۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

علی عبدالرضائی



چه گوارای ادبیات یا بسیجی ادبیات ابزورد


عبدالرضائی در مصاحبه با خبرنگار ایلنا/ جمهوری اسلامی/گفتارش را درخصوص شعر دهه هفتاد با این سخنان آغاز می کند:

/... شاعر هفتاد به معنای واقعی رادیکال است و بعید است با سلیقه‌های گذشته زاویه نداشته باشد و برای اینکه مافیای ادبی حذفش نکند تن به هر خفّتی بدهد. خلاصه شاعری که خودش و شعرش دل نداشته باشد هفتادی نیست. نباید به هر کسی اجازه ورود به این میدان خودویژه و بکر در تاریخ شعر فارسی داد...دهه هفتاد دهه‌ی انقراض نسل دایناسورهای ادبی بود پس دهه جنگ بود و آنهایی هفتادی محسوب می‌شوند که اگر فرمانده نه، لااقل در این عرصه شمشیر زده باشند..../عبدالرضائی.
درست با همان لحن بسیجی ، نظامی و پر از تناقض اش، از آوانگارد و نوآوری می گوید آن هم در قرن بیست و یکم که بیشتر ازنیم قرن از ظهور بینش پسامدرن سپری شده است. بینشی که از تمامیت خواهی و سیطره ی گونه ای خاص بر دیگر گونه ها عبور کرده و برای همنشینی گونه های متفاوت زبانی در موقعیت برابر پدید آمده بود. حالا پس از نیم قرن ایشان که حنجره اش از آونگارد و نوآوری و فرزند ِ زمان بودن تفتیده است، بی خبر از حرکت زبان، اندیشه و توقع انتظارات عصر حاضر هنور ازدیدگاه تقابل های دوگانه، وارد بحث تئوریک ادبی و مقوله پست مدرن میشود و می گوید:
.../شعر من در دهه هفتاد نمایه تازه‌گی و تابلوی تبلیغاتیِ نومدرنیسم بود که البته به غلط نام پست مدرنیسم به خود گرفت. در واقع هیچ شباهتی بین کار من و شاعران نسل بیت یا « شاعر پست مدرنیستی » چون «جان اشبری» وجود نداشت و هرگز در هیچکدام از شب‌های شعرم در اروپا ندیده‌ام مخاطب یا منتقدی غربی پست مدرنیست بخواندم.../
ایشان هنوز درک درستی از متن پست مدرن که چیدمانی از گونه های سخنی متفاوت و گاهن متضاد در کنار هم هست را ندارد و همان ادعای بی پایه و اساس را بر زبان می آورد که عده ای از غزل پست مدرن داد سخن سر داده اند. او نیز ژانری بنام شعر را که درحقیقت پاره متنی بیش نیست، پست مدرن میداند.
او در پاسخی در مورد شعرای پیش از خودش نیز می گوید:
.../ نصرت رحمانی و فروغ دو شاعری بودند که دائم بر وجه شاعرانه‌ی زندگیشان تاکید داشتم اما این هر دو شاعر جز چند شعر کوتاهِ درخور به یادگار نگذاشتند و اساسن شاعران ما علی‌رغم استعداد بالای شعریشان بلد نیستند شعر بنویسند و هنوز اکراه دارند اعلام کنند بخش مهمی از کار شاعری آموختنی‌ست/...
باید به ایشان گفت که بقول ناصر نجفی فروغ در آخرین کتابش " تولدی دیگر" با گذشته اش و دیگر تولید های زبانی عصر خودش متفاوت است. او در این کتاب ، قطعه قطعه شدگی را به نمایش می گذارد و با ساختار ِ" ریزوم " ی و رشد افقی حرکت می کند و با روشی دموکراتیک و با به رسمیت شناختن قالب های گذشته درکنار قالب های مرسوم ِزمانِ خودش ، به رشد ی بی آغاز و پایان ادامه می دهد. چیدمانی از غزل و مثنوی ونیمایی و عامیانه/ هجایی ، ژورنالستیک و غیرنیمایی ، مثل قطعۀ " آفتاب می شود"پدید می آورد" که با پایۀ عروضی ی مفاعلن آغاز می شود و با همین پایه هم خاتمه می پذیرد ، این قطعه ، همان موردی ست که نیما هشدار داده بود و گفته بود : برخی از شاگردان من پایان بندی ی شیوۀ مرا نفهمیده اند و به بحر طویل نویسی روی آورده اند. ولی فروغ آگاهانه این قطعۀ بحر طویل را ، از این چیدمان حذف نمی کند و این ساختار را هم به رسمیت می شناسد و با دیگر قطعه ها همنشین اش میکند.فروغ حتا درمتن ِ قطعۀ « تولد دیگر » که نام کتاب از آن گرفته شده ، قطعه قطعه شدگی را به نمایش میگذارد،با یک قطعه ی رمانتیک ، یک قطعه" ابزورد"مثل "سفر حجمی در خط زمان /و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن/و... و افزون براین ها با طنز و کنایه ، بازی های زبانی را به راه می اندازد . و بر بستر ِ مقال و سخن و گفتمان ،از معرفت شناسی تا هستی شناسی را دستمایه می کند .او پری کوچک غمگینی را می شناسد که با تکیه بر جریان سیال ذهن و برداشته شدن مرز بین واقعیت و خیال ، و یا حتا در مرز هستی و ناهستی ، در وضعیتی "هانتولوژیک " یا هستی شبح شناسی قرارش می دهد. چرا که این پری در واقعیت وجود ندارد اما در زبان و متن موجودست ،حضور در زبان و درمتن نیز نوعی موجودیت است وحضور ِ مادی ی پری ی کوچکِ غمگین هم ، تکیه بر واقعیت های ممکن دارد نه بر واقعیت های جاری.به گمان من فروغ با شعور ناخودآگاهش از فراز افقهای انتظار و عصر دانایی ی خودش میگذرد.شاید ناخودآگاه ، بستری آماده میکند برای ورود و شناورشدنِ نسل های پسین ، در رودخانۀ بازی های زبانی و بازی های سخنی ی پسامدرن). 
عبدالرضائی در ادامه گفتگویش، همه ی سخنوران پیش از خود را (چه کلاسیک چه معاصر ) بخاطر اینکه با معیارهای او مطابقت ندارند، متلاشی می کند و مردود میداند. می گوید: 
.../در دهه هفتاد هم جز من کسی با شاعران گذشته اختلاف نظر بنیادی نداشت. من به شخصه هرگز توجهی به آن‌ها نداشتم هرگز برایم جدی نبودند برای همین اغلب پیشکسوت‌ها مرا فرزند نامشروع شعر فارسی قلمداد می‌کردند، البته حق داشتند، من هم اعتراضی نداشتم چون آن‌ها را اساسن شاعر نمی‌دانستم و نمی‌دانم، حالا چه کلاسیک چه معاصر!....البته از نیما خوشم می‌آید در برخی مقولات نگاه عمیقی داشت اما شاعر به آن معنا که باید نبود، حالا یک عده هی شعرش را گنده کرده‌اند و بی‌آنکه هیچ درک بنیادینی از استتیک شعری داشته باشند، شعر هفتاد را هم متاثر از نظریه‌پردازی نیما می‌دانند با این وجود لابد من هفتادی نبودم که شعر نیما و حیطه نظریه‌پردازی‌اش را شدیدن محافظه کار می‌دانم. در واقع تمام شاعران مطرح ایرانی محافظه کارند حتی راه نمی‌روند که گربه شاخشان نزند..../
جا دارد که به ایشان یادآوری نمود که امروزه دیگر بر کسی پوشیده نیست که نیما در عصرخود سخنوری آوانگارد و نوآور بود که زبان ادبی را متحول و به حرکت در آورد و در آن زمان که زبان در سیطره ی سنت ، استبداد عروضی و یکدستی بود، عبور داد و راه را برای به میدان آمدن ِ صداهای نو و تازه تر و متفاوت تر هموار نمود. او خود نیز در منظومه ی افسانه بستری را برای همنشینی متنوع گونه های نوشتاری پدید آورد که کسی از ما بعدانش جز فروغ نتوانست پیام او را درک و از آن استفاده کند. نیما خود درتعریف قالب افسانه می گوید که: 
.... ای شاعر جوان !
این ساختمان که «افسانه »ي من درآن جا گرفته ست و یک طرزمکالمه ي طبیعی و آزاد را نشان می دهد، شاید برای دفعه اول پسندیده ي تونباشد و شاید توآن را به اندازه ي من نپسندی. همین طورشاید بگوئی برای چه یک غزل، این قدر طولانی و کلماتی که درآن به کاربرده شده ست نسبت به غزل قدما، سبک ؟ اما یگانه مقصود من همین آزادی درزبان وطولانی ساختن مطلب بوده ست به علاوه انتخاب یک رویه مناسب تربرای مکالمه که سابقا هم مولانا محتشم کاشانی ودیگران به آن نزدیک شده اند . آخراینکه من سود بیشتری خواستم که از این کار گرفته باشم .به اعتقاد من ازاین حیث که این ساختمان می تواند به نمایش ها اختصاص داشته باشد بهترین ساختمان ها ست برای رسا ساختن نمایش ها . برای همین اختصاص، همان طور که سایراقسام شعرهر کدام اسمی دارند، من هم می توانم ساختمان« افسانه »ي خود را نمایش اسم گذاشته وجزاین هم بدانم که شایسته ي اسم دیگری نبود . زیرا که بطوراساسی این ساختمانی ست که با آن به خوبی می توان تئاتر ساخت. می توان اشخاص یک داستان را آزادانه به صحبت در آورد . اگر بعضی ساختمان ها، مثلا مثنوی به واسطه ي وسعت خود در شرح یک سرگذشت یا وصف یک موضوع به تو کمی آزادی و رهائی می دهد تا بتواند قلب تو وفکر تو با هرضربت خود حرکتی کند، این ساختمان چندین برابر آن واجد این نوع مزیت است. این ساختمان اینقدر گنجایش دارد که هر چه بیشترمطالب خود را در آن جا بدهی از تو می پذیرد( وصف، رمان، تعزیه، مضحکه....)هرچه بخواهی. این ساختمان از اشخاص مجلس داستان تو پذیرائی می کند، چنانکه دلت بخواهد . برای اینکه آنها را آزاد می گذارد در یک یا چند مصراع یا یکی دو کلمه از روی اراده و طبیعت هر قدر بخواهند صحبت بدارند . هرجا خواسته باشند سئوال و جواب خود را تمام کنند. بدون اینکه ناچاری و کم وسعتی شعری آنها را به سخن در آورده باشد و چندین کلمه از خودت به کلمات آنها بچسبانی تا اینکه آنها بقدر دو کلمه صحبت کرده باشند. درحقیقت در این ساختمان، اشخاص هستند که صحبت می کنند نه آن همه تکلفات شعری که قدما را مقید می ساخته ست . نه آن همه کلمه ي « گفت و پاسخ داد » که اشعار را به توسط آن طولانی می ساختن. ../ .
عبدالرضائی در ادامه در خصوص ساده نویسی که گونه ای نوشتار است، به ظاهر علیه تمامیت خواهی گونه ها می گوید:
.../ اگر این جریان ساده نویسی بخواهد سلیقه خودش را در ‌‌نهایت دیکتاتوری به همه تحمیل کند پیش از همه خودش را نابود کرده است.../
اما وقتی نظرش را درباره‌ی شعر شاعرانی نظیر رضا براهنی و علی بابا چاهی می پرسند گفته قبلی اش را نقض و با « هیچ » خواندن نوشتارهای آنان، همان تمامیت خواهی و دیدگاه دیکتاتوریش را با مردود دانستن آنها بر ملا می کند. می گوید:
.../__ هر دوی این‌ها آدمهای پرکاری هستند و همین که زندگیشان را پای « هیچ » گذاشته‌اند شایسته تقدیرند..../
او هنوز به این بینش ساده نرسیده است که دیگر گونه ها را با هر ویژگی ولو متناقض و متفاوت با سیلقه و گونه سخنی اش را نیز صدائی بداند و برایشان حق حیات قائل شود. او با بینش حذف و جایگزینی اش نه تنها به دمکراسی در عرصه سخن باور ندارد بلکه علیه دیکتاتوری در سخن و تفکر نیز قلم و اندیشه اش را به حرکت در نیاورده است. 
او سپس از همان بینش دوالیستی اش هنور از خوب و بد، زشت و زیبا، از بهتر و بهترین ها از درست و نادرست سخن می گوید. هنوز در قاموس فراسخن ها دورخودش می چرخد و هنوز پاره متنی بنام شعر را بعنوان والاترین گونه سخنی می شناسد و میگوید:
.../شکی ندارم که شعر معاصر فارسی در صورتی که درست ترجمه شود در جهان کولاک می‌کند. این را به دلیل طرح شعر پر اشکال خودم در جهان می‌گویم. طبق تجربه تاکنون در هر فستیوالی که شرکت کردم اگر بهترین نبودم در زمره بهترین‌ها قرار گرفتم.../
عبدالرضانی در این گفتگو برآن است تا با تاختن بر دیگر گونه های ماقبل و هم عصر و ما بعد خود، گونه نوشتاری خودش را که هنوز در همان مرزهای اثر مانده بعنوان تنها گونه والای شعر فارسی که فقط او جهانی اش کرده بر دیگر گونه ها غالب و ارجح کند.
به قول ناصر نجفی درعصربطلانِ همه ی "فراها"، یا "کلان روایت‌ها "، چه کسی قادر است فراسخنی را بیافریند ، تا سخنی به نام شعر را به شناخت درآورد و تعیین کند، کدام نوشتار شعر است و کدام نثر؟ به گمان من شعر یک سوء تفاهم تاریخی و نوعی نژادپرستی در عرصه ی نوشتار است.
مشکل و سلطه از زمانی آغاز می شود که یک نظریه ی اخلاقی بر یکی از آن دو حاکم می‌شود و هدف و منظورِ جداسازی و برتری بخشیدنِ یکی بر دیگری را به پیش می‌برد و با سرمشق قراردادنِ آن انتخاب به شیوه‌ای مستبدانه تعیین می کند که کدام نوشتار "باید "شعر باشد و کدام نثر. و باز هم به نظر من، اعتقاد به حضورِ چیزی به نام شعر در بین پاره‌متن‌ها و دیگر انواع نوشتاری نوعی متافیزیکِ حضورست، چراکه در بین انبوهی از گونه‌های ِمختلف، متفاوت و متمایزنوشتاری، امتیاز دادن، مطلق کردن و سرمشق قرار دادنِ یک یا چند نوع از این گونه‌ها به نام شعر، بحران آفرین ست، شناخت چیزی به نام شعر را دچار بحرانِ تعریف می‌کند و موجودیتش را مدام به تعویق می‌اندازد."
به باور من او نه تنها عرصه سخن را هنوز میدان جنگ و ستیز میداند، بلکه زبانش ( نوشتاری، گفتاری و..) هنوز در آخورِ اندیشه فتوالی و سنت و تمامیت خواهی نشخوار می کند. او شعر دهه هفتاد را که بقول نجفی شیوه ای بود غیر عقلانی نویسی یا "ابسورد" نویسی و کاریکلماتور نویسی که با برداشتِ نادرست از " دکنستراکسیون ِ" ژاک دریدا "مرتکب شده بودند و قواعد ِ دستوری ِ زبان را به هم ریخته بودند و به سر مشقی مطلق وُ قطعی ، تبدیل اش کرده بودند)جزو میراث و از فتوحات خودش میداند و در پاسخ این گفته مصاحبه کننده که گویا اخیران علاقمندی به شعر دهه هفتاد افزایش یافته..با قاطعیت فتوای جهاد صادر می کند. 
درحالی که خودش را چه گوارای ادبیات می نامند ، دستور حمله و ستیز با دیگر گونه های سخنی و افرادی که گمان می برد به مرزهای سخنی ای نزدیک شده یا می شوند را صادر می کند. می گوید:
.../در مواجهه با این وضع فجیع، به آن‌ها که توان فردانویسی ندارند پیشنهاد می‌کنم لااقل به دیروزِ نزدیک که‌‌ همان شعر هفتاد باشد حمله کنند و از تقلیدش بپرهیزند..../
با کوته بینی، خود بزرگ بینی و خودشیفتگی به شعور ادبی ملت توهین و زحماتی که سخنوران در دهه های اخیر (در بخش ها و گونه های مختلف سخنی) درآگاهی بخشیی ادبی نموده اند را نادیده می گیرد و می گوید:
.../ هنوز ندیده‌ام از بعد تئوریک کسی از آن بحث‌ها که درباره شعرهفتاد ارائه داده‌ام فرا‌تر برود..../
و در نهایت به اخلاق روی می آورد و از انصاف وخیانت می گوید.
.../ ما برای پیشرفت شعر راهی نداریم مگر اینکه انصاف به خرج دهیم.../ کسانی که این را از شاعری می‌گیرند خیانتکارند.../
در پایان لازم است که به ایشان یادآوری کرد که کمتر حرف بزنند و قدری هم وقت بگذارند و مطالعه کنند. مطالعه چیز بدی نیست... مورد دیگر بدانند علت این که دچار این هذیان گوئی شیزوفرنی شده اند. ریشه در همان بیماری دارد که اخیرن دچار عده ای از قلم بدستان شده و تمام هم و وقت خودشان را بر تشکیل و برپائی کلاس های شعر و داستان برای این خلق الله گذاشته اند( بخوان بیزنس ). اینان نه تنها خدمتی به اعتلای ادبی نمی کنند بلکه با برپائی جلسات و کلاسهایشان که در آنها به تدریس و تشریح اصول ، قواعد و قوانین و تبلیغ و حفظ بینش های ساختارگرایی با منحرف کردن ذهن جوانان درمقابل حرکت بالنده ی زبان و توقع انتظارات عصر پسامدرن ایستاده اند. در عصری که قلمرهای متفاوت زبان در هم آمیخته است و دیگر هر گونه ی نوشتار را چه علمی، فلسفی، روانشناسی، سیاسی ، گزارش و... را متن ادبی و تولید زبانی نامیده می شود، اینان هنوز در این کلاسها بنا بر سطح فهم و سلیقه و دانشِ تمرکز گرایشان میان گونه های سخنی مرز و حدود و چهارچوب های شناخته شده و قطعی تعیین می کنند. در حالی که در عصر پسا مدرن هر گونه نوشتار را نه به لحاظ مضمون آن که بر اساس ویژگی های ادبی و ساختار ادبی آن می خوانند. چرا دیگر اندیشه و تفکر( کلان راویتی )و موضوعی که پشت آنها نهفته است اهمیت نداشته و قطعی نیست و اعتبارش را از دست داده است. با توجه به اصل عدم قطعیت و پذیرش بینش نسبیت و نسبی گرائی که امروزه رویکرد پذیرفته شده عصر حاضر است. همه این گونه ها (علم، سیاست، مذهب، فلسفه، روانشناسی ، هنر، ادبیات و... همه گونه های متفاوت سخنی و در حوزه زبان می باشند. هرکدام با گفتمان و ابزارخاص و با بینش حذف و جایگزینی و تمامیت خواهی با شعار سعادت برای بشریت پدیده آمده اند اما اکنون دیگر قطعیت همه این گفتمان ها زیر سؤال رفته. چرا که تاریخ به بشر آموخته که هیچکدام از این گفتمانها بطور قطعی نتوانسته اند با بیان و اثبات حقیقتی واحد و ملموس و راهکردی جامع ، کلی و جهانشمول او را به سعادت وعده داده شده برساند. از طرف دیگر این گونه های زبانی نتوانسته اند بر اصول خود نیز ثابت بمانند و همواره با توقع انتظارات عصر ها و دریافتهای تازه تربشر تغییر کرده اند. کثرت تاویل در این گونه ها، عدم قطعیت آن را بخوبی به اثبات رسانده است. درهیجکدام چه تعریف و تاویل واحد و یکدست و قطعی برای کل بشرحاصل نشده و دیده نمی شود. به همین خاطر انسان امروزی به همه این گفتمانها به دیده نسبی می نگرد. و دیگر به دنیال دریافت معنی و یا حقیقت واحد و قطعی ای در این گفتمان ها نیست. و فقط می توان وجه تمایز آنها را در کارکرد ادبی و ساختار ادبی آنان یافت. از آنجا که امروزه هیچ گونه ای بر گونه دیگر برتری و ارجحیت ندارد بر این اساس در جهان متن به همه حق حیات داده می شود. انسان متمدن عصر حاضر دیگر ماننده گذشته تاریخی اش به ستیز و کشتار برای حذف گفتمان دیگر و جایگزین کردن گفتمان خویش روی نمی آورد. چرا که جنگ ها ، کشتارها، حذف و خفه کردنهای گفتمانهای مخالف و دیگر اندیشه ها نتوانسته بشر را به سعادت برساند و نتیجه ای جز خرابی به بار نیاورده است. براین اساس انسان متمدن امروزه با همان ابزار زبان( نوشتاری- دیداری- شنیداری) رویکرد تعامل و گفتگو را در پیش گرفته است و دیگر تقابل های دوگانه افلاطونی را گنار گذشته. و به دنبال ، زشت و زیبا، خوب و بد نیست .و هستی را سیاه و سفید نمی خواهد. انسان امروز اخلاق و معیارهای اخلاقی را نتیجه تفسیر اخلاقی انسان از پدیده های میداند. که درهر جفرافیا متفاوت است. و همینطور کثرت تاویل از زشت و زیبا، خوب و بد، زن و مرد و... در تعامل و گفتگو، ستیز و حذف و تخاصم جائی ندارد. بلکه احترام و به رسمیت شناختن و دادن حق برابر وجود به دیگر اندیشی اصل اساسی است. به خاطر همین کثرت گفتمانی هرگز نمی توان بطور قطعی گفت که این پدیده زشت و یا بد است و آن یکی خوب و زیبا است. و هیچ معیار قطعی واحد و پذیرفته شده ای برای کل بشر یا نوشتار ادبی نیست که در این قیاس به آن رجوع کرد. جاناتان‌ كالر می گوید:" ..ميان‌ فلسفه‌ و ادبيات‌ تفاوتي‌ نيست‌ همانطور كه‌ ميان‌ خلاقيت‌ ِ ادبي‌ و نقد ادبي. او معتقد است‌ كه‌ براي‌ درك‌ متون‌ فلسفی ، لازم ست آنها را همچون‌ متون‌ ادبی قرأت‌ کرد و ساختار ِ زبان‌ آورانه‌ی آنها را مورد توجه‌ قرار داد و موثرترين‌ خوانش از متون‌ ادبی ، نگريستن‌ به‌ آنها همچون‌ آثار فلسفی ست. او بين‌ زبان‌ عادی و زبان‌ ادبی نيز تفاوتی قائل‌ نيست‌ و تواناييهای زبان‌ ، در گفتارهای روزمره‌ را مديون‌ زبان‌ِ تخيلی - داستانی مي‌داند دريدا ، كالر و ساير پيروان‌ آنها حتی در حوزه‌های تخصصی ، مانند حقوق ، اقتصاد ، اخلاق و علوم‌ سياسی ، كاركردهای ويژه‌ ای برای زبان‌ ، به‌ جز كاركرد بلاغی قائل‌ نيستند. آنها هر گفتمانی را از ديدگاه‌ِ نگرش ادبی به زبان‌ تحليل‌ مي‌كنند. در چنين‌ شرايطی ست که ، علم ، فلسفه ، ادبيات‌ و... جملگی يك‌ كاسه‌ مي‌شوند و با الگويی يگانه‌ تجزيه‌ و تحليل‌خواهند شد.

هژبر

هیچ نظری موجود نیست: