۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه


- خواب استاد در عصر همنشینی -

می گوید: چرا این طوری شده؟ می پرسم چی شده؟ می گوید: خبری نیست... از چی ؟ از این جماعت... از کدوم جماعت؟ 
ای بابا... یه برو بیائی بود...دعوتی می کردند....میرفتیم .. میومدند.. چرت و پرتی می خوندیم جماعت دست می زدند. .. تو روزنامه ها می نوشتند..باهامون عکس می گرفتند.... پیغام میداند. دعوت مون می کردند. همه جا گل جلو پامون پرپر می کردند...استاد، استادی می گفتند..
می گویم خوب حالا چی شده؟ میگوید همه غیب شدند...
می فهمم منظورش چیست... شاعراست. عمری دوده ی چراغ خورده است... پای در ِخانه ی این استاد و آن استاد تی پا خورده... اول وزن و قافیه و بعد فوت و فن شعر نو را با شب نخوابی های بیشمار یاد گرفته. شانزده سالگی اولین شعرش را در روزنامه محلی چاپ کرده اند... بعد کم کم پای شعرهایش هم به روزنامه ها و ماهنامه های معتبرهم باز شده. ... شبهای جمعه بعضی از شعرهایش را در رادیو هم خوانده اند. پس از سالها ممارست خودش سردبیر ِ بخش ادبی ماهنامه های بنامی شده، و بعدها که تلویزیون همگانی شد. بارها برای شعر خوانی و مصاحبه دعوت شده بود تا شانه به شانه شعرای بنام بنشیند و چیزی بخواند و از زندگی شاعرانه اش بگوید، تا سرمشقی برای جوان ترها باشد... در میانسالگی دیگر شاعری شناخته شده بود که نه فقط در مرزهای شهرش که در کشور هم می شناختن اش.. زندگی بدی نداشت. زنی مهربان و دوسه بچه ی شیطون که حالا همه دیگر بزرگ شده بودند و چند سال به چند سال احوالش را هم نمی پرسند. تنها مانده بود. نه فقط ازجانب ِ بچه هایش بلکه دوست دارانش نیز اورا تنها گذاشته بودند. دیگر کمترکسی به خانه اش رفت و آمد می کند. توی این کشور ِغریب تنها من دوست نزدیکش هستم که هرازگاه به دیدارش میرم. صدایش و حرف زدنهایش برایم یک حالت نوستالژیک دارد. مرا یاد ِ جوانیهایم توی ایران می اندازد که با ترس و لرز پیش اش می رفتم تا به نوشته هایم نگاهی بیندازد. چقدر هم سخت گیر بود. وقتی در سالنی شعر می خواند از میان جمعیت من برایش کیف می کردم. احساس عجیبی بهش داشتم. هرچه بود استادم بود. وقتی برایش دست میزدند انگار برای پدر من دست میزدند. غروری خاص به من دست میداد. تنها دلخوشی همه عمرش همین شعرخوانی درجلسات و سمینارها و دانشگاهها و غیره بود که هرازگاه به مناسبتی دعوتش می کردند و با غروری خاص چیزی می خواند و جمعیتی تحسین کنان برایش دقایقی طولانی دست میزدند.
حالا سالهاست که به اینجا مهاجرت کرده. تا همین چند سال پیش ، می دیدم که هرازگاه ازکشورهای نزدیک دعوتش می کنند و با شوقی میرود و شعر می خواند. و جلسه ای با هوادارانش برگزار می کند. اما در این سالهای اخیر دعوت ها کم شده اند. دیگرمثل گذشته زنگ تلفنش به صدا در نمی آید. کسی درخانه اش رابرای یک گپ ادبی یا امضای پشت جلد کتابش نمی زند. برایش پیغام های تشویق آمیز نمی آید. ناشرها برای چاپ کتابهایش دیگر شوقی نشان نمیدهند. می گویند فروش نیست...مردم نمی خوانند... آخرین باری که پیش اش رفتم چند دفتر شعر تازه آماده چاپ کرده بود... ناراحت بود.. که بی مصرف مانده است.. می گفت ناشر گفته با هزینه خودت منتشر می کنم. ..می گفت من پولم کجاست... مقرری بخور نمیری بیشتر ندارم... بهش گفتم آنلاین منتشر کن. بذار مردم کارهای تازه تان را بخوانند.. (میگویم تازه درحقیت تازگی نداشتند. همان سبک و سیاق قدیم را داشتند و فقط موضوعات دیگری به آنها داده بود.).. گفت آنلاین منتشر کنم؟ گفتم بله.. اینطوری بهتر است.. هم هزینه ای ندارد و هم مستقیم می خوانند و می توانند باهاتون هم تبادل نظر کنند. .. گفت مگر دیوانه ام.. جان نکندم تا همینطوری مُفت و مجانی بذارمشون توی نت...گفتم اشکال چیه؟ گفت خیییییلی.... گفتم مثلن؟ گفت اولن که معلوم نیست چه به سرشون میاد...دومن خیلی راحت می دزدن شون... سومن اعتباری نداره... کتاب تا چاپ نشه که رسمیت نداره... گفتم منظورت از رسمیت چیه؟ توی نت هم که بذاری هم تاریخش معلومه و هم بنام شما ثبت شده... گفت نه کتاب امن تره میدونی چند تا فروش رفته و کجا ها رفته.. .گفتم : مگه کتابی که چاپ می کنی میدونی که کیا خوندنش؟ و تازه اگر هم قرار باشه بدزدند که از روی کتاب هم می دزدند. شما نمی تونی چلوشون را بگیری... آدم که نمی شه از ترس اینکه کارش را می دزدند کارهایش را منتشر نکنه... گفت نه کتاب یه چیز دیگه است...
گفتم دیگر مردم مثل قدیم سراغ کتاب نمی روند و پول شان را به کتاب نمیدند. امروزه دیگه همه اطلاعات و منابع خواندنی و شنیدنی و ... را از توی همین نت و بخصوص فیسبوک پیدا می کنند.
می گوید چه به سر دنیا آمده؟ مردم چه شون شده؟
می گویم بله دنیا عوض شده..دوران دیگری شده.. می گوید این چه دنیای مزخرفیست. می گویم...تا مزخرف را چه بدانیم...
می پرسد منظورت چیه؟ ...می گویم مگر نشنیده ای که لیوتار چه گفته است... با عصبانیت می پرسد چی گفته ؟..
می گویم او دراین رابطه می گوید که ما وارد مرحلة‌ جديدي‌ شده‌ايم‌ كه‌ با مرحلة‌ قبلي‌ تفاوت‌هاي‌ بنيادي‌ دارد. به‌ ادعاي‌ او دوران‌ مدرن‌ به‌ سررسيده‌ است‌ و آرمان‌هاي ‌مدرن‌ كشش‌ و جذابيتشان‌ را از دست‌ داده‌اند و ما امروز بايد در وضعيت‌ جديدي‌ كه‌ او آن‌ را وضعيت‌ پست‌ مدرن‌ مي‌نامد، زندگي‌ كنيم‌.
می گوید اگر مدرن است پس دیگر چطوری بسر آمده؟ می گویم خوب وارد دوران پسا مدرن شده ایم.
می پرسد فرق این دروان که می گوئی با دوران مدرن چیه؟ آیا نباید ما دیگه شعر بگیم ، بخوانیم و یا کتاب چاپ کنیم؟
می گویم چرا می شود اما در وضعیت تازه و مطابق توقع انتظارات عصر همیشه می شود نوشت.
می گویدخوب من نوشتم. نمی تونم ارائه بدم.. می گویم می تونی.. باید راه های موجود عصر حاضر را بروی.... می پرسد چه راهی.. می گویم همین فیسبوک چیز کمی نیست. همه ی امکانت ارتباطی با مخاطب را داره. هم برای خواندن و هم برای نوشتن و ارائه دادن. می گوید مگه من بچه مدرسه ای هستم؟ می گویم بچه مدرسه ای ها هم حرف دلشان را می نویسند... می گوید شعر های مرا با آنها یکی می کنی؟ می گویم هر نوشتاری در هر سطحی و زبانی یک بازی زبانی است یک گونه ی سخنی است... می گوید این دیگر توهین است.. بین حرف کوچه و بازار و ادبیات... می گویم هر نوشتاری در حوزه سخن است... می گوید پس نوشتارهای من با یک بچه مدرسه ای فرقی نمی کند... می گویم من این را تعیین نمی کنم. هیچ کس نمی تواند بطور کلی تعیین کند. هر نوشتار در نزد هر مخاطب تولید معنا و ارزش متفاوتی دارد... یکی از نوشتار اون بچه مدرسه ای ممکن است خوشش بیاید و یکی از نوشتارهای فاخر شما... می گوید مزخرف می گوئی... می گویم اونا با زبان امروزی حرف میزنند. و حرف هم را بهتر می فهمند... سکوت می کند .. من هم... فکر کردم الان گوشی را قطع می کند.. اما نکرد پرسید:اینطور که شما می گی، حالا ما دیگه حرفامون کهنه شده است؟ میگویم نه، درجهان متن پست مدرن هم همیشه جایی برای سخن شما، من و دیگری هست. و اتفاقن پست مدرن به همین خاطر ظهور کرده تا همه صداهای و باورها وعقاید و گونه های سخنی با هر تفاوتی و سطحی بدور از داوریهای فردی و سلیقه ای و... در کنار هم حق حیات بیاند.
برایش باز از قول لیوتار می گویم که:
مهمترين‌ ويژگي‌ جامعة‌ پست‌ مدرن‌ اين‌ است‌ كه‌ دربرگيرندة‌ بازيهاي‌ زباني‌ ناهمگون‌ و در رقابت‌ با يكديگر است‌. پيوندهاي‌ اجتماعي‌ همه‌ در بستر زبان‌ صورت‌ مي‌گيرند. اما بافت‌ اجتماعي‌ تركيبي‌ است از‌ تار و پودهاي‌ گوناگون‌. به‌ همبن‌ گونه‌ جامعة‌ پست‌ مدرن‌ نيز همچون‌ مجموعه‌اي ‌است‌ از جامعه‌هاي‌ كوچك‌تر پراكنده‌ با قوانين‌ و اصول‌ اخلاقي‌ و اجتماعي‌ گوناگون‌ و ناهمگن‌ و گاه‌ حتي‌ متضاد. خلاصه‌ اينكه‌ جهان‌ پست‌ مدرن‌ جهاني‌ است‌ بي‌كتاب ‌و رها از هر نسخه‌اي‌ از روايت‌ بزرگ‌ جهاني‌ كه‌ در آن‌ نه‌ فقط‌ مذهب‌ و فلسفه‌ بلكه‌ حتي‌ علم‌ نيز به‌ عنوان‌ مرجع‌ نهايي ‌براي‌ مشروعيت‌ بخشيدن‌ به‌ همة‌ باورها و كنش‌ها و نهاد گوناگون‌ از اعتبار افتاده‌ است‌..
می گوید پس این پست مدرن تعیین می کند که ما بنویسیم یا نه؟ می گویم خیر، برعکس . دوران پیشا مردن اینگونه بود. و میدان بازی و نشر و سخن دردست اشخاص و مراکزی و عده ای ( تو دلم گفتم مثل خودتان) بود که قیچی بدست دم در ِ ادبیات و هنر نشسته بودید و به هرسخنی که غیر از گونه های مورد پسند خودتان بود حق حیات و یا شنیدن نمی دادید. و هر قلمی را که خارج از اصول و قواعد ساختاری و اعتقادی شما می نوشت شکسته و صدایش را خفه می کردید. اما در این دروان پسامدرن دنیا به روی دیگرش چرخیده. و دیگر هرجوانی می تواند بدوراز ترس سانسور و بدون نیاز به تایید و گزینش شما ولی فقیه های عرصه ی سخن ، مستقلن بنویسد و نوشتارش را بدون هیچ واسطه ای به مخاطبش برساند.
با عصبانی می گوید: یعنی چی؟ منظورت از شما ها چیه؟ می گویم: یادتان هست فلان سال که من کارهایم را برایتان فرستادم تا نظر بدهید و در صورت تایید در ماهنامه تان منتشر کنید چه پاسخی به من دادید؟
می گوید نه، من هزاران چرت و پرت برایم می فرستادند. که همه چیز بودند بجز شعر..
می گویم خوب همین. شما برای خودتان معیاری مثلن برای شعر داشتید که دیگر گونه های سخنی را که با آن معیار مغایرت داشت به نام شعر نمی شناختید. غیر از اینه؟
می پرسد خوب؟...می گویم قبول دارید که دیگران هم گونه سخنی نیز شما را قبول نداشتند؟ می گوید برای ما اهمیتی نداشت که آن فسیل های کهنه پرست قبول داشته باشند یا نه. می گویم شما هنوز هم از همان دیدگاه تمامیت خواه و از بینش تقابل های دوگانه( سیاه و سفید، بد و خوب، زشت و زیبا، کوتاه و بلند و شب و روز و..) گذشته تان سخن می گوئید. و دارید دوباره شعر موزون را کهنه و مردود می نامید. خیلی عصبانی می شود و با صدای تندش توی گوشی داد میزند که: شما می خواید من بعد ازعمری زحمت و تدریس و این همه تالیف و آثار منتشره برگردم بروم غزل و مثنوی بگم؟ یا اینکه بیام مثل بچه های مدرسه ای از نخود کشمش بنویسم؟ می گویم نه. اما آنها را هم گونه ای سخن بشناس و حق حیات بده.. می گوید به من چه..مگه من کیم؟ هرغلتی که می خوان برند بکنند. برن و هی از چشم و ابرو بگن. این بچه مدرسه ای ها هم تا دلشون میخواد برن در مورد چیپس و بستنی بنویسند..
می خواهم چیزی بگویم توی حرفم می پرد ..مثل اینکه تازه یادش آمده باشد می گوید... اون چیزی که مردم مارا بیدار کرد...انقلاب کردند و فرهنگ بالنده را ساخت شعر نو و ما بعد ِ نیمائی بود ...ادبیات متعهد بود ..زبان فاخر و ادبی بود.. .نه این چشم و ابرو ساغر می و لمپن بازی و نصایح سعدی و یا بچه بازیهای امروزی و...
می گویم این نظرشماست... کسی نمی تواند تعیین کند که مردم از چه گونه ی سخنی بیشترین تاثیر بالنده را گرفته اند... شاید همه شان موثر بوده اند شاید هم هیچکدام...
می خواهد بحث را قطع کند. صدایش گرفته خیلی عصبانی است. . همچنان که دارد حرف میزند به این فکرمی کنم که به گونه ای آرامش کنم. نباید این پیرمرد را در این سن و سال بخصوص اینکه به عنوان یک دوست نزدیک به من زنگ زده تا درد دلی بکند ناراحتش کنم. هرچه باشد عمری زحمت کشیده... و من با خیلی از شعرهایش زندگی کرده ام. و لذت برده ام...از او یاد گرفته ام... گردن من حق دارد... نباید احساس کند که من قدر ناشناس هستم...
توی مغزم دنبال یک حرف می گردم که آرامش کند.. خیلی عجله دارم که گوشی را قطع نکند...
چیزی به ذهنم میرسد..بهش می گویم: استاد، می خوای یک صفحه ی فیسبوک براتون درست کنم؟ می گوید می خواهم چکار مگر من بچه ام؟ می گویم ولی استاد به سن و سال ربطی ندارد. زبان ارتباطی امروز است.. می تونید کارهاتون را یکی یکی در اختیار مخاطبان تون قرار بدین... قطعن دوستداران تون میان سراغت... کارهاتو دنبال می کنند. و خوبی هم که داره می تونی فوری بفهمی که کی خونده و از نظراتشون آگاه بشی.و حتا ارتباط مستقیم با مخاطبت بگیری و بحث و گفتگو کنی..از همه مهمتر، دیگه هم نیازی به هزینه چاپ و سانسور و این همه مشکلات نداری... می گوید نه.. می گویم مگه کتاب را چند نفر می خونند؟ میگه می خونند. خیلی ها؟ می گویم خوب بیشتر از تیراژ کتاب که نمیره؟ می گوید شاید بره.. می گویم خوب تیراژ آخرین کتابی که چاپ کردی چندتا بود.. میگوید الان مثل قدیم نیست. می گویم چند هزار؟ می گوید به هزار نمیرسه... می گویم خوب، بعضی ها که یک مطلب توی فیسبوک میذارند فوری چندین هزار نفر می خوننش... می پرسم مگر هدف خوانش نیست؟ آیا چیز دیگه ای می خوای؟... می گوید نه ، این فیسبوک و میسبوکها لوس بازیه. شده بازار مسگرا.. هر بچه شیرخواره ای اومده و چرت و پرت می نویسه... می گویم تو با مردم چکار داری؟ کارهای تو هم مخاطب خودش را دارد... بذار مردم بقول خودت هرچرت و پرتی بنویسند... کسی که نمی تونه جلوی دیگران را بگیره.. و یا فیسبوک که فقط برای شعرا یا نویسندگان درست نشده...سکوت می کند.. برای اینکه گوشی را قطع نکند بدون معطلی برایش از دلوز و گاتاری می گویم..
گفتم دلوز را که می شناسی؟ گفت کی؟ گفتم ژیل دلوز همون که تئوری ریزوم را گفته؟ گفت خوب چی شده؟ گفتم میگه: عصر جدید که با انقلاب ارتباطات به جهان مجازی و دنیای شبکه‌ای انجامیده، و جهان اینترنت که با فشرده کردن زمان و مکان تاریخی و کنار هم قرار دادن آگاهی‌های گوناگون، شبکه‌ای درهم تنیده از اطلاعات ایجاد کرده است. ترسیم کننده فضای پویا و سرزنده ریزومی است.
در دنیای مجازی همه جا، همین جا است و مجازی سازی (نه بعضی جاها، نه با کُندی و نه با واسطه)، بلکه همه‌جا، برقی و بی واسطه کارکرد دارد و اخبار و اطلاعات تازه (بدون اندکی سانسور و بدون گزیده سازی های دلخواه) در اختیار همگان می‌گذارد. گویی ‌ساختار اینترنت جا پای ریزوم گذاشته، دم و دقیقه خود را گسترش می‌دهد و در پیوندهایی افقی و غیرسلسله ‌مراتبی، خود را نونوار می‌کند و با ارتباط ‌دهی سریع و پیوند سازی مستمر هر روزش نوروز و هر فصلش بهار است ! واقعش این است که «شبکه» یکی از نکات کلیدی جهان امروز است.
ابرمتن (ها) Hypertext و ابررسانه (ها) hypermédias که از طریق ابرپیوندها و آینه هایی چون گوگلGoogle و کویکی Qwiki با هم پیوسته هستند و با کلیک بر یک متن و تصویر می‌توان به طور خودکار به متن یا تصویر مرتبط دیگر رفت.
دسترسی به اطلاعات برای همه کسانیکه به ممیزی کردن آزادی ها عادت دارند، خبر خیلی ناگواری است و آنها مثل جّن از این بسم الله می‌ترسند. چون خیلی ها بی اجازه، بدون آنکه چفت و اوکی کنند می‌خوانند و می‌نویسند و به خیابانها می‌آیند...
شاهد بودیم چگونه پدیده ی ویکی لیکس همه را در بهتی عظیم فرو برد.
هر نقطه‌ای از ریزوم می‌تواند به هر نقطه دیگر پیوند بخورد، یعنی در این جهان مجازی می‌توان بدون ویزا و اجازه ازمابهتران، کول گوگل و کویکی که از «بُراق» نیر چابک‌تر ند، پرید و به راحتی از یک حوزه یا پایگاه به پایگاه دیگر سفر کرد و از همه آگاهی‌ها و اطلاعات از کهن‌ترین روزگاران تا به امروز سردرآورد.(این به شرطی است که رسانه و ابزار تولید اندیشه در مالکیت عموم درآید و از تیغ حذف و سانسور در امان بماند. گواینکه در اینصورت هم، همه راهها بسته نیست.)
توی حرفم پرید.. گفت... ترمز کن پسر.ترمز کن.. حالا دیگه تو برا ما رفتی بالای منبر؟ می خوای چی رو ثابت کنی؟ گفتم معذرت می خوام من همیشه شاگرد شما بوده ، هسم و خواهم بود استاد... قصد منبر رفتن نداشتم...گفت پس از این چرت پرت های غرب برا من بلغور نکن.. تو هنوز تو کمر بابات بودی که من همه ی اینها را دوره کرده ام...گفتم درسته... فقط خواستم بگم که قید چاپ کتاب را بزنید و وارد این دنیای جدید بشید... وگر نه منزوی می شوید و کارهاتون به مخاطبان تون نمیرسه..گفت: نه اینطوری هم نیست. من هر چند وقت دعوت میشم.. برام برنامه شعر خوانی میذارند و سمینار و شب شعر را هنوز از ما نگرفتن...
گفتم استاد این حرفها دیگه مُرد.. تموم شده.. این شیوه های ارتباطی شیوه های دوران مدرن بود که به تاریخ پیوست... دیگه کم کم این سمینارها و شب شعر خوانی ها و انجمن ها و برنامه های ادبی همه محو می شوند. نه کسی دیگه برای این کارها هزینه و وقت میذاره و نه کسی فرصت و علاقه ای برای شرکت کردن و گوش کردن به شعر فلان شاعر یا نویسنده داره. وقتی که براحتی روزانه صدها مطلب و نوشته تازه در فیسبوک منتشر میشه دیگه مگه مردم مرض دارند که وقت و عمر خودشون را تلف کنند و برند به فلان شهر یا مکان و سالن تا مثلن شعر فلانی را گوش کنند. مُرد اون زمان استاد...امروز دیگه هر کسی برا خودش متون ادبی می نویسه. مردم عصر حاضر دیگه مثل قدیم نیستند که فقط یه عده ی معدوی باسواد باشند و اهل ادب و ادبیات... من خودم الان هرروز توی همین فیسبوک شاهد متن هایی از همین بچه مدرسه ای ها به قول شما بچه مدرسه ای هستم که دهنم از وجد باز می مونه. از این همه خلاقیت که آزاد شده.حیران می مونم.. هر بچه یا جوانی بدون هیچ سانسوری و تاییدی روزانه و فوری از توی خونه اش یا از توی اتوبوس و تاکسی با تلفنش می نویسه و منتشر می کنه.. مُرد اون زمانی که دیگه شعر و ادبیات در دست یک عده ای معدودی باشه.. و چند نفر انگشت شمار شاعر و نویسنده ی والا مقام و ازجمند گوینده و سراینده باشند و بقیه مردم همه خواننده باشند.. تا هرچه اونا بگن دیگران هم چشم بسته قبول کنند و به به و چه چه بزنند. مُرد اون زمانی که فقط یک عده ای نویسنده شاعر یا هنرمند مقدس باشند که عکس شون را به دیوارها بزنند و همه مجلات و روزنامه ها و ماهنامه ها فقط مطالب و عکسها و حرف های آنها باشد و مردم همه برایشان هورا بکنند. نه دیگر عصر حاضر از این فرا انسانها و اسطوره سازی های پوشالی تولید نمی کند و مردم عصر حاضر هم دیگه چشم به دست و به دنبال این فرا انسانهای مقدس نیست...
انسان عصر حاضر دیگر از تقدس گرائی عبور کرده است. و همه مرزهای ساختارگرایی و اخلاق گرائی و عقل ابزاری و کلان روایت ها را تذکرات دینی را پشت سر نهاده است. دیگر به دنبال پدیده ی برتر و بهتر و والاتر و یا مقوله ی ناب نیست.. و بینش حذف و جایگزینی ( یا این یا آن) را نیز زمین گذاشته است. دیگر به پدیده ای بنام رهبر ، پیشوا و بزرگ و ولی و استاد باور و اعتماد ندارد. همینطور از تمرکز گرائی و تمامیت خواهی چه در سخن و چه در سایر مقولات گذشته است... دیگر برای کسب اخبار هم به غول های رسانه ای اعتماد ندارند و روی نمی آورند. تا اخباری تحریف شده به خوردش بدهند. همه این غول های رسانه مثل (شبکه های خبری بی بی سی، سی ان ان و فوکس نیوز و غیره... و روزنامه های مهم و کارتل های خبری مثل تایمز و فولکس کرانت ، تلگراف، و گاردین و نیویورک تایمز و دیگر روزنامه های مشابه جهانی در دول دیگر مثل برف در حال آب شدن و محو شدگی و ورشکستگی هستند. آنها نیز بالجبار برای ادامه حیات به نت و شبکه های موجود اینترنتی روی می آورند. چرا که می بینیم که اخبار در همین شبکه های اجتماعی مثل فیسبوک و وبلاگها و سایت ها زودتر بدون واسطه و تحریف به دست مردم میرسد. در این پروسه ی تکامل عصر حاضر حتا مراکز قدرت هدایت هنری مثل هالیوود و فستیوال کن و ونیز و روتردام و بالیوود و غیره نیز از هم فرو می پاشد. دیگر انجصار تولید فیلم ها و سریالها از تلویزیون ها گرفته می شود و اینترنتی و تولیدات شخصی می شوند. مردم و هر گروه کوجکی در زیر زمین خانه یا محله یا مدرسه شان به تولید فیلم و آثار هنری ، علمی و آموزشی و تفریحی و غیره می پردازد و از طریق همین شبکه ارتباطی نت منتشر می کنند. حتا در حوزه ی سیاست نیز تمرکز قدرت از دولت گرفته میشود و به شرکتهای حقیقی و حقوقی و افراد داده میشود. و دولت فقط نقش ناظر را خواهد یافت.
در حوزه نوشتار و سخن ادبی هم دیگر همین تمرکز گرائی بر گونه ای خاص زدوده شده است. و هیچ گونه ای را بر دیگر گونه ها ارجح نمیدانند.
دیگر مرز میان گونه های سخنی را پاک کرده است. دیگر در متن به دنیال کشف معنای واحد و مورد نظر و نیت مؤلف نیست . بلکه به قول دریدا : به دنبال بیرون کشیدنِ منطق ها و استنباطات مغایر با خودِ متن و در واقع گسترش درک متن وَ تنوع وُگوناگونی ِ معنا وَ به تعویق افتادنِ آن ست.
یعنی همان دیکانستراکشنی که دریدا به آن پرداخت:
((...دکنستراکسیون( فرنسوی) نوعی وارسی یک متن و استخراج تفسیرهای آشکار و پنهان از بطن متن ست ، این تفسیرها و تاًویل ها می توانند با یکدیگر و حتی با منظور و نظر پدید آورنده ی متن متناقض و متفاوت باشند. نتیجه اینکه در بینش دکنستراکسیون آنچه راکه خواننده استنباط و برداشت می کند ، واجد اهمیت ست . درواقع به تعداد خواننده ها ، برداشتها و استنباطاتِ گوناگون و متفاوت وجود دارد . واین خواننده ست که معنی و منظور متن را مشخص می کند، نه نویسنده . درنهایت ، ساختار ِ ثابت ومطلقی در متن و تأویل و تفسیری واحد از آن وجود ندارد . ارتباط بین دال و مدلول و رابطه بین متن و تأویل شناور و لغزان ست / دریدا.))

پس بدان که انسان عصر حاضر( عصر پست مدرن)
عقل ، دین ، علم، سیاست ، فلسفه، روانشناسی و.. . را زیر سوال برده است. و دیگر فرقی میان سخن علمی ، روانشناسی ، دین، سیاسی، و فلسفه، نمیداند. بلکه همه را صرفن یک بازی زبانی بیش نمیداند...بقول بودریار:
در دوران کنونی مرز میان تصویر یا وانموده و واقعیت در معرض ِ انفجار درونی قرار می گیرد . در واقع معناها و پیام ها درهم می آمیزند و سیاست وسرگرمی و تبلیغات و جریان اطلاعات ، همگی به یک واحد تبدیل می شوند. دیگر بنیاد و ساختار ِمحکمی در زبان و جامعه و فرهنگ باقی نمی ماند. گستره ی اصلی ی جهان در سیلان ِرویدادها و اتفاقات خلاصه می شود و مرز ِمیان ِ فلسفه و جامعه شناسی و نظریه ی سیاسی ، از میان می رود. آنچه باقی می ماند منظومه ی شناور ِنشانه ها و رمزها و انگاره ها و وانموده ها است. انسان عصر امروز هیچ متنی را یکدست نمی خواند. بلکه متن را همان شهری که ویگتنشتاین تصویر کرد می بیند. شهری که با خرابه ها و آب راههای و گذرگاه ها و پل های قدیم و بنا های کهنه و نو و فضاهای خالی و ...میداند

صدای ُسرفه کردنش را از توی گوشی می شنوم. اهمیت نمیدهم میدانم که دارد گوش می کند. ادامه میدهم ...
انسان امروز دیگر تنها بدنبال سخنان فاخر، ساختارمدار و یکدست و وفادار به اصول و قواعد دستوری و ازقبل تعیین شده و معناهای آشنای عمومی و واحد نیست. در نوشتارش از استبداد گرامری را رها کرده است. از اثر عبور و به متن رسیده است. و در متن اش به هم نشینی گونه های متفاوت و حتا متضاد اعتقاد آودرده است. او سخن عامیانه را با سخنان فاخر همنشین می کند. آیات دینی را در کنار طنز و متن اروتیک می آورد و مقالات سیاسی را در کنار اشعار عاشقانه و اعلامیه ترحیم و دعوت به ازدواج و یا یک شوخی دوستانه و نوتشار موزون را در کنار نثری ساده و آشفته و..غیره ...می آورد و می خواند. عصر حاضر، عصر همنشینی صداهای متفاوت است. عصر نمود و ابراز وجود عناصر فراموش شده و به حاشیه رانده شده در کنار دیگر عناصر است. عصر قطع قطعه شدگی در زبان ، در تفکر و هویت است. عصر از هم گسیختگی بینش درخت وارد و عمودی است..اعصز حاضر عصر تفکر و بینش ریزومی است.

یک لحظه خواستم آب دهنم را قورت بدم دیدم گوشی بوق میزند.... قطع کرده بود....کی نمیدانم...


هژبر

هیچ نظری موجود نیست: