۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه


-          غرور شکسته –

ماوتوزلی ماتشوبا- افریقای جنوبی
ترچمه: هژبرمیرتیموری

ثبت نام شدن برای شغلی موردعلاقه که برای هرمرد باعث افتخاراست را نبایدازکسی پنهان کرد. حالابعدازدوهفته کاربدون حقوق برای پیترقبول کردکه برایش کارکنم. روزدوشنبه نامه ای دستم دادکه نوشته بودکه می توانم بعنوان کشاوزدرمزرعه اش کار رسمی ام را شروع کنم. نامه رامی بایست به آدرس محله بدنامی درخیابان آلبرت شماره هشتاد ببرم. روزهای دوشنبه معمولا شلوغ ترین روزهفته است، چراکه دراین روزهمه به امید پیداکردن کاری ازخواب بیدارمی شوند و به اداره کارهجوم می آورند تا از روی ناچاری حتا اگرشده یک کارنیمه وقت و ارزان گیر بیاورند.
برای من این دوشنبه باروزهای دیگرفرق می کرد. ازکه خواب که بیدارشدم، با وجد خاصی زیربخاری زغالی رافوت کردم تابرای بقیه که هنوزخواب بودند اتاق گرم شود. حوله و مسواکم رابرداشتم وسردستشوئی رفتم. شیرآب را بازکردم و وقتی مشتی آب سرد راروی بالاتنه ام ریختم، ازسرما روی پوستم یخ میزد. با ستاره همسایه روبرویمان که اوهم مقابل شیردستشوئی شان خم شده بود وخودش رامی شست ازدورسلامی دادم. بعد سطل آب را برداشتم و به توالت رفتم تا پائین تنه ام را هم بشورم. وقتی تمام کردم و لباسهایم راپوشیدم، به همه خداحافظی گفتم و ازخانه بیرون زدم تا به سیل جمعیت کارگرانی بپیوندم که باعجله به سوی ایستگاه قطارسرازیرشده بودند. سمداله زودتررسیده بود و به اتفاق همراه باصدها نفردیگرکنارریل ایستگاه منتظرقطارمان ایستادیم. جوانترها روی پلی مشرف برایستگا منتظرایستاده بودند. به قیافه هایشان که نگاه می کردی، به بچه هایی که می مانستند که به زورازخواب بیدارشان کرده بودی تا به مدرسه بروند. اما دردلم برای آنهاهیچ احساس همدردی نداشتم. چون می دانستم که همین قیافه های رنجور و ناراضی به جایش روزهای یکشنبه مرخصی کوتاهشان رابا مشروب خواری دربارها می گذرانند وخستگی شان را بدرمی کنند.
ساعت حرکت قطارها با ساعات شلوغ صبح تنظیم شده بود. ازساعت چهارصبح بدون وقفه صدای غرش چرخ هایشان روی ریل های یخ زده وآهنی برمی خاست. برای ساکنین حوالی ایستگاه صدای پای هزاران مسافرعجولی که کنارخانه شان به سوی ایستگاه می دویدیند، خواب را برچشمانشان حرام میکرد. بارها با چشم خودم درخیابان موهاله دیده بودم که چگونه درصبح های مه آلود با قدم های محکم و بی ملاحظه سراسیمه ازکنارخانه هایشان به سوی ایستگاه می دویدند.
من ده دقیقه دیرتربه ایستگاه رسیده بودم. درحالی که ایستاده بودم، قطارشماره نودوپنچ به قصد جورج گوچ کنارسکوتوقف کرد. طبق برنامه روزانه این قطار یک برنامه صبگاهی مجانی را نمایش میداد. تعدادی مرد روی سقف قطاربا فاصله ای چندسانتی متری زیرکابل های هزاران ولتی برق می دویدند و به هراتصال که می رسیدند خم می شدند. با خودم فکرمی کردم که کوچکترین اشتباه برایشان گران تمام می شود. کسی ازما چیزی نمی گفت. تا جایی که مردم یادشان می آمداین نمایشات مرسوم و سابقه طولانی داشت.
بالاخره قطارمن به قصدجمعه درحالیکه انگارزیربارسنگینش نفس عمیقی کشید سررسید. قطارمملوازمسافر بود، حتمابین واگنها هم تعدادی ایستاده بودند. مجبورشدم به هرزحمتی که شده خودم را لای مردمی که به زور و بطورخطرناکی درحالی که دستهایشان را به لبه سقف قطارچقت کرده وخودرا آویزان کرده بودند جا بدهم وسوارشوم.
 درآن وضعیت که نوک پاهایمان به زحمت به لبه پاگرد واگن تماس داشت، و با هرتکان نفربغل دست رویت می افتاد وهرلحظه امکان این بودکه ازقطارپرتاب شویم. خطرناکترین وضعیت زمانی بودکه قطارتغیرمسیرمیداد ویا ازخم پیچی می گذشت. فشارآدمهای کناری که روی هم می افتادیم غیرقابل تحمل بود. به هرزحمتی بود با تن دادن به آن خطرات خودمان را به شهرجمعه رساندیم.
به اداره پیترکه واردشدم دیدم چهارتلفن اتوماتیک، دوتا قرمز تند و دوتا نارنجی. کنارآنها دوتا زیرسیگاری، یک جاقلمی طلائی باقلمی طلائی رنگ و براق که با زنجیری به قلمدان قلم وضل شده بود و دوجعبه پست پلاستیکی که یکی حروفIN  و دیگری حروف uit رویش حک شده بود، با سلیقه خاصی روی میزچیده شده بود. کف اتاق فرش زخیم و تمیزی زیرپایم پهن شده بود که به من این احساس رامیداد که تکه ای اشغال هستم که رویش ایستاده ام. به دیوارنرم و سبزرنگ سمت چپم متنی که شرایط مخصوص و قوانین اداره را با خط خوش درقاپ آویخته بودند و سقف رابا تصویرآسمانی روشن و پاک نقاشی کرده بود. پشت میز را به رنگ کره افریقایی رنگ کرده بودند. پیتردرحالی که پاهای لخت و مودارش را بازازهم روی لبه میزگذاشته بود. باشکم برآمده وعریانش که مرایاد قورباغه های رودخانه ای می انداخت به صندلی سلطنتی وقابل انعطافی تکیه داده بود و باژستی شبیه به مارشالها وکابوهای امریکائی درفیلمهای قدیمی وسترن میمانست. من باچشم های نیمه آبی وسرکم پشتم درمقابلش مثل آشغالی ایستاده بودم. پرسید:«شناسنامه همرات هست؟
«بله ارباب پیتر.»
دوست نداشت که ارباب صدایش کنم، پرسید:«بده ببینم، امیدوارم  واقعی باشه.»
درحالی که به شناسنامه نگاه می کرد پرسید:«اجازه داری که در ژوهانسبورد کارکنی؟
ازروی ادب دستهایم راپشت کمرم بهم قفل کرده بودم، گفتم: «من اینجا متولد شدم. آقا.»
«این تنها دلیل موجه نمی تونه باشه.»
پاهایش را ازروی میزبرداشت و کشویی را بازکرد و مقداری کاغذ تایپ شده را درآورد و روی میزگذاشت. چندتایاشان را امضا کرد و دست من داد. وگفت:«برو به اداره ثبت نام واگر بیشتراز دوروزغیب کنی، جات را کسی دیگه ای می گیره.»
مثل آنکه بخواهد نوزادی را بخنداند لحظه ای چشمکی زد و زبانش رادرآورد. ازاینکه می خواست مرا بخنداند، خودش نشانه خوبی بود. رفتارش به نظرم مثل بچه ها می آمد.
اداره ثبت درمجتمع آجری دوطبقه بودکه درخیابان آلبرت هشتاد واقع بود. مقابلش، آن طرف خیابان نصفه مجتمع آجر قرمزی بودکه هنوزدرحال ساخت بود. دراطراف ساختمان توده هایی ازآجر و مصالح روی هم انباشه بود و درکنارآن پارگینگ و آسایگاهی برای بی حانمانهای الکلی شهر. نشانی ازاداره نبود، فقط تابلویEsibayani . واین طبیعی بود چون به این اسم خوانده میشد. تمام سیاه پوستان ژوهانسبورگ و هرآدم تنهایی این مکان را می شناخت.
همانطورکه گفتم. روزهای دوشنبه اینجاتاچشم کارمی کردمملو ازآدمهای بیچاره بانگاههای ناامید بود. گروه گروه زیرسایه دیوارها ودرختان و بعضی زیر قسمت های آفتابگیرخیابان گرد هم ایستاده بودند وعده ای هم لای جمعیت می لولیدند و مرتب دررفت و آمد بودند. وقتی که سفید پوستی پشت فرمان وارد خیابان می شد، جهنمی برپا میشد، همه بخصوص آنهایی که درردیفهای عقبتر بودند، با زد وخورد وجنگ ودعوا و سر وصدای زیادهجوم می آورند تا شناسنامه هایشان به بدهند. بعدکه می فهمیدند اصلاً آن سفید پوست کاره ای نیست، تا ازچشم دورمی شد فحشهای رکیک راحواله اش می کردند.
کامیونی نزدیک شد تاعده ای رابرای کاری یک روزه باخود ببرد. نگهبان تعدادی ازافراد صدا کرد. تقریباً چهل نفریعنی دو برابرظرفیت روی کامیون پریندند. هرکاری کردند کسی حاضر نبودکه ازشانسش بگذرد و پیاده شود. کارفرما به ناچارهمه چهل نفررا قبول کرد به شرطی که همان مزد بیست نفررا بینشان تقسیم کند.همه بناچارقبول کردند.
کارفرماکه بعلت دوبرابرشدن کارگرانش، کارساخت و سازش را درنصف وقتی که برای بیست نفردرنظرگرفته بود تمام کرد خوشحال بود و بعنوان پاداش به هرکدام یک بلیط برگشت و ده سنت برای غذایی مکفی دررستوران محله هدیه کرده بود. آنهایی که با هوش بودند و راه و چاه کاررا بلد بودند چهل پنجاه سنت را لای ورقه های شناسنامه شان گذاشتند و تحویل سرکارگردادند. با این وسیله توانستند کار طولانی تری بگیرند.
طول صف به سوی در ورودی اداره هردم طولانی ترشده بود و از پیچ خیابان پاولی هم گذشته بود. یک ساعتی طول کشید تا به دم دررسیدم. پشت دیواربلندسه متری که روی لبه هایش را بالاستیک های کهنه چیده بودند تا محیط داخل را ازنگاه آدم های فضول حفاظت کنند، حیاط چهارگوش آسفالتی قرارداشت. در قسمت کوتاهتردیوارچندتوالت کناردرهای ورودی ساختمان قرار داشت. سه ساعت دیگرطول کشید تا به پنجره های بتونی ساختمان رسیدم. اگرتا ظهرمی توانستم شناسنامه ام راتحمیل دهم می شد تصورکرد که تا ساعت چهاریعنی تا پایان وقت اداری کارم تمام شود. خوشبختانه هنوزبیست سنت داشتم. چون می دانستم کارمندان زالوصفت آنجا مثل خودم گرسته و رشوه خوارند. یکی ازآنها نوبتم راجلوانداخت. پشت سرچهارمین نفرایستادم. عده ای که توی صف دیدند که من جلوتر رفتم شروع به غروغر کردند.
مردی که جلوی من ایستاده بودحرفهای کارمند سفید پوست را نمی فهمید. مردسیاه پوست هم فقط به زبان افریقایی حرف میزد. کارمند سفید پوست ازآنجا که حاضرنبود بجززبان خودش حرف بزندصحبت را قطع کرد و باعصبانیت مُهری به شناسنامه مرد سیاه پوست زد و توی صورتش پرت کرد وگفت:«مرتیکه کودن، برو به ساختمان بغلی.»
مرد سیاه پوست شناسنامه اش را برداشت وگفت:« ممنونم.» و بسوی درخروجی رفت. کارمندسفید پوست با لحن خشن و جنگ جویانه ای داد زد:« نفربعد.. باصورت پرازکک ومکش به من نگاه کرد وپرسید:« چی میخوای، به چی ذل زدی؟
نامه را دستش دادم. و توضیج دادم که کارت های E   و Fرا لازم دارم از آنجا که من زبان او راصحبت میکردم، به نظر میرسید که کمی آرام شد و شناسنامه ام راخواست. دستش دادم و شروع به ورق زدن صفحاتش کرد. بی آنکه سرش رابردارد گفت: « درسته. توحق کارکردن در ژوهانسبورگ را داری.» بعد دوتا کارت را ازمیان انبوه کارت هایی که روی هم انباشته بود برداشت و با دقت نام و شماره شناسنامه ام را روی آنها نوشت. ازطرز نوشتنش معلوم بودکه بیشترباید مدرسه میرفت تا بیشتر یاد بگیرد. کارتهارا مُهرکرد وبه من گفت که بایدبه اتاق شماره شش درمجتمع دیگربروم.
وقتی رسیدم دیدم آنجا دوازده نفرکارمند پشت میزهایی که به شکل نقل اسبی و به هم چسبیده چیده شده بودندکارمی کردند. مقابل شان جمعتی ازارباب رجوع اذهام کرده بودند که رسیدنم به یکی ازآن میزها کارساده ای نبود.
دم درورودی ساختمانی که درآن طرف خیابان بودتعدادی جوان بی ادب راه رابسته بودند. خواستم که وارد که شوم مانعم شدند:« کجا داری میری؟
«خوب معلومه، می خوام برم به اتاق شماره شش تا ثبت نام بشوم. برو کنارلطفن زیاد وقت ندارم.»
چشمانشن مثل گاو به رنگ خون شده بود. نفس هایش بوی تعفن فظله حیوانات رامی داد وبا رفتاربی ادبیانه اش گویی قصد همکاری بامن رانداشت. توی کف دستهایش تف کرد و دستاهایش را بهم ساید، برگشت و چوبی راکه پشت سرش به دیوارتکیه داده بودبرداشت، مثل آنکه تهدیدم بکند ودرحالی که سوراخهای دماغش گشاد شده بودند، باسراشاره داد:«خیلی خوب، اگه جرأت داری برو تو.»
نمی دانستم که چرابه جای اینکه ازرفتارش عصبانی شوم زبانم بند آمده بود. حدس زدم شاید مست است. شایدم هم مال این است که بهش رشوه ای نداده ام. آنقدربی ادب بودکه برای من توضیح ندادکه علت مخالفت و مانع شدندش چیست. به دلیلش هرچی که بوداهمیت ندادم و چند قدمی جلو رفتم. لحظه ای برگشتم تا ببینم کسی شاهد این برخورد خشن و بی دلیل این مرد با من شده یا نه. پیرمرد ژنده پوشی که بیشتر دندانهایش ریخته بود درحالی که پالتویی راروی شانه اش انداخته بود، با پاهای گنده و برهنه اش پشت سرم ایستاده بودگفت:«شما باید صبرکنید تا افراد بیشتری که می خواهند به اتاق شش بروند برسند و بعد با هم بروید.»
قبل ازآنکه ازاوتشکرکنم گفت:
«سیگارداری؟ازدیروزیه سیگارم  نکشیدم.»
سیگارلحه شده ای را که ته جیب پیراهنم پیدا کردم و بهش دادم. بعد گفت که کبریت هم ندارد. جیب هایم راگشتم وکبریتی راهم بهش دادم. سیگاررا کمی با نوک انگشتانش راست و روس کرد وبه لب گذاشت. وقتی کبریت میزد دستانش حسابی می لرزید. دود سیگار را بیرون داد وگفت:«خماری پدرم را درآورد.»
برای اینکه چیزی بگویم گفتم: «هی، چی بگم والله.» 
برگشت و لگان، لنگان مثل آنکه پاهای برهنه اش دردمیکردند ازمن دورشد. من به دیوارتکیه دادم و منتظرماندم. بعدکه تعدادی دیگرجمع شدند نگهبانها خواستند تا پشت سرشان واردشویم. وارد که شدیم آنجا تعدادی کارمند دون پایه سیاه پوست لیستی ازکارهای رده پایین موقت و یانیمه موقت رابا مزدی پنجاه سنتی می خواندند. همه ازسرو کول هم بالا می رفتند تاکارتهای اجازه کارشان را تحویل بدهند. همه ما با بی ادبی ازدالان سیمانی هجوم بردیم و به دربزرگ سبزرنگی رسیدیم. به گوشه که نگاه می کردی مملو از متقاضی کاربود. اما اینجاچند صف طولانی و نامنظم ازآدمهای بی انظباط که دائم درهم می لولیدند. و باجه ای درازو ال مانند و برنز کاری شده. پشت باجه هاکارمندان سفید پوست کراوات زده با همان تکبرمخصوص شان نشسته بودند ولی به نظرمی آمد اینها اندکی مؤدب ترازقبلی هاهستند. با لحن بی ادبانه به گفتند که هر کسی درکدام صف باید بایستد. بالاخره کارتهایمان رادریافت کردند و تحویل خانم منشی آمارگردادند. خانم منشی برای هرکدام ازما پرونده ای تشکیل داد.
همانطورکه همیشه فکرمی کردم. همه کارمندان مثل هم بودند. رفتارشان همه مثل هم بود. وقتی دم باجه آمدم. کارتم را از دریچه باجه به داخل سُردادم. پشت باجه مردی لاغراندام با موهای کوتاه کارتم رابرداشت. با دقت کارتم راوارسی کرد و با کپی اش مقایسه کرد. از پشت باجه با نگاه سرد و طلبکارنه ای پرسید«از ژانویه تا الان که سپتامبره کجا بودی؟
سعی کردم باداستانی ساختگی وشوخ مابانه جوابش رابدهم. گفتم:« دیوانه بودم. ارباب.»
گفت:« دیوانه؟ فکرمی کنی که من عموی توهستم. مرتیکه؟
گفتم:« خوب من دیوانه بودم ارباب.»
«شاهد دارم، همه می دونند که من دوانه بودم.»
کارمندسفید پوست که دهانش بازمانده بود و زبانش بندآمده بود. پرسید:«اگه دیونه بودی، پس حتماً بایدبستری شده باشی. نامه های دکترت کجاست؟
گفتم:«دربیمارستان بستری نشدم.توسط دکترجادوگر روستامان مداوا شدم، الان دیگه کاملا خوب شدم و کارپیدا کرده ام.»
با خودم گفتم این جورجواب دادن حقشان است، تا دفه دیگر مردم بدبخت را با سؤالات سخت شان عذاب ندهند.
پرسید:«پس تا حالا چه جور دوام آوردی؟
« باشوغی کردن و دنبال کارگشتن و تاکید کردم که ما سیاه ها بیکارنمی مونیم. بالاخره یه جوری گلیم خودمون را آب بیرون می کشیم.»
گفت: با دزدی کردن؟ آره؟باید قبل ازاینکه این شغل رو پیدا میکردی دستگیرت می کردند. مکثی کرد و ادامه داد:« می دونی تبصره 9و2 را به مدت نه ماه نقض کردی؟ میدونستی که اگه می گرفتنت می بایست دوسال زندان می رفتی؟ شانس آوردی که پلیس بی عرضه تراز این حرفهاست؟»
 بعد دیگرچیزی نگفت و سرش را روی ورقه های جلویش خم کرد و مشغول شد. می خواستم بهش بگویم که اگرمن فرصت دزدی می داشتم بدون شک انجام میدادم والان اینجا نبودم. اما سکوت کردم. عاقلانه بودکه درآن شرایط آرامش خودم راحفظ کنم. کارتم را مُهر زد و دستم داد. بعد نگهبان راهنمائیم کرد که از کدام راهرو باید بروم. توی راهرو مردهای زیادی را دیدم که به صف روی نیمکتهای انتظارنشسته بودند. آخرین نفرکمی خودش راجابجا کردتا اندکی جارابرای من بازکند. این دفعه صف سریعتر ازقبل جلومی رفت. همینطورکه روی نیمکت ها نشسته بودیم تیکه تیکه جلومیرفتیم. گاه که خسته می شدیم و می خواستیم لحظه ای بایستیم تا خواب پایمان دررود، نگهبان با تشرمی گفت بشین. حق نداشتیم بلند شویم. وقتی به دراتاق نزدیک می شدیم می بایست کم کم پیراهن هایمان را دربیاریم وتوی بقچه هایی که به بهمرا داشتیم بگذاریم و زیر بغل بزنیم و آماده باشیم.
به اتاق اولی که وارد می شدیم، می بایست با آمپولی واکسینه شویم. بعد به نوبت وارداتاق بعدی میشدیم وتوسط چندنفرسیاپوست دوره دیده لابراتورعکس برداری می شدیم ووقتی به قیافه های مات ومبهوت صف آدمهایی سیاه که به نوبت بازرسی بدنی می شدند یاد بازرسی های زندانیانی افتادم که درقبلاً دیده بودم. نمی دانم همیشه اینطور بوده و یاعمداً اینطورتحقیرت می کنند تا برای فرمانبری آماده ات کنند. هرچه بود برای کارکردن اینهمه تحقیر را لازم نمی دیدم. رفتارشان صرفا تحقیر و خرد کردن غرورماها بود. بعد ازآن همه فیلم و بازی و معاینه که سرما درآوردند. اجازه دادند که دوباره پیراهن هایمان را بپوشیم و به ته راهرو به اتاق دکتربرویم. ازاتاق که بیرون آمدیم، دیدم انبوهی از زن و مرد هنوزدرصف ایستاده اند. ما می بایست ازکنارآنها می گذشتیم. دم دراتاق دکترمردی که جلوی من ایستاده بودداشت با زیپ شلورش که گویاگیرکرده بود ورمیرفت. من مال خودم را بازکردم وشلوارم را درآوردم و وارداتاق شدم. دکترسفید پوست وچاق با آن صورتی گرد درحالی که روپوش سفیدی پوشیده بود پشت میزنشسته بود و باآن چشمانش که به جغد می ماند، به من که شلواری دردستهایم آویزان بود خیره شده بود.
گفت:« کارتت را بده.»
اززیرشلواردستم رابه سویش درازکردم و کارتم رابهش دادم. هنوزکارتم را نگرفته بود، باعجله گفت:« یالا، یالا، یالا.. تا آن مرحله به اندازه کافی غرورم را لحه کرده بودند. دیگردست خودم نبود هرکاری که می گفتند بی اختیارانجام میدادم. حالا می بایست خودم را برای دکتر کاملاً لخت کنم تا همه جایم را بازرسی کن. مردی که پشت سرم درنوبت بودمی دانست که بعدازمن نوبت خودش است. بعدازمعاینات دستورداد تا لباسهایم را بپوشم. دراین فاصله مُهرقهوه ای رنگی راتوی کارتم زده بود و دست داد. معنی اش این بودکه من برای کارمجوزپزشکی رادریافت کرده ام. بیرون که آمدم توی راهرو زنهایی که درانتظاراین معاینات مشابه بودند با دیدن من خودشان را به ندانستن میزدند. شاید به خاطر اینکه ما مردهاازاین تحقیر خجالت نکشیم. خانم های بلوند باکفش های پاشنه بلندکه توی راهرو مرتب دررفت و آمد بودند. باحالت های تحقیر کننده و متلک هایشان علناً می فهماندند که خوب میدانند که چه برسرما آورده اند. درآن وضعیت فقط به این فکرمیکردی که هرچه زودترساختمان راترک کنی وازنظرشان دورشوی و بعد ازآن هم مثل یک راز برای هیچ کس حرفش را نمی زنی.    



هیچ نظری موجود نیست: