۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

-    و باران بارید -


کراسی. آ. اوگوت – کنیا
ترجمه: هزبرمیرتیموری

رئیس قبیله ازدروازه ده گذشته بودکه دخترش اوگاندا اورا دیدکه داردمی آید. به سویش دوید. نفس، نفس زنان پرسید:« چه خبربابا؟ خوب یابد؟ همه اهل قبیله منتظرندکه بدانند بالاخره باران می بارد یا نه؟
لابونگوس دستان دخترش راکه به سویش درازکرده بود کنارزد وچیزی نگفت. اوگاندا بی اعتنا به برخورد سرد پدربه سوی قبیله دوید تا خبربازآمدن رئیس قبیله را به همه اعلام کند.
فضای قبیله ناآرام وهمه بی قراربودند. هرکسی بی هدف به اینطرف وآنطرف میرفت. زن جوانی درگوش هوویش پیچ وپچی کرد:«اگه مشکل بارون امروز حل نشه رئیس قبیله خل میشه.»
این اواخرهمه می دیدند که رئیس قبیله به علت فشارشدید و نگرانی که ازجانب مردم قبیله اش که مرتب شکایت می کردند، داشت لاغر و لاغرترمی شد. می گفتند:«گله مان دارد نفله می شود و زمین هایمان خشک و به زودی نوبت بچه هایمان هم خواهد رسید و بعد هم نوبت به خودمان...به مابگو که چه گلی باید سرمان بگیریم رئیس قبیله؟
برجسب مسؤلیت وراثتی که ازاجدادش به اورسیده بود، مؤظف بود تامثل یک رهبردانا و با تدبیرمردم قبیله اش را از بحران های موجود به سلامت عبوردهد. به جای اینکه خانواده خودش راجمع کند تا اول خبررا به آنها بگوید، یک راست به کلبه خودش رفت، این نشانه ای بود که نباید کسی مزاحمش بشود. داخل که رفت، پرده در را انداخت و به تنهایی درتاریکی کلبه به فکرنشست.
درحقیقت حفظ رهبریش برمردم قبیله ای که گرسنگی و خشکسالی و قحطی آنها را به کام خود کشیده بود دیگرقابل نجات نبود. زندگی دخترخودش هم درمعرض خطرجدی بود. هم چنانکه درتاریکی نشسته بود، اوگاندا دخترش رابه خاطرآورد که با آن زنجیرطلائی براقی برگردنش به پیشوازش آمده بود. پیش بینی هایش کامل شده بود«آره، همینه، اوگاندا، اوگاندا، دخترخودم که باید در این سن پائین بمیرد.
بی اختیاراشک برگونه هایش جاری شد و به گریه افتاد. رئیس قبیله که سمبل شجاعترین مردقبیله بود، نباید گریه می کرد. اما دیگر برای لابونگو چه اهمیتی داشت. حالادیگرفقط پدری بود که برای دختربیچاره اش گریه می کرد. اگرچه عاشق مردم قبیله اش لائو بود، اما دیگرلائو بدون اوگاندا دخترش چه معنی برای او می توانست داشته باشد. وجود اوگاندا جانی تازه درزندگیش دمیده بود. تا آنزمان خودش رابهترین رئیس قبیله ایی می دیدکه درگذشته به خودشان دیده بودند. زندگی درقبیله برای اوبدون دختر ُخشگلش چه معنی می توانست داشته باشد.
مثل آنکه اجدادش توی کلبه مقابلش نشسته باشند، باصدای بلند حرف می زد:«این همه زن جوان وپیردرقبیله هست، چراباید قرعه بنام اوگاندا بیافتد؟ او تمام چیزی است که من دردنیا دارم.»
شایدهم اجداش آنجا نشسته بودند و ازاومی خواستند تا به قولی که موقع انتخابش بعنوان رئیس قیبله داده بودعمل کند. مگردر مقابل بزرگان قبیله نگفته بودکه:«قسم می خورم برای سعادت قبیله درصورت لزوم جان خود وخانواده ام را فداکنم؟ حالا توی مغزش صدای اجدادش را می شنید. 
زمانی که بعنوان رهبرقبیله انتخاب شده بود، نوجوانی بیش نبود. بعدهم برخلاف اجدادش تا سالها به یک زن قناعت کرده بود، اما دراثرفشارمردم قبیله که شما زنت دخترنمی آورد باید زن دیگری بگیری، مجبورش کرده بودند تا زن دوم و سپس زن سوم و چهارم راهم بگیرد. ازدست قضاهمه هم فقط پسرزائیده بودند. تا این اینکه اززن پنچم صاحب دختری می شود وبه خاطرآنکه رنگ پوستش قرمز و براق بود نام اوگاندا را به معنی لوبیا براو می گذارند. اوگاندا تنها دخترش درمیان بیست فرزندی بودکه ازپنچ زن داشت. ازآنجا که یک دانه ونورچشمی رئیس قبیله بود، همه حتا زن پدرهای حسودش هم به اومحبت و توجه می کردند. چرا که فکرمی کردند بالاخره این دختراست ودیریا زود بزرگ می شود و با یک غیرازدواج می کند، پس تهدیدی برای پسرانشان نیست که جانشین پدرشان بشود.
رئیس قبیله درطول زندگیش هرگزبه یادنداشت که درچنین موقعیت دشواری برای تصمیم گیری گرفته باشد. اگربه خواست قبیله برای قربانی کردن جواب رد میداد معنی اش این بودکه او منافع شخصی اش را برمنافع قبیله ای که رهبری آنرا دارد ترجیح میدهد وازهمه بدتردل اجدادش را با سرپیچی ازوظیفه اش به درد می آورد وموجب خشم آنها می شد و باعث نابودی وازهم پاشیدگی قبیله لائومی شد. ازطرف دیگراگرهم قبول می کرد که جگرگوشه اش، تنها دخترش اوگاندا را قربانی قبیله کندکینه اش را از روحش نخواهد زدود و باقی خواهد ماند ونمی تواند مثل سابق به وظیفه اش بعنوان رئیس قیبله عمل کند. مطمئن بودکه به هرطریق دیگر آن کدخدای سابق نمی تواند باشد. حرفهای جادوگرقبیله نادیتی را هنوزتوی گوشش می شنیدکه گفت:«دیشب پاودو، پدرلائو به خوابم آمد و از من خواست تاچیزی به شما واهل قبیله بگویم.
نادیتی خواسته بودتا جلسه ای با حضورسران قبیله تشکیل دهند. بعد درجلسه ازقول پاودوگفته بود برای رفع خشکسالی و بارش باید دخترجوان و باکره ای راقربانی کنیم. همزمان که پاودو این حرفها به من میزد دخترکی را کناردریاچه دیدم که با قدی بلند واندامی باریک درحالی که دستانش را بالای سرش گرفته بودبا پوستی تیره مثل گوزن جوانی ایستاده بود. درچشمان خمارش حالت عجیبی داشت. مثل نگاه مادری که کودکش را گم کرده بود می مانست. درگوش چپش حلقه ای ودرگردنش زنجیری براق و طلائی آویخته بود. درعین حال که من خیره به زیبائی این دختر شده بودم، پاودوگفت:«ماازمیان تمام زنان قبیله این دختررا انتخاب کرده ایم. بگذارید که اوخودش را برای دفع شربه هیولای دریاچه بدهد. درروزی که این دخترقربانی شود، مطمئن باشید که باران باریدن خواهد گرفت وسیلی براه خواهد افتاد. پس به همه بگویید که درخانه هایشان بمانند تا ازخطرسیل درامان بمانند.
بعدوقتی که لابونگوس برخاسته بود تانظرش را اعلام کند، دیده بودکه تمام اعضای خانواده صورتشان خیس اشک است. گویی ازبغض زبانش بندآمده بود و نمی توانست لبش رابازکند. زنها و پسرهایش می دانستندکه خطرنزدیک است. شاید همه اش کاردشمنان شان بوده. چشمان لابونگوس ازاشک قرمزشده بود.
بالاخره زبان به سخن گشود وگفت:«مامی خواهیم کسی راکه برای همه ماعزیزاست ازدست بدهیم. اوگانداباید قربانی شود ...صدای بغض آلودش آنقدرضعیف بودکه گویی خودش هم به زحمت می توانست بشنود، اما ادامه داد:اجدادما انتخابشان را کرده اند. تا با قربانی کردن اوگاندا برای هیولای دریاچه باران دوباره باریدن بگیرد...
دقایقی سکوت برجلسه حاکم شد. بدون شک اندوهی وجود همه را دربرگرفته بود. سپس مادراوگاندا باشنیدن خبر و تأییدآن توسط شوهرش غش کرد و به زمین افتاد، عده ای اورا برداشتند وبه کلبه اش بردند. اما بقیه اهل قبیله با خوشحالی به پایکوبی و رقص پرداختند و آوازخوانان می گفتند:«اوگاندا خوشبخت است که به خاطرسعادت قبیله فدامی شود...برای نجات قبیله بگذارید او برود.
اوگاندادرحالی که توی کلبه نیمه تاریک مادربزرگش نشسته بود، ازخودش می پرسید که این چه خبری است که خانواده ازاوپنهان می کنند؟!. کلبه مادربزگ با فاصله زیادی ازکلبه پدرش درته ده واقع بود، به این خاطرهرچه گوشش را تیزمی کرد تا چیزی بفهمد، بی فایده بود. باخودش اندیشید: شاید درمورد عروسی ام صحبت می کنند... با تبمسی که درچهره اش نشست یکا یک جوانان قبیله رابه نظرآورد که با شنیدن نامش آب دهانشان سرازیرمی شد. یکی ازآن جوانها ِکچ بود. جوان خوش هیکل با چشمانی نه چندان آرام وخنده هایی پرسروصدا. باخودش اندیشید. اومی تواند پدرخوبی باشد اما به خاطرقد کوتاهش نمی توانست شوهرمناسبی برای اوباشد. برایش خجالت آوراست که موقع حرف زدن مرتب خم شود و اورا نگاه کند. بعد به دینو فکرکرد. جوان قوی هیکلی که لقب شکارچی شجاع قبیله را به اوداده بودند. جوانی که درکشتی گیری تبحروشکست ناپذیربود. خوب میدانست که دینوهم عاشق اوست. اما با این حال اوگاندا اندیشید که دینوآدم خشنی است وخشونتش با روحیه لطیف اوسازگاری ندارد و نمی تواند یک همسرعمرانی برای اوباشد و اگربا او ازدواج کند تمام عمرشان رابا دعواکردن حرام می کنند. نه، ازدینو خوشش نمی آمد.هم چنانکه فکرمی کرد با نوک انگشت با زنجیرگردنش ورمی رفت که یاد ئوسیندا افتاد. سالها پیش که کوچکتربود ئوسیندا زنجیر را به اوهدیه داده بود. هرچه بیشتر به ئوسیندا فکرمی کرد احساس می کرد که قلبش تندترمی زند. چشمانش را بست و با صدای آرام دعا کرد وگفت:« بذاراونی که میخوان برای من انتخاب کنند تو باشی، تو ئوسیندا، بیا و منو با خودت ببرئوسیندای من.
توی خیال ِ جوانی که دل به او بسته بود غرق شده بود که ناگهان باکناررفتن پرده کلبه ازجا پرید:«آخ مادربزرگ، منو ترسوندی...
باخنده ای پرسید:«ببینم مادربزرگ، دارید راجه به عروسی من تصمیم می گیرید؟ بذاربهتون بگم که من هرگزبا اونایی که شما انتخاب کنید عروسی نمی کنم.»
سپس با لحنی به شوخی برآن شد تا به مادر بزرگ بفهماند که به ئوسیندا دل بسته است. بیرون ازکلبه درمحوطه  باز ده اهل قبیله درحال رقص و پایکوبی و آوازخوانی بودند. حالا کم کم به سوی کلبه می آمدند. هرکدام کادوئی را باخود حمل میکرد تا در مقابل پاهای اوگاندا هدیه کنند. وقتی جلوترآمدند، اوگاندا کم کم داشت متوجه متن آوازشان شد... بگذاربرای نجات قبیله اوگاندا برود... اگربا رفتن اوگاندا باران می بارد ... بگذار برود... بگذارید اوگاندا فدای سعادت و نجات قبیله شود....
باخودش اندیشید که اینها خُل شده اند که دارند درمورد من می خوانند؟ برای چی باید من بمیرم. من که چیزیم نیست؟!. بعد دید که مادربزرگ با آن قیافه لاغر و استخوانیش پرده ی دم کلبه را به تمامی کنار زد، دستانش را به دوطرف ورودی کلبه تکیه داد و راهش رابست. درچشمان مادربزرگ موجی ازخطر را احساس کرد که گویی به اوهشدارمیداد که اتفاق شومی درانتظارش است. هراسان رو به مادربزرگ پرسید:«مسئله عروسی من نیست؟
رنگ ازرویش پرید. مثل موشی که دراحاطه گربه ای گرسنه افتاده باشد، احساس خفگی کرد. به نفس، نفس افتاد. در حالی که می دانست کلبه فقط یک دردارد. ناخودآگاه وهراسان در تقلای یافتن راهی به بیرون شد. برای زنده ماندن باید با چنگ و دندان می جنگید. اما راه خروجی نبود و درتله افتاده بود.
مثل ببری خشمگین به سوی درهجوم برد و مادر بزرگ راکنار زد. مادربزرگ که روی زمین افتاد، ازکلبه خارج شد. بیرون دید که پدرش با لباس عزا درحالی که دستانش را پشت کمرش قفل کرده بی حرکت ایستاده است. مچ دست اوگاندا را گرفت وازمیان جمعیت عبورداد و به کلبه مخصوصی که به رنگ قرمزرنگ شده بود برد. وارد کلبه که شدند دید که مادرش هم آنجاست. پدرخبر را رسماً به دخترش اعلام کرد.
دقایق طولانی درحالی که هرسه دورهم نشسته بودند سکوتی ماتم آلوده برفضای نیمه تاریک کلبه حاکم بود. انگار زبانشان بند آمده بود، کسی چیزی نمی گفت. تا آنزمان مثل سه سنگ اجاق همیشه گرم و صمیمی دورهم نشسته بودند، اگر اوگاندا برود از آنها فقط دو سنگ ناقص و بی فایده باقی می ماند.
خبرقربانی کردن دختررئیس قبیله مثل بادبه همه جا رسید. غروب جمعیتی ازاقوام وآشنایان با کادوهایی که بهمراه آورده بودند دورکلبه آمدند تابه نوبت به اوگاندا تبریک بگویند. هرلحظه که آفتاب پائین ترمیرفت، برتعداد آنها افزوده می شد. آمده بودند تادرجشنی که به این مناسبت قراربود برگزارشود بارقص و پایکوبی و شادی شب را به صبح برسانند. بعد درطلوع آفتاب یک به یک با اوخداحافظی کرده و بدرقه اش کنند. اهل قبیله انتخاب شدن بعنوان قربانی توسط ارواح مقدس را برای قربانی و خانواده اش یک افتخارمی دانستند که هرکسی شانس اش را نداشت. با شادی و آوازخوانان فریاد میزدند:« نام اوگاندا برای همیشه زنده خواهد ماند...
البته یک افتخار بود. یک افتخار بزرگ برای زن جوانی مثل اوکه برای نجات ملتش می بایست قربانی شود. اما برای مادری که دخترش را ازدست میدهد چه؟. توی این کشور و حتا قبیله خودشان این همه دختربود، چرافقط اوگاندا، دختردلبند او؟ تنها فرزندش، جگرگوشه اش. واقعن زندگی آدم چه معنی دارد؟
مادرهای دیگرکلبه هایی پرازدخترریزودرشت دارند چرا اوکه تنها یک دختر دارد را انتخاب کرده اند؟!.
قرص ماه به روشنی می درخشید ودرآسمان صاف هزاران ستاره سوسو میزدند. اهالی قبیله دردسته های سنی مختلف هم چنان می رقصیدند. اوگاندا باچشمانی خیس خودش رابه مادر چسبانده بود. این همه سال که با این قبیله زندگی کرده بود خودش را یکی ازآنهامی دانست که همه دوستش دارند، اماحالااحساس می کردکه غریبه ای است درمیان مشتی بیگانه. با خودش فکرمیکرد اینها که این همه سال به او ابرازعلاقه کرده بودند، چراحالا کسی برای او ناراحت نیست؟ پس این همه سال دروغ گفته اند؟ برای چی هیچ کاری برای نجاتش نمی کنند؟ آیا اینها نمی فهمند که چقدر دردناک است که اینطورجوان بمیری؟
وقتی که دوستان وهم سن و سالانش رادیدکه برخاسته اند تا برقصند، بغض اش ترکید ونتوانست جلوی گریه و زاریش را بگیرد. همه مثل اوجوان بودند و به زودی و بعد ازاوبه خانه بخت میرفتند وازدواج می کردند و بچه دارمی شدند... هرکدام صاحب مردی می شوند که دوستشان دارند وصاحب کلبه ای برای خودشان و مثل زنهای دیگربزرگ می شوند.
باعصبانیت به زنجیرگردنش چنگ زد و به ئوسیندا فکر کرد. دلش می خواست که ئوسیندا اینجا بود. دربین جمع دوستانش. بانگرانی اندیشیدکه نکند که مریض باشد؟. اگربمیرم این زنجیررا میخواهم با خودم زیرخاک ببرم و همیشه توی گردنم داشته باشم.
آفتاب که طلوع کرد، صبحانه مفصلی ازهمه نوع خوراکی برایش مهیا کردند و تا ازهرکدام که دلش خواست بخورد. «کسی که می خواد بمیره غذانمی خوره. بذارید این آدمهایی که خوشخالند بخورن.» به خوراکی ها دست نزد. فقط جرعه ای آب نوشید.
هرلحظه به موقع رفتنش نزدیک می شد. تا دریاچه یک روزراه بود. می بایست تمام شب را ازمیان جنگل های خشک راه برود. هیچ چیزنمی توانست به اوصدمه ای بزند. حتی اهالی جنگل و یاحیوانات وحشی، چراکه با روغن مقدس غسلش داده بودند.
ازلحظه ای که خبروحشتناک را ازپدرش شنیده بود مرتب منتظربودکه ئوسیندا پیدایش بشود تا اورا برای آخرین بارببیند. اما هرگزنیامد. یکی ازنزدیکانش گفته بود برای یک دیدارخصوصی ازقبیله رفته است. اوگاندا هم دیگرقبول کرده بود که ئوسیندا را نخواهد دید. بعدازظهربود، همه اهالی قبیله دردروازه روستا جمع شده بودند تا اوراموقع رفتن بدرقه کرده وآخرین نگاه را براو بیندازند. مادرش درتمام مدت گریه وزاری میکرد. رئیس قبیله با قیافه ای عزادار و گامهای سنگین خودش را به دروازه رساند و قاطی جمعیت شد. بازو بندش را درآورد، آنرا به دست دخترش کرد و گفت:«توبرای همیشه درمیان ماخواهی بوددخترم. روح اجدادمان با توست.»
اوگاندا درحالی که با ناباوری به حرفهای پدرگوش ایستاده بود به جمعیت خیره شده بود وهیچ نمی گفت. سرش را برگرداند و آخرین نگاه را به خانه پدریش کرد. این نگاه به معنی پایانی بود برهمه آن تخیلات و نقشه ها و آرزوهای کودکی و نوجوانیش. از روی دلتنگی صدای قلبش را ازتوی سینه اش می شنید. احساس میکرد که به غنچه گلی می ماند که درنطفه خفه اش کرده بودی و دیگرنمی توانست برای همیشه شبنم های صبحگاهی راببیند. به مادرگریانش نگاه کرد و یواشکی درگوشش گفت:«هروقت دلت برا من تنگ شد و خواستی مرا ببینی، به غروب خورشید نگاه کن، من اونجام...
مادرش رابرای آخرین باربه آغوش کشید وبه طرف جنوب برگشت تا راهش را به سوی دریاچه آغازکند. مادر، پدر، اقوام وهمه اهل قبیله به اوخیره شدند که ازدروازه روستا عبورکرد و کم کم دورشد ودورشد. همه دیدند که هیکل خوشتراش و زیبایش کوچکتروکوچکترشد پشت درختان خشک و بی برگ درافق روشن ناپدید شد.
وقتی درتنهایی و خلوت راه میرفت با خودش آوازی می خواند و صدایش تنها چیزی بود که همسفرش بود:
...اجدادمان گفته اند که اوگاندا باید بمیرد...
دختر رئیس قبیله باید قربانی شود...
اگرهیولای دریاچه ازگوشت من خوشش بیاید، باران خواهد بارید.
بله، آنقدر باران که سیلی به راه خواهد افتاد...
باد خواهد وزیدو رعد وبرق خواهد غرید..
و سیل تمامی خشکی و قحطی را اززمین با خود خواهد برد
اگر دختر رئیس قبیله در دریاچه قربانی شود...
باعث خوشحالی دوستان و هم سن و سالانش خواهد شد...
پدر، مادرم و اقوامم هم افتخارخواهند کرد...
هم بازیهایم برای ازدواج رسیده اند و می توانند با آنکه دوست دارند زندگی کنند... اما اوگاندا باید بمیرد...
اوگاندا باید درکنار اجدادش آرام بگیرد...
با نورنارنجی آفتابی که برسر و صورتش تابیده بود مثل شمع روشنی دربیابان وحشی به نظرمی آمد. رهگذرانی که دربین راه صدای خوش ِ آوازش رامی شنیدند سرراهش مات ومبهوت زیبائی اش می ایستادند. اماهمه تکرارمی کردند که بله اگربا رفتن توباران برزمینهای خشکمان می بارد، پس نگران نباش دخترزیبا ... نامت به یاد خواهد ماند و جاودانه خواهی شد...
نیمه شب خسته و کوفته از راه دوری که پیموده بود دیگر نای رفتن نداشت. زیردرخت خشک بزرگی رفت تادقایقی بنشیند. ازمشکش جرعه ای آب نوشید وسرش رابه تنه خشک درخت تکیه داد و بی اختیاربه خواب رفت. صبح که بیدارشدآفتاب وسط آسمان  بود. برخاست و پس ازپیمودن راهی دشوار و طولانی به محلی رسید که مرزمناطق قابل سکونت ومنطقه مقدس کارلاما بود. هیچکس ازاین منطقه جان سالم بدرنبرده بود. تادراین منطقه قدم می گذاشتند، با ارواح مقدس و روح بزرگ روبرو می شدند. اما اوگاندا می بایست از این منطقه مقدس عبورکند و مسیرش را به سوی دریاچه ادامه دهد. تابرای غروب درآنجاحاضرباشد. تعدادی ازمردمی که دربلندیهای دوردست صدایش رامی شنیدند، تلاش میکردند تاحتابرای یک لحظه هم که شده اورا ازدورببینند. صدایش گرفته بود وگلویش زخم شده بود، به زحمت آوازمی خواند. عده ای غروغرمی کردند که آوازش نامفهموم است، صدایش درنمی آید. عده ای هم اگرچه با اواحساس هم دردی داشتند اما کاری برای نجاتش هم نمی کردند. وقتی اوگاندا که حالا به کنارپرچین منطقه ممنوعه رسیده بود، می خواست تا پرچین را کناربزند و وارد بشود، پسربچه ای خودش را ازمیان جمعیت جدا کرد و به سویش دوید. به اوگاندا که رسید. گوشواره ای را با دستان لاغرش به اوداد وگفت:«اگربه اون دنیا رفتی، این گوشواره را به خواهرم بده. اوهفته پیش مرده. او گوشواره اش را فراموش کرده.
اوگاندا که بُغضی توی گلویش نشسته بود، مانده بود با درخواست بچه بخندد یا گریه کند. حلقه را ازپسرک گرفت و آب وغذایش را به پسرک داد. چون دیگرنیازی به آنها نداشت.

هیچ نظری موجود نیست: