۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه


-         بارتولوی کور –

پابلو آنتونیو کوآدرا – نیکاراگوئه
ترجمه: هژبرمیرتیموری

          .. چه بازی شیطنت آمیزی. تکه های نی پاپایا را می بریدیم  و برای اینکه لب هایمان را نسوزاند آن را بومی دادیم وازآن وسیله شکارپرندگان می ساختیم. پسرخاله ام لنچو از روی شیطنت شاخه ای را توی چشمم ترکاند. من مثل آنکه ستاره ها جلوی چشمم بازی می کردند، چشمم سوزش وحشتناکی گرفت. از درد داد زدم، آخ مادر. لنچو وحشتزده مرا تنها گذاشت و فرارکرد،...چه منطقه مزخرفی. با همان درد چشم بازی را تا به آخر ادامه دادیم. پس ازمدتی سوزش چشمم ازبین رفت اما درد امانم را بریده بود.
نیمه شب وقت خواب سوزش و درد دوباره به چشم هایم برگشت و تا صبح نمی توانستم بخوابم جراتش را هم نداشتم تا به مادرم بگویم. می ترسیدم که اگربشنود حتمن کتکم میزند. اما خودش دید که چطورتوی رختخواب به اینورو آنورچنگ می زنم و به خودم می پیچم. پرسید:«چته بارتولو؟ چرا اینقدر وول می خوری پسر. جات بَده؟
«چشمم مامان، چشمم، چیزی به چشمم خورده. خیلی درد می کنه.»
« بیا اینجا ببینم چیه.»
کف دستم را با فوت گرم کرد و روی چشمم گذاشت. چه احساس خوبی بهم دست داد. اما خیلی زود درد برگشت. صبح که بیدارشدم چشمم حسابی ورم کرده بود. ازآنجا که نورچشمم را اذیت میکرد. تمام روز را گوشه ای کزکردم. مادرم رفت و برایم مقداری عسل آورد، وقتی توی چشمهایم می چکاند سوزشش مثل این بود که آتش جهنم را توی چشمم میریختی، اما بعد احساس بهتری پیدا کردم. چند روزی همین طوردرحالی که توی آن گوشه نشستم سپری شد. تا اینکه پدربزرگم آمد. پرسید:«این پسرچراهمیشه این گوشه نشسته؟ مشکلی چیزی داره؟
مادرم گفت:«چشمش ورم کرده.»
پدربزرگ گفت:«بذارببینم چیه» با دودست صورتم رامیان دستانش گرفت وتوی چشمم نگاه کرد. ازبوی الکلی که میداد معلوم بود حسابی عرق خورده. بالحن نگرانی گفت:«وحشتناکه، برای چی اینطوری شده، این دیگه خوب شدنی نیست.»
بی آنکه منتظرجواب بماند ازآنجا رفت. مادرم با کاسه ای عسل جلو آمد و درحالی که دوباره چند قطره توی چشمم می ریخت گفت:«اینطورنیست. تو دوباره خوب میشی پسرم.»
مادربزرگم گفت:«بایدکیسه آب ولرم مانگو راروی چشمت بذاری. جوان باید تحمل درد داشته باشه.»
بعدازگذشت چند روزی داشتم به آن وضعیت عادت می کردم. اما ازآنجا که به نورحساسیت پیدا کرده بودم، چشم بندی را روی چشمم بسته بودم. تا اینکه متوجه شدم که دیگر با آن یکی چشمم نمی توانم ببینم.
«مامان، مامان، با این چشمی که درد می کنه نمیتونم هیچی ببینم.»
« این مال خونه پسرم. این کیسه آب مانگو حتمن کمکت می کنه که خوب بشی.»
اما نه آن کیسه آب ولرم مانگو و نه هیچ چیزدیگری کمکم نکرد و من ازیک چشم کورشده بودم. با آن وضعیت به مدرسه میرفتم. توی مدرسه توسط بچه ها مسخره واذیت می شدم. کور یک چشم صدایم می کردند.
«مامان، من دیگه نمی خوام برم مدرسه.»
« بیچاره، به خاطرحرف دوتا بچه که نمی خوای همه ی عمرت احمق باقی بمونی. یالله، همین الان میری مدرسه و گرنه تمام عمرت عذاب خواهی کشید.»
اما من به بجای مدرسه به تپه های پرازدرخت مانگو میرفتم و خودم را آنجا قایم میکردم. هروقت همکلاسی هایم مرا میدیدند صدایم می کردند:« کور یک چشم، یک چشم کثیف.»
پس ازچند ماه ناگهان دریک نیمه شب درد وحشتناکی به چشم سالمم هجوم آورد.غیرقابل تحمل بود. فکرکردم دارم می میرم. ازشدت درد فریاد زدم. مادرم باعصبانیت پرسید:«چی شده؟ نکنه میخوای بگی که همین بلا را سراون یکی چشمت هم آوردی؟
فریاد زدم:« من کاری نکردم مامان.»
ازسر و صدای ما زنان همسایه هم بیدارشدند و به کمک آمدند و تمامی شب را بالای سرم ماندند. هرچه ازدستشان آمد توی چشمم ریختند. باخره خودمم نفهمدیم که کی خوابم برده بود و تا روزبعد بخواب رفتم. وقتی بیدارشدم. ازوحشت نزدیک بود بمیرم. هیج نمیدیدم، هیچ. کور، کور.
درحالی که سرم را به دیوارمیزدمفریاد زدم:«مامان، مامان، من کورشدم. هیچی نمی تونم ببینم.»
همه بسویم دویدند. سرم را به دیوارتکیه داده بودم، مادرم زاری کنان کنارم آمد، شانه هایم را گرفت و گفت:« پسرم کورشده.» صدای پای مردم را می شنیدم که به داخل می دویدند و هرکسی چیزی می گفت:« این کارو بکن، اون کار رو بکن...
عمویم دستم را گرفت و مرا به بیمارستان برد. آنجا برایم آمپولهایی تزریق کردند و داروهایی هم بهم دادند، اما هیچکدام اثرنکرد. باورکنید دکترهیچ کس نمی تونه تصورکنه که اولین روزهای کوری چقدر وحشتناک است. زندگی ام را مختل کرده بود. به مادرم گفتم که می خواهم خودکشی کنم. مادر بیچاره هم رفته بود تمام چاقوی های خانه را قایم کرده بود. ازآن پس گوشه نشین شدم و دیگر بیرون آفتابی نشدم. بیرون نمی آمدم. وقتی پدر بزرگم ازکوهستان برگشت و با دیدن من زیرگریه زد، انگار روحم را تیغ می کشیدی. وقتی صدای گریه و زاریش را می شنیدم، احساس بدبختی می کردم.
یکبار با یک گیتاری به خانه مان آمد. گیتارش را به من داد وگفت:«شاید بتوانی با گیتار زدن خرج خودت را دربیاوری.»
بعدرفت و من دیگراو را ندیدم. بعد گفتند که به گلفیدو رفته وآنجا توسط یک مارزنگی گزیده شده و مرده. زمان گذشت و من مثل آدمی بی خیر و خاصیت بزرگترشدم. برادرانم مرتب می گفتند شاید بهترباشد به کلیسا بروم و آنجا بخوانم. روسندا زن همسایه مان می گفت به جای اینکه همه اش یک گوشه می نشینم ودستهایم را به هم می سایم، بروم گدایی کنم ونگذارم مادرم اینقدرمثل خرحمالی کند. مادرم درجوابش گفت:« پسرمن گدائی کنه؟مگه من مردم؟ مادامیکه هنوز مادری داره که غذا توی دهنش بذاره و از او نگهداری کنه؟
اگرچه زن همسایه ازحرف مادرم خوشش نیامد، اما من میدانستم که چه عاقبتی درانتظارم هست. میدانستم که اگرمادر پیرم بمیرد تنها راهی است که جلوی پایم است. وقتی مادرم مُرد زن برادرم به من گفت: گوش کن بارتلو،میدونم که گدایی برای تو کار ساده ای نیست واز این کارخجالت می کشی. اما چرا نمیری کاستاریکا؟ من پول سفرت رومیدم. چون توی یک کشورغریب راحت ترمیتونی دستت رو درازکنی.»
«اتفاقن برعکس.»
« اینطورفکرمیکنی؟
اگرچه زن برادرم به یک جادوگربد جنس می ماند، اما دیوانه نبود می گفت:« اونجا با جایی مثل اینجا که تورا می شناسند فرق می کنه، باور کن فرق می کنه.»
زن برادرم آدم دانایی بود. ببین ازبرادرم چه آدمی ساخته بود. با کاردانیش یک فرشگاه کفش در سان جویس براه انداخته بودند. او با حرفهایش مرا به این سفرتشویق کرد. منم خیلی زود گیتارم را گردنم انداختم و به سان جویس رفتم و مدت یکسال را درآنجا ماندم.
«چطور بود. خوش گذشت؟
« بد نبود.سرمای زیادی کشیدم. احساس بیهودگی عجیبی داشتم. حتا یک شب غارت شدم. اما آنچه مهمه، اینکه تونستم یاد بگیرم که ازخودم نگهداری کنم. روی پای خودم بایستم.»
« چطور شروع کردی؟
« زن برادرم مرا با پسری آشنا کرد که مرا بگرداند. پسربا هوشی بود، اما بمن خیانت کرد. یک شب که دستم راگرفته بود و مرا می گرداند ازم دزدی کرد. وقتی که من مچش را گرفتم تنهایم گذاشت و رفت. مجبورشدم که پلیس راخبرکنم. بعد تصمیم گرفتم که بی اطلاع زن برادرم برگردم. سواریک کامیون شدم. دربین راه راننده به من گفت:«بهتره به ریواس نری. اونجا کاری نمی تونی بکنی، بهتره که به ماناگوآ بری، چون اونجا درآمد کورها بیشتر ازراننده تاکسی هاست.»
اینکه او ازکجا این را فهمیده بود نمی دانستم. اگرراست بود که بهترازبرایم نمی شد. الان حدود بیست سال است که گدایی می کنم. و با گدایی بزحمت توانسته ام زنده بمونم چه برسد به اینکه تشکیل خانواده بدهم.
« چند تا بچه داری؟
«دوتا، ویکتوریو، به این آقا دست بده...این پسرکوچکترمه...اونیکی تو خونه به مادرش کمک می کنه.
« خانمت چکار میکنه؟
« توی بازارروزکارمی کنه. همونجا باهاش آشنا شدم. آدم خوبیه. دوست خانم جوزف صاحب خونه ام که اتاقی ازش اجاره کرده بودم بود. بعدازجدالهای زیاد بالاخره با هم به توافق رسیدیم و ...»
« پس تو دیگه ترست ازآدمها ریخته؟
«چی بگم، پندگرفتم. اما میدونی دکتر، یک چیزی رونتوستم ازدست بدم، ترس ازبچه های خیابانی رو. بدبختی من همینه. میدونی، وقتی وارد بازارمیشم، همه زنها با گرمی و دوستانه با من برخورد می کنند، مثل یک پادشاه ازمن پذیرایی می کنند. اما برای این بچه های بیکاره و شیطان خیابانی مثل یک مرده هستم. دستم میندازند واذیتم می کنند و هزارجورمسخرام می کنند و بارتو لوی خل صدام می کنند. چه آدمهای کثیفی هستند. منم تا دستم میرسه میزنمشون.»

هیچ نظری موجود نیست: