۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه


- در حاشیه ی ظهر -
..آفتاب ظهر به زحمت داشت یخ های شیشه را پاک می کرد. نفس های گرمِ اتاق ازلای درزهای پنجره به بیرون می دمید. سرما پله های ایوان و آجرهای کف حیاط را صیقل داده بود. درختِ عریان کُنجِ حیاط در انتظار بهار میلرزید. غنچه ای بی قرار لای پوست شاخه ای در باغچه با شیطنت سرک می کشید.
پشت شیشه ی حوض، ماهی قرمزی خواب رودخانه را می دید. و درآسمانِ حیاط پرنده ای خودش را به ابرهای سیاه می کوبید. و گنجشکی تنها روی دیوار پرهای خیس اش را شانه می کرد. دم حیاط پرده ای آویزان در باد به خود می پیچید.
مادر از زیر زمین بایک سینی بخار بیرون آمد و ازکنارحوض گذشت و با احتیاط از پله های ایوان بالا رفت. توی اتاق کودکی قاشق بدست لبهایش را زبان می کشید. و زیرتنها طاقچه ی اتاق پدر داشت در امواج رادیوکشته های فلسطینی را می شمرد. توی سفره ی وسط اتاق تُربچه ای قرمز لبخند میزد. و دو چشم سیاه وسط نان به کودک نگاه می کرد.
گوشه ی اتاق گونه های بخاری گل اندخته بود. مادر سینی داغ را روی سفره گذاشت، اتاق پرِ بوی برنج شد. پدر حالا با امواج پر از پارازید رادیو به هرات رفته بود و زیر سایه ی تفنگی دست ساز خشخاش دیانت می چید.
مادر مزه دستهایش را در لقمه های کوچکش پیچد و در دهان کودک گذاشت. هنوز مانده بود تا کودک میان مزه ی دست مادر و رنگِ تُربچه و بوی باروت خمیازه ای بکشد. پدرکه پیچ رادیو را چرخاند، امواج موسیقی روی سُفره پاشید. کودک تبسمی کرد. پدر برگی ریحان به دهان برد وکودک را بوسید و گونه های کودک سبز شد.
آفتاب از پشت پنجره به گلهای دامن مادر تابید وکودک با شیطنت یکی ازگل هایش را چنگ زد. پدر خیره به کودک که جادوی ریحان اورا در خود برده بود، دل نگرانی هایش را محکم می جوید. و مادر پَر سفره را دست کشید.
خورشید که از پشت پنجره گذشت، پدر از خانه رفت. اما مادر هنوز به پشتی خود بافته اش تکیه داده بود وکودک در امنیت آغوشش تکانی خورد و سینه ی آویخته اش را گازگرفت و مادر به شعله های بخاری خیره ماند.
کلاغی شب آلود سکوت ایوان را شکست و ذرات شب روی پنجره نشست. کودک را لای پتو پیچید. برخاست پرده ها را کشید و فانوس تنهایی اش را روشن کرد. بوی نفت درخواب طاقچه تکرار شد. شبهای او نیزهم.
درمجاورت رؤیاهای کودک زانوهای سکوت را بغل کرد تا در ابهام آنسوی پنجره ی تاریک بازآمدن شوهر با بغلی پرِآفتاب را در صبح نظاره کند.

هژبر- روتردام



۲ نظر:

علی رضا حکمتی گفت...

جناب میرتیموری!
با سلام!
از همکاران همشیره شما در کانون پرورش فکری هستم.در یکی از هفته نامه های کرمانشاه مسوولیت صفحه ی ادبی را برعهده دارم.می خواستم اجازه ی استفاده از نوشته های وبلاگ حضرتعالی را بگیرم.همچنین اگر مصاحبه ای از خودتان داریدخوشحال می شوم که از آنها نیز استفاده ببریم.
با سپاس:
علی رضا حکمتی
www.soordar.persianblog.ir

هژبر گفت...

آقای حمکتی عزیز
از لطف شما ممنونم و مطالب وبلاک را از خودتان بدانید.

هژبر