۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

_ مزه ترش لیمو-

این عجیب نیست که بعد از این همه سال هنوزهمان پیراهن حنایی ات را بتن داری و توی همان سن و سال مانده ای که هر روز با یک شاخه گل بهاری که لای انگشتانم قایمش می کردم، می آمدم و سر راهت می ایستادم تا نارنجی صبح را برگونه هایت تماشا کنم.
نمی دانم وقتی که آرام آرام از راه میرسیدی، صدای تیک و تاک قلبم را می شنیدی؟ دستت را روی سینه ام بگذار. اکنون هم که تورا دیده ام همانطور وحشتناک می زند. ای کاش زودتر می آمدی که هنوز سرپا بودم و می توانستم توی باغچه بروم و برایت یکی از آن گلها را بچینم. آه چه می گویم. با آمدن غیر منتطره ات فراموش کرده ام که زمستان است. اما عجیب است که تو، توی این سرمای کشنده هنوز همان پیراهن حنایی ات را بتن داری.
می بینی بااین دوتا لحاف سنگینی که رویم کشیده ام، هنوز احساس سرما میکنم. دستانت چقدر گرمند.
چرا چیزی نمی گویی؟ حرف بزن. این همه سال کجا بودی؟ چکار کرده ای که هنوز به همان سن و سال مانده ای. می بینی که من چقدر درهم شکسته ام؟
هنوز آن تارمویت را که لای کتاب فارسی مانده بود دارم. رنگش کمی زرد شده. همین دیروز نگاهش کردم.
هفته هاست که بیرون نرفته ام. بعد از اینکه پرستاری که برای ترو خشکم می آید، کارش که تمام می شود و می رود، نمی دانی چقدر تنها می شوم. دیروز قبل از رفتن ازش خواستم تا آلبومی را آن موی ترا لای یکی از صفحه هایش گذاشته ام برایم بیاورد. آنجاست، کنار پارچ آب. آه چقدر تشنه ام. مگر سیر می شوم. پارچ، پارچ آب سر می کشم، بی فایده است. اما مهم نیست. همین که تو آمدی خودش کم نیست.
حالا چرا نمی نشینی؟ نکند می خواهی باز بروی و سالها غیبت بزند. میدانی آخرین باری که همدیگر را دیدیم کی بود؟ یادت نمی آید؟. درست مثل همین دیروز بود.
توی لباس عروس روی صندلی چوبی کنار حوض نشسته بودی. تازه ازحمام آورده بودنت. سرت پائین بود. نمی دانستی که به عروسی ات آمده ام و توی جمعیت نشسته ام و از لای آدمهایی که وسط حیاط می رقصیدند نگاهت میکردم. بارها به خودم لعنت فرستادم که چرا آنروز بلند نشدم و داد بزنم که، ای مردم این لیلای من است که به هزار رنگ و لعاب بزَکش کرده اند و دارند به ناحق می برندش. اما مگرمی توانستم. توهم هیچ نمی گفتی، سرت را پایین انداخته بودی، اما من از روی آن تورسفید می دیدم که زیر ابروان قشنگت را برداشته اند. روی تمام آن بوسه هایم را رُژ قرمزی کشیده بودند، تو داشتی با نوک زبانت مزه شان می کردی. درست مثل آنروزی که توی باغ لیمویی را که نصف کرده بودیم نوک می زدی. وقتی که از مزه ترش لیمو اخم میکردی چقدرچشمانت جادویی میشد. برای همین است که لیمو را دوست دارم. می بینی که توی باغچه ام هم یک درخت لیمو کاشته ام. بگذار زمستان بگذرد.
آه از آنروز تا حالا چه زمستان هایی که بی تو گذشت و چه خوب که آمدی تا این یکی دیگر بی تو نگذرد. برای همین است که فراموش کردم زمستان است.
آه، دستانت چقدرگرمند.
جلوتر بیا، دیگر از هیچ نمی ترسم. بیا می خواهم به آغوشت بکشم. دیگر رهایت نمی کنم. چرا حرف نمی زنی.
آه، این چه وقت آمدن است خانم؟.
هژبر

هیچ نظری موجود نیست: