۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

- گل خشخاش -


اگرچه آمنه ترشیده بود اما حرفاش هنوز شیرین بود و چشاش سبزسبز. ازصداش قصه می ریخت. یه روز توکسالت جمعه ای دوردامنش چسبیدیم تا برامون قصه بگه. اولش چند مُشت خندیدیم. اوهم. بعد با پَر چادرش خنده های دوردهنشو پاک کرد و برامون قصه گفت:
- هنوز بهار به کوچه مون نرسیده بودکه زمستون برگشت. انگاردل زمستون لای درای کوچه گیرکرده بود. سایه ی دیوارها یخ زدن و همه جا دوباره تاریک و سرد شد. اونقدرسرد شد که آدم نمی تونست حتا پای کرسی هم نفس بکشه.
کُردها که ازهمه بیشترسردشون بود، شهرهاشون روآتیش زدن تا لباسای کردی شون یخ نزنه. دود آتیش کُردستان به شهرما هم رسید. اونایی که آتیش شون از همه تندتر بود رفتن ُکردستان و ارثیه های شاه رو بردن و ریختن رو سرکُردها و آتیشو خاموش کردن. اما باد خاکسترشلوارای کردی رو به همه جا برد. و همه ی ایران پُراز شلوار کُردی شد و هرخونه ای چند تا به چوب لباسیش آویزون کرد.
اون وقتا خیلی چیزا آویزون می کردن. مثلن تو میدونا درختا رو می بریدن و به جاش جرثقیل می کاشتن، با تناب. آخه تنابم دیگه فقط برا لباس آویزان کردن نبود. آدم هم به اش آویزان می کردن. توافغانستان چون چرثقیل نداشتن، تلویزیونا رو به درختا آویزان کردن. نجیب روهم.
من نجیب روخیلی دوست داشتم. نه به خاطر نگاه های داغش و یا نونای برشته و بی نوبت اش. به خاطراینکه نجیب بود. اما مادرم همیشه می گفت:
- آمنه کم با این پسره گپ بزن. آخرش آب رومون تومحل می ریزه.
آب محله مون بیشتر وقتا قطع بود. اما آب روی نجیب نه. و اصلن برا کسی تو محل مهم نبود که هرروز می ریخت، توی تنور.
مادرم می گفت: این پسره دستهاش تُرشیده. تو دلم می گفتم: بخت من چی؟.
من دستای سفیدشو خیلی دوست داشتم.
مادرم خیلی ترسو بود. مث مردم که هنوز از کبریت بی خطر ممتاز می ترسیدن. نه، ترسونده بودنشون. آخه همه که مث آمریکایی ها شجاع نبودن که پا بذارن رو شعله ی ماه. بابام که فتیله ی چراغو روشن می کرد مادرم مرتب صلوات می داد. همیشه می ترسیدن که منفجر بشه. بایدم می ترسیدن چون همه دیوارامون نفتی بود. مث دستای نعمت نفتی. آغاسی رو نمی گم که. همین تسبیح فروش سرکوچه مون. که الان پاسبون شده.
پاسبونا کارشون راحت شده بود. دیگه لازم نبود که دنبال دزدا و آدم کشا بگردن چون افغانی همه جا پیدا می شد. تو کوره پزخونه ها، روزنامه ها، تو بازارکوپن فروشا.

فقط افغانی ها نبودن که کوپن می فروختن. غلامی معلم مون هم. چون مردم به صدای کوپن فروشا بهترگوش می دادن تا معلما. اونزمان همه چی کوپنی بود. بجز کتاب. کتابای مدرسه هم دیگه مجانی نبود و دیگه بابا توی کتابای درسی نون نمی داد. نمازخواندن رو یاد می داد. آخه دیگه نون مهم نبود و سارا هم دیگه دخترمؤمنی شده بود. دائم قرآن می خوند. و دارا هم بسیجی شده بود و شبا سرکوچه نگهبانی می داد و روزا کتاب می سوزوند. کتابای درسی رو نمی گم که، اونایی که سیمین دختر همسایه مون می خوند. سیمین صدای خوبی داشت. می گفتند که تو اوین هم هر شب می خوند. به همین خاطر براهمیشه نگه اش داشتند. ما دیگه صدا شونمی شنیدیم. نوحه و اذان چرا.
منم ترسو بودم. می ترسیدم که یه وقت توکوچه مون دزدی نشه و یا اتفاق بدی نیافته. اما یه شب که یه دزد لعنتی خاطرات عمه ملوکو دزدید. پاسبونا اومدن و نجیب رو که داشت خواب منو می دید با خودشون بردن و من از تو خوابش افتادم تو کوچه. اما دلمو با خودش برد.
تو بیداری نمی تونستم دنبالش برم. چون دختر بودم. اما تو خوابام هرشب دنبالش می رفتم. تا اینکه پیداشت کردم. وسط دو کوه سیاه، توی کشتزارهای قهوه ای کنار یه روخونه ی قرمز داشت کار می کرد. هنوز آب روش می ریخت. اما دستاش دیگه سفید نبود قهوه ای شده بودن. صداش کردم. منو که دید بطرفم اومد و روبروم وایساد و یه شاخه گُل خشخاش رو بهم داد.
هژبر
روتردام - سپتامبر 05



هیچ نظری موجود نیست: