۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه


-         نامه ای از خانه –


محمد دیاب -  مصر
ترجمه: هژبر میرتیموری

جایی درشرق کانال سوئز، بین ال کانتارا و پورسعید، کارآماده سازی با قدرت تمام پیش می رفت. صدها کارگرعرب با دشداشه وچفیه به سر و با پوستهای سوخته ازآفتاب داغ ژوئن، خیس عرق و با رنج تمام درنظمی خاص و خستگی ناپذیر با بیل و گلنگ مشغول حفاری بودند. گاه گلنگ ها که به سنگ و شن بر خورد می کردند چرقه ای ازآنها برمی خاست. سبدها را یک پس ازدیگری پرشن می کردند و هُل می دادند و سبد خالی دیگری پیش می کشیدند. بعدکسی سبد پرشده را با دستهای لاغر ودرازش برمی داشت و روی سرش می گذاشت وبه زحمت قدش را زیر سبد شن راست می کرد تا ازگودال عمیق برای لوریس بالا بیاورد.
باوجود خستگی وگرمای سوزان آفتاب، صدای آواز خواندن کارگران لحظه ای قطع نمی شد. ازته گودال صدای آوازعمیق و پرسوزکارگری ازهمه بیشتر به گوش می رسید، آوازی که بیشتر به ناله میماند، گویی که از ته عمیق کانال برمی خواست:
ازجنوب تا شمال امتداد دارم
فرزند دلبندم را تنها گذاشتم
تا برای نانش بردگی کنم
آه ای خدا...آه ای خدا...
کارگران دیگردرجوابش می خواندند:«تحمل، تحمل کن برادر...
کمی آنطرفترماشین لایروبی باسرصدای و دود زیاد مشغول کندن کانال بود. چرثقیل بزرگ بندری هم با چنگک های قوی و پنجه های پولادینش مشغول بیرون آوردن قطعات بزرگ آهن ازعمق آبی کانال بود. همه جا درکناره اسکله قدیمی درمیادین کار و زارپتک هارا میدیدی که بالا می رفت و محکم برسنگ ها فرود می آمد. ضربه های محکم و هماهنگ پتک  که برسنگ ها فرود می آمد غرشی یک صدا را تشکیل می داد که با صدای ضربات بلامقطع چکش نجارها و آهنگرها به هم می آمیخت. با این همه صدای متفاوت که درفضای اسکله می پیچید، یک ملودی هماهنگ و درعین حال ترسناک را احساس میکردی، گویی قطعه ای ازیک سنفونی انقلابی و خشن را اجرا می کردند که با آوازی آمیخته باعرق جبین پدرانی دورازفرزند با شن و آب دو دریا که درکانال به هم میرسید درهم می آمیخت.
ازهمه مهمترفریادهای سرکارگرهایی که گاه با شوخی و گاه با دشنام های دوستانه کارگران را تشویق می کردند. سرکارگر زومبای مرتب سرشان داد میزد، یالا پُرخورها، یالا...بعد آنها بی آنکه سرشان رابلند کنند مشغول کارلبخندی میزدند. هرازگاه کشتی های بزرگ و رنگارنگی به آرامی و بی تفاوت ازکانال می گذشتند و با عبورهرکشتی آشغالهای روی آب همراه با امواج به ساحل می آمدند و برصخره های سنگی کانال جایی که آنها کارمی کردند برخورد می کردند و سپس با چنگال آهنی جرثقیل بیرون کشیده می شدند. ازطلوع آفتاب یک نفس تا نیمه های شب کارادامه داشت و سروصدای پتک وچکش قطع نمی شد. فقط ظهرها برای صرف نهاریک ساعتی استراحت می کردند. بعد دوباره چرخ دنده ها به حرکت درمی آمدند و تحرکات شروع می شد.
اگرچه روز به سختی به آخرمی رسید، اما بالاخره شب فرا می رسید. هرچه هواتاریکترمی شدصدای آوازها آرامترمی شد. سختی کار رامی شد درچهره ی تک تک کارگران دید. سرکارگر کمترشوخی و تشویق می کرد و سر وصدای موتورجرثقیل هم کندترمی شد.
انگاردستی مهربان و نامرئی ازافق دور دراز شد و آفتاب را ازآسمان پائین کشید. و آفتاب که غروب کرد آوازهای کارگران نیزخاموش شد. دیگرنه همهمه ای و فریادی و نه غرش پتک و چکشی. مثل آخرین بخش ازسنفونی فقط صدای برخورد موجهای بود که به ساحل سنگی کانال برخورد میکرد. به آرامی کارگران وسایل کارشان را زمین می گذاشتند و به سوی چادرهایشان که درامتداد کانال خیمه زده بودند می رفتند. مثل آنکه بعدازنمازاز مسجد بیرون آمده بودند، دربین راه گروه، گروه پچ وپیچ کنان بسوی استراحتگاهشان می رفتند. تاریکی شب به آرامی برچادرها یشان درگستره افق خرامید و کم کم ستاره ها درآسمان پاک و تیره به سوسوافتادند. دراطراف چادرها دسته دسته ازخستگی و بی حالی روی شنها درازکشیدند. بعضی ها توتونهای ارزانشان را ازجیب درآوردند و سیگاری روشن می کردند و بعضی با لیوان های زنگ زده شان جرعه ای چای می نوشیند. نسیم خنک تابستانی بدنهای خسته وکوفته شان را نوازش می کرد و گویی جانی تازه درکالبدشان میدمید. سایه آدمها و اشیا و چادرها و حتا جرثقیل روی زمین شنی تاعمق تاریکی کشیده شده بود و به اشباهی ناشناخته می مانستند. هرازگاه یک کشتی مثل قصری متحرک با اتاقهای و پنجره های روشن درتاریکی کانال رد می شد.
بافرارسیدن سپیده دم فریادی برخاست. صدای کسی نبود که تمام شب را تا صبح یک ریزسرفه زده بود. صدا توسط صداهای دیگری پاسخ داده می شد. همه چیزبه حرکت درآمد. آفتاب به زحمت داشت ازپس افق بیرون می آمد. برای کارگران روز دیگری مثل همیشه آغازشده بود.همه چیز گواهی میداد که امروز هم یک روز معمولی است و اتفاق مهمی نخواهد افتاد.
 حوالی ظهر قایق موتوری ازسمت غرب شتابان پیش آمد و درکناره کانال پهلوگرفت. توی قایق رمزی افندی رئیس پروژه وسط قایق باقد راست واعتماد بنفس همیشگی اش ایستاده بود. کلاه ارزان آفتابگیری به سرگذاشته بود وکیف پری ازکاغذهای نه چندان مهم دردست داشت. با تکان دادن دستش به نگهبان و دو نفر ازسرکارگران که برلبه اسکله منتظرش ایستاده بودند سلامی داد و پیاده شد و یک راست به سوی مهندسان رفت. بدون تشریفات به طرف یکی ازسرکارگرها رفت وگفت:«میگم رییزک، آیا کسی به نام محمددین ابو ال ورید پیش توهست؟
«نه آقای رمزی، او پیش زومبای کار میگنه.»
«خیلی خوب، این کاغذ رو بگیربراش توسط پست اومده.»
سرکارگرنامه راگرفت و به طرف سرکارگر زومبای که روی کومه ای از شن درحالی که هیکل لاغر و بلندش را به چوب بلندعصامانندی تکیه داده بود و درحال داد و بیداد کردن برسر کارگران بود برد.
«هی محمد دین پیرمرد پرخور، بگیر، برات نامه ازشهر اومده.»
ازمیان گروهی ازکارگران با صورتهای سوخته، مردی با قیافه ای نحیف و لاغرجدا شد و پیش آمد. روی صورت استخوانی وعرق کرده اش گردی ازشن نشسته بود. دستی به ریش بهم ریخته اش زد و شن هایش را تکاند. گویی کمرش زیرگونی خالی که برای محافظت ازآفتاب روی سرش داشت خم شده بود. درحالی که  سبدخالی رابرشانه گرفته بودکه باد ذرات شن داخلش را به اطراف می پراکند، جلوترکه آمد سبد را زمین گذاشت و با دستهای سوخته واستخوانی و شن آلودش نامه را گرفت، نگاهی به آن کرد و سپس درجیب پیراهنش فرو داد ولنگان لنگان به سوی کامیونی که آن طرفترآماده حرکت بود رفت. با کمک کارگران دیگرکه سوارشده بودند بالا رفت و کامیون حرکت کرد تا آنان را به چادرهایشان ببرد تا با لباسهای و دستهای آلوده شان ساعاتی را آرام گیرند و برای روز کاری دیگری آماده شوند.
محمد که به چادرش که رسید کیسه بزرگی راکه همه وسایلش ازلباس گرفته تا مواد غذائیش را درآن جا داده بود بیرون آورد. دست توی آن برد و قطعه ای نان سفت و خشک شده و تکه ای پنیر و دانه ای پیازرا بیرون آورد و درکیسه را بست. رفت وکنارچهارهم اتاقش پاهایش راضربدری روی هم انداخت و نشست. خوراکیش را روی دستمال کهنه ای که مقابلش پهن کرده بود و گذاشت و بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند مشغول جویدن شدند. درحالی که لقمه خشک را لای دندانهایش می جوید، به نامه که آنرا روی سینه اش احساس می کردفکر کرد. بعدازاینکه غذایش را خورد دستمال را تکاند و تا کرد و توی کیسه فرو داد. ازچادر بیرون رفت و ایستاد. درحالی که با یک دست پشتش را می خاراند به اطراف نگاه می کرد. سرکارگر رمزی را دید که با بقیه سرکارگرها مشغول گقتگو بود. جلو رفت و نامه را بازکرد و با احترام نامه را به سویش دراز کرد وگفت:«ببخشید قربان، میشه لطف کنید و این نامه را برای من بخوانید؟.
آقای رمزی نگاه معنی داری به او کرد وبا لحن تندی گفت: «مرتیکه، فکرمی کنی من بیکارم؟ کاردیگه ای ندارم؟
سرکارگردیگری که کنارش ایستاده بودتاکید کردکه:«اوه، فهمیدی که چی گفت؟.»
محمد چیزی نگفت و درمحوطه استراحتگاه براه افتاد تایکی ازکارگرانی راکه می دانست می تواندبخواند پیداکند. کنارچادر مهندسان اورا دید که مشغول خوردن غذایش بود. جلو رفت و نامه را دستش داد و مقابلش روی زمین نشست. مرد درحالی که که آخرین لقمه اش را می جوید شروع به خواند نامه کرد. محمد طوری ساکت نشسته بود به مرد خیره شده بود که گویی داشت به سوره ای ازکتاب مقدس گوش می داد. نوشته بود:
...به پسرم  محمد دین ال ورید همدان.
ما همه سلام میرسانیم و آرزومندیم که حالت خوب باشد. لازم است که به اطلاع برسانیم که زنت زبیده ابو ال موجود دو روز است که به رحمت خدا رفته و ما اورا با بجای آوردن همه مراسم لازم به خاک سپرده ایم. ازاین بایت نگرانی نداشته باشید ماهم از این دوربه توتسلیت می گوئیم. همه به تو سلام میرسانند بخصوص پسرت همدان که خیلی دلش برایت تنگ شده وهزارتان سلام برایت می فرستد. پسرم ما نیازمبرم به پولداریم. آیا میتوانی مقداری برایمان بفرستی؟ چون اوضاع مان خیلی خراب است و فقط خدا میداند که چه برسرمان میآید.
پدرت ابو ال ورید همدان
ریاض ال قیصر – از ناجیه کوث
مرد خواننده، تمام حرفهایی که روی نامه بود را خواند.
نوشته شده توسط خادم الله عمویت محمد دین موجود. تسلیت برادرزاده. مواظب خودت باش.
 بعد ازآنکه نامه راتمام شنید آنرا پس گرفت و باچشمانی پرازاندوه به اینور و انورنگاهی اندخت. برخاست و بی هدف توی محوطه چادرها به راه افتاد. نمی دانست که چه بایدبکند، تا آنزمان درچنین موقعیت دشواری گرفتارنیامده بود. باخودش اندیشید که آیا دردش را با بقیه درمیان بگذارد و یا نه و مردانگی اش راحفظ کند و بروی خودش نیاورد. توی این فکرهابود که خواننده نامه ازپشت سرگفت:«تسلیت میگم.غم آخرت باشه. ناراحت نباش زندگی همینه دیگه.»
محمد با صدای گرفته ای جواب داد:« ممنونم.»
محمد همچنان توی محوطه شنی بی هدف قدم میزد ومثل اینکه قدرت برداشتن پاهایش رانداشت. موقع راه رفتن مثل تراکتور زمین زیرپایش را شخم میزد. اما نامه کارخودش را کرده بود. خبرکمی نبود. زنش، مادر پسرش همدان مرده بود. خانواده درمذیقه مالی بودند. بی اختیاراشک ازگونه هایش سرازیرشد. چیزی که تعجب اورا برانگیخته بود این که هرگزنفهمیده بود که زنش مریض است. چطورممکن بود که بی دلیل و یک دفعه کسی بمیرد.
سعی کرد تا آخرین روزهایی را که با اوبوده به خاطر بیاورد. اما تصویرروشنی به نظرش نرسید. تمامی چیزی که از اوجلوی چشمش آمد ، یک زن سراپا سیاه پوش. به گونه ای که هیچ جای بدنش قابل دید نبود. صورت رنگ پریده با دوتا چشم ریز وهمیشه اندوهگین. تمام مدتی که با زنش زندگی کرده بود آنقدر نبود که خاطرات زیادی از او در ذهنش بماند.
دو سال پیش که برای جشن عید فطرمرخصی گرفته و به روستایشان بازگشته بود، پدرش اورابا نشان دادن زبیده دختر عمویش غافلگیرکرده بود. برایش خواستگاری کرده بود و خیلی زود ازدواج کرده و زبیده به خانه شان آمده بود تا علاوه بر همسری محمد درکارهای خانه به مادرش که بعدازعروسی خواهرانش تنها مانده بودکمک کند. محمد ازنه سالگی زبیده را ندیده بود. بهرحال توی همان ریاض ال قیصرازدواج کردند. پس ازشب عروسی توانسته بود که فقط سه روزپیش زنش بماند. چرا که می بایست به قطاری که ازکورث به شمال می رفت برسد تا سرکارش برگردد. سال بعد برای که برای عید فطرمی خواسته بود تا به خانه برگردد، درایستگاه قطارقاهره بعنوان هدبه پیراهن زرین سه پوندی و مقداری النگوی پلاستیکی ارزان قیمت را خریده با خوشحالی برایش برده بود. شنیده بود که برایش پسری بدنیا آورده و نامش را همدان گذاشته اند.
وقتی که به خانه رسیده بود درطول مدتی که پیش زنش بود کمتردرخانه می ماند. فرصتی پیش نمی آمد تا با همسرش خلوت کنند. فقط درتاریکی شبها بی آنکه بتواند صورتش را ببیند لحظاتی که اوبا دستان زبرش بدن نرم زنش را لمس می کرد هیچ نمی دید. پس ازآن شبهاهم چیزمشخصی ازاوبه خاطرش نمی آمد تا صورت و حالاتش را بیاد بیاورد. حالامی دانست که اگربه دیارش ال قیصربرود دیگرحتا ازآن شبهای تاریک و بدن نرم وهیجان برانگیزهم خبری نیست.
کشتی مسافری بزرگی ازکانال درحال عبوربود زنان و مردان مسافری که روی عرشه به لبه های نرده تکیه داده بودند، به سوی کارگران دست تکان میداند. اما کارگران بی تفاوت به آنها مشغول کارشان بودند. سرکارگرها شروع کاررا اعلام کردند. اما محمد به طرف دیگررفت. درحالی که همه به اونگاه میکردند دیدند که خیره به جلوپیش می رود. مثل آنکه چیزهایی از زن و پسرش را بیاد آورده بود، می رفت تا گوشه ای بنشیند و آنها را به خاطربیاورد. سرش را پائین انداخته بود و میرفت. سرکارگر رمزی صدایش کرد:«آهای پرخور بی خاصیت، کجا داری میری؟ چه مرگته محمد؟ یالا برو سرکارت.»
محمد بی آنکه چیزی بگوید، سبد پرشن رابا دستان ضغیف و لاغرش برداشت وروی دوشش گذاشت و همراه با دهها شن کش دیگرازته گورعمیق به سوی لوریس بالا آورد. بعد مثل همیشه سبد راخالی کرد و با سبد خالی یک طرف شانه اش انداخت و ازهمان راهی که بالا آمده بود به ته گوربرگشت. جرثقیل مثل هر روزغرید و صدای پتک ها برخاست و بعد صدای ضربه چکش نجاران و و آواز کارگران از سرگرفته شد
بی آنکه خودش بفهمد نامه ازجیبش سرخورد و ته گورافتاد. نامه درگل ولای زیرپای کارگران مدفون شد و بعدهمراه با سبدهای پرشده به بیرون برده شد تا توسط کامیون به مکانی نامعلوم برده شود.

هیچ نظری موجود نیست: