۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه


- آغاز –
نوشته: جاناتان کاریارا - از کامرون
ترچمه: هزبرمیرتیموری

          زیرسایه کپری حصیری که فاصله چندانی باقرارگاه کمپ نداشت، میراشی دلنگران کنارننوی پسرش که ازخیزرانهای وحشی بافته بودند نشسته بود.
بالبان فشرده به هم وموجی ازنگرانی درچشمانش به سینه لاغر و استخوانی تنها فرزندش ملپونی نگاه می کرد که باهرنفس به زحمت بالا و پائین میرفت. تشک کهنه ای که ازپرکاه وپشم پر شده بودرا زیرش انداخته بودند تا تیزی خیزرانها بدن نحیفش را نیازارد. روی تشک درحالی که بدن ضعیف ولاغرش راجمع کرده بود به خواب رفته بود.
اگرچه از بدوتولدهمیشه مریض و ضعیف ولاغربود، این مریضی هم بیشترلاغرش کرده بود. دورچشمانش حسابی گود رفته بود. دنده های سینه لخت وکوچکش که مثل شاخه های خشک وبی برگ بیرون زده بود، پدرش را به یاد کبوتران پَرکنده ای می انداخت که بچه های قبیله درفضای بازکباب می کردند.
 پس ازچهل روزکه ازختنه اش می گذشت هنوز زخمش خوب نشده بود. معلوم هم نبودکه خوب هم بشود. بچه هایی که امسال با اوختنه کرده بودند همه طبق معمول پس ازچند هفته خوب شده بودند، اما حال ملپونی هرروزبدترمی شد.
قراربود تاهفته آینده کمپ تعطیل شود و بچه هاکه دیگرپا به بلوغ گذاشته بودند، با بدنهای قوی مثل مردان واقعی به خانه هایشان برگردند. طبق باورقبیله برگشت بچه ها با زخم خوب نشده شوم تلقی می شد و معنایش این بود که برای قبیله مرگ به همراه خواهند آورد.
ماریشی یاد دوران بچه گی ملپونی افتاد. سالی که به لیندی رفته بود تا برای مسترآلیسون سفیدپوست که اکنون مدتهاست به کشورش برگشته آشپزی کند. چندسال پیش بود، یادش نمی آمد. وقتی که مردسفید پوست رفت، دوچیزرا برای ماریشی به یادگار گذاشت، یکی دین جدید و دوم میل به فردگرائی وقدرت تصمیم گیری فردی. اما وقتی به زادگاهش برگشت، امکان تصمیم گیری برایش غیرممکن بود. زمان آن رسیده بودکه پسرش ملپونی مراسم سنتی و قبیله اش را اجرا کند. ازطرفی او بزرگ قبیله واموکا بود می بایست به رسم اجدای قبیله شان عمل میکرد، ازطرف دیگراوخودش به آئین دیگری اعتقاد آورده بود. ته دلش می خواست که پسرش  به میل و رسم خودش مراسمش را بجا بیاورد. نمی دانست که چکارباید بکند وچه تصمیمی بگیرد. تااینکه بر خلاف میلش رسم اجدادی را برای ملپونی بجای آورده بود.
هرازگاه ملپونی که خیس عرق بود بیدارمی شد و با زوزه های رنجورش تکراروارمی پرسید:«پدرمن خوب می شم؟ چرا کاری نمی کنی؟...
بعد که خسته می شد، مثل آنکه پدرش را مقصربداند، با آن چشمان ازحدقه درآمده اش به پدرنگاه می کرد.«چرا کاری نمی کنی پدر؟ دارم از درد می میرم. یه کاری بکن»
پدربی هیچ چاره ای بااندوه تمام نشسته بود.هرچه فکرمی کرد هیچ راهی به ذهنش نمی رسید. ازاینکه مرتب یاد پیشنهاد ریش سفیدهای کمپ می افتاد ازخودش عصبانی بود. گفته بودند که، برای درمان ملپونی سراغ خواهرزن جادوگرش برود واز او بخواهد که فرزندش را شفا بدهد. اما میراشی قبول نکرده وگفته بود:«به هیچ وجه، پیش آن لکاته نمیروم. همه اش تقصیراین زن جادوگراست. ازاینکه با او ازدواج نکرده ام ازمن انتقام می گیرد و پسرم را مریض کرده، جادو وجمبل های این زن بدجنس پسرم را به این روز اندخته.»
با خودش گفت کاش حرفشان را قبول می کردم. حالا شاید ملپونی هم مثل بقیه بچه ها زخمش خوب شده بود. باخودش گفت:«واقعاًهیچ راه دیگری نیست؟ فکری به ذهنش رسید. برخاست و ازکپربیرون آمد. هوا کاملاً تاریک شده بود. ازدور ریش سفیدان کمپ رادید که مثل هرشب دورآتشی نشسته بودند. مثل عقاب به سویشان رفت. با دیدن اوهمه برخاستند وبا مهربانی به نشستن دعوتش کردند. هنوزننشسته بودکه دید دارند درگوشی با هم پچ و پچ می کنند.
با خودش اندیشید، شاید دارندمیگن که دیدی چطور زندگی میراشی با سرسختی اش زندگی اش را نابود...؟ شاید دارند می گن... اما ظواهرنشان میداد که ازحال و روزاوخوشحال نیستند. یکی پس ازدیگری ابرازهمدردی کردند. درمیان آنها ئومانیا را دید. یواشکی به ئومانیا گفت:«می خواهم باهات حرف بزنم.»
چند قدم که ازگروه دورشدند، بازویش راگرفت وگفت:« ئومانیا یه خواهش ازت دارم. می خوام تابرگشتنم ازملپونی مراقبت کنی.»
 ئومانیا یاباتعجب پرسید:«کجا می خوای بری ماریشی؟
«جای دوری نمیرم. خیلی زود برمی گردم.»
ازروی شانه های ئومانیا دیدکه ریش سفیدها کنجاوانه نگاهشان می کنند. بازوی ئومانیا را رها کرد و بدون آنکه چیزی بگوید. با چشمان گشاده به تاریکی جلوازمیان علفزارخشک گذشت وازتپه ی مقابل بالا رفت. اگرچه درتاریکی مقابلش چیزی دیده نمی شد، اما درذهنش تصویر روشن درخت مقابل خانه اش را میدید. با قدمهای محکم جلورفت و به درخت رسید. شاخه به شاخه ازدرخت بالا رفت و درآن بالا دستهایش را به هوا گشود وخطاب به خواهر زن جادوگرش گفت:«خواهش می کنم پسرمرا ببخش. او راعفوکن. اوبی تقصیراست، چرابه جای من اورا مجازات میکنی؟ می خواهی بچه خواهرت راجلوی چشمانش بکشی؟ التماس می کنم، بزاربچه ام مثل بقیه سالم به خانه برگرده. عاجزانه ازتو خواهش می کنم آرامش را به او برگردان.»
بااحساسی ازخجالت ازدرخت پائین آمد. ازاینکه غرورش راشکسته و به التماس این زن جادوگربدجنس افتاده بود از عصبانیت شروع به دویدن کرد. دربین راه فریاد میزد، مگرنباید برای رفع بلاقربانی کرد، ها؟ خوب من هم امشب غرورم را برای رفع بلای پسرم قربانی کردم، دیگرچه می خواهی عجوزه. باید سرم را درمان کنی.»
گویی این فریاد زدنهابه اوامیدمیداد که درخواستش پذیرفته می شود و پسرش بهبود میابد. به دره تاریکی رسید. ایستاد، با خودش گفت: نکنه کاری نکنه و من فقط خودم را کوچک کرده باشم؟ به ملپونی فکرکرد، نکنه درغیاب من مرده باشه؟ شروع به دویدن کرد. روی تپه ای رسید. ایستاد درحالی که نفس، نفس میزد. درمقابلش آن پایین چراغهای کمپ را دید که می درخشیدند و پشت سرش سوسوی شعله های آتش ده و پارس سگان ودرخت جادویی که غرورش را پایش ریخته بود.
 چهره رنجورملپونی جلوی نظرش می آمدکه با آن صدای ملتمسانه مرتب می گفت:«پدر کاری بکن. یعنی هیچ کاری نمی شه کرد پدر؟.. نه پسرم، هیچ کاری نمیشه کرد. چراکه قسمت است که توبدون دلیل زجربکشی وشکنجه ببینی ملپونی من. در حقیقت این منم که نیازبه کمک دارم پسرم ، تا از وحشت و گناهی که دراثرجاه طلبی ام باعث این حالا وروز توشده نجات پیدا کنم.
صدای زوزه روباهی برخاست. باخودش گفت، این همان نشانه مرگ است.احتمال داد که پسرش مرده باشد. ازتپه به سوی کمپ سرازیرشد. اماخونسردی خودش راحفظ کرد. وارد محوطه کمپ شد. هنوزریش سفیدان گرد آتش نشسته بودند. جلو رفت و بی آنکه چیزی بگوید وسط دو پیرمرد که مشغول کباب کردن سیب زمینی بودند نشست. دستانش را برشعله های آتش گرفت. خودش هم نمی دانست چرایکباره اینچنین آرام شده است. گویی تمام ناراحتی و دلنگرانی هایش دود شده بود. احساس سبکی میکرد. خنده ای به لب آورد و جریان خنده دارکاسی جوان هم قبیله ایش را تعریف کرد. اماکسی به تعریف هایش نمی خندید و متعجبانه فقط نگاهش می کردند.
درحالی که سیب زمینی برشته ای رابانوک چوبی زیر آتش فرو میداد با صدای آرامی پرسید:« ملپونی مرده، نه؟
همه همدیگررانگاه کردند. کی بهش گفته؟ اوازکجا فهمیده؟ او که اینجا نبود...
جوری نگاهش کردند که انگار آنها نمی دانستند. درحالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، شانه اش را به شانه بغل دستی اش زد و پرسید:«همینطوره؟ پسرم مرده نه؟ بگو، واقعیت را به من بگوئید..»
همه سرشان را به عنوان تایید تکان دادند. بغل دستی است با صدای گرفته ای گفت:« بله، متاسفانه همینطوره ماریشی.»
برخاست و روبه همه گفت:«پس شماباید کمکم کنید تا جسدش را به ده ببریم. مکثی کرد و ادامه داد:«نه، به ده نه، چون هنوززخمش خوب نشده، برای اهالی قبیله شگون ندارد، شوم است که جسد را به ده ببریم. تا قبل ازاینکه زنها بیدارشوند و قشقرق به پا کنند، همین امشب اورا بالای تپه می بریم و همانجا خاکش می کنیم. اینطوری بهتراست واگرفردا شما به مراسم عزاداری بیائید، طبق آئین خودم ازشما با آبجو و خوراکیهای لذیذ پذیرایی خواهد شد، البته من خودم فردا درمراسم حضورندارم اما نگران نباشید، قول میدهم که به خوبی ازشما پذیرایی خواهد شد.
همانطورهم شد و ماریشی به قولش عمل کرد. درحالی که خودش حضورنداشت، تا سه روزصدای بزن و بکوب عزاداری ازروستا بگوش می رسید. مرتب با بشکه های آبجویی که روی هم ریف شده بود، به همراه غذاهای متنوع ازمیهمانان پذیرایی می شد. خیلی هامست کرده بودند. همان شب بعدازاینکه جسد را روی تپه خاک کرده بودند به روستای خودش برگشته بود ترتیب مراسم را داده بود و بلافاصله برای کارمهمی به لیدنی رفته بود. این مسئله که مسترآلیسون درمحل مآموریتش نیست برایش اهمیتی نداشت. همین که زبان آن مردم سفید پوست را می دانست و نقطه اشتراکش با آنها و تجربه تحمل مرگ عزیزش کافی بود تابه لیندی برود. پس ازطی جاده های بسیار، درست سرسه روز، تا قبل از پایان مراسم خودش را رساند. قبل ازآنکه به ده برگردد، درحالی که صلیب چوبی را زیر لباسش حمل می کرد، روی تپه رفت و بالای قبرملونی ایستاد. صلیب را درآورد ودودستی بالای قبرفرو کرد. احساس خستگی و سنگینی می کرد. چند قدم آنطرفترازقبر خودش را روی سبزه هارها کرد و درازکشید. منتظرماند تا مراسم به بپایان برسد.


هیچ نظری موجود نیست: