۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه


« مانده های پدر»

تنها ارثیه ای که از او به جای ماند، یک کاسه پُرِته سیگارهای له شده بود و دفتری رنگ و رو رفته از بدهکاری هایش که این اواخر دائم دستش بود و مرتب می نوشت و خط می زد. گاه که سُرفه میکرد،  چند لکه خِلط روی دفترش می افتاد. با پَرآستین پیراهنش آنرا پاک می کرد. بعد با آهی عمیق دفتر را می بست و آنرا زیر لبة پتویی که روی آن نشسته بود فرو می کرد.
 لباسهایش هم مانده بودکه کسی حتی زنش هم جرات دست زدن به آنها را نداشت. وکفش های صاحب مرده اش که دم درمنتظر دور انداختن بودند. و در ذهن من خاطراتی دردآورکه باید تا آخر عمر با خودم حمل می کردم.
صدایش را هنوز توی گوشم می شنیدم. داشت به زندگی فحش میداد. برای او زندگی مثل کسی بودکه عمری آزارش داده بود. مثل معشوق بی وفایی که همة عمر درآغوش رقیبان لمیده بود.
مثل همیشه خیلی عصبانی بود. ماهم که به این فحش هایش عادت کرده بودیم، مدتها بودکه دیگر نمی پرسیدیم چی شده؟ اوکارخودش را می کرد و ما هم کار خودمان را. گاه که مهمانی ناشناس به خانه مان میآمد. با شنیدن فحش هایش بلند می شد و کنارش می رفت و مسئولانه می پرسید:«چیزی شده آقای.»
اما خیلی زودمی فهمیدکه پدرم سرریزکرده. با اشاره به مهمان می فهماندیم که اوضاع از چه قرار است. مهمان با تعجب سرجایش بر میگشت. باتعارف کردن چای یامیوه ای که مادرم برایش آورده بود، سعی می کردیم که حواسش را از موضوع پرت کنیم. اما مهمان خیلی زود می فهمیدکه این مرد مشکل دارد. به رویمان  نمی آورد. و من می دانستم که دارد به پدرم که کمی آنطرفتر نشسته فکر می کند.
پدرم دیگر قادر به درد دل نبود. قفل کرده بود و انگار دیگر کسی را نمی دید. فقط خودش بود و گذشته ی پر رنجی که او را تا به آن حال درهم شکسته بود.
گاه که تنها بودیم. نگاهش می کردم. می دیدم که دقایق طولانی به پنجره خیره می شود. انگار منتظر باز شدن پنجره بود تا کسی یا چیزی داخل بیاید.گاه پرستویی، گنجشکی بی آنکه داخل اتاق را نگاه کند ازآن پشت می گذشت. بعد مثل آنکه با پنجره قهرکند، سرش را باز می گرفت و با عصبانیت نصفة سیگارش را ازگوشه ی زیر سیگاری برمی داشت و به لب می گرفت و روشنش می کرد. دفترش را بر می داشت و چیزی می نوشت یا نوشته ای را خط میزد.
تا بعد از مرگش هرگز نمی دانستم که توی آن دفترش چی می نویسد. همیشه دفتر را با خودش داشت و او را از خودش جدا نمیکرد. حتی وقتی که می خوابیدآنرا زیر پَر تشکش می گذاشت. وقتی هم که بیدار بود، ماجرأت نداشتیم که دفتر را برداریم و نگاهش کنیم. درحقیقت هم برایمان مهم نبودکه چی می نویسد.  شاید خودش هم می دانست که ما هیج کنکجاوی نسبت به دفترش و یاهرچه که به او مربوط بود نداریم. آخر پدری که سالها بیکار و بی درآمد بود و جز فقر برای بچه هایش به ارث نگذاشته بود و حالا فقط مصرف کننده ای بی خاصیت شده بود، که گاه باکوچکترین بچه خانواده هم لج بازی و دعوامی کرد، پدری که دیگردر زندگی خانوادگی ماحضوری نداشت، چه کنجکاوی ویاتوجهی را می طلبید؟.         
سالها بودکه دیگر رفقایش هم رهایش کرده بودند و به سراغش نمیآمدند. هرگز نفهمیدم که شغلش چی بوده. هیچ وقت ندیدم که پدرم مثل پدرهای دیگر هر روز صبح بیدار بشود و برای کار از خانه بیرون برود. این خودش برای من عقده ای شده بودکه همیشه آزارم میداد و تا امروز روی دلم مانده.
 تا زمانی که حالش خراب نشده بود می دیدم که زیاد کتاب می خواند. و خیلی شبها را تا نیمه های شب می نشست و می نوشت. صبح هاکه بیدار میشدم تا به مدرسه بروم می دیدم که دور و بر رختخوابش پر از ورق های سیاه شده است. هیچ وقت نپرسیدم که چه می نویسد. کارتونهای پُر نوشته داشت که توی انباری خاک می خورد. سالها پیش گاه می رفت مقداری ازآنها را میآورد و باز نویسی یا پاکنویس می کرد.
حالا مدتها بودکه دیگر نگاهشان نمی کرد. هر وقت که اتفاقی چشمش به آنها می افتاد فقط می دیدم که آه عمیقی می کشد. اما مادرم دیگرآه نمی کشید عصبانی می شد و باخشم آنها را گوشه ای پرت میکرد. پدرم هم چیزی
 نمی گفت.
روزی که خواستیم وسایلش را دور بیندازیم مادرم کیسه ای را پرکرده بود و دست من داد تا بیرون ببرم و توی آشغالهای توی کوچه بیندازم. مادرم گفته بود که خالی کنم و کیسه را برگردانم.
 وقتی کیسه راخالی کردم، دوسه کتاب کهنه شده و مقدار زیادی دست نوشته هم بیرون افتاد. چشمم به نوشته ی روی جلد یکی از کتابها افتاد. نام پدرم و اسم فامیلی خودمان بود. برش داشتم. نگاهش کردم دلم نیامد که نام خانوادگی مان را توی آشغالها بریزم.. هرچه بود نوشته های پدرم بود. هرسه کتاب را برداشتم و با پرآستینم پاکشان کردم و بی آنکه مادرم بداند به خانه آوردم و توی کتابهایم پنهان کردم. تاسرصبر یکی کی شان را بخوانم.



نوامبر ٠٨ روتردام



هیچ نظری موجود نیست: