۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه




فرانسیس به بی

مجسمه ساز، موسیقیدان ، و نویسنده  کامرونی درسال 1929 درشهر دوالا متولد شد. سپس جهت تحصیل دردانشگاه سوربن به امریکا رفت. پس ازاتمام تحصیلات درسال 1957به  دعوت قوام نکرومه به غنا برگشت و به عنوان گوینده در رادیو مشغول بکار شد.
دراوایل سال  1960 به فرانسه مهاجرت کرد و به عنوان موسیقیدان، مجسمه ساز و نویسنده به کارهنری پرداخت، رمان معروفش پسر آگاتا مودیو(
 (Agatha Moudio's Son مورد استقبال جهانی قرار گرفت . او همچنین به عنوان مشاور یونسکو فعالیت می کرد.
 
-        پادشاه آلبرت افیدی –

فرانسیس به بی
ترجمه: هژبرمیرتیموری

روزیک شنبه پادشاه آلبرت افیدی مثل هرهفته کت شلوار سفیدش را که ازچرک به رنگ قهوه ای سوخته درآمده بود، برای رفتن به مراسم روحانیبه تن کرد. روی کفشهای بسکتبال سفیدش که مرور زمان وغبارجاده ها رنگشان را به زرد و قرمزتغیرداده بود، یک جفت روکش چرمی پوشید. کلاه خاکستریش که سالهای قبل ازاستقلال سمبل معروف نظامیان و اقشاربا کلاس جامعه بود و حالا ازمد افتاده بود را سرش گذاشت.
برسرنهادن این کلاه گویای دومعنا بود، یکی اینکه صاحب کلاه به دیگران نشان میداد که به اندازه کافی ثروتمندهست که چنین کلاه گرانی بخرد، و دوم اینکه بفهماند که اوهم مثل سفید پوستان لازم میداند تا این کلاه بادو پره سفید آویخته اش مانع تابش نورداغ آفتاب به صورتش بشود.
با پالتوی سفید و بلندی که روی کت وشلوارش پوشید و روبان سیاهی که به شکل پروانه بریقه اش گره زد بود، شبیه یک پادشاه واقعی شده بود. درمنطقه ای که اهالیش لباس مناسبی برتن نداشتند، اینگونه لباس پوشیدن آلبرت را از بقیه متمایزمی کرد.
ازبس که این لباس را درروزهای یکشنبه پوشیده بود، بچه های بی ادب روستای نکول ازروی تمسخرنام کلاغ افیدی را براو گذاشته بودند.هروقت که ازکلیسا بیرون میامد، درمحوطه بازجلوی کلیساگروهی ازبچه های شیطان نکول منتظرش بودند. تا اورا می دیدند قهقه کنان ریسه می رفتند وفریاد کنان هرکدام به سویی می دویدند«اونهاش، داره میاد. کلاغ افیدی داره میاد. ..»
 « مامان، مامان من دیدمش، من کلاغ افیدی را دیدم و..»
البته والدین ازبی هرمتی بچه هایشان به آلبرت آنهم درچنین روزمقدسی که رویش حساب کرده بود خرسند نبودند. بارها یقه ی بچه یشان رامحکم چسبیده وآنان را سرزنش کرده بودند وگاه با سیلی آنها را مجبوربه سکوت کرده بودند.
آلبرت به خاطرکارش درشهرنمی توانست درروزهای دیگر بجزروزمقدس خودش رامضحکه بچه های روستا قراردهد. خودش هم این رامی دانست که هریکشنبه درمسیرکلیسا توسط بچه ها مورد تمسخرقرارخواهد گرفت وکلاغ افیدی صدایش خواهند کرد. پس تصمیم گرفت که تمسخربچه های شیطان را نادیده بگیرد وازمجازاتشان چشم پوشی کند. شایدهم باخودش فکرمی کرد که بدون شک یک کلاغ پرنده شانس بهتری درآسمان بهشت دارد تا یک انسان. اصلاً ازکجا معلوم که تمسخراین بچه ها در روزهای یکشنبه برایش یه جوری ثواب به همراه ندارد تا روزی که دم دروازه بهشت میرسد به دادش برسد.
       ازآنروزبه بعد آلبرت آن تمسخرها را سندهای زنده ای میدید که رفتنش به بهشت وعمرجاویدانش راتضمین می کرد. شایدهم می بایست رفتاربی ادبانه آن بچه ها را تحمل می کرد تا دستورات کتاب مقدس که گفته بودرفتارهای زشت را بانیکی وصبرباید پاسخ داد، برای دیگران درعمل به نمایش بگذارد. پس باید هراحتمالی رادرنظرمی گرفت. هریکشنبه مثل یک پادشاه محبوب واجب میدید که به جمعیت حاضردرکلیسا بپیوندد ومردمداریش را ثابت کند. لقب پادشاهی را زمانی برگزیده بودکه هم ولایتی هایش فهمیده بودند که در اروپا پادشاهی به همین نام آلبرت حکومت می کند. از آنروزبه بعد به قالب پادشاه آلبرت درآمده بود. ازآنجا که تاجی نداشت، نقش تاجی را به چکمه اش چسباند و به مرورزمان چیزهای دیگری که درخوریک پادشاه بود را ازگوشه وکنارتهیه کرده بود.
علاقه اش به پادشاهی آنقدرعمیق وجدی بودکه نه تنها تمام رفتارش را تحت الشعاع قرارداده بود و ازاو فردی خاص ساخته بود، بلکه مشوقی شده بود تا بدون ازدست دادن نام فرزند افیدی درمرکزتجارت شهرشغلی آبرومند دست و پا کند.
دوسال پیش بعدازمرگ همسراولش هفته هاخودش را در خانه حبس کرده  بود ودیگرمرتب سرکارش نمیرفت. حتا یکشنبه هاهم دیگربه کلیسا نمی رفت تا مثل همیشه توسط کاچیس طلبه و نماینده کشیش درافیدی موعظه شود. دراین مدت غیبتش حالا احساس میکرد که روحش حسابی پرازگناه شده است .
اماحالا زندگی اش به طورمشخصی تغییرکرده بود. به مرور زمان نورآفتاب را دوباره به اعماق دلش بازتابانده بود تا نهال معطرشروعی تازه را درتنهایی اش برویاند واشتیاق یافتن جایگزینی شیرین به جای همسرازدست رفته اش رادرتمام وجودش دوباره بیدارکند.
       مادر، خواهران واقوامش همواره تلاش کرده بودند تا او را به هرزبانی قانع کنند تا به فکربچه ای باشد. گفته بودند که نباید فراموش کنی که یک مردبا روح وجسمی سالم و یک دارائی کافی این حق را دارد که درکنارش زنی زندگی کند که برایش وارثی بدنیا بیاورد. گفته بودند که داشتن وارث به مرد اعتبارمیدهد.
بااین حرفها پادشاه به یاداتفاقی که درگذشته برای همسرش رخ داده بود افتاد، یاد تمام مصائب و رنجهایی که درنتیجه ی آن حادثه براو وارد شده بود.
تازه بعدازهفت سال که ازازدواجشان گذشته بود، بعلت اصراراطرافیان زنش حامله شده بود وحالا قراربود تا وارثی برایش بدنیا بیاورد. اگرچه اغلب خانواده واقوام مذهبی و متصبش همیشه بابدبینی درمورد زنش غیبت میکردند.
بالاخره روزموعودفرا رسید. اما ازبخت بدپادشاه آنروز نه تنها وارثی بدنیا نیامد بلکه همسرش رانیزازدست داد، زایمان دچارمشکل شد و مادر و کودک هردوجان باختند. این حادثه برای پادشاه موجی پایان ناپذیرازسرزنش و تکفیررا ازجانب خانواده واقوام به همراه آورد.
همه تقصیررا گردن اومی انداختند که مسئول واقعی آن اتفاق ناگواراست. به خاطراین که اوهرگزدرزمان باداری به همسرش اجازه نمی داد تا به کارهای خانه دست بزند. حالا که این اتفاق افتاده بود، مردم می گفتند« خوب زن بارداری که دست به سیاه وسفید نزند وفقط بنشیند ومنتظرآمدن بچه اش باشد، عاقبتش همین است دیگر، چراکه دراثر بی تحرکی و کارنکردن مسلم است که ضعیف و زایمانش سخت می شود.»
اما پادشاه فکرکرده بود تا با منع زنش ازکارکردن درخانه آسیبی به او و بچه ی توی شکمش نرسد، خواسته بود تا زایمان هردودرآرامش کامل باشند. فکرمیکرد که نباید زنش کاری بکند که خسته بشود و انرزیش هدربرود. باید انرژیش را برای روز زایمان نگه دارد. اما مردم این حرفها حالی شان نبود. توی روستا هرروزدرغیاب پادشاه مردم گردهم می نشستند وغیبتش را می کردند. تا مدتها این غیبت ها دهن به دهن گشته بود.
یک شب بیکونوی مست ازبالای ماشین شراب گیری خرما خطاب به پادشاه شروع کرد به بد و بیراح گفتن. عده ای سعی کردند تا جلوی دهنش را بگیرند اما او ادامه داد:«توهم عین آن سفید پوستهای کثیف راه گم کرده ای و به اینجا آمده ای. تو اخلاق و رفتارآنها را گرفته ای، کی گفته که یک زن باردار نباید درخانه کار کند؟...باعصبانیت چیزی رابه سوی پادشاه پرت کرده و به سرش خورده بود، پادشاه چیزی نگفته و راهش کشیده و رفته بود. چند روزبعد با پادرمیانی کاچیس متولی کلیسا ونماینده کشیش، بیکونو به خاطربرخورد تندش ازپادشاه آلبرت عذرخواهی کرده بود و باهم آشتی کرده بودند. اما پادشاه مدتها این برخورد بیکونو را ازته دل نبخشید و فراموش نکرده بود.
دوسه سالی گذشت رفته، رفته حال عمومی پادشاه بهترشد ودیگرکمتر به زنش و حادثه زایمان فکرمی کرد. زندگی شخصی و اجتماعیش روال عادی به خود گرفت. برای همین اکنون می خواست تا به کلیسا برود. رفتن دوباره اش به کلیسا با توجه به بهبود اوضاع عجیب نبود، چرا که تصمیم گرفته بود تا پایبندی و اعتقادش را به پدرمقدس وهمسرش تجدید کند، چیزی که همیشه خانواده و اقوام از اوخواسته بودند.
این هفته برخلاف معمول گذشته، قراربود که برای اولین بارمراسم خاص و بی نظیری باحضورنمایندگان سفید پوست کلیسا که ازشهرقراربود بیایند برگزارشود. اولیا به بچه هایشان گوشزد کرده بودندکه مواظب رفتارشان باشند و درحظورکشیش سفید پوست ادب رارعایت کنند، چراکه کلیسای روستای نکول میبایست ظرفیت وکمال خودش رابه لحاظ اعتقادی شرکت کنندگانش بعنوان کلیسای نمونه ای ازکشورکه برشاهراه اصلی شهردفیدی واقع شده بود راثابت کند. گفته بودند که شما بچه ها هم می بایست به سهم خود به حفظ آبروی این شهرکمک کنید. امابه نظرمیرسید که در روستای نکول حتا اگربچه ها اوضاع را برهم نزنند، بزرگترها این کاررا خواهند کرد.
باتوجه به آمدن کشیش پیتربونسوت اهالی با ایمان روستا سرودهای مذهبی رابه زبان لاتین حسابی تمرین کرده بودند و ازاینکه توانسته بودند تعدادی سرود راحفظ کنند احساس غرور کرده و به خود می بالیدند.
فضای کلیسارا رایحه مشک وعبیرفراگرفته بود و حاضرین هماهنگ سرودمی خواندند. آمیختگی صدای زمت مردها با جیغهای بلند زنان و آواز نامطمئن کودکان  باهم یک هارمونی خاصی رابوجودآورده بود. کشیش پیتربا تبسمی آرام بخش برچهره درآستانه محراب روبروی جمعیت ایستاده بود.
 کاچیس متولی کلیسا میدید که حاضرین باچه خلوص وعشق قلبی سرود برگهای شادی و فرشتگان مقدس رامی خواندند. بابغضی ازشادی ورضایت درگلویش درحالی که دستهایش را جلوی شمکش بهم قفل کرده بود، جمعیت را نظاره می کرد.
حالت رضایتی که درچهره کشیش پیتراحساس می شد باعث شادی حاضرین بود، چراکه این اولین باربود که برای اجرای مراسم مذهبی کشیشی آنهم سفیدپوست به کلیسای نکول آمده بود.
پس ازاتمام سرود کشیش پیتر بالای منبر رفت. همهمه ها فرونشست و همه سکوت کردند و کنجکاوانه منتظرماندند تا کشیش برای این کلیسای مملو ازجمعیت مشتاق سخنرانی کند. اما چه می توانست بگوید.
... برادران وخواهران عزیز، هووم.. شما نباید بیشتراز این شخصیت خودتان را انکارکنید. مثل همین الان سرودهای برگهای شادی وفرشتگان مقدس را به زبان اصلی انجیل که همان لاتین است بخوانید.»
همه نفس هایشان را درسینه بند کردند. کشیش ادوارد پیتر انگشت نشانه اش را به سوی آسمان برد وادامه داد:«لاتین که زبان شما نیست. آیا می فهمید که چه می خوانید؟ بی آنکه معنی شان رابدانید، جملات ملت دیگری که حتی شما رانمی شناسند طوطی وارتقلید کرده ومی خوانید. آیا شما نمیدانید که پروردگار ملتهای دیگری راهم غیرازلاتین خلق کرده؟ آیا شماخودتان را جزو مخلوقات او نمی دانید؟ چرا ازملت دیگری تقلید می کنید و هویت و وجود خودتان را نادیده می گیرید؟
صدایش رامحکم ترکرد وادامه داد:«آیاهویت افریقایی شما نزد خداوند بی ارزش است؟
درحقیقت من باید به شما بگویم که اگربه زبان خودتان با خدا صحبت کنید، با رسم و رسوم خودتان برای خدا آواز بخوانید و دعا کنید خداوند شما را بهترمی شنود و به حرفتان گوش می کند، منظورتان رابهترمی فهمد. چراکه میداند هرچه با اوبگوئید ازته دلتان برمی آید. پس خواسته تان را جدی میگیرد چون میداند همین جوری ازروی باد معده چیزی را بی آنکه معنی اش را بدانید حفظ نکرده اید تا برایش بخوانید. و وقتی با اوبه زبان خوتان حرف زدید و او شنید پس حاجت تان را برآورده می کند...»
آنچنان سخنرانی را مردم افیدی تا آن روزهرگزنه به یاد داشتند ونه شنیده بودند. یک سخنرانی که تماماً درخصوص کاراکترانسان افریقایی بود. شاید این جورسخنرانی برای شهریهای عادی باشد و آنان عادت به شنیدن چنین سخنرانیهای آتشین وگاه سیاسی دارند. اما اینجا نکول یک روستای کوچک و دورافتاده درجنگل، جایی که انسان برای بقا و بودنش به خودش هم ظلم میکند. درموردحفظ هویت وکاراکترافریقایی وافریقایی ماندن سخنرانی کردن آن هم توسط کی؟ توسط یک کشیش سفید پوست!
بچه ها ازتعجب دهانشان بازمانده بود. اما بزرگترها سرشان را ازحجالت پایین انداخته بودند که چرایک غریبه ی سفید پوست از راه آمده و می بایست به آنها بگوید که کی هستند. تحمل آنچنان سخنانی کارراحتی نبود. امابه حرمت آن مکان وآن روز مقدس کسی به خودش اجازه نداد که به سخنان کشیش اعتراض بکند. درپایان مراسم برخلاف قبل همه بی سر و صدا سالن کلیسا را ترک کردند. تنها ماجرایی که پیش آمد توسط بیکونوبود که بیرون ازکلیسا درحالی که باعصبانیت سوار موتورگازیش می شد گفت:«این خلق والناس احمق را ببین که چطوربه خودشان اجازه میدهند تا توسط یک سفید پوست پیرمورد اهانت قراربگیرند، بدون اینکه حتا یک کلمه جوابش را بدهند.»
 توی کلیسا بیکونو درجواب سخنان کشیش غرغری نا مفهوم کرده بود که حتا بغل دستی هایش هم نفهمیده بودند چه گفت. ازآنجا که کارمند دولت بود نمی خواست به خاطربرخورد با یک کشیش سفید پوست موقعیت شغلیش را به خطربیندازد. کسی نمی دانست که این جوان کارمندچقدربه شغل و اتاق کارش دلبسته بود. پس ترجیح داد که ریسک نکند وبرخورد با کشیش رابرای دیگران بگذارد. بیکونوجزوانقلابیون بود. خوشبختانه کسی حرفهایش را نشنید. قبل ازاینکه همه بیرون بیایند باخشم پشت موتورش پریت وگازید و درحالی که گرد و خاکی به بپا کرد ازآنجا دورشد. عده ای که بیرون بودند و شاهد این حرکت نامناسب بیکونو بودند بی آنکه چیزی به هم بگویند فقط به علامت تعجب بهم نگاه کردند.
دقایقی بعد پدرپیتربا ریش بلند و قبای ساتان سفیدش درحالی که کمربندپهن سیاهی به کمرش بسته بود، با گونه های سرخ و شکمی برآمده درآخرجمعیت ازدرب خروجی کلیسابیرون آمد. پشت سرش کاچیوبه همراه طلبه سیاه پوستی درلباس خاکستری و دو راهبه سیاه پوست درلباس آبی تیره وکفشهای تخت کتانی و روسری های مشکی که موهایشان را ازنگاه نامحرم پوشانده بود بیرون آمدند. بچه ها با دیدن آنها از روی کنجکاوی دزدانه ازپشت سربه آنها نزدیک شدند. به دنبالشان بسوی میدان مقابل کلیسا با احتیاط قدم برمیداشتند. پدرپیترمتوجه حضوربچه های شیطان ِ پشت سرشان شده بود، اما خودش را به ندیدن زد. کنجکاوی بچه گانه شان را قابل درک می دانست.
آن چه ازهمه بیشترباعث تعجب و کنجکاوی بچه ها شده بود، چشم های سبز پدرپیتر بود.
وقتی که به میدان بازجلوی کلیسا رسیدند، زنان ومردانی که زودتر کلیسا را ترک کرده بودند تجمع کرده وگروهای دیگری دسته دسته ازراه میرسیدند. بگومگوهایی درگوشی زنان و مردان درمیدان حکایت ازآن داشت که مراسم اگرچه کسی ازسخنرانی کشیش راضی نبود اما تا به انتها طبق برنامه ازقبل تعین شده و بدون هیچ گونه مشکلی پیش خواهد رفت.
درمحوطه میدان ردیف هایی میز و صندلی چیده بودند. افرادیکی یکی سرجایشان رفتند و نشستند. خیلی زود زنها مشغول پذیرائی ازمردم با ظروف غذا و نوشیدنی و شراب شدند. سطل های پرشراب خرما حسابی خریدارپیدا کرده بود.
ازآنجاکه کسی ازاهالی نکول ازعادات غذائی میهمانشان کشیش پیتراطلاع دقیقی نداشت، تا روزقبل ازمراسم نمی دانستند برای نهارچه غذائی باید درست می کردند. بعد ازروزها مجادله ی سخت و کشنده بالاخره دیشب به توافق رسیده بودند. مانوک با تمام امکانات توانسته بود تا خوراکی هایی بپزد، ازجمله جوانه گندم و مربای هویج و پوره بادام زمینی بوداده همراه با سوس های مختلفی با مزه ها و چاشنی های متفاوت. تمام غذاهایی که روی میزهاچیده شده بودمناسب معده ی مردم محلی بود. اما برای کشیش چه باید درست میکردند؟ بارها ازکاچیومتولی کلیسا پرسیده بودند، اما اوگفته بودکه متآسفانه فقط درخصوص مسائل مهم عمومی باکشیش حرف میزند ودرحقیقت اوهم ازعادت غذائی پدر پیتراطلاعی ندارد. تا اینکه بالاخره توتوموآ خودش را قاطی کرده بود وگفته بود:«سفید پوست ها؟... خوب معلومه که چی میخورند. سالاد وماکارونی؟و ادامه داده بود:«سعی نکنید که به من بقبولانید که این بلونده با بقیه فرق می کنه.»
       باتوجه به این توصیه توتوموآ یک ظرف بزرگ پراز ماکارونی همراه با سوسی که باگوجه و روغن زیتون آماده شده بود و ظرفی سالاد تازه بدون استفاده ازهرگونه ادویه که معمول آن منطقه بود راجلوی کشیش گذاشتند. کشیش با دیدن ظروف غذا وسالاد چند برگ کاهو را برداشت و برای شستوی کاهودرخواست آب کرد. روی دستش مقداری آب ریختند. پس ازشستشوی کاهوها برگ، برگش را توی سوس زد وبه دهان برد. مثل آنکه ازمزه سالاد خوشش نیامده باشد، اخمهایش را درهم کشید و به کاچیو اشاره داد تا برای جبران مزه تلخ کاهولیوانی شراب خرما برایش بریزد. کشیش یکی پس ازدیگری سرکشید. درحالی که لیوان پرازشرابی را تاحد پیشانی بالا آورده بود به توتوموآهم توصیه کردکه لیوانش رابردارد وبنوشد. سپس ازکاچیوخواست تا برای اوهم بریزد. کاچیوهم که مثل ساقی پارچ بزرگی شراب دردست ایستاده بود و برو بر نگاه می کرد به توتوموآ خیره شد. توتوموا بی آنکه لیوانش را بردارد خطاب به کاچیو گفت:«هی ببینم کاچیو، توکه به ماگفتی پدر مشروب نمی نوشد؟ نکنه مارا مسخره کردی؟ یا شایدم دروغی گفتی که حالا پته ات روی آب ریخت؟.
به افرادی که مقابلش نشسته بودند چشمکی زد و مثل آنکه دلش خنک شده باشد که درحضورکشیش به کاچیواین حرفها را زده بود، با ولع مشغول لیسیدن انگشتهای چرب وچلیسش شد. اما نه کاچیو و نه کشیش واکنشی به حرفها و متلک هایش نشان ندادند. تعدادی که شاهد این متلک پرانی توتوموآ بودند خوشایند نمی دیدند که او با فرد مهم و قابل احترامی که هم مرد خدا بود و هم مهمان اینگونه با این زبان نیشدارسخن بگوید. پس اغلب رویشان را از توتوموآ بعنوان تقبیح رفتارش برگرداندند.
اما بالاخره دیری نگذشت که شراب کارخودش را کرد. و کم کم سر و صداها بلند و بلندترشد. هنوزظروف غذاخالی نشده بودکه نوای موزیک بلند شد. صدای  دایره و تنبک بطورغیر منتظره ای توی فضا پیچید. تعدادی باسردادن آوازبا موزیک همراه شدند. دقایقی بعد تعدادی ازجا به رقص برخاستند و کم کم میز و صندلی ها راکنارزدند تا میدان رابرای رقاصه ها بازکنند. کشیش پیتردرحالی که توسط اصحابش احاطه شده بود، همچنان لیوان شرابی دردست، نگاه ازآن منظره ی جادویی که خودبخود شکل گرفته بود برنمی داشت. درچهره همه می شد اثرشراب خرما را بخوبی دید.
مراسمی که درصبح باسخنرانی تند وتلخ کشیش آغازشده بود، حالا میرفت تا به جشن و شادی تبدیل شود. کشیش پیتر می دید که چهره اهالی هرلحظه بشاش ترمی شود و آن همه بددلی و کینه ای که درابتدای روزبه دلها راه یافته بود، با جادوی رقص وموسیقی به عشق و دوستی مبدل می شود. گویی که انسانها دست دردست هم پایکوبان برگرده خوشبختی عبورزمان رابه تمسخر گرفته اند. مگرنه این شادی ولحظه های خوشبختی درحقیقت همان مؤجزه هستی بودن است.
نوازنگان سنتورباشورتمام می نواختند، مقابل میزکشیش ادوارد عده ای زن و مردنیمه عریان درنظمی هارمونیک با حرکات خاصی که گاه به هنرنمایی های فردی توام می شد می رقصدیند. جمعیت آوازخوانان دست میزدند. کشیش پیترمات و مبهوت درحالی که به هیاهوخیره شده بود، باخودش گفت، راستی چرا چنین رقص و شادی که اینگونه انسانها را بهم نزدیک میکند وچنین یگانگی وهارمونی زیبایی راخلق می کند، روح و جان آدمیان راصیقل میدهد ومملو ازخلاقیت وهنراست را باید حرام دانست؟ مگرنه این لحظات همان زلالترین حقیقت هستی است که بشرهمواره درجستجوی آنست؟ حقیقی که اصل جوهرواوج عشق درعالم نمازوعبادت است. نمازحقیقی همین است. اینجاست که جسم راباد می برد و باحرکات موزون رقص روح واقعی که جلوه خداست هویدا می شود، اینجا خود مسیح و اصحاب الهی را می توان دید.
آنچه ازهمه بیشترنظرتماشاچیان، بخصوص کشیش را به خودش جلب کرده بود، رقصیدن دختران توتوموا، نانی وکالی بود که هردو رقاصه های معروف افیدی بودند. درحالی که هردو تاجی ازپرهای رنگ شده را برسرگذاشته بودند، با آن بدنهای نیمه عریان وخوش تراش وسینه های سفت ولرزانشان با حرکات خارق العاده باعث حیرت همه حاضرین شده بودند. دقایقی بعد کم کم بقیه رقصنده ها میدان را برای آنها خالی کردند. حضورکشیش درآن شب هیجان رقص را دوبرابرکرده بود. درحالی که همه کنجکاوانه نگاهشان می کردند. صدای احسن وآفرین پی درپی مردم مرتب بلند می شد وآنها را بیشتر تشویق به حرکاتی می کرد که قبلاً ازهیچ رقاصه ای ندیده بودند.
وقتی دخترها با لرزاندن سینه های عریانشان به سوی کشیش رفتند، همه دیدند که پدر پیتر خجالت کشید ودست و پایش را گم کرد. دوطلبه سیاه پوستی که با او برای مراسم آمده بودند ازخجالت روی چشمان را گرفته بودند تاشاهد آن حرکات گناه آلوده نباشند. پادشاه آلبرت که کنارتوتوموآ نشسته بود بعنوان نارضایتی ازرقص دخترها سری تکان داد وتوتوموآگفت« دختران من استاد رقصهای سنی اند آقایان.
کمی آنطرفترفریاد کاچیو بلند شد:«کافیه، کافیه دیگه، بر گردین سر جاهاتون .»
تمام هیاهو فرنشست و سکوتی تلخ برقرارشد. همه نگاهها به سوی کاچیو رفت. کشیش با تعجب به کاچیو نگاه کرد. کاچیو گفت:«باعرض پوزش پدرشما نباید اجازه چنین رفتارهای گناه آلودی را بدهید. ما شمارا به مراسمان دعوت کردیم تادقایقی از حضورتان فیض ببریم. اماطوری که معلوم است شیطان نیزدر میان ما ظاهرشده اند...
توتوموآ میان حرفش پرید وگفت«می شنوید چی می گه؟ گناهان مارا ببخش پدر و... این چرت و پرتها چیه میگی کاچیوی پیر، جوری داری مقابل پدرحرف میزنی که فکرمی کنی توی کلیسا روی صندلی اعتراف نشسته ای و ما برای اعتراف پیش تو آمده ایم؟ کی گفته که ما می خواهیم توسط شما موعظه شویم؟
پادشاه آلبرت درحالی که ازجایش برمی خاست گفت:« راست میگه کاچیوهرچیزی به وقت خودش. دراین بعدازظهر قشنگ که ما دورهم جمع شده ایم زمان مناسبی برای موعظه های دینی نیست.
روبه کشیش کرد و گفت:«شماخودتان به ما بگوئید پدر، ازاین رقصی که این دو دخترروستایی برای ما اجرا کردند. چه لطمه ای به اعتقاد ما وارد می شود؟
کاچیوحرفهای پادشاه البرت راقطع کرد وگفت: آخ البرت، چی میگید؟ معلومه شما با توتوموآ موافقیت هستید. چون هم قبیله ات است. اما من مسئولیت پاسداری ازارزشهای معنوی ودینی این منطقه رابعهده دارم، برای همین ازپدر برای این برادران و خواهران طلب بخشش کردم.
صدایی ازمیان جمعیت گفتند:«آخرباید گناهی انجام شده باشد که برایش طلب بخشش کرد.»
کشیش پیتراگرچه خودش مشکلی درآن رقصها نمی دید، مانده بود که چه بگوید. نه درست بودکه رفتار کاچیورا درانظار عموم محکوم کند ونه رقص آن دخترها را به لحاظ دینی و بعنوان یک کشیش عالی مقام تایید کند. چراکه نمی خواست اعتبار سخنرانیش در کلیسا راکه مردم روستای نکول و اطراف را تحت تاثیر قرارداده بود خراب کند. همچنان که به فکرفرو رفته بود تا حرف مناسبی دراعماق ذهنش پیداکند. صدای آلبرت بلندشد و خطاب به کاچیوگفت:« مزخرفه، من واقعا نمی فهمم، درحالی که خود ِ کشیش اینجا حاضرو ناظر درجمع ماست و می داند که همه این مراسم به خاطرحضور وخوش آمد اوبرپا شده، توچرا یکدفعه دستورمیدی که تمامش کنیم وهمه را متهم به ارتکاب گناه میکنی؟ فراموش کرده ای که بدون کمک و تاییدهمین مردم متولی کلیسا شده ای؟
همه زیرخنده زدند. کاچیوازاینکه میدید پدرپیترهم سکوت کرده و دردفاع ازاوچیزی نمی گوید، حسابی عصبانی شده بود. شایدکشیش هم به این نتیجه رسیده بودکه سکوت بهترازدفاع از یکی ازآن دوطرف است. پس همچنان سکوت کرده بود و به سحنان پادشاه آلبرت که گویی نه تنها خطاب به کاچیو بلکه گویی به همه تاخته بود گوش میداد.
«ازصبح امروز تا کنون همه اش حرفهای عجیب وغریب می شنویم. باید بگویم. پدرسخنرانی شما درکلیسا ....
کاچیومیان حرفش پرید:«شما این حق راندارید که در خصوص آن سخنرانی چیزی بگوئید. کلام خداقابل بحث نیست.....
پادشاه آلبرت حرفش راقطع کرد:«لطفاً ساکت باشید کاچیو، بذارید حرفم را بزنم. من که با شما حرف نمیزنم. خطابم به پدراست. اگرلازم باشد خودش جواب میدهد، نه کس دیگری. اماهمانطورکه کلام خدا قابل بحث نیست، درمجلس رقص هم جای موعظه های شما نیست.
پدرپیتردیگرسکوت راجایزندانست. ازجایش برخاست و خطاب به کاچیو گفت:« بگذارحرفش رابزند بوبیلو شاید نکته هایی شنیدنی درکلامش باشد.»
پادشا آلبرت خطاب به پدرادامه داد:«باید به شما بگویم که سخنرانی تان مرا تکان داد و به فکرواداشت. شما به ما گفتید که با زبان مادری مان سرود بخوانیم وعبادت کنیم. اما قبل ازهرچیزیک سوال دارم. آیا قبل ازاینکه امروزبه این روستا بیایید با بقیه هم مشورت کرده بودید؟.
کشیش با تعجب پرسید:«با بقیه؟ منظورتان از بقیه کیست؟
« با برادرانتان هموطن هایتان، همکارانتان...؟
کشیش سری تکان داد وگفت:«آها، فهمیدم. نه، نه، من قبل ازآمدن با کسی مشورت نکرده ام.»
«پس با این وصف سخنرانی امروزتان هیچ ارزشی ندارد پدر.»
همهمه ای درمیان جمعیت برخاست. آلبرت ادامه داد:« قبل ازشما کسان دیگری که اینجا آمده بودند تاکید داشتند که باید با زبان لاتین عبادت کرد و سرود خواند واگر به زبان خودمان بخوانیم گناهی بس بزرگ است. می گفتند که خدا فقط زبان لاتین را می فهمد. برای همین است که کتاب آسمانی به این زبان نازل شده. ماهم قبول کرده بودیم. با رنج و مرارت فراوان هرکسی به وسع خود چیزهایی از این زبان بیگانه را یاد گرفتیم. به ما تضمین داده شد که اگردعاهایمان را با لاتین انجام دهیم برآورده می شوند. الان شما ازراه رسیده اید و چیزدیگری می گویی. به نظرشما همه آن افرادی که قبل ازشما به اینجا آمده اند دراشتباه بودند؟ بگوئید که تکلیف ماچیست؟ به حرف کدامتان بایدعمل کنیم؟ بالاخره خدا چند زبان بلد است؟ آیا خدا واقعاً زبان ماراهم می فهمد؟ اگرما با زبان خومان عبادت کنیم وخدا مارا نفهمد، یا ازما ناراضی باشد، آیا حاضرید که روزقیامت گناه ما را به گرن بگیرید؟ گوش کن پدرروحانی. بگذاریک حقیقتی رابه شما بگویم. ملت ما واقعاً دیگر ازشما اروپائیهای سفید پوست و مسخره بازیهایتان به تنگ آمده است. ازبس که همواره به ماگفتید اینکاررا بکنید، آن کاررا بکنید. اینطور یا آنطوربکنید، دیگرخسته شده ایم. همیشه گوش به حرفتان بودیم، هرچه گفتید گوش به فرمان انجام دادیم. اما حالا برای ما روشن است که شما این دستورات را نه برای سعادت ما که برای اهداف خودتان اجرامی کنید. امادیگرنمی توانیداینگونه باما رفتار کنید. زمانه عوض شده، بهتراست که دیگردست ازسرما بردارید و مارا به حال خودمان بگذارید. ماهم آدم هستیم. بگذارید باهر زبانی که خودمان دوست داریم با خدای خود صحبت کنیم. نه با زبان و شیوه ای که ذیگران برما دیکته می کنند. 
سخنان پادشاه آلبرت درحقیقت نه فقط بیان یک معضل دینی، بلکه واکاوی برخورد دوفرهنگ غرب وافریقای بودکه برای خیلی ها پرسش هایی رابه همراه آورد. حکایتی بود ازشیوه و نگرش اربابانه اروپائیان به فرهنگ مردم افریقا ازگذشته تاحال.
«درطول تاریخ شیوه برخورد شما اروپائیان به اصطلاح متمدن درمقابل ما سیاه پوستان افریقایی به گونه ای بودکه با مهارت و فریب، توانستید زندگی، فرهنگ و زبان مارا با قوانین و معیارهای به ظاهرمدرنتان مطابق با اهداف سلطه طلبانه تان دگرگون کنید.
شما درآثارتجسمی نامتقارن افریقا، به بهانه خام ومبتدی بودن رعایت نظم ودقت رادرخطوط وفرم جایگزین کردید، درست به همان شیوه هنرمندان غرب. نتیجه اش آن شد که آن اصالت افریقایی را درآثارهنری ما نابود شد و جایش را نغمه های به ظاهر نرم اما وحشتناک مذهبی گرفت. 
شما آگاهانه بدعت وحس به طبیعت رادرکوچک و بزرگ کورکردید و سپس با مردود شمردن آداب و رسوم بومی واجدادی ما را متقاعد کردید که این آداب و سنت ها عامل عقب ماندگی ومانع پیشرفت ماست، همه را از بین بردید وفرهنگی تازه با آداب وقوانین تازه وباصطلاح مدرن رابرای پیشبرد مقاصدتان جایگزین کردید و مسلماً این همه اصلاحات بی هدف نبود.
اما بچه های این قاره هرگزطبق فرهنگ تازه شما که هرروزمارا فقیرترمیکرد تربیت نشدند و به تمامی تن به این فرهنگ بردگی ندادند.
حالا بخوبی می بینیم که غربیها بیشترازخود ما افریقایی ها به دفاع ازهنرو آداب و رسوم افریقایی می پردازند. درست مثل شما پدرپیتر که درسخنرانیتان به کاراکتراصیل افریقایی اشاره کردید.
برادران وخواهران عزیز، آن چیزی که موسیقی، هنر، فرهنگ و زبان مارا ازدیگرملل تمیزمیدهد وبه آن اعتبارمیدهد، همان اصالت افریقایی آنست. نه معیارهای دیکته شده بیگانگان. باحفظ و زنده نگهداشتن همین اصالت است که میتوانیم افریقایی بمانیم. بله، میتوان افریقایی ماند وهنرافرید، موسیقی نواخت، و عبادت هم کرد. امروزه بخوبی می بینید که صاحب نظران غرب و شرق هنر، فرهنگ و آداب افریقایی ما را به رسمیت می شناسند. شاید میتوان گفت که آنان بهترازخود مامی دانندکه هنر، ادب، و فرهنگ ماچه خصوصیاتی دارد وآن را بهترازخود ما می شناسند و قدرش رابهترمی دانند. اگرچه امروزه هنر، موسیقی، وفرهنگ ما در دانشگاه ها ومراکزعلمی تدرسی میشود، اما ما نباید بگذاریم که توسط آنها امرونهی شویم و یا مشق بگیریم که هنرافریقایی چگونه باید باشد. مشخصات بارزاصالت هنرماهمانا مردمی و بومی بودن آنست. برای کشف اصالت نیازی به جستجو وبازگشت به گذشته برای کپی برداری ازآن نیست، بلکه اصالت وجود دارد، حاضر و ملموس است. اصالت همین روزمرگی افریقایی ما است.
بدون شک دوران استعمار برهنر، فرهنگ و اندیشه ما بدون تاثیرات منفی ومثبتی داشته است. ما میتوانیم با استفاده از تآثیرات مثبت مثل رعایت موازینی فنی وعلمی خالق آثاری با اصالت افریقائی مان باشیم. حقظ اصالت این نیست که یک افریقای کنونی خودش راممنوع کند که ازقوانین و تجربیات دیگرانی که بهترمی دانند استفاده کند.



هیچ نظری موجود نیست: