گاه به این فکرمی کنم که آخرین صدایی، حسی، مزه ای یا تصویری که می بینم چیست؟ گاه در رویارویی با لحظه ای، بویی، مزه ای، صدایی یا تصویری با خودگفته ام همین جا باید تمام شود و همه چیز به آخر برسد؟ اما تصویری، مزه ای، صدایی سیل آسا همه چیزرا بهم ریخته و با خود برده است و من در انحنای این پیچ و تاب با چشمان باز نفس کشیده ام و به انتظارِ دیدنی، شنیدنی، و حسی دوباره و دوباره که مرا بر آن دارد تا با خود بگویم:" چه خوب بود همین لحظه همه چیز به آخر می رسید".
هنوز هم می اندیشم که آخرین تصویری که می بینم چه می تواند باشد؟ شایدکلاغی آویخته به کابل های برق، یارقص ماهِ روشنی درتیرگی آب، یابرگی سبک که رودخانه درسکوتِ خود می برد، یا خمیازة لاله ای درکسالت گلدانِ شیشه ایی، نه، شاید فروریختن لانه ی کبوتری درفلسطین، بغداد و یا برآمده شکم کودک کنیایی است که درتلویزیون می بینم. شاید زن جوانی است که تا نیمه فرو رفته به خاک یا چند آلوده بخونپاره سنگی است که در اطرافش هنوزدر خاطره ام می جنبند. شایدم لاشه ی اسبی است که درحاشیة راه دمی می بینم. شایدم بوتة خشکیده به آلاچیق همسایه یا که دیواری فروریخته بر دامن باغ.. شاید، تکه نارنجیِ ابریست در فاصله ی زهره و ماه. یا نگاهیست که مرا می پاید.
هنوزمی اندیشم که آخرین صدا چه می تواند باشد؟ شاید صدای موتوری شتابان که ازکوچه می گذرد. یاکه نامفهوم بلبل چهچه ای درخلوت باغ. ذجه های گربه ای درشب دیوار باشد. شایدم زنگ دری که شتابان می کوبد. یاکه پژواک قدمهای دوست در دالان غربت. یا آسمانی آبی و بی ابر، لرزش نوری در شبِ بیابان باشد.
می تواند ناقوس کلیسایی درمجاورت کفر یاکه ظهراذانی بر منارة خاطرات دور। شایدم آژیر بد آهنگی ست که درخواب این پنجره ها می پیچد.
هنوزمی اندیشم که آخرین مزه چه خواهد بود. شاید مزة شربت تلخی است که در ذائقة شب می چکد، یاکه نعنای تازه ازسفرة صبح. یا دُردشرابیست که بردور لبم می خشکد.
هنوزمی اندیشم که آخرین بو چه خواهد بود؟ شاید بوی تَرِ شبدردر صبح بهار، یا بوی تنوریست خاموش، یاکه بارانخورده خاکِ کوچه های کودکی. شاید، بوی نفتالین و بتادینیست آغشته به الکل های ترس. یا بوی شورشبی خیس و تب آلود. شایدم بوی بنزین یا سوخته موی دختری نابینا، شایدم بوی باروت درانفاس خیابان تجاوز و یا قیرآلوده ماهی های دریا. می تواند تعفن یک زیر سیگاری باشد.
هنوز می اندیشم که آخرین حس چه خواهد بود. شاید احساس یک خستة به راه. یا که پیچان و رها درآسمان چون پَرکاه. یا که افتادن سنگی به چاه. من نمیدانم. شاید احساس یک ذره هوا یاکه یک زائردرحال دعا. یاکه پیرآهویی ازگله جدا. من چه میدانم؟؟؟؟...
فقط میدانم، میدانم، که همیشه آخرین تصویر، صدا، مزه، و حسی هست. و چه خوب که من نمی دانم چیست.
هژبرمیرتیموری
آوریل ۰٩ روتردام
هنوز هم می اندیشم که آخرین تصویری که می بینم چه می تواند باشد؟ شایدکلاغی آویخته به کابل های برق، یارقص ماهِ روشنی درتیرگی آب، یابرگی سبک که رودخانه درسکوتِ خود می برد، یا خمیازة لاله ای درکسالت گلدانِ شیشه ایی، نه، شاید فروریختن لانه ی کبوتری درفلسطین، بغداد و یا برآمده شکم کودک کنیایی است که درتلویزیون می بینم. شاید زن جوانی است که تا نیمه فرو رفته به خاک یا چند آلوده بخونپاره سنگی است که در اطرافش هنوزدر خاطره ام می جنبند. شایدم لاشه ی اسبی است که درحاشیة راه دمی می بینم. شایدم بوتة خشکیده به آلاچیق همسایه یا که دیواری فروریخته بر دامن باغ.. شاید، تکه نارنجیِ ابریست در فاصله ی زهره و ماه. یا نگاهیست که مرا می پاید.
هنوزمی اندیشم که آخرین صدا چه می تواند باشد؟ شاید صدای موتوری شتابان که ازکوچه می گذرد. یاکه نامفهوم بلبل چهچه ای درخلوت باغ. ذجه های گربه ای درشب دیوار باشد. شایدم زنگ دری که شتابان می کوبد. یاکه پژواک قدمهای دوست در دالان غربت. یا آسمانی آبی و بی ابر، لرزش نوری در شبِ بیابان باشد.
می تواند ناقوس کلیسایی درمجاورت کفر یاکه ظهراذانی بر منارة خاطرات دور। شایدم آژیر بد آهنگی ست که درخواب این پنجره ها می پیچد.
هنوزمی اندیشم که آخرین مزه چه خواهد بود. شاید مزة شربت تلخی است که در ذائقة شب می چکد، یاکه نعنای تازه ازسفرة صبح. یا دُردشرابیست که بردور لبم می خشکد.
هنوزمی اندیشم که آخرین بو چه خواهد بود؟ شاید بوی تَرِ شبدردر صبح بهار، یا بوی تنوریست خاموش، یاکه بارانخورده خاکِ کوچه های کودکی. شاید، بوی نفتالین و بتادینیست آغشته به الکل های ترس. یا بوی شورشبی خیس و تب آلود. شایدم بوی بنزین یا سوخته موی دختری نابینا، شایدم بوی باروت درانفاس خیابان تجاوز و یا قیرآلوده ماهی های دریا. می تواند تعفن یک زیر سیگاری باشد.
هنوز می اندیشم که آخرین حس چه خواهد بود. شاید احساس یک خستة به راه. یا که پیچان و رها درآسمان چون پَرکاه. یا که افتادن سنگی به چاه. من نمیدانم. شاید احساس یک ذره هوا یاکه یک زائردرحال دعا. یاکه پیرآهویی ازگله جدا. من چه میدانم؟؟؟؟...
فقط میدانم، میدانم، که همیشه آخرین تصویر، صدا، مزه، و حسی هست. و چه خوب که من نمی دانم چیست.
هژبرمیرتیموری
آوریل ۰٩ روتردام
۳ نظر:
آخرین روزهای پاییز است . روزهای برگ ریزی كه کابوس اضطراب و تشویق من بیش تر و گسترده تر مي كند.دوباره روی آرشیو نظرات كليک می کنم . دوباره پیام هاي نانوشته ي توست...
سلام...آقاي مير تيموري خوبيد؟
سراغ تان را ار زاوك گرفتم اما ظاهرن از هم دور شده ايدوشايد هم از هم دورتان كرده اند...
با یه داستان کوتاه بروزم...قلم رنجه فرمایید.
ببخشيد آقاي مير تيموري اشتباه شد...راوك را تصحيح مي كنم....
با احترام-
آقای حاتمی عزیز.راوک را بعلت مشغله زیاد بسته ام.
ایمیل من:
hmirteymori@gmail.com
ارسال یک نظر