۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه


- یک لحظه -

روبین باریرو ساگوآیر پاراگوئه
ترجمه: هژبرمیرتیموری

نمی توانست چشم هایش را بازنگه دارد. درتاریکی ته ذهنش لکه ها وخطوطی را می دید که به هم می آمیخنتد وسپس به رنگ قرمز، سبز، آبی و  زرد تغییر می کردند. وقتی پلکهایش را می گشود، تصاویر درمقابل چشمانش میرقصیدند و حرکت موجی ازهوای داغ رادرنگاهش بازمی تاباند. دراثرایستادن طولانی زیر تابش آفتاب، احساس می کرد که هوای سنگین و داغ از بدنش نفوذ می کند و استخوانهایش را گرم می کند. ازتابش آفتاب برگوشهایش احساس درد می کرد، مثل پژواک انفجاری که تازه رخ داده بود می مانست، پژواک خبری که صبح به آنها اعلام شده بود.
سرجوخه باخونسردی تمام وبدون لرزشی درصداحکم را برایشان خوانده بود. به راحتی اینکه انگارفرمان میداد تا افراد در دریاچه شناکنند و یا برای یک سواری کوتاه اسب هایشان را زین کنند. اما آنها خوب می دانستند که این یک سواری کوتاه نخواهد بود، بلکه رکاب زدن درمسیری دائمی و غوطه زدن درعمق بی بازگشت دریاست.
مثل آن بود که توی ذهنش صدای دست وپا زدن طولانی زیرآب رامی شنید وحالا یادآوری آن برایش دردآور بود. با خودش اندیشید:«زنم کجاست؟ آیا توانسته ازاین سیل آتش و نفرتی که از کوهها سرازیرشده و دره و مزرعه رادرکام خود فرو برده بود رهایی یابد؟ به یادآوردکه زیرسایبانی پوشیده ازبرگ درختان مستانه میرقصید. دریکی ازاین جشنها زیرچنین سایبانی با اوآشنا شده بود. درحالی که پیراهن قرمزی پوشیده بود، با آن بدن سفت و پوست برنزه اش با تبسمی تحریک آمیز برلبانش، زیرشعاع کم نورچراغ نفتی ایستاده بود.  رایحه عطر وحشی ای که به خودش زده بود به اطراف می پراکند ودرنگاهش عطش سوزان موج میزد.
وقتی سرجوخه حکم را خواند،  سرگروهبان بعداز آنکه نگاه رضایت مندانه ای به اوکرد، نفس عمیقی کشید وگفت:«خیلی خوب همه بایدآماده شوید، فقط... دراین حوالی ماکشیشی نداریم... پدرکریستوفیل همه عروسکهای سخنگو را با خودش برده است...
توی روستا جشنها و مراسم راهمیشه درسالن درمدرسه برپا می کردند. بچه ها درقسمت جلویی سالن سکویی  برای ارکستر و نمایشات درست کرده بودند، پس ازدیدن نمایش عروسکی وقتی دیده بودکه عروسک رنگ پریده چطورازشمشیرهلالی شکل مرگ می گریخت و چطور درحال فرارمرتب خودش را به این طرف وآن طرف می اندخت، آنچنان رویش تاثیر گذاشته بود که هرگز او رافراموش نکرده بود. پدرکریستوفیل به عروسکها اشاره کرده و گفته بود:«رازمقدس رنج ومرگ...،» اما اوهرگز نفهمیده بودکه منظورش چی بود.
جوخه تازه سرجایشان رسیده بودند و داشتند آماده می شدند. ناگهان متوجه هیکل درشت و تنومندی شد که میان آنها می جنبد. دیدن آن مرد برایش مثل این بود که خنجری درسینه اش فروکرده باشی. با وجود تابش تندآفتاب درچشمانش، حرکات آشنای آن هیکل عضلانی وقوی راشناخت. یادیکشنبه هایی افتادکه آن مردبا وقاری خاصش درحالی که اوراکه چندسال بیشترنداشت جلویش بغل کرده بود، روی زین اسب قهوه ای زیبایش نشسته بود و پشت سرشان تعدادی سواره همراه با موزیک می آمدند. درآن بعدازظهرهای یکشنبه که مراسم اسب دوانی بود، اورامیدیدی که همیشه با انگشتری عقیق قرمزی که به انگشت داشت جام شرابی پُراز دانه های یخ را به کف گرفته و می نوشید.
مردقوی هیکل ازآن دورچشمش به جوان افتاد. لحظاتی بی حرکت ماند. سپس ازدسته جدا شد و به سویش آمد. وقتی که نزدیک شد، با اخمی که درپیشانی داشت به جوان خیره شد. جوان به احترامش یک قدم جلو آمد. کلاه خیالی اش را ازسربرداشت و به دائی اش و قیم اش احترام نظامی داد. سپس دستانش رابرای دعامقابل سینه اش گرفت.  دائی درحالی که تفنگی رابدست داشت، مثل کشیش ها برایش دعا خواند وطلب آمرزش کرد:«خدا ازسر تقصیرتان بگذرد فرزندم... » بقیه دعایش را توی بینی اش زمزمه واربه پایاین برد. سپس تفنگ رابه دست دیگرش داد و دو انگشتش را تا مقابل صورت جوان بالا آورد و درآسمان ضربدری بعنوان صلیب کشید. بعدبه جوان دست داد وخیلی زود دستش راپس کشید. حالادیگراخمش را بازکرده بود. سپس باهمان لحن آرامی که دعا خوانده بود پرسید:«کجا اسیرشدی پسرم؟
جوان بااشاره سرازاوخواست تا کناری بروند وخصوصی صحبت کنند. چند قدم ازبقیه اسراکه تحت فرمان جوان به این روزگرفتارآمده بودند دورشدند. درجواب دائی گفت:«دیروزوقتی که واردکاندا کاندی شدیم، می خواستیم تا ازرودخانه شنا کنان عبورکنیم که...» دائی متفکرانه حرفش راقطع کرد وگفت:«آها...!
با صدایی که گویی به خاموشی می رفت پرسید:«عمو، حالا چی میشه؟ با ما چکارمی کنید؟.
دائی سرش رابلندکرد ونگاه ناخوشایندی به جوان کرد وگفت :« این دسته تحت فرمان منه. پسرم»
دقایقی سکوتی برآنها حاکم شد. مرد به دوران کودکی جوان فکرکرد. روزهایی که روی شانه هایش با اواسب سواری میکرد، یادگریه هایش درروزمرگ پدرش که توسط باجناقش درانقلاب قبلی کشته شده بودافتاد. آنزمان به اوگفته بود، دریک انقلاب هر کسی دردسته خودش می جنگد واگرقراراست کشته شود، می شود.
دائی سرش رابرداشت ومثل آنکه داشت باخودش حرف میزد، باصدای بلند گفت:«نه، هیچ کاریش نمیشه کردهیچ کاریش نمیشه کرد.»
خواهرزاده همچنان مثل همان دوران کودکی که اورا با آن وقارخاص روی اسب میدید، با شیفتگی نگاهش می کرد. باد گرم صدای همهمه زندانیان دیگررا بسویشان می آورد. ازلای نور تند آفتاب به زحمت می شد حرکت مگسها رادید. درچشم انداز دورتر نفراتی که مثل مگسهای سبزرنگ به چشم می آمدند با آن اسلحه های آویخته ازشانه شان دیده می شدندکه ازجاده های قرمز و باریک بالامی رفتند.  پشت سرشان چین و چروک زمین خشک و چمن سوخته و در دور دست ها چشم اندازبی نظیرجزایرمملو از درختان بی ثمر. درسمت دیگرسراشیبی کوهها و تپه ها و آسمانی آبی و پاک.
مرد و جوان باکمی فاصله ازهم ایستاده بودند. آفتاب مستقیم برکله شان می تابید. انگارپاهایشان داشت سایه هایشان را به درون می مکید. دودرخت در وسط محوطه کاشته شده بود، ازهمان نوع درختی که موجب جذب رعد و برق می شود. درتابش خیره کننده آفتاب بعدازظهر، مثل آن بودکه هرلحظه جرقه آتشینی برفرق یکی ازآنها مثل شلاق فرو آید.
جوان با نگاهی مستمندانه که به ارتفاعات دوخته بود وبا صدای  بغض آلودی گفت:«دائی، زنم،...»
«نگران او نباش پسرم. فردا مسیرم ازطرف خانه شماست. سعی می کنم هرطورشده پیداش کنم. اگرچیزی لازم داشت میتونه روی من حساب کنه. »
فقط به حالت قدردانی به دائی نگاه کرد. ناگهان بوی عطر زنش را احساس کرد. پوست برنزه و آن اندام زیبایش را به یاد آورد. باخودش گفت. این غیرممکنه. حتا اگه شده زمین رامی شکافم و بیرون می آیم. حتا اگه تبدیل به یک زنبور یا باد بشوم باید پیش زنم برگردم. اما دائیش درست گفته بود. ازآخرین روز سینت یانسن تا کنون خودش را در آینه نگاه نکرده بود.
دائی پرسید:«پیغامی برای مادرت نداری؟ چون من شخصاً باید خبررا بهش بدم.»
جوان من و منی کرد وگفت:«عه...هیچی...فقط بهش بگو منو فراموش نکنه و پس ازمن ازپسرم مراقبت کنه. اگرچه دیگه پدرنخواهد داشت، اما صاحب دومادرمی شود.
«چقدربه تولدش مونده؟
«تقریبا یه سه ماهی مونه.»
شب بعدازعروسی یادش آمده بودکه درصبح روزعروسیش بادخترخوشبو به عطرگلهای وحشی، وقتی که سرش را شانه کرده بود به آینه نگاه نکرده بود و این نشانه خوبی نبود.
مثل آنکه باخودش حرف میزد باصدای آرامی گفت:«اگرچه من هرگزپسرم را نخواهم دید... اما میدانم وقتی بدنیا بیاد شبیه خودم خواهد بود. با صدای بغض آلودی ادامه داد:«پدرم حتماً از من راضی خواهد شد، چرا که نسلش ازبین نخواهد رفت.»
دائی درحالی که تفنگش راکه مثل کودکی به خواب رفته در آغوش گرفته بود، به نگاههای مستمندانه جوان نگاه می کرد که گویی با آن طرزنگاه کردنش چیزی می خواست به اوبگوید. با صدایی که ازته گلو بیرون می آمد گفت:«پسرم، هیچ کس قبل از موعد خودش نمی میرد...»
آفتاب همچنان برزمین سرخ رنگ می تابید و جیرجیرکهای گرمازده سکوت کشنده برآن بعدازظهربی انتها را تکه تکه کرده بودند. جوان هم چنان غرق دریاد زنش فرورفته بود. به زمان کوتاهی که باهم زندگی کرده بودند، به جوانی و دلربایی زنش، فکراینکه بعدازاودرآغوش مرددیگری درخواهدآمد برایش دردآور بود. اماچه فرقی می کرد وقتی اوجزمشتی استخوان زیرخاک نبود. به بچه توی شکمش فکرکرد. دوباره مثل آنکه باخودش حرف میزد، باصدای بلندگفت:«راستی اگه زنده میماندم ومی تونستم پسرم را ببینم ،اون لحظه زنم چی می گفت؟
«هم شکلش وهم رفتارش به خودت می بره. درست مثل خودت که پدرت برده ای. چون ازطریق خون تمام خصوصیات به ارث میرسد»
جوان دوباره به یاد کله عروسکی افتاد که به این ور و آنور غلط می خورد واورا تعقیب می کرد. همان رازرنج و مرگ.. همان چیزی که پدرکریستوفیل باصدای تودماغیش گفته بود.
آفتاب غروب کرده بود و نورنارنجی بابوی باروت درهم آمیخته بود. دائی به خواهرزاده اش نگاه کرد. سپس آرام دست چپش راکه روی تفنگش برداشت و روی شانه یکی ازنفراتش زد. درچشمانش میل به زندگی موج میزد. نگاهش را ازدرختان دور دستی که باباد تکان می خوردند برگرداند و رو به جوخه با صدای رسا و محکم گفت:« آماده..»
صدای گامهای یکنواخت و ترق وتروق برخورد تفنگها بر خاست. ناخودآگاه نگاه دائی با نگاه خواهرزاده تلاقی کرد:«خوب حالاچی دائی؟..
«نگران نباش پسرم، مرگ یک لحظه است...

هیچ نظری موجود نیست: