۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه



-         روز تولد –

لی کوک لیان- مالزی
ترجمه هژبرمیرتیموری
وقتی که نوزاد باچشمان درشتش به پنجره نگاه میکرد. لوپهایش قرمزمی شد. باچندلکه چرب روی رانهای توپولش با خودش گفت، چه بچه شیرینی. زیرلب گفت، زیادی تمیزهم خوب نیست. شاید اگرمادرم بود بهترازاین تمیزش میکرد. هرچه باشه او بهترازمن بچه داری بلد است.
بچه روی کف موکت بابلوک های کوچک چوبی بازی می کرد وگاه خرده های خوراکی را ازروی موکت برمی داشت و به دهان می برد. همچنان که به بچه خیره شده بود، توی ذهنش گفت، آه، اگرمی تونست ازخودش مواظبت کند. مادرش اگرچه شنیده بود که بچه های کثیف چاق می شوند وبچه های تمیزلاغر، با این حال بازهم ازاومی خواست تا همیشه بچه اش را مثل بشقاب غذا تمیز باشد.
مادربزرگ ازپایین صدایش کرد. پرده کرکره ها را پایین کشید و قبل ازآنکه پرده کاملاً پایین بیاید به بیرون پنجره نگاهی انداخت بچه ای را دید که پشت زن ماهی فروشی بسته شده بود. بعد به سرعت ازپله ها پایین رفت. مادربزرگ درحالی که توی دهنش برگهای سیری* را مثل آدامس می جوید. پاهایش را روی هم انداخته بود، گوشه نیمکت چوبی محکمی کنارمهمانش نشسته بود و هرازگاه دامنش را روی پاهایش مرتب می کرد.
«نگاش کن. اونهاش اومد، بیا اینجا دخترم. این عمو ِتنگه ازشمال اومده.» بعد با دست به بچه اشاره داد تا بغل عمو ِتنگ برود. بچه هم رفت و روی زمین سرد نشست و دستانش رابعنوان بغل شدن به سوی عموِتنگ بلند کرد. عموِتنگ که روی قسمت باقیمانده ازنیمکت نشسته بود به بچه نگاه می کرد. سپس خنده ای کرد و چروکهای صورتش عمیق شد و دندانهایش که ازجویدن سیری قهوه ای تیره شده بود نمایان شدند. خم شد و بچه را از زمین برداشت و بغل کرد و به حالتی که صورت بچه روبروی مادربزرگ باشد او را روی زانوهایش نشاند.
مادربزرگ با همان حالت جویدن مرتب حرف می زد و ازاوضاع کشت و برداشت می پرسید و می خواست بداند که امسال چقدرنارگیل توانسته اند برداشت کنند. یااینکه آنها هم ازآفت مورچه های سفید زیان دیده اند. به عمو ِتنگ پیشنهاد میکردکه به دکان مردموقرمزی برود وسم مخصوص دفع آفت را بخرد. حتا به اوگفت که اگردست وبالش ِتنگ است اومی تواند بهش قرض بدهد. مادربزرگ که مشغول صحبت کردن بود، بچه به رویش خنده ای کرد. عمو ِتنگ هم از روی مهربانی به بچه چشمکی زد.
وقتی مادربزرگ حرفش تمام شد، عموِتنگ گفت:«با برادرانم وقتی که می خواستیم چندتا کلبه کناررودخانه بسازیم، یکی ازبرادرام نمیدونی چقدر ُپزپسرش را میداد. به خودش می بالید که پسرجوان و رشید بیست وسه ساله ای داره که کمکش می کنه. البته حق هم داشت، چون واقعاً جوان قوی وشجاعیه. هم سخت کارمی کنه وهم آدم صرفه جویه.» همزمان که عموِتنگ ازپسربرادرش تعریف میکرد مادر بزرگ چشمکی زد و تبسمی به لب آورد. عمو ِتنگ هم به همان شیوه چشمکی زد و تبسمی کرد.
صبح هوا مثل الان آنقدرگرم نبود. وقتی که ظرفها را شستند و آب کوزه ها داغ شده بودند. بهرطریق مادربزرگ وعمو ِتنگ تا دم غروب همانجا نشستند وازهردری حرف زدند. هرازگاه صدای خنده های آرام عموِتنگ رامی شنیدی. اوکسی نبودکه مادر بزرگ دست کمش بگیرد.
آفتاب رو به غروب کردن میرفت. مادربزرگ هنوزبرگ سیری را توی دهنش می جوید. آب شیره قرمزرنگ سیری ازکنار لبانش بیرون زده بود.
 امروزبیست و پنچمین سال تولدش بود، تاکنون کسی تولدش راجشن نگرفته بود. بعدازاینکه وسایل روی میز راجمع کرد، به اتاق زیرشیروانی رفت و جعبه تیره رنگی راکه با پوست نارگیل درست شده بود آورد. ته جعبه چند تکه تناب قرمزرا که توی جعبه بود برداشت. آنها را شمرد، بیست و چهارتکه بود. توی جیب بلوزآبی رنگش تناب دیگری یافت که مجموعاً بیست و پنچ عدد شدند. فضای اتاق زیرشیروانی تاریک بود اما اگربه آسمان نگاه می کردی هنوزآبی روشن بود. نورآفتاب غروبی که به زحمت ازپنجره کوچک اتاق به داخل می تابید ذرات غباررا که هوامعلق بودند نمایان میکرد. قراربود هفته بعد تارعنکبوتهایی که همه جای اتاق دیده میشد را پاک کند. یواشکی ازپله پایین آمد و به اتاق خودش رفت. چون مادربزرگ برق راممنوع کرده بود، شمعی را روشن کرد، شمع راجوری گذاشت که بتواند خودش را بخوبی درآینه ببیند.
احساس کرد که چشمهایش به مادربزرگ و چانه اش به پدربزرگش می برد. یک قدم جلوترگذاشت روی تخت چوبی نشست. موهایش بهم ریخته بود. می بایست مقداری روغن نارگیل به موهایش بزند. از زیر پیراهنش می شد سینه هایش را دید. با خودش گفت که باید کاری بکنم که سینه هایم اینقدربرجسته نشان ندهند. اگرکاری نمی کرد که برجستگی سینه هایش را پنهان کند مادربزرگ حتماًعصبانی میشد ودیگردستبردارنبود.اصلاً حوصله سرزنشهای مادر بزرگ را نداشت.
مادربزرگ درحالی که به جلوخم شدتاهمراه با صرفه  سیری توی دهنش را تف کند، گفت:«برو سی بی را برام صدا کن بیاد.»
عمو ِتنگ خواست که مادربزرگ را کمک کند که دوباره بنشید که مادربزرگ کمرش را راست کرد و نشست. سی بی توی اتاقش خوابیده بود. وقتی شنیدکه مادربزرگ صدایش می کند چشمایش را بازکرد وهمراه باخمیازه ای بدنش راکش داد و برخاست. به اتفاق ازپله ها پایین آمدند. سی بی مثل همیشه شورت سفیدش با پوشیده بود و صدای دمپائی هایش روی پله های چوبی مثل صدای کوبیدن لباس خیس روی سنگ های رودخانه بود. به طرف مادربزرگ رفت. دید که عموِتنگ با تبسمی برلب کنارمادر بزرگ نشسته است. به شوخی گفت: مثل اینکه مادربزرگ تو این وقت سال تعدادی پیروپاتال را دورخودش جمع کرده.»
عموتنگ هم خندید. اما مادربزرگ بهش گوشزد کرد که چرت و پرت نگوید. سی بی رفت و کنارشان نشست. عمو ِتنگ پرسیدکه چندسال دارد و چه جور زنی می خواهد بگیرد و...سی بی گفت:«من از زنهای مدرن که دامن های کوتاه قرمزمی پوشند وپاهای براق دارند و....، مادربزرگ توی حرفش پریدتا بیشتر ازاین حرف بی ربط و مزخرف نگوید.
سی بی هم ادامه داد:«منظورم اینه که لبهای قرمزی مثل مادربزرگ نداشته باشند.»
عمو ِتنگ و سی بی می خندیدند. مادربزرگ با چشم غره سری تکان داد. موقع شام بود وعمو ِتنگ قول داده بود که برای صرف شام بماند. غذای خوشمزه تدارک دیده بودند. با اشاره مادربزرگ بلند شدند و رفتند روی چهارپایه های چوبی دورمیز نشستند و وسط اتاق یک شمع بزرگ روشن بود. دیوارها توی تاریکی فرو رفته بودند. وقتی که خم می شد تا آتش اجاق را گرکند سایه آنها را روی دیوارمی دید که تکان می خوردند. سایه سرکوچک سی بی را روی دیوار بخوبی می شناخت که مرتب می جنبید. مادربزرگ که هم چنان فکش می جنبید، مثل گربه پیری با نوک زبان دوردهنش رامی لسید. سایه عمو ِتنگ آرام و با وقار بود، دماغ دراز و چانه فرو رفته اش به خوبی روی دیوار دیده می شد که کمترتکان می خورد. ناگهان سوسک بزرگی از روی سایه های روی دیواربه سرعت عبورکرد و سپس روی چند تکه هیزم کنار اجاق افتاد.
خودش را با فوت کردن به هیزمهای اجاق مشغول کرد. آتش اجاق که حسابی گرگرفت، سایه ها تغییرشکل داند. دماغ عمو ِتنگ کوتاه شد و چانه اش به کلی محو شد و پس کله اش انگارباد کرد و قیافه مادربزرگ لاغرشد و وقتی دهنش را بازمی کرد تاب می خورد. بین آنها سایه سی بی دیگرشکل مشخصی نداشت. سرش را برگرداند و حواسش را متمرکزآشپزی کرد. با کفگیر دیگ برنج رابهم زد. بخارقابلمه ها روی صورتش می نشست. سوسک هنوز روی هیزمها بی حرکت ایستاده بود. دقت که کرد، دید که دوتا هستند که بهم چسبیده اند. دقایقی به آنها خیره شد. با نوک قاشق تکه ای غذا برای سوسکها پائین ریخت. اما ازهم جدا شدند و پا به فرارگذاشتند. پس ازدقایقی برگشتند به غذایی که برایشان روی زمین ریخته بود نوک زدند وگویی هرکدام تکه ای را با خود بردند و به طرف گوشه تاریک اتاق دویدند. سوسکها کنکجکاوش کرده بودند. هرکجا که می رفتند با نگاه پیدایشان می کرد. هرچند دقیقه یک جای اتاق ظاهرمی شدند. گاه کف اتاق و گاه روی دیوارو... حالا روی سایه سرمادر بزرگ ایستاده بودند. تا سایه مادربزرگ تکان می خورد حرکت می کردند و درقسمت دیگری ازصورتش می رفتند. کم کم متوجه شد که سوسکهای زیادی وارد اتاق شده اند. همه از آن نوع قهوه ای روشن و قرمز.
حالا دیگرتا دم کشیدن برنج چیزی نمانده بود. امشب برنجش را ساده درست نکرده بود. سوس کاری و فلفل هم به به لیست برنامه غذائیش افزوده بود. نگران بودکه زیادی فلفل توی سُس نریخته باشد و مادربزرگ را به صرفه بیندازد. سی بی پیش خودش غرمیزد و سعی می کرد که ناخشنودی اش را پنهان کند. عمو ِتنگ مهمان مخصوصی بود که امشب به خانه شان آمده بود، پس می بایست هیچ اشتباهی نکند و خوب به آشپزی اش توجه کند. با تبسمی دیس برنج را روی میزگذاشت. یکی پس ازدیگری همه غذاهایی که پخته بود را روی میزچید.
سوسکی که روی لبه پنجره نشسته بود به پرواز درآمد. دعا کرد که توی قابلمه داغ سُس نیفتد. باعجله خواست تا قابلمه را جابجا کندکه سُس داغ روی انگشتانش ریخت. قابلمه ازدستش افتاد.
عمو ِتنگ که با سی بی گرم صحبت بود، سُس کاری روی شلوارش ریخت. مادربزرگ بادیدن این موضوع از عصبانیت رنگش پرید. عمو ِتنگ به سرعت ازجا برخاست و آخ و آخ کنان به سوی مطبخ رفت تا دستمالی پیدا کند. بعد با غر وغر کردن مشغول پاک کردن سُس از روی شلوارش شد.
اوهم روی زمین خم شده بودتا به بهانه پاک کردن سُس ازکف اتاق خودش را ازنگاههای غضبناک مادربزرگ و سرزنش های نیشدارهمیشگی اش پنهان کند.
...دخترم توچرا اینقدر دست و پا چلفتی هستی... بعد رو به عموِتنگ گفت:«میدونی ِتنگ این بچه مثل اینکه کوربدنیا اومده وانگشتاش چوبیند. بعد سرش رابه سوی دختربرگرداند وگفت:« مجازاتت امشب اینه که توغذا نمی خوری. حق نداری چیزی بخوری.
غمو ِتنگ خواست پا درمیانی کند که اتفاق مهمی نیفتاده. امامادربرزرگ گفت:«نه به هیچ وجه عمو ِتنگ، حق نداره امشب چیزی بخوره. تمام.»
دختررفت و روی کومه هیزمی که گوشه اتاق بود نشست. درحالی که آنهامشغول خوردن غذا بودند، سایه هایشان روی دیوار هرلحظه بزرگتر و آرامترمی شد. درحالی که کز کرده بود با نوک انگشتان پایش ورمی رفت وسعی میکردتا درآن تاریکی اشکهایش را پنهان کند. احساس کرد چیزی لای پاهایش بالا می آید. یک سوسک بود. باحرکت دست اورا ازخودش پرت کرد. و با لگد روی زمین لحه اش کرد.
وقتی عمو ِتنگ رفت، تند و تند ظرفها را شست، شمع ها را خاموش کرد و ازپله ها بالا دوید. صدای مادربزرگ را شنید که صدایش می کرد، اما خودش را به نشنیدن زد.
حالادیگرتوی اتاق خودش بود. جلوی آینه رفت ونگاه کرد تا ببیندکه چشم هایش قرمزشده اند. صدای قدمهای مادربزرگ شنیده می شد که از پله ها بالا می آمد. وارد اتاق شد و نگاه معنا داری به اوکرد وگفت:«همه چیزهمونطور که من می خواستم پیش میرفت تا توآن آبروریزی را براه اندختی. تو با این بی دقتی ات تا آخرعمربد بخت و بیچاره خواهی بود.
دختربه آینه خیره شد وگفت:«چشم های من به مادرم می بره. به سیاهی و براقی او درست مثل جوانی هاش.»
*( نوعی گیاه تند فلفل مانند جنگلی)

هیچ نظری موجود نیست: