۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه


-          پودی نونا –

مارک بارتاولومیوسز – سری لانکا
ترچمه هژبرمیرتیموری




هیچ کسی مهربانی و صمیمت پودی نونا رانداشت. حتا من. درعین حال که معتقد به آداب و رسوم بود ازهمه لحاظ  زنی فروتن ومتواضع بود. حداقل من اینطورفکرمی کردم. همین فروتنی اش اورا به رسوم پایبند کرده بود. با وجود سن و سال و موهای خاکستریش صبح ها که بیدارمی شد اول صورتش را زیر تلمبه توی حیاط می شست و بعد تمیز و بشاش بدون روسری به اتاقش میرفت ومقداری روغن نارگیل را ازکوزه گلی توی طاقچه به موهایش می مالید. سپس عنبرخوشبویی را روشن می کرد توی گلدان باریکی می گذاشت و به معبد کوچکی گوشه حیاط می برد وکنارمجسمه بودا می گذاشت. با اعتقاد تمام وخلوص نیت به مجسمه خیره می شد بعد مقابلش دو زانومی نشست و دو دستش را به جالت ضربدر روی شانه هایش می گذاشت و دقایقی به همان حالت درحالی که لبانش می جنبید دعا عبادت بودائی اش را بجای می آورد. وقتی تمام می کرد. طبق معمول هرروزبه انبارمی رفت ومقداری هیزم خشک را به مطبخ می آورد خیلی زود آتشی روشن می کرد بعدکتری آبش را برای  چایش روی آن می گذاشت.
یک روز صبح بعد ازمراسم عبادت صبگاهیش که می خواست به انباربرود تا مثل هر روزمقداری هیزم بیاورد، دیدم که تلو تلو می خورد. من که کناریک درخت داشتم دوچرخه ام را تمیزمی کردم تا بخودم آمدم دیدم که وارد انبار شده. اهمیت ندادم تمام حواسم به دوچرخه ام بود که چقدر برق میزد ودوستش داشتم. ناگهان صدای جیغش وحشناکی شنیدم. ..،مادر بودا.! اینچنین جیغی از زنی به آن سن و سال که من می شناختم بعید به نظرمیرسید. اما خودش بود پودی نونا بود. ترسیدم که اتفاق بدی افتاده باشد. به سرعت بسوی انباردویدم. وارد که شدم با ناباوری دیدم که یک مارکبرای بزرگ و درازبا پوستی گره گره و برچسته با چشمان آتشینش غضبناک نگاه می کند.
تمام حواسم را جمع کردم تا خوب ببینم که  این زن که برای من همیشه سمبل نجابت بود چطوربه آرامی می خواهد که مار را ازانبار به بیرون هدایت کند. مثل آنکه با بچه ای حرف میزدف با لحن آرام ومادرنه ای به مار میگفت:« خوب برو بیرون... اینجا جای تونیست پسرم.. برو...اگه حرفم رو گوش کنی یک کاسه شیرتازه برات میارم. آفرین پسرخوب...
 ماردرحالی که زبان باریک و دوسرش را به سرعت بیرون میداد همچنان با شیطنت نگاهش می کرد. اما پودی نونا داشت همچنان حرف میزد.:« آفرینف بروف برو تا برات شیر بیارم...
من ازرفتار این زن با مار ناباورانه سرجایم حشکم زده بود. برایم جالب بود که ماررا پسرم صدا می کرد. تنها کاری که کردم فقط ایستادم و نگاه کردم. مارهمچنان روبروی نونا سوسه می کشید. ناگهان با یک حرکت برق آسا بسویش پرید و دورمچ دستش پیچید. آنقدرحرکت این کبرا سریع بود که من فرصتی نیافتم تاکاری بکنم. به اعتقاد من اگرهر زن دیگری بود از ترس درجا غش کرده بود. اما نونا با خونسردی مثل آنکه چند حلقه دستبند گرانقیمت را به مچش انداخته بود دستش را تا حد شانه بالا آورد و روی سکوی گلی مقابلش گذاشت. درچهره اش آرامش همیشگی اش را داشت و درچشمانش ذره ای از ترس دیده نمی شد.
من مثل آنکه پاهایم را به زمینن میخ کرده باشی، خشکم زده بود و فقط منتظربودم تا هرآن مارسرش را جلو ببرد و نیش های زهرآگینش را در سینه های نونا فروکند. به ذهنم رسید که تنها چاره رهایی ازاین ماریک تفنگ است. بدون معطلی بسوی اتاقم دویدم و دو لولم را برداشتم به سرعت برگشتم. تفنگ را از قبل فشگ گذاری کرده بودم. وقتی به انباربرگشتم دیدم که نونا هنوزبه همان حالت خونسرد دستش را روی سکو گذاشته و مارکله اش را اندکی ازآرنجش دورکرده. با خودم گفتم زدنش الان راحت است. اما وقتی نونا مرا با تفنگ دید ناراحت شد. وبا لحن تندی گفت:« نه، این کارو نکن مهاتمایا ...اون تنفگ رو بذارکنار...
تا آنروزهرگزبا آن لحن عصبانی با من حرف نزده بود. حسی در صدایش بود که مانعم شد تا کاری رامی خواست عملی کنم. تفنگ را کنار دیوارتگیه دادم و به نظاره اش نشستم. نونا به چشمان مارخیره شد. مارهم همچنان به چشمان اوذل زده بود. دوباره نونا شروع به صحبت کردن با مار کرد.: برات شیرتازه دارم. پسرم. حالا برو خواهش می کنم درصلح و آرامش برو....
مثل آن بودکه منم جادوی آن صحنه شده بودم. ناکهان گویی جادو بر مارکارگرنبود. نونا بایک حرکت ناگهانی دستش رامحکم به دیوارکوبید و مار ازدستش جدا شد. من سریع تفنگم رابرداشتم تابزنمش. اما دیدم دستی لوله تقنگم را گرفت و مانعم شد. نونا بود:« نکن مهاتمایا .. نکن بذار بره...
به حرفش توجه نکردم و ماررا نشانه گرفتم. تا خواست شلیک کنم نفهمیدم که مارچطوراز انباررفته بود. به نونا عصبانی شدم:« چه زن احمقی هستی. چرا نذاشتی بکشمش.؟
نونا با همان مهربانی همیشگی و مادرانه اش به من نگاه کرد و با آن لحن آرامش دهنده اش گف:ن بودا گفته که هرگز نکش...
مثل هر روز با بغلی هیزم از انبار به سوی مطبخ رفت تا آتش چای صبحانه اش را روشن کند.

هیچ نظری موجود نیست: