۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

درمسیر راه




- در مسیر راه -
دست پدرش را گرفته بود و از سینه ی برآمده ی کوچه ای پیر بالا می برد. هرچه جلوتر می رفتند، پدر توی خیالش به عقب برمی گشت و می رفت تا ته فراموشی کوچه ها. درپیچ خاک گرفته ی کوچه ای قدیمی می دید پدرش دستش را گرفته و از ناهمواری ها عبورش می دهد.
از شیب مقابل، دختر ی سیاه پوش سرازیر بود. به آنها که رسید، بادِ بازی گوشی که همیشه توی کوچه ویلان بود و همه او را می شناختند، با شیطنت پَرچادر ش را کنار زد. پسر با خودش گفت:
این همه پروانه!
پدر پروانه ها را نمی دید. با توقف پسر، پدر هم ایستاد. فکرکرد بازمانعه ای سر راهشان است. پسر همچنان خیره به چشمان دختر بی حرکت مانده بود. این اولین باری نبود که برای دیدن آن چشمها ایستاده بود تا هرچه بیشتر در آبی شان نگاه کند. یک آن به سرش زد که برود شاخه ای گل را بهش بدهد.
پدر با سر عصا از پشت به شانه اش زد:
- چرا نمی ری؟
راه افتاد. دختر خیلی پائین رفته بود. پروانه ها هم چسبیده به دامنش. اما چشمهایش هنوز در هوای پسر پَرپَر می زد و او را نگاه می کرد. پدر پرسید:
- می شناسیش؟
- کیو؟
- این آقایی که با من سلام و احوالپرسی کرد.
سرش را به عقب برگرداند. مردی با نانی آویخته به آرنجش درآن پائین می رفت. چشمها از جلو می رفتند و نگاه پسر بدنبالشان. پدر گفت:
- احساس می کنم همراه مونه و داره با ما می یاد.
- کی؟
- مادرت.
پسر چیزی نگفت و به چشمها نگاه کرد که درآبی آسمان محو شدند. با نگاهش دنبالشان گشت. لبه ی تیز دیواری آجری گربه ای بچه اش را به دهن گرفته بود و آنها را می نگریست.
- هیچ مادری این کارو با بچه اش نمی کنه.
- کی؟ مادرت؟
- نه. این گربه ی روی دیوار. گردن بچه شو با دهن گرفته و داره می برش.
پدر تبسمی کرد:
- خوب پس دستشو بگیره؟ حتمن می خواد جای امنی ببرش. شاید می خواد بارون بیاد. می بینی که چقدر سرد شده.
دست پدر چقدرگرم بود. درحالیکه نفس های خراشیده ی پدر، سنگین سنگین به پشت سرش می خورد، به دختر اندیشید. به چشمهایش. به پروانه ها. با خودش گفت:
- اگر مال من می شدن.
ماشینی که از کوچه می گذشت. بوق زد. زنی که عقب نشسته بود دست تکان داد. پسر تبسمی کرد.
- بابا عزت خانم اینا بودن. سلام کردن .
پدر چیزی نگفت. صدای ماشین که دور شد، اورا هم با خودش برد.
- اون دخترو فراموش کن پسرم. مناسب تو نیس.
چیزی نگفت. پدرش ادامه داد:
- من نظرم روی عزت دختر حاج محموده.
- اما من اونو نمی خوام پدر.
- چرا؟ مگه چشه.
- مث خودمه.
- یعنی چی ؟
- از بچه گی اونو می شناسم. تمام سلیقه ها و اخلاقش مث خودمه.
- خوب این کجاش بده.
- اما من می خوام با پوران زندگی کنم.
- چرا؟
- چون با من تفاوت داره..
- ببینم این حرفارو تو فرنگ یاد گرفتی؟
- چه فرقی می کنه آدم کجا یا از کی یاد گرفته؟.
- پس هر چه تا حالا یاد گرفتی، بریزدور. گوش به حرف این پدر دوران دیده ات بده.
- پدر من دیگه بچه نیستم که دستمو بگیری و راهم ببریم.
پشت به پدر کرد و از اتاق بیرون رفت. پدر چند قدم دنبالش رفت.
از پشت با صدای خشدارش گفت:
- وایسا.
- داری اشتباه می ری.
- نه پدر من دارم درست می رم. مگه نباید مستقیم بریم.
- نه پسرم. از اینور بریم زودتر می رسیم .
- راهشان را به سمت چپ کج کردند و وارد زمین خاکی انتهای کوچه شدند. پدر به عینک دودی اش دستی زد و گفت:
- من اینقدر این راهو اومدم که می دونم کجام. بعد ازاون تصادف لعنتی، ازحس های دیگم کارکشیدم. الان باید درختای تبریزی رو ببینیم. درسته؟
- آره. اونجان.
- دیدی پسرم؟
- یه لحظه وایسا پدر. دستمو ول کن... خوب حالا اون یکی دستتو بده... نه اون یکیو.
- این چه دستاییه پسر؟، نگاه کن، تورو خدا نگاه کن. اینقدر چرک گرفته، کیسه که هیچی با سنگ پا هم نمیره. تو چکار می کنی پسر. مگه دستاتو نمی شوری؟ خیلی خوب حالا برگرد پشتتو بکشم.
- باباجون یواش. پوستمو کندی.
- پوست اینجوری رو بکنیش بهتره. تکون نخور بچه... خیلی خوب وایسا آب بریزم.
- چی شد در رفتی؟
- خیلی داغه آقاجون.
- آهای مشد نعمت. سطل آبو بیار... بردنش.
صدای کسی توی سالن پیچید:
- خشک.
- آوردم.
- وایسا ولرمش کردم.
- نرو کجا میری پسر؟
به سمت راست که پیچید. پدر از پشت دستش را کشید.
- داری رد می شی. همین جاست. بشمار. جلو ردیف چندمیم؟
- یک..دو... ردیف نهم.
- سه تای دیگه بشمار، اون خاکیه اس.
- می شه ندونم بابا؟
- سرتو خم کن بابا. شاخه درخته.
- خوب رسیدیم.
- منو ببر پیش پاش.
چند قدم جلوتر رفتند.
- خوب همین جاست باباجون.
- یواش، یواش. اونجا نشین. گِلیه..
- می خوام جلو پاش باشم پسرم.
- خوب یه کمی بیا اینطرفتر.
دستش را دراز کرد. پسر پرسید:
- چیه؟ چیزی می خوای؟
- آره. چند شاخه از اون گلا رو بده من.
- می خوای چکار؟ همه رو گذاشتم پیشش دیگه.
- نه، من می خوام جلو پاش بزارم.
- بیا بگیر.
- آخ، این سوزن چی بود رفت تو دستم.
- خار گلاست.
- این همه مدت دستت بودن و هیچی نگفتی؟
باز هم چیزی نگفت. به پیروی از پدر انگشت اش را روی سنگی که تا نیمه در خاک بودگذاشت. لکه خونی روی سنگ نشست.



زمستان ٢٠٠٧
دن هاخ


هیچ نظری موجود نیست: