۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه


-          یک روز از زندگی یک طالع بین–


آر. کی. نارایان – هند
ترجمه هژبرمیر تیموری



        رأس ساعت دوازده کیفش را بازکرد. وسایلش را بیرون آورد، چند دانه صدف، یک روبان چهارگوش با نقشهای جدولی، دفترچه یادداشتی وسپس یک صندوقچه چوبی محکم، همه را جلویش پهن کرد. وسط پیشانیش را که با خاکسترمقدس قرمز کرده بود برق میزد. درچشمان رازآلودش هرلحظه رنگی تازه می درخشید. تصویر مشتریان ساده ای که مقابلش برای شنیدن پیشگویی های که آرامشان می کرد نشسته بودند.
 نقش پیشانی وریش بلندی که ازچانه استخوانی اش آویخته بود، تأثیرشعله های جادوئی نگاهش را شعله ورترمی کرد. فقط با ظاهری اینچنینی می توانست اعتماد آدمهای ساده راجلب کند. برای اینکه ابهت ظاهریش را نشان کامل کند امامه ای به رنگ زعفران را هم به سرش گذاشته بود. با اثری که این ظاهررنگارنگش داشت، مردم مثل زنبورهایی که به سوی گل کوکب هجوم می برند را به سویش می کشاند. زیرسایه پهن یک درخت تمرهندی که بر گذرگاهی درحاشیه پارکی که درنزدیکی ساختمان شهرداری بود نشسته بود. محل نشستنش با ذکاوت انتخاب کرده بود که ازسویی قابل دید بود.از گذر گاهی که کنارش نشسته بود، ازصبح زود تا تاریکی هوا همواره مملوازجمعیتی پرجنب وجوش بود که درحال عبور ومرور و یا خرید درهم می لولیدند و سراسرامتداد پیاده رومملو ازفروشنده ها ودکه های متنوع وسرگرم کننده مثل عطارهای دستفروش، دلال ها و سمسارهای و کهنه فروشها بساط پهن کرده بودند.
ازهمه مهمتردونفریکی فروشنده پارچه های ارزان فیمتی بود که با فریادهای حراج، حراجش درتمام روز نظرهرعابری را به خود جلب می کرد و دیگری فروشنده بادامهای بوداده ای بود که هرروز بامهایش را نامی تازه میداد، یک روزآنها را بستنی بمبئی و روزدیگربادام دهلی و یا غذای راجا و ... صدا می کرد. با این لقب هایی که به بادامش میداد خوب می توانست مردم را به سوی خودش بکشاند. با وجود آنها طالع بین هم درجذب مردم بسوی خودش موفق بود. زیرشعاع مشعل بادام فروش که بالای کومه بادامهایش زبانه می کشید به کارش مشغول بود. خاموش شدن چراغهای برق خیابان و نورهای مغازه های برجادوئی بودن فضای محفلش می افزود.
بعضی ازفروشنده ها چراغ توری و بعضی مشعلی و یاچراغ نفتی را روشن کرده بودند. چند فروشنده ای از جمله طا لع بین می بایست ازشعاع نورهمسایه شان استفاده می کردند چرا که خود روشنایی نداشتند. نورهای کوچک و بزرگ وسایه هایی متحرکی که درهم آمیخته بود، فضای خاصی به آنجا داده بود.
 وقتی که بدنیا آمده بود هرگزنمی دانست که آینده خودش را پیش بینی کند. اما امروزبه طالع بینی تبدیل شده بود که می توانست آینده دیگران را پیش بینی کند. درزمان کودکی و نوجوانیش مثل مشتری های ساده لوحش خود نیزازستاره های چیزی نمی دانست. اما حالا چیزیهایی می گفت که آنان را به وجد می آورد. وقتی فکرش را میکردی زیاد هم شغل فریبکارانه ای نبود. اگرچه پیشگویی و طالع بینی هم کارساده ای نبود و دانشش را به سادگی بدست نیاورده بود. سالها مطالعه و شاگردی و تمرین کرده و ریاضت کشیده بود. حالا اوهم آخرشبها مثل بقیه با مبلغی که حاصل کاری شرافتمندانه بود به خانه می رفت.
روستایش را بدون هیچ قصدخاصی ترک کرده بود. اگردرروستایشان می ماند می بایست کاراجدادیش کشاورزی را ادامه میداد. ازداوج می کرد تشکیل خانواده میداد و درخانه پدریش پیرمی شد. اما تصمیم گرفته بود تا راه دیگری را انتخاب کند. بی خبرخانه پدری را ترک کرده و صدها کیلومتر ازکش وکوه و کمررا پشت سربگذارد وخودش را به شهری دور برساند. برای یک روستایی این مسیر و این انتخاب کارساده ای نبود. تصمیم گرفته بود تا خودش را ازقید و بندهای مادی و معنوی زندگی و روابط پیچیده بشری رها سازد. درکنارتمریناتش برآن شده بود تا وسعت دیدش را گسترش دهد. کم کم به درک مشکلاتی از روابط و زندگی انسانها  پی برده بود. برای پاسخ گفتن به هرسؤال مشتری سه روپیه می گرفت. تا مشتری داستانش را تمام نمی کرد لب به سخن نمی گشود. بعد که ازلای داستانها و تعریف های مشتری به اندازه کافی موضوع پیدا می کرد تا او را راهنمائی کند و به او مشاوره بدهد. هرچه بیشتر مشتری را به وجد می آورد مزد بیشتری دریافت می کرد. اما بعضی اوقات مشتریهایی پیدا می شدند که حرفهایش را نادرست می دیدند و به همین علت کمتر به او پول می دادند. درچنین شرایطی می پرسید:« آیا زن دیگری درخانواده شما هست؟
و یا مثلا برای اینکه شخصیت مشتری را بشناسدو او را وادارکند تا ازخودش بگوید می گفت:« تمام مشکلاتتان مربوط به خصوصیات خاصتان است.» و یا می گفت:«ممکنه علتش تغییرموقعیت ستاره بختتان باشد؟ ویا شما طبیعت سرکشی دارید و یا هیکل درشتی و.... به هر طریقی بود راهی می یافت تا مشتری را دوباره به خودش بکشاند و مانع ازبه شک افتادنش شود.
بادام فروش وسایل را جمع کرده بود و داشت آماده می شد تا باغروربه خانه اش برود.  با رفتن بادام فروش طالع بین هم دیگرماندن نداشت، چون بدون شعله مشعل بادام فروش درتاریکی فرومیرفت، پس می بایست اوهم بساطش را کم کم جمع می کرد. تا قبل ازخاموش شدن مشعل برخاست و صدف ها و دیگر وسایلش را جمع کرد و در کیفش گذاشت. سرش را که برداشت مردی را مقابلش دید که به او خیره ایستاده است. به نظر می رسید که یک مشتری احتمالی باشد. گفت:«شما چقدرنگران به نظرمیرسید. بهتره که کمی بنشینید و طالع تان را ببینم.»
وقتی به مرد که داشت چراغ دستیش را فوت می کرد اصرار کرد، او درجوابش گفت: توهم اسم خودت را گذاشتی طالع بین؟
طالع بین که از این حرف مرد خوشش نیامد گفت:« شما طبیعتی دارید که ... »
مرد توی حرفش پرید و گفت:« برو ببینم بابا... چرت و پرت نمی خوام بشنوم.»
طالع بین با خونسردی مچ دستش را گرفت و گفت:« من فقط سه روپیه برای جواب به هرسؤالت می گیرم و نتیجه اش را می بینی.»
مرد دستش راعقب کشید و یک دهم آننا * بیرون آورد نشانش داد وگفت:« من چند سؤال دارم. اما به شرطی میدم طالعه ام را ببینی که اگردیدم حرفهایت دروغ بود، باید بهره آننایم را هم بدهی و اگر واقعن راست گفتی من به جایش پنج روپیه بهت میدهم.»
طالع بین گفت:« نه، اگه راست گفتم هشت آننا بهم بده.»
مرد قبول کرد و گفت:« اما به شرطی که اگر روغ گفتی دوبرابرهرچی که بهت میدهم پس بدی.»
پس از چانه زدنهای بسیاردوطرف قبول کردند. طالع بین گفت:«طالع که مشغول خواندن وردی شد، مشتری سیگاری روشن کرد. شعله کبریت مشتری که روی صورتش افتاد، طالع بین تبسمی کرد. درحالی که مشتری به او که درتاریکی صورتش به زحمت پیدا بود و هرازگاه با نورماشین هایی که ازخیابان رد می شدند برای لحظه ای روشن می شد خیره مانده بود. بینشان سکوتی خاص حاکم شد. تنها بوق اتومبیل ها و گاه غرو ناس اسبان گارچی ها بگوش می رسید. مشتری گوشه ای نشست و درحالی که پُکهای عمیقی به سیگارش میزد با خونسردی به طالع بین خیره مانده بود.
طالع بین سرش رابرداشت. چشمهایش را گشود و دستش را به سوی مشتری درازکرد وگفت:«بگیر، پولهایت را بگیر. من به این شرط بندی عادت ندارم.»
مشتری مچ دستش را محکم گرفت و گفت:« راه برگشتی نیست. باید سرحرفت بمانی. خودت خواستی و اصرار داشتی. حالا هم باید تا آخرش بری.»
طالع بین که تن صدایش از ترس به لرزه افتاده بود گفت:«امروز نمی توانم. من قول میدهم فردا به طالعت را ببینم»
مرد دستانش را به طرف صورتش پس زد و گفت:«خیر، باید همین امشب ببینی.»
طالع بین که دید چاره ای ندارد، با گلوی خشک و صدای گرفته ای گفت:« خوب، پای یک زن درمیان است...
مشتری حرفش را برید وگفت:« وایسا، حالا وحوصله چرت وپرت شنیدن ندارم. فقط بگوببینم درجستجویی که شروع کرده ام موفق می شوم یا نه، بعد می توانی بروی وگرنه تا قران آخر را ازت نگیرم نمی گذارم بروی.»
طالع بین هم از روی ناچاری یک سری ادای جادوگرها را درآورد و زیرلب وردهایی خواند و گفت:«خیلی خوب. بگذارببینم چه می توانم برایت بگویم. حالا پس اول یک روپیه بده تا اولی را بگم وگرنه هیچ نمی گویم و توهم هرکاری که دوست داری میتوانی بکنی.»
مرد اندکی فکرکرد وقبول کرد. طالع بین هم گفت:« تو روزی مثل یک جسد درجایی رها شده ای. درست یا نه؟
مشتری که  نمی خواست خیلی زود اعتمادش را به طالع بین نشان دهد. گفت:« کافی نیست. بیشتربگو.»
طالع بین گفت:« می بینم که چاقویی توی شکمت فرو رفته. درسته؟
مشتری پیراهنش را بالا زد وجای زخم چاقو را نشان داد وگفت:« این یکی درسته مشتی. اما بعد چی؟
«بعد ترا توی چاهی که کنارمزرعه ای بود، مثل یک مرده جا گذاشت و رفت.»
«درسته، اگریک رهگذراتفاقی از آنجا عبورنمی کرد و نجاتم نمی داد حالا من مرده بودم.» پرسید:« خوب حالا بگو ببینم میتوانم او را پیدا کنم؟
طالع بین گفت:«متاسفانه هیچ وقت. چرا که چهارماه پس ازآنکه به شهر دوری فرارکرد، همانجا مُرد و الان هم تودیگر نمی توانی پیدایش کنی.»
مرد ازتأسف اینکه نمی تواند ضاربش را پیدا کند از روی عصبانیت آه بلندی کشید و طالع بین ادامه داد:« ببین گورو نایا....
مردبا تعجب توی حرفش پرید وگفت:« تو اسم مرا هم میدانی!
طالع بین ادامه داد:«همانطوری که من چیزهای دیگررامیدانم بهت توصیه میکنم که با اولین قطاربه روستایتان که فاصله دوروزدرشمال اینجاست برو چرا اگر دورازخانه ات بمانی خطر بزرگتری ترا تهدید می کند.»
بعد با نو دوانگشتش مقداری خاکستر مقدس را برداشت و توی پیشانی مرد کشید و گفت:« بروبه خانه ات و هرگزبه جنوب نیا و مطمئن باش که صد ساله می شوی.»
مرد پرسید:«چرا باید ازخانه ام دوربشوم؟ من فقط آمده بودم تا این مرد را پیدا کنم و به سزای عملش برسانمش.»
سرش را مقابل طالع بین بعنوان عذرخواهی ازبرخوردش خم کرد و گفت: امیدوارم که حالا سزای عملش را دیده باشد.»
طالع بین سرش را تکان داد و گفت:«بله همینطوره. او بطور وحشتناکی توسط یک کامیون له و لورده شد.»
حالا دیگرهمه بساطشان راجمع کرده و رفته بودند و دور وبرشان خالی شده بود، درتاریکی مطلق فرو رفته بودند. مرد مشتی سکه توی دست طالع بین گذاشت و درتاریکی گم شد.
شب به نیمه رسیده بود که طالع بین به خانه بازگشت. دید که زنش دم در منتظرش ایستاده است. زن با دیدن شوهرپرسید که چرا دیربه خانه آمده. طالع بین مشت پول را کف دست زنش گذاشت وگفت:«ازاینها بپرس. همه اش مال یک مشتری بود.»
زن سکه ها راشمرد و با خوشحالی گفت:« دوازده ونیم آننا. حالا فردا می توانم به اندازه کافی خرما و نارگیل بخرم. این طفل معصوم ازصبح برا یه ذره خوراکی نق زده. حالا می توانم فردا برایش چیزی درست کنم »
طالع بین گفت:« خوک کثیف گولم زد. اول قول داد که یک روپیه بهم بده.»
زن نگاهی به شوهرش کرد و گفت:« نگران به نظر میرسی. چیزی شده؟
« چیزی نیست.»
بعد ازصرف شام برای زنش توضیح داد وگفت:« میدونی که امروز بارسنگینی از روی دوشم برداشته شده؟ تمام این سالها فکرمی کردم که دستانم به خون کسی آلوده است. این دلیلی بود تا ازخانه و روستای خودم فرارکنم و به این خراب شده بیایم و با تو ازدواج کنم و این همه سال آواره بشوم. امشب متوجه شدم که او زنده است و نمرده.»
زنش با تعجب پرسید:« می خواهی بگویی که کسی را کشته ای؟
طالع بین گفت:« بگیر بخواب دیر وقت است.»
  

هیچ نظری موجود نیست: