مونتاژ کرد.
پس نتیجه می گیریم که دکانستراکشن خراب کردن و دور ریختن نیست بلکه بازکردن بافت موجود و دوباره بافی و باز ساخت آن است .



منابع:
Deconstruction –Andreas Papadakis/ catherine Cooke & Anderw Benjamin
معماري ديكانستراكشن، معماري ديكانستراكتيويست. تهران: انتشارات پيام 
-     استاد ناصر نجفی
-   دکتروحید قبادیان- مبانی و مفهیم معماری معصرغرب
م

هیچ نظری موجود نیست: