۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه


-          شورش -

خوشوانت سینگ – هند
ترجمه: هزبرمیرتیموری

            درسکوت گرگ و میش مه آلود صبحی بهاری شهر در سکوتی آرام گرفته بود. مغازه ها بسته و درخانه ها از داخل قفل شده بود. چراغ برق های خیابان های خالی بزحمت دیده میشد. بجزسربازان آبی پوش پلیس با کلاهخودهای آهنی که تا ته سرشان فرو رفته بود و تفنگهایی آویخته ازشانه شان کسی دیده نمی شد. هرلحظه سکوت سنگین خیابان با صدای چکمه های سربازان شکسته می شد.
هوای گر و میش کم کم به تاریکی گرائید. نسیم ملایم بهاری تکه ای روزنامه را به وسط خیابان کشید و در هوا پیچاند و دوباره برگرداند. باد سردی بود که بوی تازگی بهار را با خود داشت. تعدادی سگ ولگرد از خیابان تاریکی بیرون آمدند و زیرتیر برقی تجمع کردند. دو سربازکه از کنارشان می گذشتند، زیر خنده زدند. یکی از آنها چیزی گفت. آنیکی برای اینکه سگها را بترساند، خم شد بی آنکه  سنگی از زمین بردارد با دست خالیش را بسوی سگها پرتاب کرد. سگها هرکدام بسویی فرار کردند و اما پس از دقایقی دوباره دورهم جمع شدند.
رانی سگ دورگه ای بود. درهرخیابان و کوچه ی شهرتوله هایی از او را میدیدی. سگ لاغر و پر افاده ای بود که پشم سفید کثیف و گر مانندی داشت. پستانهای خشکش زیر دنده هایش آویزان شده و موقع راه رفتن به این ور و انور تاب می خورند.همیشه از روی چاپلوسی و برای مطیع بودن دمش را میان دورانش می گذاشت. سالها پیش اگر رام جوایای بقال سرکوچه بدادش نرسیده نبود، موقع زایمانش با هشت توله ای که آورده بود از گرسنگی هلاک شده بودند. خانواده جوایای بقال بهش غذا داده بودند و با توله هایش بازی کرده بودند. با نکهداری کردنش کمکش کرده بودند تا توله هایش بزرگ شوند و خوشان مستقل مثل سگهای بزرگ دنبال غدایشان بگردند. به خاطر سخاوت بقال هندو حالا می توانست برای خودش دنبال غذا بگردد.
هر سال بهار سر و کله اش دور بر دکه رمضان میوه فروش مسلمان  پیدا می شد. رمضان سگی قوی و بزرگی بنام موتی داشت که هر سال رانی چند توله از نسل او را برایش می زاید. موتی سگی با خصوصیات دوگانه بود، وحشی و چاپلوس. اما رمضان عاشق کرکهای زبر و خشنش بود و بهش افتخار می کرد. از بچه گی گوشها و دمش را کوتاه کرده بود و اینقدر به او توجه کرده و بهش رسیده بودکه قویترین سگ شهر شده بود. رانی دشمن های زیادی داشت. بهترین روزهایش اول هربهار بود که پیش دکه رمضان می آمد و با تحت حمایت موتی قرار بگیرد و تا بعد از زایمان آنجا بماند.
حالا هم بهاربود، اما ترس از قیام مردمی و ساعات منع عبور و مروری که شهر را فلج کرده بود و حرکت هرجنبنده ای درآن ساعات خطرناک کار عاقلانه ای نبود. روزها مردم گروه گروه سرکوچه یشان  دور هم جمع می شدند و پچ و پچ می کردند. مغازه ها همچنان تعطیل بودند و قبل از آنکه ساعت منع عبور و مرور شروع شود، همه خیابانها را ترک می کردند و کسی دیگر بجز سگهای ولگرد و سربازان در خیابانها دیده نمی شدند.
امشب حتا موتی هم نبود.از زمانی که نا آرامیها و ساعت منع عبور و مرور تعین شده بود، رمضان موتی را توی حیاطش به پایه تختش می بست و نمی گذاشت که بیرون برود. در آن شرایط نا امن می توانست نگهبان خوبی برای خانه اش باشد در مقابل حمله مسلمانان باشد. رونی کنار دکه رمضان رفت و همه جا را بوکشید. خیلی زود دریافت که موتی چند روزی است که اینجا نیامده. ناامید شد و احساس کرد که بهار امسال را از دست خواهد داد. بهاری که برایش خوشی وهم نشینی و توجه را برایش به همراه داشت و از گزند بچه های شیطان و سنگ پراکنی مردم در امان بود. پریشان و التنگ  از کنار دکه تعطیل  رمضان دور شد و وارد خیابان شد تا به خانه رام جوایا برود. در بین راه گله ای سگ را دید که درهم می لولیدند. مقابل دروازه رام جوایا که رسید برگشت نگاهی دیگر به آنها کرد. دید که  سراینکه کی او را تصاحب شود،  با چنگ و دندان به جان هم افتاده اند. دقایقی منتظر ماند. دید که بالاخره قرعه بنام قویترین آنها سگ سیاهی افتاد  که از توله های قدیمی خودش بود. پس از پیروزی سگ سیاه بقیه که از او شکست خورده بودند راهشان را کشیدند و رفتند.
موتی توی خانه رمضان زیر تخت چوبی کز کرده بود و صاحبش را نظاره می کرد. نسیم بهاری مدتی بود که اورا هوایی کرده بود. پارس سگهای بیرون را می شنید و بوی رانی را با تمام وجودش حس می کرد. اما رمضان بهش اجازه خروج از خانه را نمی داد. طنابی که به گردنش بسته بود را مرتب می کشید تا خودش را آزاد کند، بی فایده بود. با عصبانیت شروع با پارس کردن کرد. رمضان که از پارسهای بی موقع موتی حوصله اش سر رفته بود، مشت محکمی به چانه اش زد. رونی زوزه ای از درد کشید و دوباره شروع به پارس کرد. رمضان که به خاطرنگهبانی های شبانه اش چند شبی نخوابیده بود، بعلت خستگی و بیخوابی تا سرش را روی بالش گذاشت به خوابی عمیق فرو رفت.  موتی که با بغض زوزه می کشید صدای عجز و ناله های معشوقه اش رانی که اورا صدا می کرد شنید. برخاست و گوش هایش را تیز کرد. درحالی که طناب را با قدرت تمام می کشید تا خودش را بازکند، پارس هایش را بلند ترکرد. رمضان که خشمگینانه از روی تختش پایین آمد تا دوباره با لگد و مشت به جانش بیفتد. تا رمضان از تخت پائین امد، ازموقعیت استفاده کرد و تخت را با خودش تا کنار در حیاط کشاند. طناب را به لبه شکسته در چوبی ساید و تا تناب را پاره کند اما نشد. با نوک دماغ در راباز کرد و خودش را توی کوچه انداخت .تخت از داخل به درگیر کرد و تناب دور گردنش پیچد. با فشار محکمی تناب را برید و آزاد شد و به سرعت بسوی خیابان دوید. رمضان به اتاقش برگشت و چاقوی تیزی را توی جیبش گذاشت و از خانه بیرون رفت تا حسابش را برسد.
مقابل خانه رام جاوایا ی بقال رانی و سگ سیاه مشغول عشقبازی بودند.  ناگهان هر دو متوجه قیافه حشمگین موتی شدند. موتی با خشم تمام و حرکتی برق آسا به سوی سگ سیاه حمله ورشد و به زمین کشید. سگهای دیگر به کمک سگ سیاه شتافتند و موتی را دوره کردند و جنگ سخت و نابرابری درگرفت.
رام جاوایا هم مثل رمضان چند شبی را به خاطر ناآرامیها و ناامنی های قومی اخیر که او مسببش را مسلمانان می دانست نخوابیده بود و نگهبانی داده بود. درحالی که زیرتختش را انبوهی قلوه سنگ و چماق جمع کرده بود و بالا سرش چند شیشه ی اسید گذاشته بود، با سر و صدای پارس و دعوای سگها ازخواب عمیقش سرآسیمه بیدارشد. قلوه سنگی را از زیر تختش برداشت و در را باز کرد. با غر وغرکنان سنگ را به سوی سگها پرتاب کرد. ناگهان مردی ازپیچ خیابان ظاهرشد و سنگ به فقسه سینه مرد برخورد کرد. رمضان که توی عمرش  آنچنان دردی را به خوش ندیده بود، فریاد زد:« ای قاتل هندو...» و باعصبانیت و به قصد حمله چاقویش را بیرون کشید. بی اخیتار جاوایای بقال و رمضان دکه دارلحظاتی درچشم هم خیره شدند و سپس هرکدام به شتابان سوی خانه شان فرار کردند.
ناگهان سکوت شهرمرده شکسته شد و شیپورجنگ از و ناقوس معبد سیکها بصدا درآمد.  مردم ازخانه یشان هراسان بیرون زدند و هرکسی ازدیگری می پرسید که چه اتفاقی افتاده؟
« یک مسلمان به یک هندو  حمله کرده....»
روز قبلش یکی ربوده شده و به قتل رسیده بود. عده ای گوندا هم می خواستند که حمله کنند. اما سگها با پارس کردنشان مانع آنها شدند. آنها قبلن زنی را به همراه بچه هایش با داس کشته بودند. اما حالا درمقابلشان ایستادگی کردند. ابتدا یک گروه پنچ نفره و سپس ده نفر و به اتفاق به گروهای بزرگترپیوستند. دیری نگذشت که  صدها نفربا داس و بیل و کلنگ و شیشه های نقت و بنزین  و اسید... به سوی خانه ی رام جاوانای هندو سرازیر شدند. هنوز نزدیک نشده بودند که از داخل باران سنگ بر سر و کولشان باریدن گرفت.
آنها هم سنگها را برمی داشتند و کورکورانه به سوی خانه رام بقال می اندختند. بعضی هم شیشه های بنزین را آتش میزدند و به سویش پرتاب می کردند. کوکتل مولوتف های آتشزا نه تنها خانه ی رام بقال را به آتش کشید، بلکه خانه ی همسایه هایش هم از آن آتش درامان نماندند. حالا اگرهندو بودند یا مسلمان و یا سیک دیگر فرقی نمی کرد تر و خشک با هم خانه شان آتش گرفته بود.
دیری نگذشت که کاروانی از ماشین های پلیس به کوچه سرازیرشد و به محض ورود به هرطرف شلیک می کردند. صدای آژیرماشینهای آتش نشانی  بیداد می کرد. ازهر طرف شیلنگ های آب را روی خانه های گزفته بودند. ازآنجا که درمحله های دیگرشهراتفاقات مشابه افتاده بود به اندازه کافی ماشین و نیروی  انسانی آتش نشانی نبود..
تمام شب  تا روزبعد شعله های آتش زبانه می کشید و دودی غلیظ و بوی گوشت سوخته ساکنین خانه ها آسمان شهر را تاریک کرده و متقن کرده بود. خانه رام جاوانی  تلی ازخاکسترشده بود و خودش به زحمت توانسته بود جان سالم بدرببرد.تا  چند روزی هنوزدود خانه های سوخته به هوا برمی خاست. چه شهرشلوغی بود که حالا به  خرابه تبدیل شده بود.
چند ماه بعد که وضعیت اندکی عادی شد رام جاوایای بقال به محله اش برگشت تا ببیند که چه ازخانه اش باقی مانده است. دید که جزتوده های ازقلوه سنگ چیزی برجای نمانده. درگوشه ای ازخرابه های خانه اش دید که رونی مشغول لیسیدن توله های تازه بدنیا آمده اش است. کمی آنطرفترموتی ایستاده بود و به همسر و توله هایش را نظاره میکرد.

هیچ نظری موجود نیست: