۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه


-  پنجره ها –


-    نوشته: محمود ترسونه – از تونس
-      ترجمه: هژبرمیرتیموری




ابرهای سیاه به آسمان شهرهجوم آورده بودند وگرمای آتشینی به دیوارخانه ها می کوبید. سکوتی محض برفضای مدرسه و تمام کسانی که درآن بودند سایه افکنده بود. درهای مدرسه و کلاس ها بسته بودند. هوای خنکی ازلای ترک دیوارها به درون کلاس که ازتنفس بچه ها دم کرده بود نفوذ می کرد. مثل آن بود که زنگ آخرقرارنبود تمام شود. وراجی های معلم هم گویی انتهایی نداشت. درحالی که بچه ها نوشته های روی تخته سیاهی که بالای میزی نصب شده بود" کار و تلاش  به زندگی لذت می بخشند"،" کار ورزش طبیعی وهنر است"واینکه " اتحاد وهمبستگی برای ملت تونس باعث وفورنعمت می شود"، بارها و بارها خوانده بودند، اما گویی درس تمامی نداشت. حتی جمله ای که یکی ازبچه های کلاس دزدکی با گچ زرد روی تخته به زبان فرانسه نوشت"( Je me sens si seul ) چقدراحساس تنهایی میکنم"راهم بارها خوانده بودند. معلم بی توجه به پیرامونش درحالی که نگاهش رابه سقف دوخته بود، درامتدا کلاس قدم میزد وصحبت می کرد. آنچنان درعالم  خودش و کلام خدا غرق شده بود که نه صدای بچه ها را می شنید و نه متوجه دودغلیظ ی بود که داشت آسمان را می بلعید:«ای آنان که ایمان آورده اید، شهادت بدهید خدای یگانه و رسول خدا را و اطاعت کنید فرمان خدا را و...غافل ازاینکه بچه ها بی توجه به سخنانش بربال خیالات خویش، پشت این دیوارها و پنجره های رنگ شده سیرمی کردند وبا هم گرم تعریف بودند.
می گفتند که بهارصحرا را شکوفا کرده و پرندگان  دانه های زیتون رانوک می زنند وچند روزیست که دریا سبز شده. می گفتند نسیم خنکی وزیدن گرفته است. وپروانه ها دربیابان به پرواز درآمده اند و زنبورها شیره گل ها را می مکند...می گفتند درشهر بچه ها خوشی می کنند، آواز می خوانند و می رقصند.
معلم همچنان مشغول سخنرانی بود.
می گفتند: درکشورهای آنطرف آب بچه ها رئیس بزرگترها هستند. ازکسی دستورنمی گیرند.عاشق جادو وهنر وعشق هستند.
معلم گفت:«بهشت فقط نسیب مؤمنین میشود.»
یکی ازبچه ها پرسید:«آقا بهشت کجاست؟
« ساکت، بچه ی کافربی ایمان.»
معلم بی آنکه جواب بدهد به نفسیر آیات ادامه داد. بچه ها هم دوباره سرشان رابهم نزدیک کردند و خیالپردازی هایشان را ادامه دادند. تصورکردند که بیرون ازکلاس هستند. دزدکی سواریک َبلَم شدند و به دریا زدند. وسط دریا بلم را رها کردند و توی دریای عمیق شیرجه زدند. دراعماق دریا با ماهیها همبازی شدند. بعد بالا آمدند وبربال پرندگان دریایی سوارشدندو دوباره به شهرباز گشتند.
معلم همچنان مشغول تفسیر آیات بود.
هوا بدتر و خقه کننده ترمی شد و بچه ها ناآرامتر. یکی از بچه بیهوش برزمین افتاد. اما معلم همچنان درمورد بهشت و جهنم می گفت. درمورد گوش به فرمان بودن به ندای الهی و اطاعت و پیروی از پیامبرو صاحبان قدرت. اصلا ًپایین را نگاه نمی کرد. درطول تمام سخنرانیش فقط به سقف خیره شده بود و موقع راه رفتن محکم پایش رابه زمین می کوفت. نه کسی را میدید، نه صدایی می شنید ونه بویی حس می کرد. هیچ توجهی به بوی عجیبی که درکلاس هرلحظه بیشترمی شد نداشت، حتی متوجه نشد که بچه ها اصلا ًبه حرفهایش گوش نمی دهند ونگران حال همکلاسی شان هستند.  
بچه ی دیگری ازهوش رفت و روی زمین افتاد. بقیه ترسیدند. معلم همچنان غرق سخنرانیش درموردآخرت و بهشت و دوزخ و عاقبت کفر و گناهکاری و عدم اطاعت ازحاکم و...
حرکت ابرها سیاه درآسمان زخیم ترمی شدند. انگار گله گوسفندی بودندکه باد باخود به آنطرف افق می برد. بیرون تاریک شد. خیابانهاخالی شد ودرخانه هارا بستند. ابتدا نم نم بارانی باریدن گرفت، سپس رفته رفته به طوفانی شدیدازتگرگ تبدیل شد. دراثر شدت برخورد تگرگ به شیشه همه پنجره ها می لرزیدند. ناگهان شیشه ها یکی پس ازدیگری منفجرشدند. جیغ و دادبچه ها با صدای تگرگ درهم آمیحت. بچه ها درحالی که ازسر و کول هم بالا میرفتند. معلم را با تفاسیر فلسفی و عالمانه اش، با رؤیای بهشت و وحشت دوزخش وآن کتابهای دینی تنهاگذاشتند و باسرعت تمام ازپنجره خود را به بیرون پرتاب کردند. بیرون سعی کردند با نفسهای عمیق هوای تازه را به ریه هایشان فرو کنند. هیاهویی برپا کرده بودند. همدیگرراصدا می کردند. دنبال هم می گشتند. زیرباران دست بهم دادند و شروع به رقصیدن و آوازخواندن کردند.  
از پشت پنجره دیدند که معلم شل شد وروی زمین افتاد.

۱ نظر:

کوروش همه خا نی گفت...

جایگاهت در هنر ایران از نعمت ها ست و حضور ات را در وبلاگم گرامی می دارم .با عشق