۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه


-         در تاریکی -


راجرمایس- جامائیکا
ترجمه:هژبرمیرتیموری

قسمت هایی ازشهردرتاریکی فرورفته بود. به خاطر وضعیت جنگی و برای صرفه جویی چراغهای خیابانها را روشن نکرده بودند. و خانه ها درپس حصارهای شوم خود محو شده بودند.
زن جوانی درایستگاه اتوبوس ایستاده بود. به نظرنمی آمد شایعاتی که درمورد پروئی قاتلی که شبها با تجاوز و آزار زنان خیابانها را نا امن کرده است ابائی داشته باشد. چراکه فکرمی کرد درصورت هرحادثه ای کافی است تاباجیغی بلندساکنان ویلاهای مقابل را خبردار کند تا به یاریش بشتابند. علاوه براین او یک امریکائی بود و باورداشت که مثل زنان جوان امریکا هرگزبیم به دل راه نمی دهد، حتا زمانی که سایه ای مرموز و بی صدا از آن طرف خیابان به سویش می آمد، نترسید، فقط با اندکی کنجکاوی طبیعی دقت کرد تا بداند کیست و چه می خواهد.
جلوترکه آمد، دیدجوان سیاهپوست درشت هیکلی است که طبق معمول فقط پیراهن و شلواری بتن دارد و یک جفت کتانی پوشیده بوداست. احتمالا ًبه خاطرهمین کتانی هاراه رفتنش بی صدا بنظرمی رسید. شایدم به خاطراینکه نیم خیزشده بود. وقتی جلوتر آمد، متوجه اضطرابی که درنگاهش موج میزند شد. سیاهپوست بودنش ازهمه چیزبیشترنظرش راجلب کرد.
 اینکه یک چوان سیاه پوست آنهم درشب به یک زن بلوند نزدیک شود، این امری عادی نبود. پس دلیل کافی برای کنجکاوی زن بود. باخودش اندیشید:« پس اینکه می گفتند درجزایرهندغربی شبها پرازماجراهای عجیب وغریب است همینه.»
جوان مقابل خانم ایستاد وگفت:«خانم ببخشید، آتیش دارین؟
زن که تازه ته سیگارش را دورانداخته بود، به نظرش رسید که ته سیگارش راکه هنوزروی زمین روشن بود بردارد و به جای کبریت به جوان بدهد و بگویدکه کبریت ندارد. اماآیا جوان باورمی کرد؟
« معذرت میخوام، من کبریت ندارم.»
جوان ابروهایش را ازروی تعجب بالا برد و گفت:«ولی شما که سیگاری هستین.»
به نظرش رسید اگرچه احمقانه است، اما همان ته سیگار را بردارد و به جوان بدهد تاسیگارش راروشن کند. درچنین شرایطی می بایست به هرطریق اعتماد جوان را سلب نمی کرد. درحالی که باغرور و بی اعتنائی درنگاهش موج میزد، باشک و تردید به جوان سیاپوست خیره شده بود. سپس با  ُنک دو انگشت سیگارش را برداشت و به سوی جوان درازکرد.
« بگیرید، می تونید با این سیگارتون رو روشن کنید.»
جوان درحالی که سرش راجلوآوردتا سیگاری که به لب گرفته بود را روشن کند، به زن نزدیکترشد. زن گمان می کرد که جوان ته سیگاررا ازدستش می گیرد و خودش سیگارش را روشن می کند، اما سرش را روی دست زن خم کرد و سیگارش را روشن کرد.
قدش را راست کرد و ُپک عمیقی به سیگارش زد. سپس دود را به آرامی بیرون داد و مأدبانه گفت:« مرسی خانم.»
زن متوجه شدکه جوان نصف سیگاری راروشن کرده و نصف دیگرش را درجیبش فرو داد و می خواست تا براه بیافتد و برودکه دید زن سیگاررا به لب گرفته وبا اشتها پک میزند. از دور با خونسردی به زن خیره شده بود.
زن هم احساس می کرد که تمام قدرت بدنش را ازدست داده. نه ازترس آن جوان، چرا که آدم خطرناکی به نظرنمی آمد. پس چرا اضطراب دارد. اگرآن جوان حرکتی ناخوشایند کرده بود حرفی زده بود، اما اوخیلی مؤدب برخوردکرده بود. کاش اصلاً ًحرف زشتی میزد. آن موقع دلیل این عصبایت و اضطرابم را می دانستم. اماحالت نگاه و سکوتش یه جوری بود. معمولی نبود. با خودش درگیرشده بودتا تحلیل درستی ازماجرا داشته باشد، درسته، همینه، همینه، به چه جرأتی اینطورگستاخانه به سوی من آمد؟ می خواست تا به طریقی خودش را خالی کند. خطاب به جوان گفت:« دیگه برای چی وایستادین؟
« ببخشید خانم که برای من یک سیگار تمام را حرام کردی.»
زن به حال عصبی خندید:«مهم نیست، مهم نیست..»
دست و پایش راگم کرده بود. جوان پرسید:«شما احتمالاً انباری پرازسیگار دارید؟
زن جواب داد:«شاید.»
باخودش گفت، نه اینطوری نمیشه، تصمیم نداشت تمام شب توی این گوشه تاریک خیابان بماند و با یک سیاه پوست چرت و پرت بگوید. چرا دیگه نمیره این مرتیکه؟
 مثل آنکه جوان فکر زن را می خواند، گفت:«این یک مکان عمومیه خانم.»
ازپرروئی جوان ناراحت شد. باخودش گفت. کاش ازاول اصلا ًبهش محل نمیذاشتم. جوان ادامه داد:« شانس آوردی که زن هستی.»
« اگه مرد بودم چه غلطی میکردی؟
با صدای زمخت و آرامش گفت:«یه درس خوبی بهت میدادم که یادت نره.»
توی ذهنش گفت: توی امریکا آدمای مث اینو بدون محاکمه دار میزنند.
«مث اینکه امریکائی هستی.اینجاامریکا نیست خانم، درکشور ما فقط  زن و مرد وجود داره.»
«منظورتون چیه؟»
« بعدا ً می فهمی منظورم چیه.»
با خودش گفت، چه زن عجیبی! زن کنجکاو شد که منظورش چی بود؟ اما فکرکردوقتی به خانه رسید بپرسد. رو به جوان گفت: « پس توی این مملکت فقط زنها و مردها هستند؟
« درسته، والان اینجا فقط من و شماهستیم. کاری به صدها یا هزاران آدم مثل من وتو که توی این شهرهستند نداریم. همین جور که می بینی خبری هم ازدار زدن و سوزاندن و اینجور چیزها نیست.  درضمن شما واقعا ً فکرمی کنید که همه مردها مثل همند؟
« چه سئوال مسخره ای.»
« پس بنظرمیرسه که اینطورنیست. کافیه به خودمون نگاه کنی. نه اینکه بخوام شما را باخودم مقایسه کنم. منظورم را می فهمی؟ اما اگه بیشتراینجا بمونید خودتون متوجه می شوید که چی میگم.
زن نگاه معنا داری به اوکرد. جوان خندید وادامه داد: این طوری نیست که شما فکرمی کنید. شما تیپ من نیستید. پس لازم نیست که ازمن بترسید خانم.
زن سرش رابرگردان و گفت:«آهووو..
جوان با صدای لرزانی ادامه داد:«شما اینجا منتظراتوبوس وایسادین. اونهاش داره میاد. راستی ممنون ازآتیشتون.»
زن درحالی که خودش را برای توقف اتوبوس آماده می کرد، با صدای عصبی و خیلی کوتاه گفت:«تشکرلازم نکرده.»
مثل آنکه با آمدن اتوبوس جوان قصد رفتن نداشت ، مثل آنکه حرفهایش به زن اعتماد بنفس داده بود هم چنان با غروری خاص و مردانه ایستاده بود و سوارشدنش راتماشا میکرد.. وقتی که اتوبوس حرکت کرد، زن نگاههای جوان رابه خاطرآورد که چگونه اورا یک ریزبراندازمی کرد. درست مثل آدمهایی که همدیگر را از روی بی علاقگی براندازمی کنند. برخلاف معمول تصمیم گرفت تاسرش را برگرداند و ازپشت شیشه اتوبوس آخرین نگاهی بهش بیندازد. بی توجه به اینکه مسافران اتوبوس در موردش فکربدی بکنند.
جوان خم شده بود تا نصفه سیگاری که موقع سوارشدن پرت کرده بود را از زمین بردارد.

هیچ نظری موجود نیست: