۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه



-          بگذار برگهای افتاده در خاک غرق شوند -

غلام ربانی سیندی – پاکستان
ترجمه: هژبرمیرتیموری
 
          آنروز من توی مغازه نشسته بودم که دوباره پیدایش شد. نمی دانستم چراهروقت که اورا می دیدیم ترس ازشاه عبدل لطیف بهی تای به جانم می افتاد.
با پیراهن پاره و سرلخت
آه، خواهر! اینجا در این بهامبا هورچه می کنم.....
پای برهنه، و ساقهای گل آلود و لنگ سیاهی که درقسمت پایین مثل شاخه های درخت پاره پوره تا روی زانویش آویزان شده بود و جلیقه ای که فقط پشتش را پوشانده و دنده ها و شانه هایش پیدا بود و امامه ای مثل روحانی ها به سرش بسته بود. لکه های چربی و چرک امامه اش مرا به یاد سرگنبد مخروبه مناره مسجد قدیمی مان می اندخت. ریش نازکی داشت که آدم را با موهای وزش یاد ذرتی خشک می انداخت. درعمق چشمان گودافتاده اش که گویی شعله ضعیف یک چراغ نفتی سو سو میزد، غم و اندوهی خاص موج میزد.
وقتی دیدمش پرسیدم:«عموخیرال، اون کیه؟
مثل آنکه باورنمی کرد که او را نمی شناسم پرسید:«نمی شناسیش؟ 
سرم را بعنوان نه تکان دادم وگفتم:«نه.»
قلیان را به سوی خودش کشید وپُک عمیقی زد. درمیان دودی که ازدهان و سوراخهای دماغش بیرون میداد گفت:«یک شاعر گفته است، آه ای خدا، راه تو پرازمؤجزه است/ برگها را در زمین فرو می کنی سنگها را درآب شناور.
گفتم:« این شعر از بهی تایی است.»
با تواضعی خاص گفت:«من خودم را فدای نام نیک بهی تایی می کنم.»
گفتم:«اما عمو، این شعرچه ربطی به اون مردکه آنجاست  دارد؟
اشاره داد و گفت:«ببین پسرم، بدها و ظالم ها همیشه درثروت زندگی می کنند. درحالی که مستمندان و آنانی که  مثل من به نان شب محتاجند، به زحمت یک لقمه نان ذرت گیر میاوریم، همیشه دربدبختی زندگی می کنیم. بعضی وقتها ازخودم می پرسم، استغفرالله ، مثل اینکه خداوند هم عدالتی ندارد. چرا کاری نمی کند. می بینی؟ هر روزهم بدتر می شود.
قدیم، اگریک گوسفند یا یک بزمی مُرد، می گقتند باد سیاه او راکشت. یا اینکه شغال اورا توی جنگل دریده. حیوان که خودبخود نمی میرد. اما امروزپسرم، اگرانسانی در روز روشن کشته شود، مثل آنکه سگی مرده باشد، کک کسی را نمی گزد.
آهی کشید و ادامه داد:«دنیا وآدمهایش عوض شده اند، عشق و همدلی و ارزشهای انسانی اززندگی رخت بربسته و به جایش کینه و دشمنی زمین وآسمان را فرا گرفته. دیگرکسی به کسی فکرنمی کند و هرکس به فکرخودش است.»
ُپک دیگری به قلیانش زد وادامه داد:«پسرم، مردی که آنجاست سادورو است. روستای شان آنطرف رودخانه بود، یک روستای زیبا. همه اهل آبادی مثل یک خانواده باهم فامیل بودند. همه با هم سخت کارمی کردند و درغم و شادی هم سهیم بودند. هرغریبه ای که به روستایشان می آمد بدون دیدن سخاوت بی حد و مرزشان آنجا را ترک نمی کرد. خلاصه بگویم، مردمی صمیمی، زحمت کش و بی آزار بودند.
یک روز نامه ای ازشهردار قیم خان دریافت کردند که می خواهد آنها را قبل ازنمازصبح ببیند. رابطه مناسبی با شهردار نداشتند. به خاطراین که قبل از آن دزدان قبیله خاتونگاه تعدادی از گاومیش هایشان را دزدیده بودند و وقتی که آنها نزد شهردار شکایت کرده بودند ازآنجا که شهردار از قبیله خاتونگاه بود، قضیه را پیگیری نکرده و عدالت را زیر پا گذاشته بود. از روی ناچاری به پلیس شکایت می برند. بعد پلیس به خاتونگاه رفته بود و سه ، چهارنفرشان را دستگیر کرده بود. وقتی شهردارخبر را شنیده بود، با دادن رشوه با سرگروهبان پلیس آنها را آزاد کرده بود و روز بعدبه روستای آنها آمده بود وهمه را سیرفحش کرده بود. برخلاف قانون با حرف های زشت و بد بیراح آنها را تهدید کرده بود و گفته بود که اگرباردیگرشما اشراراینچنین کاری بکنید، شما راطبق قانون شماره صدو ده قانون اساسی متهم و دستور بازداشت تان را می دهم.
عموخیرال ادامه داد:«بله پسرم، اون مردم بیچاره نه تنها گاومیش هایشان را ازدست دادند، بلکه مورد دشنام و بی حرمتی قرارگرفتند و تهدید شدند. مردان قویشان هم بالجبار سکوت کردند. چونکه کسی نمی توانست مقابل چنین مرد قدرتمندی بایستد. از آنروز دیگر تمام ارتباطشان را با شهردار بریدند وحالا که آن نامه را ازاو دریافت کرده بودند هیچکدام حاضرنبودند تا به درخواستش عمل کنند و به دیدارش بروند.
عمو برات بگه ، پسرخوبم، روزبعد خود شهردارشخصاً به روستا آمده بود و بعدازآنکه همه را سیرفحش کرده بود، گفته بود که اگرشما فردا به همراه زنانتان به خانه من نیائید و به من رأی ندهید، خودتان خوب میدانید که چه عواقبی برایتان دارد.
اینجا بود که سادورو همین مرد که می بینی،  قدش را راست کرده و سینه اش را جلو داده بود و با صراحت گفته بود:« قربان، شما همیشه مارا آزار داده ای، حالا چطور از ما توقع داری که به شما رأی بدهیم و دوباره انتخابتان بکنیم؟ آمده ای که رأی جمع کنی ؟ جمع کن. کسی ازما که رأی نخواهد داد. برای ما فرقی نمی کند که کی به شما رأی بدهد یا ندهد. این مشکل خود شماست. این مناسب ریش سفید ما نیست که دست زنانمان را بگیریم و وسط مردم ببریم تا به شما رأی بدهند.
عموخیرال ادامه داد:«آه پسرم، گفتن آن حرفها برای سادورو کار راحتی نبود. آقای شهردار با شنیدن حرفهای سادورو خشمگین شده و فریاد زده بود که مرتیکه  پدر سوخته چطور جرأت میکنی این حرفها را توی صورت من بزنی؟ می خواهی که دستور بدهم بال بسته بازداشتت کنند؟ یا به من رأی می دهید و یا همه تان را پشت هلفدونی می اندازم.
بعد سادورو هم عصبانی شد و مقابل اش غریده و گفته بود:« بس کنید دیگرآقای شهردار، فکرمی کنید ما نوکرشما هستیم؟ نانمان را که نمی دهید، ما نان خودمان را می خوریم، ما به هرکی که دلمان بخواهد رأی می دهیم. از اینجا بروید و کسان دیگری را تهدید کنید. ما شرف وناموسمان را برای شما گرو نمی گذاریم و شما هم این حق را ندارید که همین طوری وارد روستای ما بشوید و ما را تهدید کنید.
شهردارکه دیده بود هوا پس است، کوتاه آمده بود و موقع رفتن گفته بود:«خیلی خوب به هم می رسیم، دوباره گذرتان برای گرفتن آرد به من می افتد.»
انتخابات برگزارشده بود و شورای شهر و روستا هم انتخاب شده بودند و جشنهای مختلفی با حضورمدیران دولتی و زمینداران و خانهای محلی برگزارشده بود. نه تنهاهیچکدام از مردم روستایی فقیرکه رأی داده بودند دعوت نشده و کسی احوالشان را نگرفته بود و دوباره مثل همیشه فراموش شده بودند، بلکه برعکس آنهایی هم که مثل همین سادوروی بیچاره که سرکشی کرده و حرف حقی زده بودند به بیست و چهارساعت کاراجباری به پذیرائی کردن از مهمانان جشن محکوم شده بودند.
عمو خیرال فوتی توی آتش قلیان کرد و ادامه داد:«هرچه بود گذشت والان باید ببینی که چه برسر روستایشان آمد. دار و ندار شان را به غارت بردند و ...
پک عمیقی که به قلیان زد، به صرفه افتاد ودرمیان صرفه هایش ادامه داد:«بعد زمستان سردی آمد و زمین یخ زد. سادورو به همراه همسر و دخترش توی خانه اش خوابیده بودند. ناگهان نیمه شب سر وصدایی را توی حانه اش می شنود. بیدارمی شود. با ناباوری می بیند که هفت مرد نقابداربا بیل و کلنگ وارد خانه اش شده اند. تا سرش را برمیدارد، آنها بهش هشدارمی دهند که تکان نخورد و سرجایش بماند. اما چه کسی میتواند بیکاربماند و شاهد دزدی درخانه اش بشود. می خواهد تا بلند شود و به سویشان حمله کند که هفت نفری اورا می گیرند و دست و دهنش را می بندند و هرآنچه درخانه دارد را با خود به بیرون می برند. موقع رفتن به او می گویند که این نتیجه ایستادگی درمقابل کسی است که ازتو قویتراست. بعد که همه دارو ندارش را ازخانه بیرون می برند، درمقابل چشمانش به همسرش ...
زن بیچاره اش آن موقع حامله بود چیزی به زایمانش نماده بود. سه روز بعد از آنشب زن بیچاره می میرد. ازآنشب به بعد سادوروی بیچاره عقل اش را ازدست میدهد و دیوانه می شود. امروزازخانه اش خاکستری بیش برجای نمانده. ازآن واقعه فقط دخترش جان سالم بدر می یرد.  می بینی  که دائم اورا توی سرما و گرما روی کولش به اینور و آنور حمل می کند.
عموخیرال داستانش راکه به آخربرد، سادورو رادیدم دخترکی بردوش داشت می گذشت. ناخودآگاه این شعر را توی ذهنم مرور کردم:
« بگذار برگهای افتاده درخاک غرق شوند....
   

هیچ نظری موجود نیست: