۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه


هرشب قبل از خواب به تو فکر می کنم. و با هم بودن مان را بیاد می آورم. در نگاهت چشم می دوزم. به حرف زدنت گوش میدهم. سعی می کنم دوباره گرمی دستانت را حس کنم.بعد اندکی به دیروز و امروز و سالهائی که بی تو گذشت.. نوبت به سوریه میرسد.. به حلب و درعا و کودکان شام..و هرات و بگرام . می بینم که در قندهار طالبان دخترکی را به جرم دست زدن به قلم روی دفترش سر می برند...توی مغزم بمبی در بغداد منفجر میشود. و دهها میوه فروش در هوا متلاشی می شوند. و در برمه بودائیان کودکان مسلمان را بر آتش می افکنند. و در حلب سَلفی ها دخترکی مسیحی را قطعه قطعه می کنند. در تهران سی و یک نفربه دار آویخته می شوند.
سران خیلج فارس تشکیل جلسه داده اند. و اسرائیل نقشه چند شهرک یهودی نشین تازه در اراضی اشغالی تکمیل کرده است. الشباب در سومالی تمام خیال مرا تیرباران می کنند. باز برمی گردم و به تو فکر می کنم. داری نگاهم می کنی.سرزنش آمیز. میدانم که باز می خواهی بی دلیل قهر کنی.و کاری هماز من ساخته نیست... میدان تحریر حواسم را پرت می کند، جماعتی بی شمار زیر شعاع نورهای تند تجمع کرده اند. عده ای درحال فرارند و از روی جسدهای خون آلود و افتاده بر آسفالت می پرند. همه ی میدان تقسیم استانبول از گاز اشک آور اشباء شده است. حالت خفگی پیدا می کنم. درست مثل بخت جویان فراری از رنج ، ایرانی کرد و افغانی و عراقی که در سواحل سیاه داروین و جزایر تیمور که به قعر آب می روند...به خودم می گویم چرا فامیلی مان تیموری است. آیا ما از نوادگان مغول هستیم؟ مغولها مشغول زندگی اند.کمتر توی اخبار می آیند. مدتی است که از اوباما هم خبری نیست... از خودم م یپرسم که این حرکت های ضد جنگ که با حمله ناتو به سوریه مخالفت می کنند واقعن مبارزه ضد امپریالیستی است؟ آیا اینها دز این لشکر کشی، در کنار ایران و حزب الله و بشار اسد قرار نمی گیرند؟این وسط جای من کجاست؟ از حمله ی غرب دفاع کنم و یا از اسد؟ تکلیف این کشتار کودکان چی؟..آیا همان امپریالیسم ایروزی ، امروز در جایگاه مترقی تری قرار نگرفته. نمیدانم...اما هرچه هست فکر نمی کنم اسد و حزب ا لله و ایران مترقی باشند...اصلن یادم رفته که در ایران هم دولت تازه ای روی کار آمده است..نه هیچ فرقی نکرده..اصلن به من چه.. من که دارم توی یک کشور آزاد، امن و دمکراتیک زندگی می کنم. بگذار هرروز توی سر مردمش بزنند. امربه معروف و نهی از منکر شان کنند. حتمن خودشان اینطور می خواهند. مگر همین دیروزخودشان نبودند که توی خیابانها ریختند و برای همین آقا هورا کشیدند. کامیونی از کوچه می گذرد و تمام ساختمان را بلرزه در میاورد.احساس می کنم تانک های جنگی نازیها هستند که به ستون محله را قرق کرده می کنند... اصلن فکرم روی ماشین نظافت شهرداری که هرشب می آید نمیرود. دیروز در پایگاه اشرف پنجاه و دو نفر بی پناه را قتل و عام کردند.اصلن اینها اونجا چکار می کردند آن هم غیر مسلح ؟ کارخانه تولیدی که نبود؟ هیچوقت از سیاست سر در نیاوردم. باید یک سیگار بکشم. اما کنفرانس سران جی بیست مهمتر بود... رعد و برق که می شود زیر پتو خودم را قایم می کنم. هر روز منتظر آواره شدن و یا دستگیر شدن و سینه دیوار گذاشته شدن هستم...نمیدانم چرا من عصبانی می شوم که موگابه برای چندمین بار رئیس جمهور شد. چقدر از این قیافه اش بدم میاد. یا حزب راستگرائی استرالیا روی کار آمد. و یا بالاخره بازماندگان سربرنیتسا در دادگاه بین المللی لاهه برنده شدند و داچ پت محکوم شد. قسمتی از مستند زندگی اورهان پاموک را که ماه گذشته از تلویزیون دیدم توی ذهنم بر می گردانم. گروه فارک اعلام کرده که سلاح شان را زمین نمی گذارند.و مذاکرات هاوانا بی نتیجه بوده است. تیم والیبال ایران ایتالیا را شکست داد نفهمیدم آخرش به کجا رسیدند؟. کشتی هم بالاخره در المپیک می ماند... بعد فکر می کنم که فیسبوک چقدر خوب است. دوستان قدیمی ام را پیدا کرده ام.ت ورا هم، اگر چه زیاد نیستی.اما همین که پیدایت کرده ام کم نیست، لذت خاصی توی دلم حس می کنم. صحنه پیرزن بیچاره که هفته پیش در حال عبور با ویلچربرقی اش زیر ترام رفت مجبورم می کنه لحاف را از روی سرم کنار بزنم.نفسم تنگ شده. انگار با معدن کارهای چینی زیر آوار مانده ام.دلم می خواهد به آسمان نگاه کنم. از پشت پنجره ستاره هارا می بینم.یکی شان مثل اینکه حرکت می کند. شاید هم سفینه ایست... چندروز پیش سیاره کنجکاوی عکسهای تازه ای از مریخ ارسال کرده بود. دقایق طولانی به آنها نگاه کردم. جاودئی و رمزآمیز بودنشان با شکوه بود..نمیدانم الان بیداری یا نه. کاش بودی و با هم به ماه نگاه می کردیم...


هژبر

هیچ نظری موجود نیست: