۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

مدرسه

- مدرسه -

در اولین نگاه احساس کردم که می شناسمش. در میان آن همه پدر و مادری که توی حیاط مدرسه چشم به پنجره ها دوخته بودند، مرتب نگاهم به طرف او کشیده می شد. درحالی که پاکت سیگارش را باز می کرد، از آن دوراتفاقی نگاهی به من کرد و زود سرش را برگرداند. مثل آنکه برای مهمانی آمده باشد حسابی صورتش را تراشیده و پیراهن سفیدش را اتوکرده بود. اگرچه از من فاصله داشت، مطمئن بودم که بوی ادکلن ارزانی هم می داد. اما برای من چه فرقی می کرد. روز اول مدرسه بود و من هم پیراهن سرمه ای ام را که از همه نوتر بود پوشیده بودم.
حیاط پُر از اولیائی بود که بچه هایشان را به مدرسه آورده بودند. گروه گروه با هم گرم صحبت بودند. فقط من و او مثل غریبه هایی تنها ایستاده بودیم. شاید همین دلیل توجه ام به او شده بود. گاه برمی گشت و نگاهمان با هم تلاقی می کرد. خیلی نگاهش آشنا بود. این چشمها، این نگاه را قبلن دیده ام.
صدای قهقهه های زنی که بافاصله کمی کنار من ایستاده بود توجه همه را بخودجلب می کرد. چند قدم به عقب رفتم تا از او که تمرکزم را بهم می ریخت فاصله بگیرم. می خواستم پسرم را ازپشت پنجره نگاه کنم تا ببینم روز اول مدرسه را چطوری شروع می کند.
توی کلاس خانم معلم کنار تخته سیاه ایستاده بود و داشت چیزهایی می گفت. پسرم ساکت نشسته بود و فقط می توانستم نیمُرخش را ببینم. بچه های دیگر شیطنت می کردند. اولین باری نبود که این مسئله آزارم می داد. همیشه همینطور بوده. ای کاش مثل بچه های دیگر کمی شلوغ بود و اینقدر خجالتی و گوش بفرمان نبود. توی جمع غریبه ها ساکت می نشیند و جیک نمی زند. توی سرش هم که بزنند سرش را بر نمی دارد. در این فکرها بودم که دور و برم خالی شده بود همه رفته بودند. او هم.
چند هفته ای گذشت و هر روز مثل همیشه همان آدمها، همان قهقهه های گوشخراش آن زن و همان چهره ها و همان انتظار و...
در حالیکه اسم هیچکدام را نمی دانستم. همه را می شناختم. برای هرکدام نشانه ای را در نظر گرفته بودم. یکی را با کاپشن آلبالوئیش و دیگری را با موی مش کرده اش و آنیکی را با دوچرخه زنانه اش و دیگری را با سگ سفید و پشمالویش و ... او را هم با پیراهن سفیدش.
چهارشنبه بود و مثل هرچهارشنبه که خانمم سرکار می رفت، من می بایست پسرم را از مدرسه بیاورم. مثل همیشه می رفتم و زیر درخت سیبی که برگ و بارش ریخته بود می ایستادم. چند قدم آنطرفتر مردی ایستاده بود و سعی می کرد تادر ورای باد پائیزی سیگارش را روشن کند. فندکش روشن نمی شد. به من نگاهی کرد. سیگار رالای انگشتانم دید و با تبسمی بر لب بسویم آمد. هنوز به من نرسیده بود که فندکم را از جیب درآوردم. بسویش دراز کردم. سیگارش را روشن کرد و با نوک انگشت بعنوان تشکر روی دستم زد و همانجا کنارم ایستاد. پُک عمیقی به سیگارش زد. درحالیکه دودش را بیرون می دادگفت:
- آخه اینم کشور بود ما اومدیم اینجا.
- چطور؟
- سال دوازده ماه باد و بارون و ابر.
- کجایی هستی؟
- من کُرد ترکیه ام. شما؟
- ایرانی.
- حیف نیست ایران را گذاشتی و اومدی اینجا؟
- دیگه برا این حرفا دیر شده.
- نه دیر نشده. ما داریم میریم کانادا.
- جدی؟
- بله. کارهامونو کردیم.
- پس چرا بچه هارو اینجا ثبت نام کردی؟
- بچه ها فعلن چند ماهی هستند. اول من میرم.
- حالا چرا کانادا؟ اونجاهم که آب و هواش مثل اینجاست.
- بله، حداقل آدم هاش سرد نیستن.
زنگ مدرسه زده شد و با تبسمی از من جدا شد و جلوتر رفت. دقایقی بعد بچه ها بیرون آمدند. دودختر با لباسهای یکرنگ و موهای با دقت بافته شده که روبانهایی صورتی روشن روی سرشان زده بودند بسویش دویدند و درحالیکه دست دخترکوچکتر را گرفت از آن دور با تبسمی از من خدا حافظی کرد و بسوی ماشین اش رفت.
ازلابلای پدر و مادری که ایستاده بودند با نگاهم دنبال پسرم می گشتم. مرد پیراهن سفید داشت با آن نگاههای آشنایش مرا می نگریست. تا نگاهش کردم سرش را برگرداند. چند هفته ازسال تحصیلی گذشته بود و او هنوز پیراهن سفیدش را می پوشید. اتو کرده و تمیز. دلم می خواست جلو بروم و سر صحبت را باهاش باز کنم. اما هر روز آن مرد کُرد میامد و با تعریف هایش از کانادا این فرصت را از من می گرفت. آنروز هوا ابری بود و باد سردی می وزید. با خودم گفتم این مرد سردش نمیشه. شنیده بودم که آدمهای چاق در مقابل سرما قوی ترند. اما من یک پلیور هم روی پیراهنم پوشیده بودم. صبح خانمم گفته بود که بارانیم را بپوشم. ای کاش حرفش را گوش کرده بودم.
توی این فکرها بودم که یکی به شانه ام زد. مرد کُرد بود. مثل همیشه با گلایه از سرما شروع کرد تا به من بگوید که کارش دیگر قطعی شده، ماشین اش را فروخته، بلیطش را هم گرفته و پس فردا پرواز دارد. چه می توانستم بگویم بجز اینکه بگویم خوب بخیریت.
خانم خوش خنده با آن هیکل چاق و کوتاهش درحالیکه موهایش را رنگ زده بود و سیگاری لای انگشتانش بود جلوآمد. بی آنکه حرفی بزند از پشت به شانه ی مرد کُرد زد. فندکش را از جیب در آورد و در حالیکه بسوی زن دراز کرد رو به من گفت:
- خانم بنده.
زن در حالیکه به سیگارش پک عمیقی زد سرش را بعنوان سلام تکان داد. دستش را بسویم دراز کرد. چربی دستش کف دستم ماند. بی آنکه میلی به صحبت داشته باشد رو به شوهرش گفت:
- وسایل منو از تو ماشین برداشتی؟
- آره همه چیز رو برداشتم.
زن از ماجدا شد و بسوی چند زنی که همیشه با آنها خش و بش می کرد رفت. دقایقی بعد صدای قهقه هایش بلند شد. مرد کُرد از همانجا به کُردی چیزی به او گفت. زنها همه خندیدند. مرد کُرد رو به من گفت:
- خدا رو شکر که مدتی از این قهقه هاش راحت می شم.
چیزی نگفتم. هفته ی بعد زنش را دیدم که آرایش نکرده و غمگین گوشه ای کزکرده بود و سیگارمی کشید. انگار قهقهه هایش را شوهرش با خود برده بود. مرد پیراهن سفید هم گوشه ی دیگری کزکرده بود و مثل همیشه سیگار می کشید.
از زمانیکه مرد کُرد رفته بود کسی بامن حرف نزده بود. مردپیراهن سفیدحالادیگر کاپشن طوسی کمرگی پوشیده بود. داشت پنجره کلاس را نگاه می کرد. کمی جلوتر رفتم و چند قدمی اش ایستادم. سرش را برگرداند و چیزی گفت. احساس کردم با من بود. جلوتر رفتم و پرسیدم:
- چیزی گفتید؟
سرش را بعنوان نه تکان داد. حالامرا می دید. نمی شد نگاهش کنم. اما از توی شیشه پنجره مدرسه هم می توانستم او را ببینم و هم زن کُرد را که سیگار پشت سیگار روشن می کرد. امروز با شلوارگرمکن آمده بود. از زمانی که شوهرش رفته بود کمتر بخودش می رسید. آرایش نمی کرد و بی حوصلگی ازسر و رویش می ریخت. بچه ها دیگر روبان به سرشان نمی بستند. پسرم گرم صحبت باپسرلاغر اندام و رنگ پریده ای بیرون آمد. پسر بسوی مرد پیراهن سفید دوید. دستش را گرفت و باهم ازحیاط مدرسه خارج شدند. از پسرم پرسیدم: "دوست گرفتی.
گفت" نه فقط همکلاسیمه.
- اسمش چیه؟
- عبداله.
چند ماهی گذشت و دیگر برایم اهمیتی نداشت که مرد پیراهن سفید که دیگر فقط ژاکتی کهنه زیر کاپشنش می پوشید کیست و کجا او را دیده ام. اما می دیدم که دیگر ریشش را نمی زند و جلو چانه اش همه سفید شده. توی سرش هم دانه های سفید پیدا بود. به سن و سالش نمی آمد. روز اول که دیده بودمش نشان نمی داد که اینقدر سنش بالا باشد. شاید بخاطر اینکه ریشش را می زد. حالا زن کُرد موضوع من شده بود. که دوباره قهقه هایش داشت بالا می گرفت. خنده هایش دیگر مرا آزار نمیداد، شاید بخاطر اندوه خاصی بود که بعد از رفتن شوهر در چهره اش می دیدم. هفته ای بود که دیگر با بیژامه نمی آمد و به خودش میرسید. حدس زدم که خبریست. حتمن کارشان درست شده و به زودی رفتنی هستند. سر وضع بچه ها اینطور نشان نمی داد. حتا سرشان را شانه نمی کردند. بعضی روزها می دیدم که در انتظار مادر گوشه حیاط کز می کردند. دیگر به موقع مادر دنبالشان نمی آمد. گاه می دیدم که زنهای دیگری آنها را با خود می برند. بخودم می گفتم شاید همسایه اند. شاید با هم قرارگذاشته اند که هر روز یا هفته یکی بچه هارا ببرد یا بیاورد. به من چه.
بیشتر از ماهی به آخر سال تحصیلی نمانده بود. از دور دیدم که مرد پیراهن سفید گرم صحبت با کسی که من نمی دیدمش دارد می آید. از خم خیابان که گذشت دیدم که تنهاست.
همچنان که می آمد با خوش صحبت می کرد. از دست تکان دادن هایش به نظر می رسید که از این گوشی های جدید موبایل توی گوشش است. بی آنکه متوجه من شده باشد. آمد و به ماشینم تکیه داد. ازتوی آینه سمت راست صورتش را می دیدم. چیزی توی گوش هایش نبود. اما چرا با عصبانیت دستش را تکان می هد؟! با این بلندی حرف می زد؟از کنار ماشین جدا شد و چند قدم آنطرفتر رفت. دحالا دیگر از توی آینه داخل می تونستم ببینمش.در حالیکه با عصبانیت حرف می زد، با لگد به تنه ی درخت کنار پیاده رو زد. لحظه ای به چشمهای خودم در آینه ماشین نگاه کردم. " توبا مردم چکار داری پسر؟

از آن روز به بعد دیگر ندیدمش. زنش برای بردن عبداله می آمد. با خودم گفتم حتمن سرکار رفته. زن کُرد با همان اندوهی که در چهره ی آرایش کرده اش داشت، درحالیکه دامن کوتاه حنائی و بلوز کاهوئی آستین کوتاهی پوشیده بود، دست در دست مردی که من او را تا حالا ندیده بودم، وارد حیاط مدرسه شدند.
آنروز به پسرم قول داده بودم که بعد از مدرسه به ساندویچی ببرمش. زنگ مدرسه زده شد باتفاق به ساندویچی رفتیم. توی محوطه رستوران داشتم ماشینم را پارک می کردم که چشمم به مرد بی خانمان و ژولیده ای با ریش بلند افتاد. در حالیکه با خودش حرف میزد روی سطل زباله ی آنجا خم شده بود و چیزهایی درمیآورد و به دهان می برد. نگاهی به من کرد. نگاهش کردم. چشم هایش چقدر آشنا بود و پیراهن سفیدش از چرک سیاه شده بود.

هژبرمیرتیموری
لاهه

هیچ نظری موجود نیست: